Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 17 ❆

پارت طولانی و قشنگه پس انتظار کامنت زیاد دارم. کامنت نذارید جدی جدی تحریمتون میکنم😐پس مهربون باشید. بوس😚

***

میرم خونه دوش بگیرم. ساعت هشت شب توی خیابون کاوینگتون، پلاک 233 میبینمت. X
- هری

لویی دوباره یادداشت رو خوند تا مطمئن بشه که آدرس رو درست اومده اما امکان نداشت درست باشه!

وقتی که به سمت پایین خیابون قدم میزد، متوجه درست نبودنش شد. اون محل جوری بود که انگار دنیا به پایان رسیده و هیچ موجودی زنده نمونده!

درخت ها به شدت همراه باد تکون میخوردند و صداشون چیزی شبیه به موسیقی زمینه‌ی کارهای فوق العاده‌ی تیم برتون بود.

هیچی به غیر از یه خونه اونجا وجود نداشت. یا شاید بهتر بود بگه یه عمارت... یه عمارت متروکه! در حال حاضر توی حومه‌ی شهر بود و برای رسیدن به اینجا مجبور شده بود سه تا اتوبوس سوار بشه؛ همین موضوع به اندازه کافی هشدار دهنده بود... برای چی اومده بود آخه؟

منتظر هری ایستاد و سعی کرد کلاغی که بالای دروازه ورودی عمارت بود رو، نادیده بگیره.

چشمهاش رو بست تا فقط برای چند ثانیه دعا کنه که اتفاقی نیوفته اما وقتی یه نفر از پشت شونه‌هاش رو گرفت و تکونش داد، صدای جیغ بلندش توی خیابون پیچید.

"فاک یو!" لویی برگشت و به بازوی هری مشت زد. "ممکن بود بمیرم!"

هری بلند میخندید، دست‌هاش رو روی دلش گذاشته بود و بینیش چین خورده بود. خب شاید لویی بتونه ببخشتش! نمرده بود که... پس مشکلی نبود! اون خنده فقط خیلی قشنگ بود، خب؟ سخت بود که اون پسر رو نبخشه. "امکان نداره که اینجا جای مورد علاقت برای وقت گذروندن باشه!"

"اما هست! جای باحالیه. کسی اینجا مزاحمم نمیشه و میتونم توی یه عمارت، بدون اینکه مالیات بدم، بمونم! دیگه چی میتونم بخوام؟" هری ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت و خندید.

هری دروازه فلزی رو هل داد تا باز بشه و صدای ناهنجار درِ زنگ خورده‌ش باعث شد تا لویی چشمهاش رو ببنده و دست‌هاش رو روی گوش‌هاش بذاره.

"بیا دیگه..." هری همین الان هم بیشتر راه رو رفته بود و لویی نمیخواست توی اون خیابون تنها بمونه، پس به سمت اون پسر دوید. وقتی که به در ورودی رسیدند، قلبش تقریبا توی دهنش میزد.

وقتی که هری دستگیره رو گرفت، لویی به سرعت دستش رو توی دست اون پسر سر داد و محکم نگه‌‌ش داشت؛ نمیتونست ریسک کنه! ممکن بود هری رو توی خونه گم بکنه. ساعت از هشت گذشته بود و هوا تاریک شده بود و اون خونه مطمئنا برق نداشت... آخرین چیزی که لویی میخواست تنها موندن توی اون خونه و جنگیدن با روح‌‌ها بود.

هری خندید و دست لویی رو توی دستش فشرد و اجازه داد تا موقع باز کردن در لویی بهش بچسبه. "بهم اعتماد کن" هری زمزمه کرد و داخل خونه قدم گذاشت.

اونقدری که لویی فکر میکرد، تاریک نبود. نمیدونست منبع نور طبیعی محیط دقیقا از کجاست و صادقانه، نمیخواست هم که بدونه. راهرو تقریبا خالی بود، فقط چند تا مجسمه‌ شبیه گوژپشت نتردام و تعداد زیادی تار عنکبوت اونجا بود که باعث بیشتر شدن ترس لویی میشد.

"اگه دستمو ول کنی، میکشمت!" لویی زمزمه کرد.

"دوست دارم تلاشت رو ببینم اما نگران نباش، ولت نمیکنم" هری قول داد و لویی رو به سمت پلکانی که به طبقه بالا منتهی میشد، هدایت کرد.

لویی فرصت رو غنیمت شمرد و در مورد مضرات ضد آب نبودن شلوارها وراجی کرد؛ چون تقریبا مطمئن بود اگه صدایی توی این خونه بشنوه، شلوارشو خیس میکنه و بعد غش میکنه.

پله‌ها زیر قدم‌هاشون صدا میداد، هوای خونه به شدت سنگین بود و دکور تیره‌ش کمکی به ترس لویی نمیکرد. به آرومی قدم برمی‌داشتند انگار که نمیخواستند کسی، یا شاید هم چیزی رو بیدار کنند - به هر حال کی میدونه چی ممکنه اونجا باشه - و لویی متحیر بود که دقیقا چه اتفاقی افتاد که الان وسط سریال داستان ترسناک آمریکاییه!

"اینجاست" هری گفت و دری رو باز کرد و همراه لویی وارد یه اتاق خالی شد.

"اوه هورا... یه اتاق تاریک! چقدر هیجان انگیز!" لویی با هیجان ساختگی گفت و هری بلند خندید اما پیچیدن صداش توی خونه باعث میشد اون خنده‌ی شیرین شبیه به یه خنده بدجنس و شیطانی به نظر بیاد و نه... این به هیچ وجه درست نبود.

"اینقدر بد بین نباش! میتونم برات یه تور گردش توی خونه بذارم اگه بخوای... عاشقش میشی!" هری دست لویی رو ول کرد تا چیزی رو از پشت در برداره. یه تشک و یه چراغ قوه برداشت و تشک رو وسط اتاق انداخت و روش نشست.

"یه تشک؟" لویی دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره زد. "من این رو توی خونه گرم و نرم خودم داشتم" "درسته اما اون که هیجان انگیز نیست! بیخیال... نمیتونی بگی که هیجانی احساس نمیکنی."

"برای چی هیجان زده باشم؟ کنت دراکولا نوشیدنی مهمونمون کرده؟" لویی چشم‌هاش رو چرخوند اما به هر حال جلو رفت و کنار هری روی تشک نشست.

"هیچ دراکولایی وجود نداره لو... در کل فکر نمیکنم دختربچه‌ای که این خونه رو تسخیر کرده از حضور غریبه‌ها لذت ببره" هری با لحن جدی‌ای گفت و لویی میخواست همون لحظه فرار کنه!

"ببخشید، چی؟" "داستان اینه که..." هری دراز کشید و سرش رو روی پای لویی گذاشت. لویی واقعا تلاشش رو کرد تا با میلش مبارزه کنه اما نتونست، این فقط خیلی وسوسه‌انگیز بود؛ پس انگشت‌هاش رو توی موهای هری فرو کرد و مشغول نوازش و بازی با فرفری‌هاش شد و 'اوه' آرومی که هری با احساس انگشت‌هاش گفت رو نادیده گرفت.

"روزی روزگاری، یه خانواده خوشبخت اینجا زندگی میکردند. پدر خانواده، اسکار رندال، آرزوی زنش که داشتن یه عمارت بزرگ بود رو برآورده کرد. اونها یه دختر بچه به اسم آملیا داشتند و وقتی که به اینجا اسباب کشی کردند، آملیا هنوز یه نوزاد بود."

هری چشم‌هاش رو بسته بود و در حالی که از نوازش موهاش لذت میبرد، داستان رو تعریف میکرد. بارون شروع به باریدن کرده بود و باد با سرعت بیشتری می‌وزید و درخت‌ها رو با شدت بیشتری تکون میداد... و نه، واقعا وقت مناسبی برای شنیدن اون داستان نبود.

"ده سال از اومدنشون به این عمارت گذشته بود که یه روز اسکار با عصبانیت به خونه برگشت. سر همه داد میزد و به نظر میومد که عقلش رو از دست داده... هر چیزی که نزدیکش بود رو میشکست و فقط وقتی آروم بود که به آملیا گفت بره توی اتاقش تا اون بتونه 'با مامی صحبت کنه' " هری قسمت آخر حرفش رو با لحن دخترونه‌ای گفت؛ انگار که خود آملیا شخصا داستان رو براش تعریف کرده بود.

"آملیا چیز زیادی نتونست بشنوه اما وقتی که موقع ناهار شد و آملیا وارد اتاق اونا شد، مادرش رو دید که با گلوی پاره شده روی زمین افتاده و بدنش غرق خونه و پدرش هم خودش رو از لوستر حلق آویز کرده..." هری به بالای سرشون اشاره کرد.

لویی سرش رو بلند کرد و لوستری رو دید که طناب کهنه و پاره شده‌ای ازش آویزون بود. میدونست که اون فقط یه داستانه و هری برای خنده تعریفش کرده اما چرا از لوستر یه طناب آویزون بود؟ چرا داشت بارون میومد؟ مگه همه چیز به اندازه کافی ترسناک نبود؟ اصلا این پسر چه شامپویی استفاده میکنه که موهاش اینقدر نرمه؟

"آملیا نتونست چیزی که دیده بود رو تحمل کنه؛ نه تنها خیلی کم سن بود، بلکه اوتیسم هم داشت. اون دختر وحشت زده به سمت اتاقش فرار کرد اما دیگه هیچوقت از اونجا بیرون نیومد..."

"این با عقل جور در نمیاد... اگر هنوز اینجاست پس یعنی مرده! چطور ممکنه مرده باشه وقتی که خانواده‌ش از قبل کشته شده بودند؟" لویی سعی کرد تا جایی که میتونه داستان رو با دلایل منطقی، غیر واقعی جلوه بده؛ چون واقعا نمیخواست یه ماه تمام با چشم باز بخوابه!

"اینقدر وحشت کرده بود که قلبش از حرکت ایستاد. اینقدر از تنها موندن و حرف زدن با کسی که جزو خانواده‌‌ش نبود، میترسید که قلبش نتونست طاقت بیاره"

"و تو این رو چطور میدونی؟" لویی نمیتونست باور کنه، هیچ چیز اون داستان نمیتونست واقعی باشه... سناریوش زیادی ساده بود.

"خودش بهم گفت" "صحیح... اون وقت در مورد این موضوع، موقع بازی با سرویس چای اسباب بازیش با هم گپ زدین؟" لویی با خنده پرسید."در واقع همینطوره"

"چرت نگو دیگه! من اینقدرها هم زود باور نیستم" لویی خندید و خوشحال بود که هری هم همراهش خندید."اگر آملیا رو ببینی حرفمو باور میکنی؟"

"فکر کنم گفتی از حضور غریبه‌ها لذت نمیبره..."

"فقط با کسایی که ترسناک باشن حرف نمیزنه اما من باهاش بازی کردم و قانعش کردم که باهام صحبت کنه. تا وقتی که مهربون باشی و مراقب حرف زدنت باشی، اون کنارت میمونه" هری با حوصله توضیح داد؛ انگار که این موضوع واقعی بود و لویی واقعا مایل نبود که بیشتر از اون شوخی رو ادامه بدن.

"باشه پینوکیو. میشه دیگه در مورد داستان‌های ترسناک کودکانه‌ت حرف نزنیم؟ چون حتی یه ذره هم قابل باور نیستن"

"تو باورم نمیکنی؟" هری پرسید و از جا بلند شد و لویی رو از لمس موهاش محروم کرد. "نه، باور نمیکنم اما میتونی به تلاشت ادامه بدی!" لویی با خنده گفت. "اگر ببینیش چی؟"

"هری، من این داستان مزخرف رو باور نمیکنم! قرار نیست با هم 'روح ها وجود دارن' رو بازی کنیم"

"پس اگر باور نمیکنی صدا زدن اسمش ضرر نداره... آملیا!" هری اسم اون دختر رو داد زد و صداش توی تمام خونه پیچید."خفه شو!" لویی زمزمه کرد و به بازوی هری مشت زد. "چرا؟ اگر فکر میکنی واقعی نیست، پس نباید بترسی"

"من نترسیدم! من فقط... من نمیترسم" لویی سعی کرد خودش رو قانع کنه، اون اسم فقط الان زیادی ترسناک به نظر میرسید و لویی نمیخواست دیگه هیچوقت اون اسم رو بشنوه!

"آملیااااا... آملیااااا... هزا اینجاست! یه دوست جدید آوردم تا باهامون بازی کنه!" هری به صدا زدن اسم اون دختر ادامه داد و لویی نترسید؛ نه این فقط یه شوخی بچگانه‌ست! اما به هر حال خودش رو به هری نزدیک‌تر کرد.

یه سکوت طولانی به وجود اومد و هیچ اتفاقی نیوفتاد. هیچ صدای عجیب یا ناشناخته‌ای به گوش نرسید. هیچ جوابی به هری داده نشد. این فقط یه شوخی بود! نفس کشیدن لویی به حالت نرمالش برگشت. نه اینکه داستان هری رو باور کرده باشه، فقط این خونه زیادی ترسناک به نظر میاد، پس کی میدونه؟ هر چیزی ممکنه اتفاق بیوفته.

"منو آوردی اینجا تا برام داستان تعریف کنی؟" لویی پرسید و وقتی که مطمئن شد هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته، از هری فاصله گرفت.

"آوردمت اینجا چون میدونم چقدر چیزای ترسناک رو دوست داری... این خونه مثل یه نمونه از اون فیلم‌های ترسناکیه که میبینی! اینجا میتونی خودت نقش اصلی باشی!" هری نیشخند زد.

"آره من از دیدن فیلم‌های ساختگی خوشم میاد اما حتی وقتی که توی یه خیابون تنهام، استرس میگیرم! اگر موضوعی شبیه به فیلم‌هایی که میبینم، پیش بیاد؛ من اولین نفری‌ام که از ترس میمیرم!"

هری به نظر میومد ناامید شده، انگار که لویی رویاهاش رو نابود کرده بود. از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت و به درخت‌هایی که همراه باد میرقصیدند، زل زد.

"هنوز ازم خوشت میاد؟" لویی پرسید و نگاهش رو به دست‌هاش دوخت؛ احساس تنهایی میکرد انگار که هری به جای چهار قدم، میلیون ها قدم ازش فاصله داشت.

هری جوابی نداد، فقط به سمت تشک اومد و پشت سر لویی نشست. لویی نمیدونست چه اتفاقی قراره بیوفته تا اینکه هری سرش رو توی گردنش فرو کرد. بوسه آرومی روی گردنش گذاشت و انگشت‌هاش کمر لویی رو به آرومی نوازش کرد؛ پس این یعنی هنوز ازش خوشش میاد، درسته؟

لویی با هیچ کدوم از کارهای هری مخالفتی نکرد. همین الان هم دلش برای حس لبهای اون پسر روی پوست گردنش تنگ شده بود و حس نوازش انگشت‌های هری روی کمرش، بدنش رو به لرز انداخته بود و سستش کرده بود.

"هیچوقت تا حالا یه پسر رو نبوسیدم" لویی ناگهان گفت و با شنیدن اعترافش، حرکات دست هری متوقف شد. لویی بدنش رو به سمت هری چرخوند و پاهاش رو دو طرف بدن اون پسر دراز کرد، تا بتونه صورتش رو ببینه. اصلا نمیدونست که چرا اون حرف رو زد فقط میدونست که دیگه نمیتونه اون رو توی دلش نگه داره.

هری به زانوهای لویی نگاه کرد و برای چند لحظه نوازششون کرد، قبل از اینکه بالاتر بره و از روی ران‌هاش بگذره و دست‌های بزرگش رو روی پهلوهای لویی بذاره و اون پسر رو جلوتر بکشه.

لویی مطمئنا داشت عقلش رو از دست میداد چون هیچوقت اجازه نمیداد کسی این قسمت از بدنش رو لمس کنه اما حالا حتی نمیتونست دست هری رو کنار بزنه. نمیتونست سر اون پسر داد بزنه و نمیتونست حتی خودش رو قانع کنه که این اتفاق نباید بیوفته. انگار که هيپنوتيزم شده بود و کسی که قبلا بود، توی این لحظه وجود نداشت.

هری به آرومی چتری‌های لویی رو از روی پیشونیش کنار زد و مستقیم توی چشم‌های اون پسر خیره شد و لویی، با دیدن اون زمردها که انگار میتونستند ذهنش رو بخونند، لبهاش کمی از هم فاصله گرفت.

هری به آرومی به جلو خم شد اما لویی نمیخواست امید الکی داشته باشه؛ چون قبلا هم با اون پسر توی این موقعیت بود.

"میشه من اولینش باشم؟" هری زمزمه کرد و به لبهای لویی خیره شد و دست گرمش رو روی گردن اون پسر گذاشت و با انگشت شستش، گونه‌ش رو نوازش کرد.

نفس لویی بند اومد؛ انگار هیچ اکسیژنی وجود نداشت. ذهنش کار نمیکرد و در حال حاضر دلش خونه‌ی هزاران هزار پروانه بود و این لحظه قطعا توی لیست تجربیات نزدیک به مرگش رتبه بالایی داشت!

لویی میدونست که برای این اتفاق مشتاقه. سالها با انواع اشتیاق‌هاش مبارزه کرده بود؛ چون اونها درد، ترس و پشیمونی رو به همراه داشتند... اما این، یکی از اونها نبود. لویی مشتاق لمس لبهای هری بود، مشتاق حس زبون و نفس اون پسر توی دهنش بود و این حجم از اشتیاق گیجش میکرد.

نمیتونست عقب بره و نمیخواست! ناخودآگاه کمی به جلو خم شد و آروم سرش رو تکون داد و وقتی که هری دستش رو توی موهاش کشید، میخواست از حس خوبش ناله کنه.

هری کمی سرش رو کج کرد و لبهاش رو به آرومی روی لبهای لویی گذاشت و به اندازه‌ای اونجا نگه‌ش داشت تا لویی همه چیز رو فراموش کنه و فقط به اون لب‌های نرمی که روی لبهاش بود فکر کنه.

هری عقب رفت و لویی ناخواسته همراهش به جلو کشیده شد تا اون حس رو پس بگیره. از همین الان برای لمس دوباره اون لب‌ها دعا میکرد. اگر دوباره این اتفاق میوفتاد، حاضر بود اجازه بده تا هری ساعت‌ها در مورد آملیا حرف بزنه.

انگار که هری ذهنش رو خوند و التماس نگاهش رو دید، چون دست دیگه‌ش رو هم بالا آورد و اون رو کنار گردن لویی گذاشت و دوباره لبهاشون رو به هم چسبوند.

لبهاش رو از هم فاصله داد و بین لبهای باریک لویی قفلشون کرد و بهتر از هر کس دیگه‌ای که قبلا اون لب‌ها رو لمس کرده بود، بوسیدش. لبهاشون با هم هماهنگ شده بودند و درست مثل قطعه های پازل باهم جفت شده بودند.

احتمالا برای اولین بوسه بهتر بود که ساده نگه‌ش دارن و لویی مخالفتی نداشت؛ چون تا همین الان هم این بهترین بوسه‌ی عمرش بود اما وقتی که خیسی زبون هری رو روی لبهاش حس کرد، نتونست مقاومت کنه.

زبون‌هاشون خیلی آروم بهم گره خورد و لویی میتونست مزه نعناع رو حس کنه. بوسشون خیلی آروم پیش میرفت و لویی حس میکرد روی ابرها قرار داره. فکر نمیکرد که هیچوقت بخواد متوقفش کنه و توی دلش از کائنات میخواست که هر ثانیه رو براشون به یه ساعت تبدیل کنند.

همونطور که زبون‌هاشون همراه هم می‌رقصید، لویی یه آهنگ خیالی رو توی ذهنش میشنید و حس میکرد اتاقی که توش بودند، داره میچرخه.

بوسه رو متوقف کردند و از هم فاصله گرفتند اما وقتی نگاهشون به هم گره خورد، دوباره و دوباره به توی بوسیدن هم غرق شدند. این مثل یه چرخه شده بود که نمیتونستند خودشون رو ازش بیرون بکشن؛ پس فقط به بوسیدن لبهای هم و بازی زبون‌هاشون ادامه دادند تا وقتی که اکسیژنی توی ریه‌هاشون باقی نمونه.

تنها دلیلی که باعث شد از هم فاصله بگیرند، صدای ناگهانی برخورد شیشه با زمین بود.

با شنیدن اون صدا، لویی به یاد آورد که توی عمارت هستن. هنوز یکم گیج بود و نمیدونست چیزی که بینشون اتفاق افتاد، واقعی بود یا نه. اینقدر خوب بود که نمیتونست واقعی باشه!

"اون دیگه چی بود؟" نفس بریده پرسید اما هری جوابی نداد و وقتی که لویی به سمتش برگشت اون پسر پریشون به نظر میرسید. با ناامیدی به لویی خیره شده بود؛ انگار چیزی که نباید، اتفاق افتاده بود. انگار که اون بوسه براش یادآور یه چیزی بود که ازش میترسید؛ و با وجود تمام مدتی که لویی، هری رو میشناخت، میتونست با اطمینان بگه اون پسر از هیچ چیزی نمیترسید.

لویی میخواست از هری بپرسه که حالش خوبه یا نه اما صدای برخورد یه چیز سنگین با زمین مانعش شد، چیزی شبیه به افتادن یه لوستر بزرگ. "این دیگه چه کوفتی بود؟" لویی کم کم داشت میترسید. وقتی که به سمت هری برگشت، اون پسر از جا بلند شده بود و رو به روی یه پرتره که روی دیوار بود، ایستاده بود و سرش رو بهش تکیه داده بود."هری؟"

پسر جوابی نداد. لویی از جا بلند شد و خوشحال بود نوری که از بیرون میاد به اندازه‌ای هست که لازم نباشه برای دیدن هری، چراغ قوه رو برداره و با نور مستقیمش، کورش کنه. نگاهش به پرتره افتاد که جدای از ترسناک بودنش، خیلی به نایل شباهت داشت.

هری هنوز به همون حالت قبل بود و چشم‌هاش رو بسته بود. لویی نمیتونست فرصت نشون دادن این تصویر، به بقیه رو از دست بده؛ پس موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و زاویه رو جوری تنظیم کرد تا توی اون نور کم بهترین عکس رو بتونه بگیره.

'کاملا اتفاقی' هری رو هم وارد کادر دوربین کرد و همراه با پرتره ازش عکس گرفت. اون پسر از اون زاویه خیلی با شکوه به نظر میرسید و لویی فقط تصمیم گرفت اون رو هم توی عکسی که از پرتره جد نایل گرفته، شریک کنه.

یه بار دیگه، صدای برخورد چیزی به زمین به گوش رسید و لویی از جا پرید و نزدیک بود موبایلش رو بندازه.

"میتونم بفهمم که ناراحتی؛ اما این خونه داره از هم میپاشه و منم مشکل اضطراب دارم. میشه بریم؟ مگر اینکه بخوای من اینجا بمیرم و خونه رو همراه آملیا تسخیر کنم!"

هری با لبخند به سمتش برگشت و دست لویی رو گرفت تا از اون خونه بیرون بزنند.

لویی تظاهر کرد که اون صداها رو نمیشنوه و نمیترسه و همچنین تظاهر کرد که بخاطر واکنش هری بعد از بوسه‌شون، استرس نگرفته...

اونها توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستادند و با وجود اینکه از اون عمارت دور شده بودند، باز هم دست همدیگه رو رها نکردند. لویی واقعا خوشحال بود که هری دستش رو ول نکرده؛ چون اگه این کار رو میکرد، مشخص میشد که واقعا اون بوسه و این نزدیکی آزارش میده.

اون دو سوار اتوبوس خالی شدند و روی صندلی‌های ردیف‌ آخر نشستند. "اونجا چه اتفاقی افتاد؟ تو حالت خوبه؟" لویی در نهایت نتونست به سکوتش ادامه بده و سوالش رو پرسید. هری به سمتش برگشت و گونه‌ش رو بوسید. "حالم خوبه" هری گفت و لبخند بزرگی زد و دست لویی رو فشرد تا بهش اطمینان بده که حالش خوبه.

مدت طولانی‌ای رو جلوی آپارتمان لویی ایستادند و نمیتونستند از هم جدا بشن؛ انگار 50 دقیقه‌ای که توی اون خونه با هم وقت گذرونده بودند، کافی نبود. هری گونه لویی رو میبوسید و بعد ازش فاصله میگرفت تا به راه خودش بره اما دوباره برمیگشت و لبش رو میبوسید و دوباره فاصله میگرفت و مدام، این چرخه تکرار میشد.

موقعیت خنده داری بود اما هیچکدوم نمیخندیدند. اونها فقط نمیتونستند که از همدیگه دل بِکَنن. در نهایت به دیوار تکیه داده بودند و دست‌هاشون رو توی هم قفل کرده بودند و هر وقت که یکی از اونها میخواست عقب بره، طرف مقابل اجازه نمیداد.

دوباره و دوباره همدیگه رو بوسیدند تا اینکه هری شجاعت خداحافظی رو پیدا کرد؛ چون اگر این به عهده لویی بود احتمالا برای روزها اونجا می‌ایستادند و به کارشون ادامه میدادند.

از پله ها بالا رفت و انگشت‌هاش رو روی لبهاش کشید و هنوز نتونسته بود احساساتش رو بفهمه.

خودش رو روی کاناپه انداخت و دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت تا ذهنش رو جمع و جور کنه. همه چیز رو یادداشت کرد تا یادش بمونه که اون شب چقدر از نظرش غیرواقعی و رویایی بود.

وقتی که یادش اومد روی موبایلش، که توی جیب پشتشه خوابیده، اون رو از جیبش بیرون آورد و قفلش رو باز کرد تا عکس‌هایی که گرفته بود رو ببینه.

هر چهار عکسی که از پرتره گرفته بود - تا مطمئن باشه که عکس تار نباشه - رو نگاه کرد و بارها و بارها به عقب برگشت تا عکسی که هری هم توی اون بود رو پیدا کنه، اما بی فایده بود.

ممکن نبود اینقدر گیج بوده باشه که اشتباهی صفحه گوشی رو لمس کرده و عکس رو نگرفته باشه. میدونست که اون پسر توی کادر بود، عکس رو چک نکرده بود، چون صدایی که شنیده بود مانع شده بود اما مطمئن بود که از هری عکس گرفته!

یا شاید هم نگرفته بود... شاید لحظه آخر دستش تکون خورده بود و اون پسر توی عکس نیوفتاده بود؛ خیلی بهش فکر نکرد اما بابت نداشتن نشونه‌ای برای یادآوری و ثبت اون شب، خیلی خوشحال نبود.

هنوز هم نتونسته بود احساسش رو بعد از اون بوسه درک کنه. جوری که حس میکرد با هر تپش قلبش، کل اتاق میلرزه و جوری که تمام بدنش سست شده بود...

قطعا از شبی که گذرونده بود، پشیمون و ناراحت نبود!

و در نهایت بعد از تمام فکرهاش، تنها چیزی که حس میکرد این بود که دلش میخواد تا آخر عمرش، هر روزش رو با اون پسر بگذرونه.

***
دیدید چی شد؟🥺

دیدید ماچ مالی کردن همو؟ 🥺
رقیق شدم اصلا🥺😭

دیدید قسمت نشد لویی از هری عکس بندازه؟
بچم شانس نداره😔

کامنتا کم باشه آپ نمیکنم ها...🙄

دوستتون دارم. مرسی که میخونید💛

یلداتون هم پیشاپیش مبارک🍉

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro