❆ Chapter 16 ❆
این پارت رو اینقدر دوست دارم که اگر کامنتهاش کم باشه تحریمتون میکنم😂
امیدوارم لذت ببرید🌼
***
هری کفشهاش رو از پا درآورد و کت سیاهش رو کنار در آویزون کرد و جوری که انگار خونهی خودشه، وارد نشیمن شد و به سمت آشپزخونه رفت.
لویی همراهش رفت و روی کانتر نشست و دوستش رو تماشا کرد که کابینت رو باز کرد و یه کاسه برداشت و از یخچال هم انگور برداشت. کاسهی انگور رو بین خودش و لویی گذاشت و کنار اون پسر روی کانتر نشست؛ بخاطر قد بلندش مجبور بود یکم خم بشه اما به نظر راحت میومد، پس لویی حرفی نزد.
"افراد زیادی نیستن از من خوششون بیاد..." هری همونطور که انگور توی دهنش رو میجوید، گفت و سکوت رو بینشون رو شکست. "میدونم که از نظر بقیه.... عجیب به نظر میرسم" لبهاش رو آویزون کرد و مشخص بود که از گفتن اون کلمه در مورد خودش خوشش نمیاد.
"خب پس بد به حالشون..." لویی زیر لب زمزمه کرد و از گوشه چشمش لبخند کمرنگ هری رو دید. "فردا کجا قراره بریم؟" بعد از یه سکوت کوتاه، لویی پرسید."این یه سورپرایزه... بهت که گفتم، اونجا جای مورد علاقه منه! فعلا همینقدر برای دونستن کافیه"
"میتونم حدس بزنم؟" لویی اصلا آدم صبوری نبود. همیشه کادوهای کریسمسش رو خودش انتخاب میکرد و شخصا کادوشون میکرد - البته کارش توی کادو کردن خوب نبود، ولی به هر حال باید انجامش میداد - و بعد روز کریسمس همشون رو باز میکرد و تظاهر میکرد که سورپرایز شده، انگار که خودش اونها رو نخریده بود! به اندازه کافی با کادوهای روز تولدش، قبل از کریسمس سورپرایز میشد و نمیتونست استرس بیشتری رو در این مورد تحمل کنه.
"باشه، شروع کن" "هممم..." لویی مشغول فکر کردن شد، همونطور که انگشت اشارهش رو به چونهش میزد، نگاهش رو به سقف دوخته بود تا شاید بتونه مکان مورد علاقه هری رو حدس بزنه.
"باغ وحش یا آکواریومه؟ به نظرم از اون تایپ آدمها نیستی که از اینجور جاها خوشت بیاد ولی باید بهت هشدار بدم، من نمیتونم برم اونجا!" "منم نمیتونم برم... دوست ندارم جایی برم که حیوانات رو توی قفس یا مخزن نگه میدارن!"
"باغ گیاه شناسی؟" لویی ابروهاش رو بالا انداخت."نه." "سیرک؟" "برای دیدن اینکه یه عده حیوانات رو به عنوان برده نگه داشتن؟ نه!" هری سرش رو تکون داد.
"یه کتاب فروشی قدیمی؟ شهربازی؟ خونهت؟" لویی تند تند پرسید و هر دفعه هری جواب منفی میداد. "فاک! من دیگه تسلیمم..."
هری خندید و از روی کانتر پایین رفت و در همین حین دستش رو روی ران پای لویی گذاشت و آروم فشارش داد و لویی فقط تظاهر کرد دست اون پسر، که خیلی راحت ران پاش رو گرفته بود، رو حس نکرده!
"تو نقاشی میکشی؟" هری از داخل اتاق خواب پرسید و لویی به سرعت از جا بلند شد و همونطور که زیر لب فحش میداد به سمت اتاقش و کمدش رفت؛ هری قطعا چیزی در مورد حریم خصوصی نمیدونست!
"هری! تو نمیتونی همینطوری بری سر کمدم!" اخم کرد و دفتر طراحیش رو از دست اون پسر بیرون کشید.
"خیلی توی این کار خوبی!" هری به راحتی دفتر رو از دست لویی پس گرفت و روی تخت نشست. "این پرتره ها... واو... فاک! طراحیت با مداد سفید عالیه!"
دفتر رو ورق میزد و کارهای لویی رو بررسی میکرد. لویی کلاس طراحی نرفته بود و در کل خیلی علاقهای به این کار نداشت؛ اما طراحی کردن آرومش میکرد و باعث میشد به جای مشکلاتش، به ایجاد خطوط و سایه زدن فکر کنه.
"میشه منو هم بِکِشی؟"
"نمیتونم. گند میزنم!" کنار هری نشست و به طراحیهایی که مدتی بود سراغشون نرفته بود، نگاه کرد. "چرا این حرف رو میزنی؟ مطمئنم از پسش برمیای... یعنی به اینا نگاه کن! منم یکی میخوام!" هری تقریبا با ناله گفت.
"تو خیلی-" تقریبا نزدیک بود خودش رو خجالت زده کنه اما به موقع جلوی خودش رو گرفت، "نمیتونم... گند میزنم به قیافهت!" با لحن شوخی گفت اما واقعا همین فکر رو میکرد.
نمیتونست تحمل کنه که چهرهی فوق العادهی هری رو با بیعُرضه بودنش خراب کنه و این هیچ ربطی به اینکه باید خیلی خوب اون پسر رو نگاه میکرد تا بتونه جزئیات چهرهش رو به دقت طراحی کنه، نداشت! حتی نمیتونست موقع حرف زدن به چهرهش نگاه کنه و تمرکزش رو حفظ کنه؛ هر چند ثانیه یه بار باید به خودش تذکر میداد که 'خیره نشو' تا اونقدر به هری زل نزنه!
به هری نزدیکتر شد و دفتر طراحی رو بست تا دیگه ایدهای به ذهن اون پسر نرسه و وقتی که این کار رو کرد آستین لباسش به دفتر گیر کرد و کمی بالا رفت و قسمتی از مچ دست لویی مشخص شد.
به سرعت دستش رو عقب کشید و امیدوار بود هری چیزی ندیده باشه؛ اما از اونجایی که هیچ جای پوست دستش رو بدون زخم باقی نذاشته بود، احتمالا هری میتونست از یه فاصله دور هم، همه چیز رو تشخیص بده.
هری اخمی کرد و دست لویی رو گرفت و آستینش رو بالا زد و نگاهِ روی صورتش نه تنها پر از ناامیدی و شوک بود، بلکه پر از ترس هم بود. انگشتهاش رو روی زخمهای بازوی لویی میکشید و انگار آرزو میکرد که میتونست تمامشون رو فقط با لمسش بهبود ببخشه.
"لو..."
لویی از جا بلند شد و آستینش رو اونقدر پایین کشید که حتی انگشتهاش هم زیر پارچهی لباسش پنهان شدند. "هیچی نگو... لطفا" صداش ضعیف بود و کاملا وحشت زده بود.
نمیخواست که هری ازش فرار کنه یا بخاطر این موضوع قضاوتش کنه. برای اولین بار توی عمرش همه چیز داشت خوب پیش میرفت و هری هیچوقت با ترحم نگاهش نکرده بود؛ نمیخواست الان این موضوع تغییر کنه و نگاه اون پسر بهش عوض بشه.
هری به سرعت از جا بلند شد و رو به روی لویی ایستاد. انگشتهای پسر رو از لبهی آستینش جدا کرد و آستینش رو تا آرنجش بالا زد. لویی نمیدونست باید چیکار کنه پس فقط بیحرکت باقی موند.
هری انگشتهاش رو روی تک تک زخمهای دست لویی کشید و نوازششون کرد. لویی سرش رو بلند کرد، نمیدونست که برای چی اون پسر داره زخمهای قدیمیش رو نوازش میکنه، پس سعی کرد تا دلیلش رو توی صورت اخم آلودش پیدا کنه.
"کی اینقدر بد بهت آسیب زده که مجبور شدی اینجوری خشمت رو روی خودت خالی کنی؟" هری با لحن آروم اما نگرانی زمزمه کرد و لویی بدون هیچ حرفی فقط شونههاش رو بالا انداخت؛ چون واقعا باید چی میگفت و از کجا شروع میکرد؟
هری اصراری برای شنیدن جواب نکرد و فقط به نوازش دست لویی ادامه داد تا وقتی که به مچش رسید؛ به آرومی دستش رو پایینتر برد و انگشتهاشون رو توی هم قفل کرد.
این حس بدی نداشت... دست هری گرم بود و یجورایی احساس امنیت بهش میداد و برای اولین بار، لویی از نزدیک بودن به کسی وحشت نکرد. به نظر میومد دستهاشون قالب همدیگهان و برای هم ساخته شدند، پس خیلی بهش فکر نکرد.
"آخرین باری که انجامش دادی کی بود؟" هری پرسید و انگشت شستش رو نوازشگرانه پشت دست لویی کشید."چند شب پیش" "دلیلت چی بود؟"
لویی جوابی نداد... حرفهای زیادی برای گفتن داشت اما فعلا چیزی به ذهنش نمیرسید؛ یا شاید بهتر بود بگه 'دلیل معقولی' به ذهنش نمیرسید.
"گاهی اوقات فقط همه چیز از تحملم خارج میشه" هری سرش رو تکون داد و آستین لویی رو پایین کشید و عقب رفت تا روی تخت لویی دراز بکشه. "الان از من میترسی؟" لویی پرسید. "تو چی؟ تو الان از من میترسی؟"
برای الان؟ آره. از واکنشت میترسم!
"نه نمیترسم... ببین این اونقدرها هم بد به نظر نمیرسه. من حالم خوبه"
"داری دروغ میگی" هری با لحن مطمئنی گفت. "هر وقت دروغ میگی، بهم نگاه نمیکنی و با یه لحن آروم و بی احساس باهام حرف میزنی... فکر نکن که متوجه دروغ گفتنت نمیشم!"
"از کجا اینا رو میدونی؟ من همیشه همینجوری حرف میزنم و هیچوقت به کسایی که باهاشون حرف میزنم، نگاه نمیکنم."
"این چیزیه که خودت فکر میکنی! هر وقت باهام حرف میزنی، مستقیم بهم نگاه میکنی و لحن و صدات همیشه ملایمه" لویی هیچوقت متوجه این نشده بود. میدونست که اطراف اون پسر خیلی راحته اما نمیدونست که برای هری اینقدر واضح بوده و متوجهش شده!
به سمت تختش رفت و منتظر موند دوستش کمی خودش رو کنار بکشه تا اون هم بتونه دراز بکشه. هری عقب تر رفت و به دستش تکیه داد و از بالا به لویی نگاه کرد.
"من فقط از دست خودم عصبانی میشم..." "برای چی؟" "دلت نمیخواد در موردش بشنوی... نمیخوام اذیتت بکنم" لویی آروم و مصنوعی خندید. "اگر نمیخواستم بشنومش، هیچوقت نمیپرسیدم!"
لویی با دقت چهرهی اون پسر رو بررسی کرد تا اثری از پشیمونی رو، بخاطر مکالمهشون، توی صورتش ببینه اما چیزی پیدا نکرد.
"گاهی هیجان زده میشم و یه اشتباهاتی انجام میدم که ازشون پشیمون میشم... این عصبیم میکنه که هیچ کنترلی روی خودم و اشتباهاتم ندارم؛ پس به جای گریه کردن، به خودم آسیب میزنم"
"و بعد بخاطر آسیب زدن به خودت بیشتر عصبی میشی و دوباره به خودت آسیب میزنی" هری گفت و لویی سرش رو تکون داد."نمیتونم توضیحش بدم فقط حس میکنم انجام دادنش کار درستیه" لویی شونههاش رو بالا انداخت.
چند لحظه توی سکوت گذشت تا اینکه خیلی ناگهانی هری از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. لویی به دستهاش تکیه داد و مسیر رفتن پسر رو نگاه کرد و منتظر موند تا برگرده. وقتی که برگشت، با دیدنش لویی نزدیک بود سکته کنه.
هری تیزترین چاقوی لویی رو توی دستش گرفته بود و اون رو نزدیک بازوش نگه داشته بود.
"هری! داری چه غلطی میکنی؟ بذارش پایین!" لویی از روی تخت بلند شد اما هری چند قدم عقب رفت. "چرا؟"
"نمیتونی پوست بازوت رو بخاطر من ببری! این کار رو نکن!" اینقدر وحشت زده بود که کم کم داشت گریهش میگرفت. نمیتونست تحمل کنه که دلیل یه زخم، روی پوستِ فوق العادهی اون پسر باشه؛ به هیچ وجه نمیخواست بخاطر اون، هری آسیب ببینه.
"پس تو میتونی انجامش بدی اما من نمیتونم؟" هری با آرامش پرسید و چاقو رو به بازوش نزدیکتر کرد. "این دو تا با هم فرق دارن! لطفا به خودت صدمه نزن!" "چرا؟"
"چون نباید این کار رو بکنی! نمیشه بری و پوست دستتو بخاطر بقیه مَردم بِبُری و به خودت صدمه بزنی! این چه فایدهای داره آخه؟" لویی داشت دیوونه میشد! فقط امیدوار بود هری اون چاقوی لعنتی رو کنار بذاره. "این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم بشنوم!" هری لبخند زد و چاقو رو روی میز گذاشت. "چ-چی؟!" لویی با گیجی پرسید، قلبش هنوز تند میزد و ترس هنوز توی وجودش بود.
"تو نمیتونی بخاطر بقیه مَردم و مسائل بیهوده به خودت صدمه بزنی! نمیشه به خودت آسیب بزنی و انتظار داشته باشی که مشکلاتت برطرف بشن."
دهن لویی باز مونده بود و بدنش هنوز میلرزید، واقعا نباید با اینجور اتفاقات مواجه میشد. "من..."
"نه. گوش کن ببین چی میگم. اگر تو اینقدر از اینکه من پوستم رو بِبُرم ترسیدی، پس تصور کن کسایی که بهت اهمیت میدن چه حسی دارن... و از اونجایی که خودت میدونی این کارت هیچ فایدهای نداره؛ پس شاید دفعهی بعد، قبل از اینکه این بلا رو سر دستت بیاری، یکم فکر کنی!"
هری چاقو رو برداشت و از اتاق بیرون رفت و اون رو با خشم، سر جای قبلش، توی کشوی آشپزخونه پرت کرد و بعد خودش رو روی کاناپه انداخت. لویی همونطور که ناخنهاش رو با استرس می جوید، به اون پسر پیوست. چند دقیقهای در سکوت روی کاناپه نشستند و وقتی که هری دوباره دستش رو روی ران پای لویی گذاشت و اون رو فشرد، استرس لویی کمتر شد.
"اِستِر* یا توطئه آمیز؟"
"آم... استر" لویی جواب داد و هری فیلم رو توی دستگاه گذاشت و پخشش کرد و کنار لویی برگشت و جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. دستش رو دور شونهی لویی انداخت و خودش رو با نخی که از آستین لویی آویزون بود مشغول کرد و اون پسر رو کنار خودش نگه داشت.
___
"ساعت پنج صبحه! شاید بهتر باشه دیگه فیلم نبینیم" لویی به هری که بین دیویدیها میگشت تا یه فیلم خوب پیدا کنه، خندید.
"اما باید بعد از همه اون فیلمها یه چیز شاد ببینم! هیچ فیلم شادی نداری؟" هری پرسید و سرش رو دوباره زیر میز، که چند تا فیلم اونجا روی هم تلنبار شده بود، فرو برد.
"فکر کنم فیلم ادوارد دست قیچی رو دارم..."
سر هری زیر میز کوبیده شد و لویی آروم بهش خندید. پسر سرش رو از زیر میز بیرون آورد و با ناراحتی به لویی نگاه کرد،"اون که فیلم شادی نیست" "بیخیال. اونقدرها هم غمگین نیست..."
"نه" هری با جدیت گفت و دوباره سرش رو زیر میز فرو کرد." هیچ امیدی بهت نیست... نمیتونم یه فیلم بدون مرگ و میر پیدا کنم"
لویی دوباره خندید و از روی کاناپه بلند شد، تا به کمک اون پسر بره. کنار هری زانو زد و اون هم سرش رو زیر میز برد." فایدهای نداره... میرم هانا مونتانا رو توی یوتیوب پیدا کنم" هری غر زد و لویی باز هم نتونست جلوی خندهش رو بگیره.
"بیخیال... میتونیم یه چیز بهتر از اون ببینیم" هری از جا بلند شد اما لویی به جستجوش ادامه داد. "من تسلیم نمیشم! قول میدم فیلم شاد هم دارم"
برای چند لحظه هیچ صدایی شنیده نشد و اون موقع بود که به یاد آورد یه جین تنگ پوشیده و الان باسنش تقریبا توی هواست! "اگر به باسنم زل زدی بهتره فرار کنی!" هشدار داد اما از جا بلند نشد.
"تقصیر من نیست... سندروم چشم بی قرار دارم!"
"هاها... خیلی خنده دار بود" لویی با کنایه گفت و بالاخره یه دیویدی رو بیرون آورد. "بیا" فیلم رو به دست هری داد و منتظر نظرش موند. "لویی..."
"چیه؟" "کابوس قبل از کریسمس؟ دیگه تمومه! دفعه بعدی که رفتیم بیرون باید برات چند تا فیلم خوب بخریم!" هری غرغر کرد، اما اونها به هر حال اون فیلم رو تماشا کردند و با پایانش، لویی آهی کشید و قلبش با به خاطر آوردن خاطرات کودکیش ذوب شد.
وقتی که به سمت هری برگشت تا یه چیزی بگه با صورت غرق خواب اون پسر مواجه شد که نفسهای آرومش، گردن لویی رو قلقلک میداد. حین تماشای فیلم یجورایی روی کاناپهی نرم لویی، که هیچوقت توی خوابوندن بقیه شکست نمیخورد، کنار هم دراز کشیده بودند.
اینقدر آروم خوابیده بود که لویی جرأت نمیکرد تکون بخوره تا یه موقع خوابش رو به هم نزنه؛ پس فقط سرش رو روی کوسن گذاشت و همونطور که از گرمای بدن هری، کنار بدن سرد خودش لذت میبرد، به خواب فرو رفت.
___
*استر: من جستجو کردم یکیش یه فیلم تقریبا مذهبی بود که به گروه خونی لویی این داستان نمیخوره😂اون یکی اسم شخصیت اصلی فیلم ترسناک Orphan بود که فکر کنم همین درست باشه.
***
دیدید هری چه قشنگ برخورد کرد؟🥺
مرسی که میخونید💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro