Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 15 ❆

حواسم هست که از استوری حمایت نمیکنید😒

***

"داری ما رو کنار میذاری؟" وقتی که وارد اتاق نشیمن شد، نایل ازش پرسید.

لیام همه رو به خونه‌ش دعوت کرده بود - که البته همه از دید اون پسر، لویی، نایل و زین بودند - تا با هم وقت بگذرونن و فیلم ترسناک ببینند؛ چون به نظر میومد قراره طوفان بیاد و لیام خیلی مشتاق نبود تا ریسک کنه و بیرون از خونه قرار بذاره.

وقت خوبی برای تماشای فیلم ترسناک بود چون لویی چند ماه بود که داشت تمرین میکرد تا سر هر صحنه وحشت زده نشه و الان تقریبا مشکلی نداشت.

از بعد از اون روزی که به باغ گل ها رفتند، هری همیشه بعد کلاس هاش منتظرش میموند. لویی به محض بیرون اومدن از ساختمون دانشگاه، اون پسر رو میدید که یا به دیوار یا به ماشین یه نفر تکیه زده بود و اگر برای یه لحظه توی اون شلوغی پیداش نمیکرد، خود اون پسر ناگهان کنارش سبز میشد و حسابی لویی رو میترسوند.

اونها باز هم به سراغ کشتی چوبی توی پارک رفته بودند و بازی کرده بودند؛ باز هم به چایی خونه موردعلاقشون رفته بودند و تا زمان تعطیل شدنش، باهم حرف زده بودند؛ جدیدا هم به یه کتاب فروشی توی مرکز شهر سر زده بودند که از شدت قدیمی بودن بیشتر به غار شباهت داشت تا یه مغازه! کتاب های عتیقه‌ی اون مغازه، که اکثرا راجع به جادوی سیاه بود، حسابی توجه هری رو جلب کرده بودند. هری براش داستان هایی از روح های گمشده و سرگردان خونده بود و حسابی با لویی خندیده بودند. بعد از زیر و رو کردن مغازه ها و چایی خونه‌های مختلف، یه فیلم هم توی سینمای قدیمی شهر دیده بودند.

لویی میدونست که داره با هری بیشتر از دوست‌هاش وقت میگذرونه، اما این خیلی احساس متفاوتی داشت؛ بودن با اون پسر خیلی راحت و لذت بخش بود. وقتی کنار هری بود مجبور نبود تظاهر کنه، مجبور نبود قبل از حرف زدن خیلی فکر کنه؛ چون هری هیچ محدودیتی نداشت پس اگر حرف اشتباهی میزد یا فحش میداد، مشکلی نبود.

هری هیچوقت به بدنش زل نزده بود و با اینکه ساعتها با هم بیرون بودند، راجع به غذا خوردن یا نخوردنش حرفی نمیزد؛ به تک تک شوخی های لویی با صدای بلند میخندید و باعث میشد لویی حس کنه بامزه ترین آدم روی زمینه!

"چی؟" لویی ابروهاش رو بالا انداخت و سعی کرد چیزی که به وضوح اتفاق افتاده بود رو، با گیج نشون دادن خودش، انکار کنه.

"رفیق، ما بیرون از دانشگاه به زور میبینیمت! به جز اون شبی که رفتیم کنسرت، تمام وقتت رو با اون دوست عجیب غریبت گذروندی!" لیام با اخم و دلخوری گفت.

اونها آماده دیدن فیلم شده بودند و لویی از نظر ذهنی کاملا خودش رو آماده کرده بود، تا مجموعه فیلمِ مقصد نهایی رو ببینند. گرچه اون فیلم خیلی هم ترسناک نبود و اگر به تنهایی هم تماشاش میکرد مشکلی پیش نمیومد.

البته به نظر نمیومد هیچکدومشون علاقه ای به پخش فیلم داشته باشند و ترجیح میدادند در مورد دوست عجیب لویی حرف بزنند.

"آخه بیرون رفتن من با هری چه مشکلی داره؟" اون سه نفر نگاهی با هم رد و بدل کردند و به نظر نمیومد که دلشون بخواد لویی رو توی مکالمه چشمیشون دخیل کنند. "شنبه شب با خودت میاریش؟" در نهایت تسلیم شدند و آهی کشیدند و نایل از لویی سوالش رو پرسید. "شنبه چه خبره؟" "لویی! قرار بود با تاخیر هالووین رو جشن بگیریم!" لیام با لحن ناراحتی گفت.

جدای از تمام جشن و رسومات ساختگی دیگه‌‌ای که بین خودشون بود، این رسم رو داشتند که هالووین رو توی مارس جشن بگیرن. هیچوقت آخر اکتبر کنار هم نبودند چون دانشگاه تعطیل بود و اونها پیش خانواده هاشون برمیگشتند. هیچکدوم اهل بریستول نبودند پس اگر یه هفته‌ تعطیل میشدند، به شهرهای خودشون برمیگشتند و با اینکه عاشق هالووین بودند، نمیتونستند مثل بقیه کنار دوست هاشون جشن بگیرند.

وقتی که یه روز فیلم هالووین رو توی یه قفسه پیدا کردند، خیلی ناگهانی این ایده به ذهنشون رسید که هالووین رو دیرتر جشن بگیرند و تمام روز فیلم ترسناک تماشا کنند و خوش بگذرونند.

"برناممون برای شنبه‌س؟" لویی کاملا این موضوع رو فراموش کرده بود. سرش رو عقب برد و دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت. "میشه بندازیمش برای یک شنبه؟ من از قبل برنامه دارم..."

"تولد مامانِ زین یکشنبه‌س و برای بقیه هفته هم باید روی یه سری مقاله حقوقی کار کنیم. نمیتونیم برای یه روز دیگه بذاریمش" لیام با لحن ملتمسی گفت تا شاید لویی کوتاه بیاد و موافقت کنه.

لویی دلش میخواست قبول کنه اما از قبل با هری برنامه داشتند. اون پسر از لویی خواسته بود که همراهش بره و مکان موردعلاقه‌ش توی شهر رو ببینه و با دیدن لبهای آویزون اون پسر، لویی بدون فکر قبول کرده بود تا همراهش بره.

"زودباش داداش! قبول کن" زین اصرار کرد. "نمیتونم، از قبل با یه چیز دیگه موافقت کردم... نمیتونم الان بپیچونمش"

"با هری برنامه ریختی، مگه نه؟" زین پرسید و به لویی درست مثل یه خائن نگاه کرد. "خب، آره..." لویی گفت و درک نمیکرد که چرا دوست‌هاش اینقدر از اون پسر بدشون میاد.

" نمیتونی جدی باشی! داری بخاطر اون عجیب غریب ما رو میپیچونی؟" نایل بهت زده پرسید و لویی مطمئن شد که یه چیزی هست که ازش خبر نداره. "چرا اینقدر از هری بدتون میاد؟" لویی با عصبانیت پرسید و حس میکرد بی دلیل از طرف دوست‌هاش بهش حمله شده...

"چون اون داره بهت دروغ میگه!" نایل از پنهان کردن چیزی که میدونست خسته شده بود، پس به راحتی اعتراف کرد. "نایل!" زین با لحن سرزنشگری اسمش رو صدا زد. "چیه؟ بالاخره که باید بدونه! وگرنه به گشت و گذار با اون مرتیکه ادامه میده"

زین آهی کشید و سکوت کوتاهی بینشون به وجود اومد تا یه نفر بتونه کلمات درست رو برای توضیح دادن پیدا کنه. "لیام با دوستش توی دانشکده تاریخ حرف زده و وقتی که اسم هری رو آورده، دوستش گفته که هیچکس با مشخصات اون پسر رو نمیشناسه" بالاخره نایل شروع به توضیح دادن کرد. "هیچکس تا حالا اون رو ندیده، اسمش توی لیست نتایج امتحانات نیست و همیشه هم یه لباس رو میپوشه! این نمیتونه نشونه خوبی باشه! "

" خدای من! اسمش توی لیست نیست، چون اصلا اونجا نیست! اون اخراج شده" لویی نمیخواست مسائل خصوصی هری رو بیان کنه اما دوست‌هاش خیلی مسخره رفتار میکردند."به هر حال این چیزی رو توجیه نمیکنه! حداقل یه نفر باید میشناختش یا اسمش رو به یاد می آورد! امسال فقط هفتاد نفر دانشجوی تاریخن! همه همدیگه رو میشناسن!" لیام به دلیل آوردن ادامه داد.

"کسی نمیشناستش چون اصلا سر کلاس نمیرفته، بخاطر همین هم اخراج شده! دست از دلیل آوردن برای تنفر ازش بردارید. و اینکه اون لباس های متفاوتی میپوشه اما چون همشون سیاهن فکر میکنی که همیشه همون لباس تنشه... " لویی به نایل خیره شد. "این چیزا دلیل نمیشه که اون یه خلافکار یا هر چیزی که فکر میکنی، باشه! در حقیقت، هری خیلی مهربون و بی آزاره"

"خب خیلی مهربون به نظر نمیرسه وقتی که میاد دنبالت و با دیدن ما اخم میکنه!" زین زمزمه کرد." چون میدونه شماها ازش خوشتون نمیاد!" لویی با عصبانیت جوابش رو داد." دیگه تحمل ندارم... جوری رفتار میکنید انگار من نمیتونم به غیر از شما دوستی داشته باشم"

"البته که میتونی رفیق! این چیزی نیست که ما در موردش حرف میزنیم"لیام آهی کشید." پس چه مرگتونه؟ من دلم میخواد با اون پسر بگردم، پس دهنتونو ببندید!" همه داشتن روی اعصاب لویی میرفتن و واقعا تلاشش رو میکرد تا آروم بمونه اما زیادی داشتن بهش فشار می آوردن و دیگه نمیتونست تحمل کنه.

"اما تو جوری رفتار میکنی که انگار اون خیلی بیشتر از ما برات مهمه! اون پسره باعث شده عجیب رفتار کنی رفیق" لیام گفت و ترسی که توی چشمهاش بود، اعصاب لویی رو بهم ریخت. "خفه شو!" لویی داد زد و از روی مبل بلند شد تا بره و کفش‌هاش رو برداره. با عجله از اتاق بیرون زد و تا وقتی که از خونه بیرون نرفته بود، کفش‌هاش رو نپوشید.

اونها حتی نمیخواستن بدونن لویی از کنار هری بودن چه حسی داره! نمیتونست جلوی اخمی که روی صورتش نشسته بود رو بگیره و تقریبا تا آپارتمانش دوید و با خودش فکر میکرد که چرا برای یک بار هم که شده همه چیز درست پیش نمیره.

با تمام وجود عاشق دوست‌هاش بود اما از هری هم خوشش میومد و از اینکه نمیتونست همزمان با همشون وقت بگذرونه و هر دفعه فقط مخالفت هاشون رو شنیده بود، خسته شده بود.

هر وقت که با دوست‌هاش بحث میکرد، اونها معمولا فراموش میکردند و تظاهر میکردند که اصلا دعوایی بینشون نبوده؛ برای یه لحظه یقه همدیگه رو گرفته بودند و لحظه بعد توی بغل هم بودند. هیچوقت بحث جدی‌ای نداشتند و چیزی رو از هم به دل نمیگرفتند و نمیتونستند برای یه مدت طولانی از دست هم عصبانی بمونند.

اما وقتی که روز بعد لویی وارد کلاس شد، با اخم و در گوشی حرف زدنشون رو به رو شد و فکر نمیکرد که این دفعه دوست‌هاش قصد داشته باشن که، به همین راحتی، همه چیز رو فراموش کنن.

"سلام داداش..." نایل با لحن معمولی‌ای که هیجان همیشگیش رو نداشت، ازش استقبال کرد. اینکه کسی نمیخواستت حس افتضاحی داشت!

تمام مدت اونها با لویی حرف نزدند و فقط کنار گوش همدیگه زمزمه میکردند و لویی حس دختر نوجوونی رو داشت که از اتفاقات بی خبر مونده و این واقعا حس بدی بود.

وقتی که کلاس تموم شد تقریبا از جا پرید و بدون هیچ حرفی، به هری که جلوی در منتظرش بود، پیوست.

"سلام خوشگله!" هری لبخند زد و لویی از همین الان حس میکرد ده برابر حالش بهتر شده. اصلا برای چی عصبانی بود؟ یادش نمیومد!

چشمهاش رو چرخوند و تظاهر کرد از اینکه هری خوشگله صداش میزنه خوشش نمیاد و از شنیدن صدای خنده آروم اون پسر لذت برد.

"دوستات امروز سر کلاس نیومدن؟" وقتی که متوجه شد لویی برای اولین بار تنها بیرون اومده و کسی تماشاشون نمیکنه، پرسید. "چرا اومدن..."

"اوه، خیلی خب... همه چی مرتبه؟" هری دو تا از انگشت‌هاش رو دور مچ لویی کشید تا توجه‌ش رو جلب کنه. "آره..." لویی دستش رو کنار کشید و اطرافش رو چک کرد تا مطمئن بشه که کسی متوجه لمس دستهاشون نشده. هری سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت و میدونست که لویی دوست نداره مردم در موردشون حرف بزنن.

"امروز کجا میریم؟" با صدای ضعیفی پرسید انگار که خودش رو بابت حال بد لویی سرزنش میکرد.

"میشه بریم خونه من؟ امروز خیلی حوصله بیرون موندن ندارم" هری سرش رو برای تایید تکون داد و هر دو در سکوت به سمت خونه لویی رفتند.

***

یه دوست عزیزی که تا حالا ندیدم اصلا ووت بده یا کامنت بذاره بهم پیام داد با این مضمون که منی که دارم ترجمه داستان یه نفر دیگه رو میذارم و در واقع لقمه‌ی آماده‌س نباید اینقدر غر بزنم برای ووت یا کامنت... خب عزیزدلم درسته ترجمه به اندازه نوشتن یه داستان سخت نیست ولی شما همین الان زحمت چندساعته‌ی منو توی پنج دقیقه خوندی:) حقیقتا منتی نیست چون ترجمه کردنش تصمیم خودم بوده ولی این دلیل نمیشه در عوض وقتی که میذارم بازخورد نخوام.

بگذریم...

مرسی که میخونید.💛

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro