❆ Chapter 14 ❆
سلام به عزیزای دلم. حالتون چطوره؟ قبل از اینکه بریم سراغ چپتر جدید چند تا نکته رو بگم.
نکته اول: به هیچ وجه نگران پایان این استوری نباشید.
نکته دوم: اگه نسخه اصلی رو خوندید به هیچ وجه، تاکید میکنم به هیچ وجه توی کامنتها اسپویل نکنید چون مجبور میشم بر خلاف میلم میوتتون کنم.
نکته سوم: خیلی از شما از من میخواین براتون اسپویل کنم که جوابم منفیه به درخواستتون😂 البته توی کامنتها با چند نفر شوخی میکنیم اون مشکلی نداره ولی در کل دوست ندارم لذت خوندن این استوری رو با اسپویل کردن، ازتون بگیرم؛ پس سعی کنید با داستان پیش برید تا شما هم لذت ببرید.💛
ممنون بابت وقتی که گذاشتید. بریم سراغ چپتر😉
لطفا ووت و کامنت فراموش نشه🌼
***
"لویی!" وقتی که وارد کلاب شد، زین صداش زد تا پیششون بره.
"واو، تو خیلی... متفاوت به نظر میای" نایل اخم کرد، "به نظر میاد بالاخره یکم خوابیدی رفیق! برات خوشحالم"
لویی یکم بابت اون نظر نایل ناراحت شد، چون شاید خیلی وقت بود که شب ها بیشتر از چهار ساعت نمیتونست بخوابه اما به هر حال تعریفش رو قبول کرد؛ بهتر از این بود که بهش بگن خسته به نظر میای در حالی که فقط حالت صورتش این جوری بود!
طبق معمول آبجو سفارش دادن و اتفاقاتی که افتاده بود رو، با هم در ميان گذاشتند. لیام و نایل در مورد سفرشون گفتند؛ لویی واقعا اهمیتی نمیداد که مُچِ اکاسیا رو با دو تا پسر توی یه کابین گرفتن؛ یا اینکه دن، بعد از بردن مسابقهی ساخت آدم برفی، همه رو نوشیدنی مهمون کرده بوده؛ اما همهی این غیبت کردن ها خیلی بامزه و مفرح بود، پس باهاشون مشکلی نداشت.
"اوه و خبر بزرگ اینکه... مُچِ ایدن و سم رو که با هم بودن گرفتن! نایل دیده بودشون که..." لیام شروع به تعریف کرد اما حرفش توسط نایل قطع شد. "یا مسیح! هنوز نتونستم اون تصویر رو از ذهنم پاک کنم! صحنهی زبونهاشون که بهم میپیچید... و هر دو پسر بودن و... این... این چندش آوره!" نایل به نظر میومد واقعا از چیزی که دیده خوشش نیومده و لویی تظاهر کرد که بابت حرف دوستش، در مورد بوسیدن دو تا پسر، ناراحت نشده.
"فاک!" چشمهای زین با تعجب گرد شد." نمیدونستم ایدن گیه..."
"همه حسابی تعجب کرده بودن داداش! خیلی عجیب بود. قرار بود با چند تا دختر دیگه دعوتش کنیم که بیاد تو کابینمون تا جشن بگیریم اما اون اتفاق افتاد و... بعد دیگه جزئی از جشنمون نبود!" لیام با لحن شوخی گفت و بقیه همراهیش کردند، البته به جز لویی.
"یه جوری میگی انگار اجازه نداره از پسرا خوشش بیاد..." لویی با اخم گفت اما سعی کرد لحنش رو بی تفاوت نگه داره. "نمیگم که نمیتونه ولی این همه چیز رو تغییر میده" لیام سعی کرد خودش رو توجیه کنه."دیگه مثل سابق نمیتونم بهش نگاه کنم"
"آره، مثل اینه که انگار دیگه نمیشناسیمش! قبلا با ما و دخترا جشن میگرفت و حالا که این اتفاق افتاده تمام خاطرات قدیمیمون، فقط مثل یه دروغ بزرگ به نظر میاد، انگار که همه چیز رو داشته ازمون پنهان میکرده! اصلا اونجوری که قبلا میگفت از برگر خوشش میاد یا اون هم دروغ بود؟" نایل گفت و لحنش جوری بود که انگار کسی بهش خیانت کرده...
آخ! این درد داشت!
"شاید فقط با گفتنش راحت نبوده... " لویی زمزمه کرد.
"خب این یه ضعفه. کسی که هستی رو قبول کن و تظاهر نکن. این جوری به نظر میاد که انگار با یه دروغگوی قهار دوست بودیم. ارزشش رو نداره!"
خب این یکی بیشتر درد داشت!
"فاک! باورم نمیشه اون همه مدت اطرافش لخت میگشتم!" نایل سرش رو توی دستش گرفت، انگار هضم اون قضیه اصلا براش راحت نبود.
"آروم باش رفیق! اینجوری نیست که دلش بخواد روی همه پسرا بپره و باهاشون باشه!"زین با خنده گفت، اما به نظر نمیومد که نایل آروم شده باشه.
"بهتره حواست باشه نایل! ممکنه خیلی زود توی یه کابین با اون تنها بمونی!" لیام با نایل شوخی کرد اما لویی فقط نمیتونست به هیچکدوم از حرفهاشون بخنده.
"تو حالت خوبه داداش؟" زین با آرنجش به دستش زد، متوجه شده بود که چقدر از مکالمهشون فاصله گرفته... لویی سرش رو تکون داد و لبخندی زد تا دردی که از درون حس میکرد رو پنهان کنه.
اونها به حرف زدن در مورد ایدن و سم ادامه دادند، اینکه چقدر ناامید شدند وقتی که فهمیدند اون یه شخص کاملا متفاوت بوده و اینکه نمیدونستند از این به بعد چطور باید اطراف اون پسر برخورد کنند و اینکه نمیخوان ایدن جذبشون بشه و روشون حرکتی بزنه!
بعد از چند دقیقه لویی مجبور شد لبش رو گاز بگیره تا بتونه اشکهاش رو کنترل کنه. واکنش دوستهاش رو میدید و اگر یه روزی بهشون میگفت که گرایشش مثل ایدنه، میدونست دقیقا قراره همین مکالمه، در مورد اون هم اتفاق بیوفته.
با اکراه به خوردن آبجو ادامه داد و برای بقیه شب ساکت موند و فقط جاهایی که لازم بود همراهشون میخندید تا مشارکتش توی بحث رو نشون بده. فقط صبر کرد، صبر کرد تا یه اتفاقی بیوفته، تا تموم بشه، تا یه نفر خسته بشه و بگه که دیگه وقتشه بریم خونه یا اینکه از کلاب بندازنشون بیرون! فقط صبر کرد تا یه اتفاقی بیوفته که نجاتش بده و بتونه از اونجا فاصله بگیره.
چند لحظه بعد اونها همدیگه رو برای خداحافظی بغل کردند، چون فردا صبح کلاس داشتند و قرار بود نتایج امتحاناتشون رو ببینن و بفهمن که لازمه دوباره اون درسها رو از اول بخونن یا نه.
لویی با گریه به سمت آپارتمانش رفت و توی ذهنش داشت حجم غذایی که توی آشپزخونه داشت رو تخمین میزد و بررسی میکرد که چقدر برای آزار خودش توان داره، که چند تا تیغ تمیز براش باقی مونده تا بتونه خودش رو بابت کسی که هست، تنبیه کنه.
اون شب همه چیز مثل شبهای قبلش پیش نرفت؛ مثل شب های قبل، هر چیزی که توی دیدش بود رو نخورد و خونهش رو تمیز نکرد. با یه بازوی قرمز و خونی توی تخت نرفت و گریه نکرد.
اون شب لویی خودش رو به در و دیوار کوبید، توی صورت خودش سیلی زد و هیچ جای بدنش رو بدون ضربه باقی نذاشت و اینقدر ادامه داد تا از نظر احساسی تخلیه شد و روی زمین اتاق خوابش دراز کشید؛ حتی توان نداشت که خودش رو تا تختش بکشونه.
و تمام اینها، حتی برای کسی مثل اون هم زیادی بود.
وقتی که خورشید طلوع کرد، هنوز نخوابیده بود؛ از روی زمین بلند نشده بود و از زل زدن به سقف دست برنداشته بود. بی حال بود و هیچ احساسی رو در درونش حس نمیکرد. اون فقط یه پوستهی شکسته بود که آرزو میکرد میتونست تمام اتفاقات رو متوقف کنه و خودش رو از صفحه روزگار محو کنه تا مجبور نشه با عواقبِ آشکار کردن کسی که واقعا هست، رو به رو بشه.
دو ساعت دیگه کلاس داشت.
میتونست تمام روز رو خونه بمونه. میتونست تمام تماس ها رو نادیده بگیره و تظاهر کنه در حالی که داره توی تنهاییش میمیره، زندگی اطرافش جریان نداره! میتونست به عادت هاش بچسبه و از تمام دنیا پنهان بشه تا وقتی که همه چیز تموم بشه.
اما امروز قرار بود نتایج امتحاناتش رو بگیره و هیچ انتخاب دیگهای جز بلند شدن نداشت. گونه هاش رو پاک کرد و وارد حمام شد و توی آینه تمرین کرد تا خودش رو خوب نشون بده و مطمئن بشه که اثری از خود تخریبیِ شبانهش نیست و بعد دوباره به اتاقش برگشت تا برای روز طولانیش آماده بشه.
___
"عجله کن! پنج دقیقه دیگه در کلاس رو میبنده!" لیام که از رو به روی لویی داشت توی پیاده رو میدوید، داد زد. هر دوشون با سرعت به سمت کلاس خانم سیمونز، که در مورد دیر کردن دانشجوها قانون های سختگیرانهای داشت، دویدند.
خوشبختانه درست به موقع رسیدند و در کلاس پشت سرشون بسته شد. دستهاشون رو با خوشحالی به هم کوبیدند و به نایل که سر جای همیشگیشون نشسته بود، پیوستند.
تا اواخر ساعت کلاس، لویی تقریبا فراموش کرده بود که نتایج امتحاناتش رو قراره امروز بفهمه و وقتی که صدای زمزمه بقیه و ترس و لرزشون رو دید، اون موقع بود که دوباره به یاد آورد.
وقتی که کلاس تموم شد، همه از جا بلند شدند و با عجله از کلاس بیرون رفتند؛ چون میدونستند نتایج الان روی بورد سالن اصلی قرار گرفته...
سالیوان، سیمز، تیلور، تورلین، تاملینسون
با دیدن اسمش بیخیال خوندن بقیه لیست اسامی شد، به جزئیات نمراتش خیلی اهمیتی نمیداد و همین که کلمه 'قبول شده' رو، رو به روی اسمش دید براش کافی بود. از بین جمعیت بیرون اومد تا بره و دوستانش رو پیدا کنه.
لیام و نایل رو دید که در حال خندیدن بودند، سرش رو برای دوستانش تکون داد و همه با خوشحالی برای قبولیشون، همدیگه رو در آغوش گرفتند.
وقت زیادی برای رفتن به کلاس بعدیشون نداشتند پس فقط بیخیال ادامه دادن جشن خصوصی و سه نفرشون شدند.
بعد از سه ساعت و نیم عذاب مداوم، کلاس تموم شد و اونها به سمت کلاس بعدیشون رفتند. از استراحت چند دقیقهایشون راضی بودند و در مورد نمراتشون با هم صحبت میکردند و در مورد آب و هوا که چند روز بود بارونی و ابری بود و تغییری نکرده بود، غر میزدند.
"دوستت اینجاست..." وقتی که از آخرین کلاسشون بیرون اومدند لیام کنار گوش لویی زمزمه کرد.
لویی، نگاه لیام رو دنبال کرد و به هری رسید که روی یه نیمکت دراز کشیده بود، پاهاش از سمت دیگه نیمکت آویزون بود و دستهاش روی سینهش قرار گرفته بود و به آسمون ابری بالای سرش خیره شده بود.
"میرم بهش سلام کنم!" لویی گفت و داشت به سمت هری میرفت که نایل با گرفتن هودیش اون رو عقب کشید. "چیه؟"
"ببین... ما نمیدونستیم چطور باید این رو بهت بگیم... اون..." نایل آهی کشید. "اون عجیبه!" لیام صادقانه گفت. "خودم میدونم. دیگه؟" لویی شونههاش رو بالا انداخت. نایل و لیام نگاهی رد و بدل کردند و بدون اینکه به لویی توجه کنن یه مکالمه خصوصی با چشمهاشون داشتند.
"ما فکر نمیکنیم که گشتن با اون پسر خیلی برات امن باشه، داداش... زین میگفت اون رو دیده که کارهای عجیبی انجام میداده" لیام با اضطراب گفت. "چه کار عجیبی؟"
"اون پسر رو دیده که نیمه شب اطراف خوابگاه راه میرفته..."
"آره... گاهی اوقات از پنجره خوابگاه دیدمش رفیق! دستهاش رو پشت کمرش قفل میکنه و راه میره انگار که داره برای قتل بعدیش برنامه میریزه... اون زیادی عجیب غریبه!" نایل حرف لیام رو ادامه داد.
"چرت و پرته. شما اون رو نمیشناسید. اون فقط... متفاوته" لویی از دوستش دفاع کرد و از روی شونهش به اون پسر نگاه کرد که دستش رو مقابل صورتش گرفته بود تا نور خورشیدی که بالاخره از پشت ابرها بیرون اومده بود، توی چشمهاش نخوره.
"چند وقته که میشناسیش؟" لیام پرسید اما لویی جوابی نداد."فقط مراقب باش داداش. فکر نمیکنم اون آدم بی دردسری باشه" نایل با لحن دلسوزی گفت.
"فکر میکنم خودم بتونم کسایی که میخوام باهاشون وقت بگذرونم رو انتخاب کنم... خیلی ممنون!" لویی خشن تر از چیزی که نیاز بود، گفت چون نمیتونست نظر اصلیش رو بگه. تنها چیزی که کم داشت این بود که، کسی که دوست داشت باهاش وقت بگذرونه رو، بقیه دوستهاش قضاوت کنن! "فردا میبینمتون"
دوستهای لویی رفتنش رو تماشا کردند و لویی نفس عمیقی کشید تا زیرنظر بودنش رو نادیده بگیره و فراموش کنه که نمیتونه بدون شنیدن نظر بقیه، کاری که دوست داره رو انجام بده.
"سلام لو!" هری با صدای عمیقی که متضاد با لبخند نرم و چال گونه های دوست داشتنیش بود، گفت. موهاش توی باد تکون میخورد و روی صورتش کشیده میشد و اون پسر فقط خیلی دوست داشتنی بود.
"سلام" لویی لبخند زد و چند لحظه مردد شد؛ الان باید مثل بقیهی دوستها، مشتهاشون رو بهم بکوبن یا همدیگه رو بغل کنن؟ وقتی که هری خم شد و گونهش رو بوسید، ذهنش آروم شد.
"دوستهات واقعا از من خوششون نمیاد، مگه نه؟" زمزمه کرد و صاف ایستاد و نگاهش رو به لیام و نایل دوخت که از دور نگاهشون میکردند.
لویی از همین الان، از شنیدن مکالمهی 'چرا اون پسر گونهت رو بوسید' خسته بود، گرچه حتی اون مکالمه هنوز اتفاق هم نیوفتاده بود!
"اونا فقط فکر میکنن که تو عجیبی"
"اوه... خب اگه این چیزیه که فکر میکنن لازم نیست نگران باشم، چون تو هم منو عجیب میبینی." هری خندید و لویی، با دیدن خندهش، لبخند بزرگی زد و بدبین بودن دوستهاش رو فراموش کرد.
"اینجا منتظر من نشسته بودی؟" لویی پرسید و جرأت نداشت تا توی صورت اون پسر نگاه کنه، گرچه لحنش بیشتر جوری بود که انگار داشت سر به سر هری میذاشت اما در حقیقت واقعا کنجکاو بود تا جوابش رو بدونه. "آره" هری به آسونی جواب داد. "این کارم ناراحتت کرد؟"
"نه واقعا... نه" لویی شونههاش رو بالا انداخت و سرش رو بلند کرد و لبخند هری رو دید. "میتونیم بریم؟"
"کجا؟" لویی اخمی کرد، درسته که حاضر بود به دنبال اون پسر، حتی توی یه تونل تاریک هم بره اما بهتر بود که هری چیزی در این مورد ندونه.
"هرجایی که تو بخوای بری"هری شونه هاش رو بالا انداخت. "کجا دلت میخواد بری؟" "هممم... نمیدونم" لویی لبهاش رو آویزون کرد.
"از گل ها خوشت میاد؟" "نه؟" لویی نالید و میدونست احتمالا الان از نظر اون پسر یه آدم بی احساسه. "نه؟؟؟!" دهن هری بازموند. "فقط بهشون اهمیتی نمیدم... "
"تو قطعا یه چیز دیگهای لویی..." هری زمزمه کرد و شروع به راه رفتن کرد و مطمئن نبود که لویی دنبالش میاد یا نه فقط دستش رو پشت کمرش بهم قفل کرد و مشغول قدم زدن شد.
در نهایت اونها به یه باغ گل توی مسیر بین خیابون فوکستون و دانشگاه لویی رسیدند. لویی هیچوقت اونجا نیومده بود؛ همیشه فقط به پارکها و مکانهایی علاقه داشت که بتونه بدون مزاحمت زنبورها و حشرات دراز بکشه و لذت ببره. "از گل نرگس خوشت نمیاد؟" هری پرسید و همونطور که قدم میزد، گل ها رو نوازش کرد. "نه که خوشم نیاد... فقط اهمیت نمیدم" لویی با بیخیالی گفت.
همونطور که اطراف باغ گل قدم میزدند هری در مورد گل ها بهش اطلاعات میداد. اون پسر اسمشون، اصالتشون و حتی فصل رشدشون رو هم میدونست و اگر همینجوری پیش میرفتند، لویی به یه خبرهی گل و گیاه تبدیل میشد.
"این یکی رو بو کن" چند تا گل سفید کوچولو رو برداشت و اون ها رو جلوی بینی لویی گرفت.
لویی نفس عمیقی کشید و اجازه داد عطر شیرین اون گل مشامش رو پر کنه و با حس بوی خوبش ناله کرد.
"آلیسوم یا گل عسل*" هری گفت. "اینها یکی از خوشبوترین گل ها هستند. خیلی کوچیکن و آنچنان جذاب به نظر نمیرسند اما بوی خوبشون احتمالا باعث میشه بقیه گل ها خجالت بکشن"
لویی سرش رو تکون داد و هری یه بار دیگه اون گل رو بو کرد، قبل از اینکه دست لویی رو بگیره و گل رو کف دستش بذاره و به آرومی انگشتهای لویی رو دور گل حلقه کنه. لویی نمیدونست که هری بیشتر میترسه تا اون گل آسیب ببینه یا انگشتهای لویی؛ چون لمسش خیلی آروم و ملایم بود، درست مثل وقتی که توی چایی خونه بودند.
"خیلی خوشبوئن... نمیتونم منکرش بشم" لویی به آرومی گفت. "چطور اینقدر اطلاعاتت در مورد گلها زیاده؟"
"مامانم خوشش میاد در موردشون حرف بزنه وقتی که..." هری ناگهان سکوت کرد و لبهاش رو بهم فشرد قبل از اینکه دوباره ادامه بده، "خوشش میاد که گلها رو همه جا بذاره و همیشه در موردشون حرف میزنه"
"با هم زندگی میکنید؟"
"نه، من مستقل شدم اما مادرم همیشه میگه یه خونهی بدون گل یه خونهی بدون زندگیه." هری زمزمه کرد، همونطور که به برگهای زرد درخت ها که در حال سقوط بودند، خیره بود و به نظر غرق در افکارش بود.
به گردش توی باغ ادامه دادند تا وقتی که یه نیمکت پیدا کردند و اینقدر اونجا موندن تا خورشید غروب کرد. اونها به حرف زدن در مورد گل ها ادامه دادند و با تعریف کردن خاطرات جالبشون، خندیدند.
لویی برای هری تعریف کرد که چطور خواهرهاش و مادرش عاشق گلها هستن اما اون هیچوقت درکشون نمیکنه چون نمیتونه گلها رو، اونقدری که بقیه میگن، زیبا ببینه!
هر دفعه که لویی بیزاریش نسبت به گلها رو نشون میداد، هری شوکه میشد و جوری که انگار اونها بهترین دوستهاش هستن، ناراحت میشد و این فقط قضیه رو بامزه تر میکرد.
"این فقط بخاطر اینه که تو از خوشحالی خوشت نمیاد" هری غرغر کرد و دستهاش رو جلوی سینهش به هم گره زد و سرش رو برگردوند.
"از کِی تا حالا گلها به معنی خوشحالین؟" لویی خندید و حسابی بابت واکنش دراماتیک هری سرگرم شده بود.
"همیشه بودن! اونا به یه اتاق بی روح، رنگ میبخشن؛ برای نشون دادن عشق و علاقه به یه فرد دیگه ازشون استفاده میکنن؛ نقش اصلیِ تمام عروسی ها هستن! اونا نماد شادین... از اونجایی که تو توی زندگیت در برابر شاد بودن مقاومت میکنی، پس تعجب نمیکنم که دوستشون نداری!"
یه سکوت کوتاه بینشون به وجود اومد تا لویی حرف هایی که شنیده بود رو هضم کنه.
هری خیلی هم اشتباه نمیکرد، لویی یه ویژگیای داشت که هر چیزی باعث شادی بقیه مردم میشد رو کنار میزد. هر چیزی که نماد شادی و انرژی مثبت بود رو نادیده میگرفت."گاهی اوقات منم مثل بقیه چیزای شاد رو توی زندگیم راه میدم..." لویی زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت.
هری خودش رو روی نیمکت جلوتر کشید و دستش رو پشت لویی گذاشت. پاهاش رو روی هم انداخت و به صورت لویی خیره شد و منتظر موند، انگار که لویی قرار بود مهمترین حرف ممکن رو بزنه.
"چرا همیشه این کار رو نمیکنی؟"هری با یه لحن ملایم پرسید. لویی سرش رو بلند کرد و به سمت هری برگشت و با چشمهای براق اون پسر مواجه شد. فاصله بین صورتهاشون اینقدر کم بود که موهای هری به گونههای لویی کشیده میشد و لویی میتونست کوچکترین جزئیات صورت هری رو ببینه.
میتونست ببینه که چقدر بی نقصه. پوستش زیر نورِ کمِ محیط، میدرخشید. موهاش تیره تر به نظر میرسیدند. تیرگی لباس های سیاهش با محیط اطرافشون یکسان بود و گردنبند صلیبش از توی یقه بازش مشخص بود. لبهاش قرمز و براق بودند و واقعا نباید اینقدر خوب به نظر میرسیدند.
"ای کاش دلیلش رو میدونستم..." لویی شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو روی لبهای پسر نگه داشت و مجذوبِ شیوهی بالا رفتنِ گوشه لبش، موقع نیشخند زدنش شده بود.
"منم همینطور"
لویی به خیره شدنش ادامه داد و نمیتونست نگاهش رو از چهره فرشته مانند هری بگیره. میتونست انگشت شست هری رو روی کمرش حس کنه که نوازشش میکرد و نمیدونست از روی قصده یا تصادفیه؛ اما وقتی که حرکتش رو دوباره تکرار کرد و این دفعه بقیه انگشتهاش هم توی نوازشش دخیل بودند، جوابش رو گرفت. هری، از پایین کمر تا پشت گردن لویی رو نوازش کرد و دستش رو روی گردنش نگه داشت.
میتونست ببینه که صورت هری داره نزدیکتر میشه اما حرکتی نکرد. میتونست ببینه که هری نگاهش رو، درست مثل خود لویی، روی لبهاش نگه داشته اما باز هم حرکتی نکرد.
دلش پیچ میخورد و ضربان قلبش رو حس نمیکرد. ناخودآگاه درست مثل یه آهن ربا کمی جلوتر رفت و سرش رو به پسر نزدیکتر کرد؛ ذهنش درست کار نمیکرد که بهش هشدار بده تا با این کار مخالفت کنه.
به جلو رفتنش ادامه داد تا وقتی که فاصله خیلی کمی بین صورت هاشون باقی موند؛ چشمهاش رو بست و بدنش آروم میلرزید و منتظر بود تا لبهای اون پسر رو، روی لبهاش حس کنه.
اما این اتفاق نیوفتاد...
هری توی ثانیه آخر، لب هاش رو به سمت گونه لویی برد و به نرم ترین حالتی که ممکن بود، گونهش رو بوسید.
"از چیزی که فکر میکنی راحتتره!" کنار گوش لویی زمزمه کرد و عقب کشید و از جا بلند شد، جوری که انگار نه انگار فقط یه ثانیه با بوسیدن همدیگه فاصله داشتند.
"دیگه داره دیر میشه... میخوای تا خونه همراهت بیام؟" لویی هنوز یکم گیج بود پس با کمی مکث جواب اون پسر رو داد. "آم... نه. مشکلی نیست. تو باید از یه راه دیگه بری... مشکلی برام پیش نمیاد"
لویی از جا بلند شد و اون دو، همراه هم، به سمت حصارها رفتند و از روی درِ کوتاهِ قفل شدهی باغ پریدند. موقع تعطیلی باغِ گل، ترجیح داده بودند که همونجا بمونن و حالا جزو آخرین افرادی بودند که از اون مکان بیرون میرفتند.
"فردا کلاس داری؟" هری پرسید و موهای بلندش رو پشت گوشش زد. "آره. تا ساعت چهار"
"پس ساعت چهار میبینمت. شب خوبی داشته باشی، لو" هری با لحن آرومی گفت و خم شد و گونه لویی رو بوسید و لویی احتمالا قرار بود به این حرکتش عادت کنه.
لبخند زد و متتظر موند تا هری ازش فاصله بگیره اما هری دوباره و دوباره و دوباره، گونهش رو بوسید، قبل از اینکه بالاخره عقب بره و برای لویی به عنوان خداحافظی دست تکون بده.
چرخید و مسیر خونه رو در پیش گرفت اما خیلی دور نشده بود، که برگشت تا یه چیزی بگه اما هری دیگه توی دید نبود و حتی هیچ صدای پایی شنیده نمیشد و هیچ سایه ای هم دیده نمیشد.
وقتی که به خونه رسید نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
نمیتونست باور کنه وقتی که کنار هری نشسته بود حتی یه بار هم به سایز رانهاش فکر نکرده بود و استرس نگرفته بود. هری تمام مدت فقط به اون توجه کرده بود؛ انگار که لویی قرار بود مهمترین حرف توی دنیا رو به زبون بیاره یا انگار با ارزش ترین لبخند دنیا رو داره.
برای خودش چایی درست کرد و حتی به کابینت ها و یخچالش نگاه هم نکرد. هنوز بخاطر نزدیک بودن به اون آدمِ فوق العاده، احساس عجیبی توی وجودش داشت.
آرزو میکرد که میتونست با کسی در این مورد حرف بزنه، که ای کاش میتونست در مورد این حسی که داشت با یه نفر حرف بزنه. ای کاش میتونست برای یه بار هم که شده، در مورد یه چیز خوب با یه نفر حرف بزنه... اما به یاد آورد این چیزی نیست که اجازهی به زبون آوردنش رو داشته باشه و لبخندش برای یه لحظه از روی صورتش محو شد و با سر پایین افتاده، به سمت اتاقش قدم برداشت.
اما نتونست برای مدت زیادی ناراحت بمونه. تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه رفتن به کلاس هاش بود؛ چون قرار بود بعد از تموم شدنِ اونها دوباره اون پسر رو ببینه... قرار بود دوباره هری رو ببینه.
___
*آلیسوم یا گل عسل👇🏻
***
دیدید نزدیک بود بوسش کنه؟ 🥺
امیدوارم این چپتر به دلتون نشسته باشه💛
دوستتون دارم. مرسی که میخونید😚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro