❆ Chapter 13 ❆
سلام. حالتون چطوره؟
این هم از اون چپتری که میگفتم قشنگه🥺
خودم این چپتر رو دوست دارم امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید😚
لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنید و اگر مایل بودید دوستانتون رو تگ کنید تا با استوری آشنا بشن🌼
***
با اینکه فقط یه کلاس توی اون روز داشتند، باز هم خیلی احساس خستگی میکردند. لویی و لیام، راهشون رو بعد از خداحافظی از هم جدا کردند و لویی به سمت خیابون رفت. برای اولین بار، قبل از رد شدن، خیابون رو چک کرد و همون موقع ناتالی رو دید که به سمت پارکینگ میره.
بعد از اون اتفاقی که توی کلاب افتاد و لویی روی کفش های اون دختر بالا آورد، دیگه اون رو ندیده بود. به هیچ پارتیای نرفته بود و کلاس هاش هم با اون دختر مشترک نبود، پس هیچ شانسی برای عذرخواهی ازش پیش نیومده بود.
از اینکه بقیه ازش دلخور باشن متنفر بود و نیاز داشت تا بدونه رابطش با بقیه خوبه. پس به سمت اون دختر رفت و دنبالش دوید تا بهش برسه. "هی. نَت!" همونطور که بهش نزدیک میشد، اسمش رو صدا زد. "لویی؟ سلام!" اون دختر داشت لبخند میزد و ازش فرار نکرده بود پس این نشونه خوبی بود! "حالت چطوره؟"
"خوبم... خوبم... تو چطوری؟" ناتالی لب پایینش رو گاز گرفت، انگار که منتظر یه چیزی از طرف لویی بود؛ شاید منتظر یه عذرخواهی بخاطر بالا آوردن روی کفشش بود. "افتضاح... واقعا بابت اتفاقی که اون شب توی کلاب افتاد ناراحت و متاسفم. اصلا درست نبود که بعد از اون شب بهت پیام ندادم-"
"مشکلی نیست" اون دختر لبخند زد که به طرز واضحی مصنوعی بود و لویی واقعا متعجب بود که چرا ناتالی اینقدر باهاش خوب برخورد میکنه. "ازت عصبانی نیستم... این چیزا پیش میان. فقط ای کاش با ما برمیگشتی... بعد از اون اتفاق دیگه ندیدیمت"
"آره... خیلی برای برگشتن پیش شماها معذب بودم... بخاطر اتفاقی که افتاد خجالت زده بودم" لویی مضطرب خندید و با دیدن خنده اون دختر کمی آرومتر شد و خوشحال بود که یه دشمن برای خودش درست نکرده."نَتی!" یه صدای بم از پشت سرشون شنیده شد.
اگر صاحب صدا دوست پسر ناتالی یا یه شخصی بود که فقط میخواست باهاش حرف بزنه لویی هیچ مشکلی نداشت؛ اما حتما باید داییش می بود! همون داییای که موکلش بود و باهاش لاس میزد!
"لویی؟!" به نظر میومد اون مرد هم به اندازهی لویی از دیدنش تعجب کرده. "اوه سلام جس-آقای پاولکا" لویی سرفه مصنوعیای کرد. "شماها همدیگه رو میشناسید؟" ناتالی با اخم پرسید و نگاهش رو بین اون دو نفر چرخوند.
"آم... آره. من برای وکیلی که ایشون استخدام کرده کار میکنم" لویی توضیح داد و ناتالی سرش رو تکون داد اما جسی ساکت تر از هر موقع دیگهای بود."درسته..." اون مرد تایید کرد اما با وجود لبخندش، آثار ترس رو میشد توی صورتش خوند.
"در ماشین بازه؟" ناتالی از داییش پرسید و بعد از تایید اون مرد به سمت ماشین رفت و روی صندلی جلو نشست. "ملاقات باهات خیلی خوشحال کننده بود..." جسی با نیشخند گفت.
لویی لبهاش رو جمع کرد و سرش رو تکون داد؛ سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا به اون مرد یادآوری نکنه که یه خانواده داره و باید به اونا بچسبه، نه اینکه اینجا با لویی لاس بزنه؛ اما احتمالا بهتر بود این کار رو بکنه، چون وقتی که آقای پاولکا، به خواهرزادهاش نگاه کرد و دید که اون دختر روی صندلی عقب دنبال یه چیزی میگرده و حواسش نیست، به سمت لویی خم شد تا چیزی رو کنار گوشش زمزمه کنه و لویی همون موقع، مشکلِ خانواده داشتنِ مرد رو، فراموش کرد!
"میخوام دوباره ببرمت بیرون..." جسی گفت و ریشهای بلند شدهش به گونه لویی کشیده شد و استرسش رو چند برابر کرد.
"میشه بریم؟ این اطراف میبینمت لویی!" ناتالی گفت و در ماشین که تا الان باز بود رو بست و خوشبختانه، هیچ ایدهای در مورد موضوع مکالمهی اون دو نفر نداشت.
لویی خشکش زده بود و لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بود، چون لمس اون ریش ها نباید اینقدر احساس خوبی میداشت! یا نفس گرم جسی که به گونهش میخورد نباید اینقدر برانگیختهش میکرد. لهجه غلیظش هم که هیچ چیزی رو آسونتر نکرده بود! و همین طور جوری که به سمت ماشین میرفت باعث ضعف پاهای لویی میشد و یجورایی از رفتنش ناامید شده بود.
دور شدن ماشین رو تماشا کرد و برای ناتالی دست تکون داد اما چشمهاش روی دایی اون دختر قفل شده بود. "پس این همون قرار بد بود یا این یه نفر دیگهس؟" لویی طبق معمول یه حمله قلبی داشت قبل از اینکه به طرف هری برگرده و اون پسر رو دید که به یه ماشین تکیه داده. "وات د هل؟"
"فکر نمیکردم تایپت مردای خودپسند و پولدار و کت شلوارپوش باشن!" هری گفت و این حقیقت که با ناگهانی ظاهر شدنش باعث شد لویی سکته کنه رو نادیده گرفت. "من با اون نیستم!"
"آهان... قراره به یه قرار دیگه برید؟" هری کاملا حرف لویی رو نادیده گرفت. "نه" لویی گفت و پاهاش رو حرکت داد تا از پارکینگ بیرون بره." چرا نه؟ " هری پرسید و با اون پسر همراه شد.
"اوه خدا... میتونی یکم پر سر و صداتر باشی؟ به اندازه کافی احساس بازجویی شدن بهم دست نداده!" لویی با کنایه گفت و چشمهاش رو چرخوند.
"میتونم اما سعی دارم به طرز درستی مؤدب باشم!" به طرز درستی مؤدب باشه؟ این اصلا یه جملهس؟ اصلا کسی اینجوری حرف میزنه؟ اصلا این پسر اینجا چیکار میکنه؟ اون هم به یاد لویی بوده؟
"اینجا چیکار میکنی؟" "یه سری کار داشتم" هری شونه هاش رو بالا انداخت. "اوه لطفا اینقدر اطلاعات بهم نده! نیاز به این همه جزئیات نیست!"
"چی میتونم بگم؟ خیلی روی زندگی شخصیم حساسم!" هری با جدیت گفت اما بعد زد زیر خنده و لویی هیچ ایده ای نداشت که توی سر این پسر چی میگذره. "خیلی عجیب غریبی. یه دکتر باید معاینهت کنه، رفیق!" لویی گفت و سرش رو با تاسف تکون داد.
"برای وقت گذروندن با تو زیادی عجیبم؟" هری لبهاش رو آویزون کرد و درست مثل یه بچه به نظر میرسید و لویی تقریبا برای نگاه کردن به اون نزدیک بود به یه تابلو بخوره. "نمیدونم. یه مدتی هست که ندیدمت. حدس میزنم تو این مدت عجیبتر شده باشی"
"برای اینکه بقیه رو ببینی شاید بهتر باشه از آپارتمانت بیرون بیای..." هری زیر لب زمزمه کرد. "از کجا میدونی که خونه بودم؟" لویی سعی کرد زیادی بهش مشکوک نشه، چون هری واقعا در اون حد ترسناک به نظر نمیومد.
"فقط حدس زدم... یه مدته اطراف پل ندیدمت... اخیرا هم تو دل اتوبوس ها نرفتی، پس فکر کردم احتمالا خونه موندی" لویی عصبی نگاهش کرد و هری خندید و همونطور که توی پیاده رو راه میرفتند با شیطنت آرنجش رو به دست لویی میزد.
وقتی که برای رد شدن از خیابون توقف کردند، هری بازوی لویی رو گرفت و همراه هم از خیابون رد شدند."برای الان برنامه ای داری؟" هری پرسید و سرش رو روی شونه کج کرد و با چشمهای ملتمس به لویی نگاه کرد. "آم... نه" لویی زمزمه کرد.
"عالیه! تو چایی دوست داری مگه نه؟ اون مجموعه چایی مسخره رو توی آشپزخونهت دیدم! یه جای عالی رو میشناسم و مطمئنم عاشقش میشی. زود باش"
قبل از اینکه لویی بتونه اعتراضی بکنه، هری دستش رو کشید و تا وقتی که مطمئن نشد لویی قرار نیست فرار کنه، ولش نکرد. "اینجا رو میشناسم. قبلا اومدم"
"واقعا؟"هری با اخم پرسید، انگار که لویی نباید بهترین چایی خونهی اطراف دانشگاه رو بشناسه! قبلا عادت داشت ساعت ها اونجا بمونه و مطالعه کنه و بهترین چایی عمرش رو بنوشه.
"شوخی میکنی دیگه؟" لویی با کنایه گفت و چشمهاش رو اطراف محیط چرخوند تا یه میز مناسب پیدا کنه.
"خب، بهم نگفتی که چرا با اون مرد کت و شلواری نمیخوای قرار بذاری... " وقتی که سفارششون رو دادند، هری پرسید. به غیر از چایی، هری دسر روز رو هم سفارش داده بود که لویی مجبور شده بود زبونش رو گاز بگیره تا اون هم این کار رو انجام نده!
"من فکر..."
"بهم نگو که به مردها علاقه ای نداری چون فقط به خودت دروغ میگی! دیدم که چجوری داشتی نگاهش میکردی پس حتی تلاش هم نکن اون جمله رو کامل کنی!"
"میخواستم بگم... فکر نمیکنم ایده خوبی باشه" لویی از حفظ کردن رازش خسته شده بود، پس بالاخره تسلیم شد؛ اینجوری نبود که این پسر دوستها و اطرافیانش رو بشناسه یا حتی بخواد به کسی چیزی در این مورد بگه.
"خب... اون موکل شرکتیه که من اونجا کار میکنم، قبلا با خواهرزادهش خوابیدم و البته... اون یه خانواده داره."
هری چشمهاش رو گرد کرد و سوتی زد و به صندلیش تکیه داد و سعی کرد همه چیز رو هضم کنه. دستهاش رو به دسته های صندلی تکیه داد و لبخند بزرگی زد که چال گونه هاش رو نمایان کرد و لویی مطمئن بود قراره بخاطر اینقدر زیاد دید زدن اون پسر بره جهنم!
"این خیلی هيجان انگیزه، مگه نه؟"
"البته البته... ریسک کردن سر کارآموزیای که میتونه پیش زمینه یه شغل خوب در آینده باشه، ریسک کردن سر دوستی خودم و ناتالی و البته ریسک کردن سر از بین رفتن یه خانواده! دیگه چی میتونم بخوام؟!" هری خندید و لب پایینش رو لیس زد، جوری به لویی نگاه میکرد که انگار میتونه افکارش رو از روی چهرهش بخونه."پس شوهرش نمیتونه راضیش کنه... هوم؟"
"در واقع... زنش! نمیدونم چرا قبلا متوجه حلقه ازدواجش نشده بودم. خیلی احساس حماقت میکنم" لویی غرغر کرد.
"متوجهش نشدی، چون این رو نمیخواستی!" هری خندید. "نگو که هر روز به اون مرد فکر نمیکردی!"
"بهش فکر نمیکردم!" لویی نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
وقتی که ورونیکا سفارش هاشون رو آورد، لویی بعد از ریختن چایی توی فنجون هاشون، قوری رو دقیقا جلوی کیک نرم شکلاتی و مینیاتوری هری قرار داد تا چشمش بهش نیوفته.
"من روشن فکرم پس صد در صد قضاوتی در کار نیست... و البته من عاشق حرف زدن در مورد مردهام! پس جلوی خودتو نگیر... پیش من راحت باش." هری با یه نگاه شیطون روی صورتش گفت و خندید.
لویی کمی سرخ شد و خوردن یه چایی داغ، وقتی که از درون داری میسوزی، احتمالا خیلی ایده خوبی نیست. هیچوقت از اون آدمهایی نبود که افکارش رو، در مورد مردها، با بقیه در میان بذاره و حتی نمیدونست از کجا باید شروع کنه. اما در هر حال هری جوری بود که حرف زدن رو خیلی راحت میکرد و شبیه کسی بود که بدون قضاوت به حرف هات گوش میده و خیلی نسبت به موضوع صحبتشون هم سخت گیر نبود.
"اون فقط... خوب و باهوش و... جذابه"
"اون مرد جوری به نظر میرسید که با یه بشکن میتونه زندگیت رو تموم کنه. گرچه تقریبا مطمئنم تو با این سبک از برتری و قدرتش نسبت به خودت مشکلی نداری." هری از بالای فنجونش به لویی خیره شد و نگاه معنی دارش باعث شد تا لویی در مورد جمله ای که شنیده گیج بشه.
" منظورت چیه؟ "
" لو، وقتی که اون مرد توی گوشِت داشت زمزمه میکرد تقریبا داشتی ذوب میشدی... نگو که از این تاثیرش روی خودت خوشت نمیاد! میدونی که چی میگم... " هری شونه هاش رو بالا انداخت انگار که لویی واقعا باید متوجه منظورش میشد. با گیجی اخمی کرد و منتظر شد تا هری حرفش رو ادامه بده.
اما هری با سرگرمی نیشخندی زد و جوری به نظر میرسید انگار بیشتر از اونی که باید میدونه و لویی فقط لحظه به لحظه گیج تر میشد. لویی مردها رو نمیشناخت، نه خیلی خوب... اما میدونست که بودن با یه دختر چجوریه! در مورد مردها با لویی حرف بزنید تا به یه علامتِ تعجبِ معصوم و گیج تبدیل بشه!
"تو دوست پسر داری؟" لویی موضوع رو عوض کرد و به وضوح دید که هری در مورد دادن این اطلاعات به لویی چقدر ناراضیه."نه"
"با کسی قرار نمیذاری؟" لویی پرسید و سرس رو پایین انداخت و یه فنجون دیگه برای خودش پر کرد."نه، چطور مگه؟"
"فقط سعی میکنم مکالمه بینمون رو حفظ کنم" لویی شونه هاش رو بالا انداخت و سرش رو بلند کرد و چشمش به هری افتاد که قاشق شکلاتیش رو جوری می مکید که احتمالا بهتر بود توی یه محیط خانوادگی انجامش نده.
لب های صورتی و قلوه ایش دور قاشق حلقه شده بود و با مکیدن شکلات ناله میکرد و چشمهاش رو بسته بود و واقعا سخت بود که بهش خیره نشی. "یکم میخوای؟" هری به کیک اشاره کرد.
"نه... نه ممنون" لویی حواسش رو جمع کرد و متعجب بود که از کِی مکیدن یه قاشق اینقدر جذاب شده!
"از دستت میره ها! خیلی خوبه. بیا... تستش کن" هری یه تیکه کوچیک رو با قاشق جدا کرد و آرنجش رو روی میز گذاشت و دستش رو به سمت دهن لویی برد." میدونی که از شکلات خوشم نمیاد! "
"اگر امتحانش نکنی اینقدر جیغ میکشم که دیگه هیچکدوممون رو اینجا راه ندن!" هری تهدیدش کرد و لویی حس کرد اگر اون تیکه کیک رو نخوره ممکنه به قتل برسه!
دهنش رو باز کرد و هری قاشق رو توی دهنش گذاشت و اجازه داد تا لویی، لبهاش رو دور قاشق حلقه کنه و کیک رو بخوره. به محض حس کردن طعمش، لویی توی دلش فحش داد و نتونست جلوی بسته شدن چشمهاش رو بگیره. مدت ها بود که شکلات نخورده بود و تقریبا طعمش رو فراموش کرده بود.
لویی چشمهاش رو باز کرد و هری رو دید که درست مثل خودش لبهاش رو جمع کرده انگار که اون هم همزمان با لویی مزه شکلات رو حس کرده، به نظر میومد نفسش رو حبس کرده و اگر در حال خوردن کیک نبودند، احتمالا فکر میکرد اون پسر داره به ارگاسم میرسه!
هری نگاهش رو به چشمهای لویی دوخت و قاشق خالی رو توی دهنش برگردوند و اون رو مکید و تمام مدت نگاهش رو از لویی جدا نکرد. نگاه خیرهش ضربان قلب لویی رو بالا برد.
نگاه بهم قفل شدهشون رو، صدای گریه نازکی شکست. یه بچه کوچیک که کنار اونها توی کالسکه بود، در حالی که به هری نگاه میکرد، جیغ میزد و گریه میکرد.
"آروم باش لئو" مادرش بغلش کرد تا آرومش کنه اما اون به گریه کردنش ادامه داد و دستش رو به سمت هری گرفته بود انگار که اون باعث گریهش شده! اون زن به سمت هری برگشت و با دقت نگاهش کرد تا مطمئن بشه اون کاری با بچهش کرده یا نه.
"فکر کنم بچهتون خیلی طرفدار رولینگ استون نیست، هوم؟" هری شوخی کرد و به طرح تیشرتش اشاره کرد و باعث شد تا زن بخنده و هنوز هم در تلاش بود تا پسرش رو ساکت کنه.
اون بچه به جیغ کشیدن و گریه کردنش ادامه داد؛ چشمهاش سرخ شده بود و تلاش میکرد تا خودش رو بین بازوهای مادرش پنهان کنه. لبخند هری با دیدن کار اون بچه از بین رفت. مضطرب به نظر میرسید و با دستمال کاغذیِ توی دستش بازی میکرد و دیگه به اون بچه نگاه نکرد، انگار که فکر میکرد این کارش باعث میشه اون بچه کمتر گریه کنه.
بالاخره اون زن مجبور شد اونجا رو ترک کنه و هری با رفتنشون بلافاصله آروم شد. "این دیگه چی بود؟" لویی خندید.
"مشخص بود که چون من بیشتر از خودش مو داشتم بهم حسودی کرد." هری لبهاش رو آویزون کرد و لویی بلندتر از چیزی که انتظار میرفت، خندید.
اونها به حرف زدن در مورد بچه ها و کارهای کیوت و اعصاب خوردکنشون ادامه دادند. لویی در مورد خواهرهاش و اینکه مادرش توی یه مهدکودک کار میکنه و لویی قبلا میرفته و باهاشون بازی میکرده، گفت.
"تو هیچ خواهر یا برادری داری؟" لویی پرسید و برای خودش، از چایی جدیدی که دوباره سفارش داده بودند، یه فنجون پر کرد.
"یه خواهر بزرگتر دارم" هری جوابش رو داد اما لبخندی که موقع شنیدن خاطرات لویی و خانوادهش داشت حالا جاش رو به یه اخم داده بود. "همدیگه رو زیاد میبینید؟"
وقتی که چند ثانیه گذشت و جوابی نگرفت، سرش رو بلند کرد و هری رو دید که حالتش از خوشحالی به سردی تغییر پیدا کرده، انگار که حرف زدن در مورد این موضوع خیلی براش جالب نیست.
"نزدیک نیستید، هوم؟" لویی لبهاش رو جمع کرد، دلش نمیخواست هری رو با چیزهایی که در موردشون راحت نیست، اذیت کنه. هری انگشتش رو دور لبه فنجونش میکشید و هنوز ساکت مونده بود.
همون طور که لویی منتظر مونده بود تا هری حرفی بزنه تلفنش توی جیبش، برای چهارمین بار توی روز، ویبره رفت. هر دفعه نادیدهشون گرفته بود اما این دفعه ویبره ها ادامه دار شده بود و اگر واکنش نشون نمیداد، شب با یه ران پای قرمز مواجه میشد!
موبایلش رو چک کرد و پیام لیام رو دید که ازش پرسیده بود میخواد باهاشون توی کلاب، قبل از اینکه جواب امتحانات بیاد، وقت بگذرونه یا نه. نمیتونست تمام شب رو با استرس نتایجش بگذرونه پس بلافاصله جواب داد که اونجا میبینتشون و موبایلش رو توی جیبش برگردوند.
"متاسفم..." عذرخواهی کرد و متوجه شد تمام سه ساعتی که اونجا بودند، هری یه بار هم موبایلش رو چک نکرده. "خوش شانسی که معتاد موبایل نیستی و مجبور نیستی مثل بقیه تمام روز چکش کنی!"
"من اصلا موبایل ندارم" هری شونه هاش رو بالا انداخت و لویی که داشت چایی میخورد، تقریبا نزدیک بود که خفه بشه. "چی؟!"
"موبایل ندارم" خیلی عادی جملهش رو تکرار کرد انگار که نداشتن موبایل توی این دوره، یه چیز نرماله." پس چجوری با بقیه در ارتباط میمونی؟ یا اینکه چجوری وقنی راهت رو گم کنی، پیداش میکنی؟ یا چجوری از حرف زدن با کسایی که ازشون خوشت نمیاد، طفره میری؟" لویی با تعجب پرسید، انگار که حرف هری نگران کننده ترین و غیرعادی ترین چیزی بود که تا حالا شنیده بود.
"وقتی که بخوام با بقیه در ارتباط بمونم، میرم میبینمشون. من گم نمیشم و اگر از حرف زدن با کسی خوشم نیاد مجبور نیستم وانمود کنم که سرم شلوغه، بهشون میگم!"
لویی همچنان حیرت زده بود و دهنش باز مونده بود. هری دستش رو دراز کرد و با یه فشار آروم زیر چونهش، دهنش رو بست.
نرم بود. انگشتهاش نرم بود! یعنی برای یه پوست معمولی زیادی نرم بود. لویی حس میکرد به جای انگشت هری، ابریشم رو لمس کرده... یا شبیه به این بود که یه نسیم این کار رو کرده باشه و لویی واقعا نمیدونست با حس اون لطافت چجوری جلوی بسته شدن چشمهاش از سر لذت رو، گرفته!
"شمارهم رو میخواستی، مگه نه؟" هری نیشخندی زد و به فنجون خالیش نگاه کرد.
"خب، آره فکر کنم... معمولا به دوستهام پیام میدم. این راحت تر از اینه که یه کبوتر با یه نامه دور مچ پاهاش براشون بفرستم، میدونی؟"
هری بلند خندید و لویی با شنیدن صدای خندهش از جا پرید و با خودش فکر کرد کِی میتونه به کارهای ناگهانی اون پسر عادت کنه.
"پس ما الان دوستیم؟" هری بعد از تموم شدن خندهش پرسید و لبش رو گاز گرفت و کاملا جدی به لویی زل زد، انگار که جواب لویی براش خیلی مهم بود.
" خب امیدوارم که باشیم..." لویی گفت و لبخندِ روی صورت هری خیلی دوست داشتنی و ارزشمند بود. لویی نمیتونست تحسینش نکنه، اون پسر ناگهان از یه کوه یخ تبدیل به یه خورشید درخشان میشد و این یه جورایی گیجش میکرد اما در عین حال براش لذت بخش بود.
"پسرا... متاسفم ولی ما داریم میبندیم" زنی که سفارششون رو آورده بود، گفت و همون موقع بود که متوجه شدند چهارساعته که اونجا نشستند و مشغول حرف زدن بودند.
"اوه" لویی گفت و دستش رو توی جیبش برد تا پول سفارشش رو بیرون بیاره. "این به حساب من" هری گفت و سی پوند به اون زن داد و بهش گفت که بقیه پول رو میتونه نگه داره.
"اوه نه... حالا بهت مدیون شدم" لویی نالید و سرش رو به عقب خم کرد. دوست نداشت به کسی دِینی داشته باشه.
"اوهوم... مدیون شدی" هری لبخند زد و به نظر میومد داره شوخی میکنه اما در عین حال جوری به نظر میرسید انگار که انتظار داشت اگر یه جنازه هم توی کمدش پیدا کرد، لویی کمکش کنه.
اونها از جا بلند شدند و از اون مکان بیرون اومدند و جلوی ورودی ایستادند و مطمئن نبودند که الان باید چیکار کنن.
"پس... فکر کنم گاهی این اطراف ببینمت، یا شاید هم نه؟" لویی سعی کرد تا نا امیدیش رو پنهان کنه، آخه خدایی کیه که موبایل نداشته باشه؟
"البته که همدیگه رو میبینیم" هری چند قدم جلو رفت و چونه لویی رو به آرومی بین انگشتهاش گرفت و گونهش رو بوسید و لویی سعی کرد تا به یاد بیاره که یه بوسه روی گونه، قبلا هم اینقدر حس خوبی داشت یا نه.
لبهاش نرم بودند، درست مثل انگشتهاش... لمس شدن توسط اونها حس بهشت رو میداد و لویی واقعا تلاشش رو کرد اما نتونست جلوی روی هم افتادن پلک هاش رو بگیره.
وقتی که دوباره چشمهاش رو باز کرد، هری دیگه اونجا نبود، انگار که توی هوا ناپدید شده بود.
انگشتهاش رو روی جایی که هری بوسیده بود کشید، انگار که رد لبهاش باقی مونده بود... اون بوسه مثل این بود که یه پر لمسش کرده بود، به همون سَبُکی و نرمی.
شاید فقط دو ثانیه طول کشیده بود اما انگار زمان ایستاده بود و لویی جلوی اون چایی خونه کوچیک، با دستش که روی گونهش بود، خشکش زده بود و ضربانش بالا رفته بود و ذهنش برای اولین بار توی عمرش، خالی و ساکت بود.
واقعا امیدوار بود دوباره با هم برخورد داشته باشن. این عجیب بود که دلش بخواد اون پسر همه جا باشه اما حسی که اون پسر بهش میداد باعث میشد بخواد هر شب به اون پل بره تا هری بیاد و با حضور ناگهانیش باعث بشه لویی از جا بپره.
حتی از خوردن اون کیک شکلاتی هم لذت برده بود. تمام مدتی که کنار اون پسر بود، یه بار هم به ظاهر خودش یا اینکه آدم اعصاب خورد کنی هست یا نه، فکر نکرده بود. اینکه میدید هری چجوری میخنده و خوشحاله و تظاهر نمیکنه که بهش خوش میگذره، حس فوق العاده ای داشت. مطمئن نبود که دوباره چنین چیزی رو توی زندگیش تجربه میکنه یا نه.
با یه لبخند بزرگ روی لبش، به سمت کلاب قدم برداشت تا دوستهاش رو ملاقات کنه و توی مسیر، مدتی که با هری گذرونده بود رو توی ذهنش مرور کرد و میتونست آرامش رو در درونش حس کنه.
این شاید یه بوسه دوستانه بوده باشه اما تمام نگرانی هاش رو از بین برده بود و این فقط تمام چیزی بود که لویی میخواست.
***
ممنون که میخونید😚
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro