❆ Chapter 12 ❆
"رفیق! تو واقعا باید باهامون میومدی! مسئول اینجا اجازه داد بیرون از پیست اصلی، اسکی کنیم. فوق العادهس!" نایل تقریبا داشت توی تلفن داد میزد و به نظر میومد که حسابی بهش خوش گذشته.
"واقعا؟ فاک! دفعه بعد حتما میام!" لویی با یه هیجان مصنوعی گفت و تظاهر کرد که از نرفتن همراه دوستاش حسابی پشیمونه.
" پینو! هاهاها! فاک! تومو بعدا بهت زنگ میزنم... لیام تا کمر توی برف فرو رفته! باید تا وقتی توی برف هاست یه سلفی بگیرم! و.... لیام! لیام سرجات بمون-" تماس قطع شد و لویی احتمال داد که این وضعیت از نظر نایل اضطراری بوده... خندید و سعی کرد حس اینکه فراموش شده رو کنار بذاره.
همیشه یه سفر، برای رفتن به اسکی، بعد از امتحانات بود که لویی دو سال اول با خوشحالی با بقیه همراه میشد و از نظرش، بخشی از اون سفر بودن، خیلی هیجان انگیز بود. خیلی از دانشجوهای هم سنش به اون سفر میرفتند و خوش میگذروندند؛ قبل از اینکه ترم جدید شروع بشه و به کلاس های سه ساعته و شب بیداری هاشون برگردند.
نه اینکه لویی نخواد بخشی از این سفر باشه، نه... فقط یه صدایی توی سرش بود که بهش میگفت اون لیاقت خوش گذرونی رو نداره. خودش هم این موضوع رو خوب درک نمیکرد فقط یه چیزی توی وجودش بود که بهش میگفت خونه بمونه و تا وقتی به اون شخصی که میخواد تبدیل نشده از خونه بیرون نره... و وقتی که بالاخره همونی شد که دلش میخواد، میتونه بره بیرون و حسابی پُز بده.
پس کل روز رو خونه میموند و روی مبل لم میداد و سریال های جدید تلویزیون رو میدید.
شاید موندن توی خونه و منتظر موندن برای تبدیل شدن به چیزی که میخواست از نظر خیلی از مردم مسخره به نظر میومد؛ چون تو میتونی بری بیرون و همون شخصی که توی ذهنته باشی اما از نظر لویی توی خونه موندن بهترین ایده بود.
اما در هر حال دلش برای بیرون رفتن و کارهای سادهای که قبلا انجام میداد تنگ شده بود. دلش برای نفس کشیدن توی هوای تازه و رفتن به کتاب فروشی ها تنگ شده بود. حتی دلش برای خوش گذرونی با دوستاش یا رفتن به باشگاه و ورزش کردن هم تنگ شده بود.
قبلا به این عادت داشت که همیشه بیرون بمونه و یه فرد فعال باشه. همیشه برنامه های جدید میریخت و با آدم های جدید آشنا میشد. قبلا اینجوری زندگی میکرد اما الان به اندازه ای خسته بود که حتی دلش نمیخواست بابت چیزی تلاش کنه.
واقعا نمیدونست چرا اینجوری شده. نمیدونست مشکل از سلامت روانشه یا نه. یا اینکه خودش رو یه فرد اضافی میبینه. شاید هم بخاطر اینه که تنها فردی که میتونست بهش تکیه کنه رو از دست داده. یا شاید هم حس گناهی که بخاطر مراقبت نکردن از سگش توی وجودش بود. یا فشاری که بابت دانشگاه و قبول شدن احساس میکرد. یا حس ناراحتی بابت اینکه کسی درکش نمیکرد. یا شاید هم این حقیقت که یه کوه ظرف برای شستن داره. واقعا چرا باید برای هر وعده یه عالمه ظرف استفاده کنه؟ لعنت بهش!
به هر حال هر چیزی که هست مثل یه کوه روی شونه هاش سنگینی میکنه. واکنش مردم عادی به مشکلات اینه که سعی میکنن دونه دونه همه چیز رو حل کنن اما لویی اینجوری نیست... لویی اجازه میده مشکلاتش توی خودشون غرقش کنن و نابودش کنن و وقتی که دیگه چیزی ازش باقی نموند، میره خودشو میکشه!
برای نیم ساعت در سکوت کامل روی کاناپه نشسته بود و فکر میکرد که چه کاری میخواد انجام بده.
غذا بپزه؟ بره فیلم ببینه؟ به زین زنگ بزنه چون اون هم مثل لویی سفر نرفته؟ ظرف هاش رو بشوره؟ یا شاید هم باید بلند بشه و تمام کارهایی که دلش میخواد رو انجام بده؟ "آقای هیچکس!" تصمیمش رو گرفت. "باید فیلم آقای هیچکس رو ببینم!"
اون فیلم رو احتمالا بالای بیست بار دیده بود اما هنوز هم جذبش میشد و هر دفعه چیزهای جدیدی رو متوجه میشد که قبلا بهشون برخورد نکرده بود. هیچ تفسیری رو توی اینترنت برای اون فیلم نخونده بود چون میدونست با خوندنشون دیگه مثل قبل نمیتونه اون فیلم رو با لذت تماشا کنه. اون فیلم باعث میشد راجع به زندگی فکر کنه و قلبش با دیدنش گرم میشد؛ پس تماشا کردنش برای بیست دفعهی دیگه، هیچ ضرری نداشت!
وقتی که فیلمش تموم شد سرش توی بالش بود و داشت گریه میکرد و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به این فکر نکنه که بالاخره کِی یه نفر رو ملاقات میکنه که تا این حد عاشقش بشه؟
هیچوقت عاشق نشده بود، هیچوقت کسی رو ندیده بود که دلش بخواد باقی عمرش رو با اون شخص بگذرونه و اون فرد هم همین حس رو داشته باشه. هیچوقت کسی رو ندیده بود که باهاش هم فکر باشه و حرف هم رو بفهمن و هیچوقت اون پروانههایی که مردم ازشون حرف میزدن رو، توی دلش حس نکرده بود.
قبلا چند تا کراش روی چند نفری داشت و وقتی که داشت سعی میکرد ضایع نباشه، حسابی دست و پا چلفتی بازی در آورده بود؛ اما مدت همشون خیلی کوتاه بود، چون وقتی که یه رابطهی یه طرفه و تخیلی داری، خیلی دوام نمیاره.
ذهنش سمت جسی رفت. نمیتونست به این فکر نکنه که چی میشد اگر اجازه میداد که یه اتفاقی بینشون بیوفته... چی میشد اگر اون مشکلِ خانواده داشتنِ جسی رو نادیده میگرفت و امتحانش میکرد و میفهمید که یه رابطه چه حسی داره.
هیچ شکی نداشت که هیچوقت عاشق هیچ دختری نشده بود و فکر کردن بهش یکم عصبیش میکرد؛ اما احتمالا نباید از چیزی که واقعا میخواست و حسش میکرد، مخصوصا جنسیتی که بهش گرایش داشت، فرار کنه...
روی کاناپه دراز کشید و بهش فکر کرد.
شاید کنار اومدن باهاش راحت تر باشه. شاید وقتی بقیه در موردش بفهمن طردش نکنن. شاید اگر چیزی که درونش حس میکنه و کسی که واقعا هست رو قبول کنه بتونه بالاخره عشق رو حس کنه و کمتر احساس بدبخت بودن داشته باشه.
نمیتونست تا ابد تظاهر کنه و اجازه بده فردی که واقعا هست از درون بمیره. اما سوال اینجاست که: در اون صورت کسی ازش خوشش میاد؟
غلات و شیر... چیزی که الان باید روش تمرکز کنه فقط غلات و شیره... نه هیچ چیز دیگه!
چند روز بعدی بدون اینکه بفهمه گذشت. تمام مدت توی خونه موند و تمام مدت خوابید و همهی تماس ها رو نادیده گرفت. یه عالمه کتاب خوند، یه عالمه فیلم دید که الان خط به خط دیالوگ هاشون رو حفظ شده بود و اجازه داده بود هدفونش با جادوش اون رو از افکارش دور نگه داره.
به هری هم فکر کرد اما وقتی یادش اومد که تیشرت اون پسر رو با گریه هاش خیس کرده بود و هری ففط با یه یادداشت کوتاه تنهاش گذاشته بود، به این نتیجه رسید که بهتره اصلا بهش فکر نکنه! بدنش برای تحمل این حجم از شرمندگی به اندازه کافی قوی نبود.
وقتی که کلاس هاش دوباره شروع شد اون رسما شبیه کسی بود که مجبورش کردن تا روی یه زمین مین کاری شده کار کنه! بدنش رو به زور تا دانشگاه میکشید و فقط منتظر بود تا اتفاقات بد براش پیش بیان.
"تومو!" وقتی که وارد کلاس شد، لیام بغلش کرد. نایل اونجا نبود؛ پس لویی حدس زد که اسکی رفتن خیلی برای زانوهاش خوشایند نبوده... که البته حدسش درست بود! "تعطیلات چطور بود؟"
"خوب بود" لویی شونه هاش رو بالا انداخت. "اتفاق خاصی نیوفتاد" فقط فکر راجع به مردن و این چیزها... چیز زیادی نبود.
"ما تمام مدت به یادت بودیم! کاش باهامون میومدی..." لیام لبهاش رو آویزون کرد و باعث شد لویی حس کنه بدترین دوست دنیاست.
"آره... " زیر لب زمزمه کرد و وقتی که استاد وارد کلاس شد، لپ تاپش رو از توی کیفش بیرون کشید.
بعد از نیم ساعت، لیام طاقتش تموم شد. به شدت به توجه و حرف زدن نیاز داشت، وگرنه روی میز از حال میرفت.
"برنامهت برای جمعه چیه؟" لیام زمزمه کرد و سرش رو روی دستاش گذاشت و به لویی که مشغول تایپ حرف های استاد پیرشون بود، زل زد. "هممم؟"
"جمعه. آخر هفته. خوشگذرونی؟" "نمیشه فقط یه جا جمع بشیم و استراحت کنیم؟" لویی غر زد و به تایپش ادامه داد و میدونست دوستش از همین الان برای گرفتن یادداشت هاش برنامه ریخته.
"اما ما همیشه اون کار رو میکنیم! میخوام این دفعه بریم بیرون. شنیدم گروه The Pricks یه کنسرت محلی توی لوئیزیانا دارن! نظرت چیه بریم؟" لیام سعی میکرد لحن هیجان زدهش رو کنترل کنه و آروم حرف بزنه.
"واقعا؟ عالیه!" لویی عاشق رفتن به کنسرت گروههایی بود که تعداد کمی از مردم میشناختنشون! این معنیش این بود که هزینش کم بود، سالنش کوچیک بود و در کل بهش خوش میگذشت.
"همینه!" لیام بلند گفت و وقتی که نصف کلاس به سمتش برگشتند سرفه مصنوعی کرد. "ببخشید" لویی خندید و به تایپ کردنش برگشت. شاید میتونست یه سفر به آلپ رو از دست بده، میتونست یه پارتی یا قرار به سینما رو از دست بده اما نمیتونست اون کنسرت رو از دست بده! در واقع، به هیچ وجه قرار نیست از دستش بده!
***
دیدید لویی چقدر برای پذیرفتن گرایشش آماده تر شده؟ =)
میدونم کم بود و چیز خیلی مهمی نداشت ولی امروز واقعا فرصت ترجمه نداشتم و همین رو هم خیلی با عجله انجامش دادم پس اگر جایی اشتباهی بود متاسفم💛
از همینجا بهتون میگم پارت بعدی خیلی قشنگه🥺چهارشنبه منتظرش باشید.
دوستتون دارم. ممنون که میخونید😚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro