Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 1 ❆


نود و پنج درصد... هفتاد و پنج متر
نود و پنج درصد... هفتاد و پنج متر

لویی همونطور که توی پیاده رو راه میرفت، زیر لب با خودش تکرار میکرد.

نود و پنج درصد... هفتاد و پنج متر
نود و پنج درصد... هفتاد و پنج متر

واقعا نمیدونست چی شد که کارش به اینجا کشیده شد؛ برای یه دقیقه اون آماده بود تا دنیا رو فتح کنه و اون کسی بشه که همیشه آرزوش رو داشته و دو ساعت بعد؛ سه تا آبجو، چهار تا سیگار، یه اشتباه و یه پیاده روی طولانی حالا داره به پل معلق کلیفتون* نگاه میکنه.

لویی تابلویی که شماره‌ی سازمان مشاوره و سلامت روان رو شامل میشد رو نادیده گرفت و به مسیرش توی اون جاده خالی ادامه داد و دستش رو روی میله های محافظ پل کشید تا وقتی که به وسطش رسید.

احتمال مرگ در صورت پریدن: نود و پنج درصد. ارتفاع: هفتاد و پنج متر.

شب سردی بود و باد بی رحمانه به صورتش سیلی میزد، اما لویی چیزی حس نمیکرد چون هیچ چیزی نمیتونست دردناک تر از دردی باشه که توی وجودش حس میکرد. درسته که انگشتاش از سرما بی حس شده بودند و بینیش سرخ شده بود و پاهاش یخ زده بود اما لویی حسش نمیکرد، چون به هیچ کدوم فکر نمیکرد. فقط روی فضایِ خالیِ زیر پاهاش، که مشابه‌ش رو درونش حس میکرد، تمرکز کرده بود.

یعنی ممکنه درد داشته باشه؟ وقتی که داره میمیره حسش میکنه؟ ممکنه شانسی باشه که زنده بمونه و فلج بشه؟ اون یه لکه‌س که روی شلوار جینشه؟

"تو قراره خودتو بکشی احمق جون! کی به اون لکه اهمیت میده؟" لویی زیر لب زمزمه کرد.

چند قدم عقب رفت و اطرافش رو برای آخرین بار چک کرد تا کسی اونجا نباشه و بعد نرده ها رو توی دست گرفت و از روی اونا رد شد و در طرف دیگه قرار گرفت. "اوووه... زود باش دیگه!" یه نفر از فاصله نزدیک بهش غر زد. لویی با ترس از جا پرید و نفس نفس زنان، یه دستشو روی سینه‌ش گذاشت.

معمولا خیلی خوب با سورپرایز شدن کنار نمی اومد چون اونا فقط مشکل اضطرابش رو شدیدتر میکردند. حتی یه بار مجبور شد لپ تاپش رو خاموش کنه، چون وقتی که توی یوتیوب بود تریلر یه فیلم ترسناک رو به عنوان تبلیغات براش پخش کردن که حتی نمیتونست ردش کنه. تمام چیزی که میخواست تماشا کنه ویدیوهایی از افرادی بود که وقتی اون بمیره، هنوز هم به زندگیشون ادامه میدن نه اینکه سه شب پشتِ سر هم بیدار بمونه و تلاش کنه تا تصویر شیطانی که یهو ظاهر میشه رو از ذهنش پاک کنه.

"چی؟" وقتی که ضربان قلبش به حالت عادی برگشت، پرسید. "خیلی وقته که اونجا ایستادی... یا بپر یا برو خونه‌‌ت"

لویی نمیتونست ببینه که کی داره باهاش حرف میزنه، اونجا تاریک و مه آلود بود و البته چشماش خیس تر از اونی بود که بتونه چیزی رو تشخیص بده. به واقعی بودن صدایی که شنیده بود شک کرد، شاید تصور کرده بود که چیزی شنیده یا شاید فقط صدای ناخودآگاهش بود!

لویی چیزی نگفت و به نگاه کردن به فضای خالی زیر پاهاش ادامه داد. هیچ ایده‌ای نداشت که زیر اون پل چی ممکنه باشه، اونجا تاریک و ترسناک بود و لویی واقعا ترجیح میداد الان توی تختش در حال تماشای ویدیو از آدم هایی باشه که سعی میکنن زندگیشون رو جمع و جور کنن اما این ایده فقط تا چند دقیقه پیش و وقتی که اینجا نایستاده بود، خوب به نظر میرسید.

"تو نباید بهم بگی که نپرم؟" پرسید و حتی مطمئن نبود اون شخصی که حرف زده بود، هنوز اونجا باشه و یا حتی واقعی باشه.

"خدای من... بهم نگو که منتظر ایستادی تا یکی بیاد و نجاتت بده" اون صدای مردونه با تمسخر گفت و لویی میتونست حس کنه که اون شخص چشمهاش رو چرخوند اما لویی بدون توجه به اون مرد، نگاهش رو روی دستش که محکم به نرده های پل چنگ زده بود، نگه داشت.

"تو خیلی دراماتیکی..." اون شخص گفت و آه کشید.

"میدونی... خیلی خوش شانسی که توی فرانسه نیستیم! اگر اونجا بودیم برای پنج سال زندانی میشدی و هزاران یورو جریمه میشدی، چون وقتی که من خودمو توی خطر قرار دادم نتونستی بهم کمک کنی" لویی گفت و صداش رو به اندازه‌ای بلند کرد تا اون غریبه، از هر جایی که ایستاده، بتونه حرفش رو بشنوه.

" اول از همه، من پشت سرتم... لازم نیست داد بزنی؛ و دوم اینکه ما توی انگلستانیم پس میتونم تماشا کنم که تو از پل میپری و هنوز هم آزاد و ثروتمند بمونم" مرد گفت و هیچ نشونه‌ای از نگرانی توی صداش نبود؛ انگار که قرار نبود شاهد یه مرگ باشه و لازمه که بر همین اساس رفتار کنه.

" میشه فقط... بری... یا ساکت بمونی؟ من الان نیاز دارم که تنها باشم" لویی در حالی که میلرزید گفت و سعی کرد تا روی آخرین افکارش قبل از مرگ، تمرکز کنه.

"باشه، خیلی خب..." مرد انگار که بالاخره کوتاه اومد.

لویی کمی سرشو به عقب برگردوند تا چهره اون شخص رو ببینه. میخواست چهره آخرین نفری که میتونه رو ببینه قبل از اینکه به لیست جوان ترین کسایی که خودشون رو از پلِ خودکشیِ بریستول* پایین انداختن و به زندگیشون خاتمه دادن، بپیونده.

با توجه به صداش، انتظار داشت که اون مرد حداقل چند قدم ازش فاصله داشته باشه اما وقتی که یکم جا به جا شد با دیدنش که دقیقا کنارش به نرده ها تکیه زده بود، از جا پرید و دستش کمی از دور میله ها شل شد. اون مرد همونطوری که انگار منتظر ایستاده بود تا لویی خودشو بکشه، به منظره‌ی مقابلش خیره شده بود .

یه کلاه بافتنی و چیزی که انگار یه هودی گشاد بود و یه کت بزرگ پوشیده بود. لویی با دیدنش اخمی کرد، واقعا اینقدر سردش بود؟! هوا خیلی هم بد نبود. ژانویه بود و زمستون هنوز درست و حسابی شروع نشده بود تا کسی رو منجمد کنه، حتی برف هم نیومده بود! حالا لویی کسیه که دراماتیکه یا اون؟

"خب؟" اون غریبه گفت و به فضای زیر پاهاشون اشاره کرد، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و بیصبرانه منتظر موند تا لویی نرده رو رها کنه و بپره.

"منو تحت فشار نذار!" لویی غر زد و صورتشو برگردوند و یه نفس عمیق کشید. "میشه فقط بری؟" بعد از اینکه این حرف رو زد دیگه صدایی نشنید، پس چشمهاش رو بست و توی ذهنش مشغول دوره کردنِ کل زندگیش شد.

به تمام اتفاقات عجیب زندگیش فکر کرد، از اولین خاطره ای که به یاد داشت تا آخرین فاجعه‌ی زندگیش...

به یاد آورد که وقتی که بچه بود با بادکنک های پر شده از آب، بازی میکرد و با دوستاش و اعضای فامیل شوخی میکرد. به یاد آورد که همراه پسر عموش نمایش نامه‌ای نوشت تا اونو برای خانواده هاشون اجرا کنن. نگاه پر از افتخار پدرش رو به یاد آورد، وقتی که اون مرد فهمید پسرش برای رشته حقوق توی دانشگاه پذیرفته شده.

تمام خاطرات خوبش رو دوره کرد و اون موقع بود که فهمید زندگیِ خوبی داشته، حداقل تا قبل از شش ماه پیش! اون دوستای فوق العاده‌ای داره و خاطرات خوبی رو باهاشون ساخته... ماجراهای دیوانه واری رو پشت سر گذاشته و افتخارات زیادی رو توی دانشگاه به دست آورده؛ در واقع زندگی معرکه‌ای داشته!

البته یه زندگی فوق العاده تر میتونست داشته باشه اگر این اضطرابِ اجتماعیِ مزخرف رو نداشت. اگر این قابلیت مسخرش برای زیادی فکر کردن روی همه‌ی چیزایی که براش اتفاق افتاده بود رو نداشت، از فوت پدرش گرفته تا کاسه ای که امروز صبح از دستش لیز خورده بود و شکسته بود. یا اگر این 'تنفر از خودِ' لذت بخش رو نداشت، یا اگر تمام چیزایی که عاشقشون بود و از دستشون داده بود رو هنوز داشت؛ برای مثال اون پاپی ای که خریده بود تا جای خالی ای که بعد از فوت پدرش توی وجودش حس میکرد رو پر کنه و چند ماه بعد حتی اون رو هم از دست داده بود.

قرار بود انجامش بده! قرار بود بپره و بعدش دیگه چیزی اهمیت نداشت. دیگه اهمیتی نداشت که هنوز اجاره‌ش رو پرداخت نکرده بود. دیگه اهمیتی نداشت که هیچوقت به نوبت دندون پزشکیش که برای یه سال هر دفعه تمدیدش میکرد، نمیرفت. دیگه اهمیتی نداشت که نمیتونه مادرش رو دوباره ببینه و نمیتونه حرفی که شش ساله توی دلش مونده رو بالاخره بگه. دیگه اهمیتی نداشت که نمیتونه بزرگ شدن خواهرهاش رو ببینه.

با تمام این ها، اون عاشق همه‌‌شون بود... و البته که از دوستاش هم متنفر نبود، البته تقریبا! و احتمالا خیلی خوب با این موضوع که به عنوان انتقام به مادرش اینجوری آسیب بزنه، نمیتونه کنار نمیاد. راستی قسمت جدید Orange Is The New Black هم باحال به نظر میرسید...

تمرکز کن لویی!

قبل از اینکه کمی به جلو خم بشه، مطمئن شد که جای پاهاش روی لبه‌ی سیمانیِ پل محکم باشه. به پایین نگاه کرد و نفسش بند اومد. خیلی مرتفع و ترسناک به نظر میرسید. هیچوقت از ارتفاع نترسیده بود اما حالا احساس میکرد گلوش به شدت خشک شده و دیگه مطمئن نبود که دلش بخواد به یه کیسه استخوانِ پودر شده تبدیل بشه!

فقط یه روز دیگه لویی، فقط یه روز!

"شت!" زیر لب فحش داد و از روی نرده ها رد شد و به طرف دیگه‌ی پل برگشت. روی زمین نشست و صورتش رو توی دستاش گرفت. سیلی‌ای به خودش زد و نالید، به این فکر کرد که چند بار دیگه باید به این پل نفرین شده بیاد تا بالاخره جرأت پریدن رو پیدا کنه و زندگی همه رو بهتر کنه، مخصوصا زندگی خودش رو!

___
*عکسی که گذاشتم پل معلق کلیفتون یا همون پل خودکشی بریستوله (بریستول اسم یه شهره در غرب انگلستان) و این پل به هر دو اسم شناخته میشه.

***

خب سلام. دوباره پابلیش کردن این بوک خیلی یهویی شد چون فعلا بخاطر قرنطینه عمومی سرکار نمیرم پس فکر کردم برای رفع بیکاری بهتره ترجمه یکی از بوکهایی که آنپاب کردم رو ادامه بدم💅🏻

روند آپ کردنش واقعا به استقبال خودتون بستگی داره پس لطفا باهاش مهربون باشید🙂

چند تا پارتی که قبلا ترجمه شده بودن رو قراره ویرایش کنم پس پارت ها با فاصله برمیگردن اینجوری شما هم میتونید یه مروری داشته باشید 🤓

لطفا استوری رو به دوستاتون معرفی کنید و توی ریدینگ لیست هاتون اددش کنید 🙏🏻

پیشنهاد یا انتقادی در مورد ترجمه دارید؟

دوستتون دارم.
~آیدا 🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro