Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

sizdah

انگار که کل جهان دست به دست هم داده بودن تا اشتون رو ناراحت کنن. انگار همه دست به دست هم داده بودن تا ثابت کنن اون یه احمق به تمام معناست.

اونطور که تو مدرسه طعمه قلدرا بود، طوری که تو خونه عموش باهاش رفتار میکرد، طوری که تراپیستش گذاشت و رفت بدون هیچ دلیل قانع کننده ای، طوری که مایکل غیبش زد و لوک.. تو زدر از آب دراومد.

سر میز نشسته بود. عموش داشت زیر چشمی میپاییدش.

"یه روانشناس خوب پیدا کردم."

"نه." اشتون بدون مکث جواب داد. عمرا اگه میتونست دست از سر کلوم برداره، اون همه بدبختی و دردسر نکشیده بود که به همین راحتی بذاره یه نفر جدید جاشو بگیره.

"برای یک دفعه هم که شده به حرف من گوش کن." لحن آقای ایروین انگار التماس کننده بود. "خودتو تو آینه ببین. اگه اینجوری پیش بره بزودی باید عضو رباتی روت کار بذاریم."

"چی میگی؟!" اشتون زد روی میز و از جا بلند شد. "من با هیچ کس جز کلوم حرف نمیزنم."

"تو حتی قرصاتم نمیخوری."

و با این حرف عموش اشتون روی صندلیش نشست. نفسش رو فوت کرد. البته که اون قرصای احمق رو نمیخورد.

"اصلا اون قرصا چه کمکی به من میکنن..؟" درمونده و آروم پرسید. آقای ایروین آه کوتاهی کشید و به خوردن غذاش ادامه داد.
قرصای ضد افسردگی باعث نمیشدن اون احساس بهتری داشته باشه، اونا باعث میشدن هیچ احساسی نداشته باشه. این فکرا اونو یاد لوک مینداخت.

یعنی اون هیچ احساسی نداشت؟ نمیفهمید دوستی یعنی چی؟ ترس چطور؟ نفرت چی؟

اینکه کل زندگیت ضعیف ترین موجودی باشی که میشناسی، اینکه نتونی چیزی باشی که میخوای؟

لوک و اشتون هیچیشون شبیه هم نبود.

بعد اینکه غذاش تموم شد، برگشت تو اتاقش و با کسی که ممکن بود بیشترین اطلاعات رو درباره ی اینجور چیزا داشته باشه تماس گرفت.

"هاه؟" صدای آیوی تو اتاق اشتون پیچید. پسر درحالی که داشت فایلای آرشیوی یه شرکت ربات سازی رو میریخت روی صفحه ی نوری معلق، جواب داد "آیوی"

"چیکارم داری دستپاچه؟"

"میگم.. درد داره؟" اون پرسید و روی یه فایل رو لمس کرد. شروع کرد به خوندن متن درحالی که منتظر یه پاسخ بود.

"چته؟"

"میگم درد داره وقتی داری تبدیل به یه ربات میشی؟ ذره ذره و آروم.. درد رو حس میکنی؟"

"حالت خوبه پسر؟؟" آیوی پرسید و خندید. خنده هاش بوی شک میداد، انگار که میخواست اشتون اینطوری جدی نباشه.

"راستش من یه ربات انسان نما رو ملاقات کردم، البته فکر میکنم که اینطوری باشه. اون درد فیزیکی رو حس نمیکرد اما نمیدونم.. که.. اگه احساس هم داره..؟"

"ربات انسان نما؟"

"همه چیش دقیقا دقیقا کپی یه انسانه.. خیلی واقعیه.."

"اشتون، بهتر نیست اینجور چیزا رو حضوری بهم بگی؟ اینجور.. خوابای مسخره رو.." آیوی دوباره خندید، اشتون مطمئن بود مضطربه. طوری که اون دکتر رفتار کرد، طوری که چند بار یه شرکتی - یا شاید دولت- سرباز فرستاده دنبال لوک.

طوری که اون تو یکی از مرموز ترین و از یاد رفته ترین جاهای شهر زندگی میکنه.

لوک یه رازه، رازی که عده ای میخوان از بشریت پنهان کنن، به هر دلیلی.

و اشتون نمیدونه باید با این راز چیکار کنه.

وقتی به خودش اومد ساعت دو بعد نیمه شب بود و کل اتاقش پر شده بود از صفحه های باز نوری.

روزای بعدی، معمولی بودن. اونا برگشتن به مدرسه، هنوزم هیچ اثری از مایکل نبود. نمیخواست روزای هفته رو بشماره تا روزی که بتونه به گراژ. نمیخواست لوک رو ببینه، نه به این زودیا.

آیوی به قولش عمل کرد و چند روز بعد اشتون رو برد یه جایی که خلوت بود، احتمالا از مدار هم خارج شدن.

"من احساس فیزیکی ندارم، اون جاهایی که رباتن. درد رو احساس نمیکنم." آیوی به یکی از سوالای اشتون جواب داد. "اما من یه انسانم که بعدا این اعضا رو روم کار گذاشتن پس فعلا احساس و عاطفه رو دارم، اگه منظورت اینه."

"آره، اما اگه اونی که من میگم از همون اول ربات بوده باشه.." اشتون آروم و شمرده گفت، "اون احساسات زیادی به من نشون داد که کاملا واقعی به نظر میومدن.. خجالت، اضطراب، مهربونی و خشم."

"واو اشتون ایروین نکنه به یه راز فوق العاده سری دست پیدا کردی؟" آیوی خندید اما حرفاش انگار زیادی جدی بودن تا شوخی.

"شاید.."

"میدونی نباید درباره ی این با کسی حرف بزنی؟ من فراموشش میکنم."

"آیوی.. به نظرت.. چند نفر از آدمای دور و برمون انسان واقعین؟"


مریلا.

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro