se
***دقیقا هر وقت من یه داستان جدید شروع میکنم همه ی کارای دنیا میریزن رو سرم :)))***
سومین روز بدون کلوم هود هیچ فرقی با روزای دیگه نداشت. تفاوتش فقط و فقط تو این بود که اشتون زیادی تو خودش بود.
اون افسرده نشده بود، نه! به هیچ وجه! اون فقط...داشت دنبال راهی میگشت که کلوم رو پیدا کنه. اون حتی تا شماره ی چهار خیابون سنت پیت رفت و خودشو تو ناکجا آباد پیدا کرد.
ولی به این معنی نبود که دست از سر اون آدرس برداره. اون روانپزشکش رو میخواست. تو همین فکرا بود که گجت مچیش صدا داد.
"تپش قلب-" و وقتی یه دسته ی بیسبال درست خورد تو صورتش، از جا پرید. لبش پاره شد و مطمئن بود که گونه ش هم قراره حسابی کبود بشه.
"خدای من ایروین!" پسر قلدر با جیغ جیغ گفت و ادای دخترا رو درآورد. از "دخترا" منظورش تنها آدم تو کلاس بود که باهاش دوستانه رفتار میکرد.
"ایروین بهم نگو که هنوزم آر.اِل استاین میخونی و به لانا دل رِی گوش میدی!" اون پسر خرخر کرد. اشتون کیفش رو برداشت و روی کولش انداخت.
"شنیدم هری پاتر هم میخونی!" اون پسره دوباره داد کشید و دوستاش هرهر خندیدن. "بهتر از توئم که هنوزم مثل انسانهای اولیه قلدری میکنی." اشتون تف کرد و به سمت در خروجی سالن ورزشی فوق مدرن رفت. قلدرها که از جواب اشتون کلافه بودن، به هم نگاه کردن و بعد...
اِریک رابرتس دسته ی بیسبالش رو بی هوا پرت کرد سمت اشتون.
و بعد همه جا تاریک شد.
♧
"اشتون...؟"
اون چشماشو باز کرد و بعد اینکه دنیا یه بار دیگه دور سرش چرخید، تونست ببینه. تو بیمارستان بود. یه روبات پرستار بالای سرش ایستاده بود. گجتش خیلی وقت بود که دیگه صدا نمیداد.
"اشتون؟ حالت چطوره؟" همون دختر بود. همکلاسیش. اسمش دقیق یاد اشتون نبود...یه جورایی فراموش کرده بودش...همه چیشو.
موهای خاکستری، چشمای بنفش، شقیقه های روباتیک که زیر موهاش قایم شده بودن. لباسای سفید داشت، یونیفرم مدرسه همین بود.
"من با مدیر مدرسه حرف زدم، روبات فهمیده ایه-"
"گوش کن دختر-"
"اسم من دختر نیست!" چشمهای همکلاسیش درخشیدن و اشتون به یک باره متوجه شد حتی چشمهای دختر مال خودش نبودن.
"خیلی خب روبات-"
"روبات هم نیستم! اسمم آیوی عه! با مدیر مدرسه حرف زدم میتونی بری خونتون! اینم میدونم که یه توپ سرزنش برات اومده." اون تند جواب داد و اشتون خودشو بالا کشید تا بشینه.
"توپ...؟" اون پرسید وقتی یه توپ نقره ای رنگ که آرم امضای عموش رو روش داشت، جلوش سبز شد. توپ باز شد:
"اشتون فلچر ایروین! همین الان برمیگردی خونه!!!!!"
فریاد دلهره آور عموش یک ذره هم مهم نبود ولی آیوی انگار کمی ترسیده بود. اشتون آهی کشید و کیفش رو برداشت. در حین رو دوش انداختن کیفش، خودش رو تو بدنه ی فلزی یکی از روباتای پرستار دید.
گونه ش بخیه خورده بود، همینطور لبش. خطهای سفید بخیه بدجور به چشم میزد ولی اون اهمیتی نمیداد. بدون هیچ حرف دیگه ای برای هزارمین بار آیوی رو نادیده گرفت و از مدرسه بیرون اومد.
اسکیت بورد آخرین مدل که دو هفته پیش بیرون اومده بود رو برداشت. اسکیت بورد اِریک رابرتس اونجا ول بود. اشتون فیسی کرد و با لگد زد رو جایی که سنسور اسکیت بود. کمی جیغ جیغ کرد و شاید اشتون کمی لنگید ولی الان میدونست که اون خراب شده و رابرتس قراره تو دردسر بیفته.
نمیدونست چرا اریک رابرتس که وضع مالیش پایین تر از وضع مالی اشتون بود، بهش زور میگفت. مگه تو این دوره زمونه همه چیز پول نیست؟ اشتون حتی شنیده بخاطر نداشتن پول کافی اونا نتونستن مکان امن برای خواهرش تو استرالیا بخرن و در عوض اونو به نروژ فرستادن.
با همین فکرا، خودش رو تو مسیر شماره چهار، خیابون سنت پیت پیدا کرد. میدونست اونجا چیزی وجود نداره ولی الان سه روز بود که هر روز میومد اینجا.
سه شنبه، چهارشنبه، و امروز پنج شنبه.
خیابون سنت پیت -همونطور که از اسمش پیداست- خیابون خیلی قدیمی و اصیل بود...که نابود شده بود. بخاطر بزرگراه هسته ای بزرگی که برای ماشینای گرون قیمت پرنده اونجا درست کرده بودن، خیابون سنت پیت هم از بین رفته بود. چیز جدیدی نبود، اشتون تو یکی از کتابای خیلی خیلی خیلی قدیمی خونده بود که نابودی خونه های "آجری" از ۳۰۴۴ شروع شد و تا ۴۵۰۰ هیچ خونه ی آجری تو استرالیا و کانادا وجود نداشت.
هنوز هم تو دلش برای کسایی که تصمیم گرفتن همه ی کتابای "کاغذی" رو تبدیل کنن به کتابای الکترونیکی، تشکر میکرد.
اون نمیفهمید کاغذ یا آجر چیه، ولی وقتی تابلوی بزرگی جلو روش دید، همه ی فکراش ناپدید شدن.
اشتون وسط یه بیراهه بود که روباتای از کار افتاده رو توش مینداختن.
عموش بهش هشدار داده بود.
همینطور کلوم.
ولی...اشتون نمیترسید. شوق جدیدی تو چشماش برق زد و به داخل محوطه ی بزرگ پا گذاشت. همه جا کثیف بود. پر از چرخ دنده و آهن زنگ زده بود. زیر پاش گِل بود و میتونست بوی کثیفی رو خیلی خوب حس کنه. کی چنین جایی کار میکنه؟ احتمالا رابرتس در آینده.
با فکر مسخره ش پوزخند کوچولویی زد و جلوتر رفت. یادش نمیومد چنین کتابی خونده باشه...که توش یه جایی مثل اینجا باشه. اسکیت بورد لیزریش زیر بغلش بود و داشت کم کم سنگین میشد.
چیزی تکون خورد.
اون از جاش پرید و گجتش جیغ جیغ کرد. تپش قلب، تپش قلب-
وقتی جلوتر رفت، دو تا چشم از لای آهن پاره ها دید. چشمای خودش گرد شدن و نفسش حبس شد. نفس تنگی، تپش قلب، نفس تنگی-
وقتی اون موجود پرید روش و دست و پاهای گِلیش رو زد به لباسای سفید اشتون، اون داد کشید. با پشتش روی زمین افتاد و تازه متوجه شد یه "سگ" بهش حمله کرده.
یه سگ واقعی.
یه سگ، با خون و گوشت و پوست. سگی که انسانها نساخته بودن.
این ترسوندش. خیلی زیاد. بلند تر داد کشید و در عرض سه ثانیه اشکاش سرازیر شدن. اون داشت سعی میکرد ولی سگ وحشی روی گردن و صورتش چنگ انداخت. سگ سنگین بود.
و وحشی.
"پاپی!" یه نفر داد زد و سگ همونطور که دستاش روی سینه ی اشتون بود، ایستاد و دنبال صدا گشت.
"پاپی! پسر بد! بهت گفتم با غریبه ها کاری نداشته باش!" صدای پسر جوون بود و جذاب. سگ از روی اشتون کنار رفت و اشتون سریع بلند شد. همه جاش گِلی شده بود و زخماش بخاطر کثیفی محیط داشت میسوخت، الانه که زخماش چرک کنن. گجتش رو خفه کرد و به پسر قد بلندی که داشت با سگ بازی میکرد نگاه کرد.
"هی تو، معذرت میخوام بابت سگم، اون از آدمای جدید خوشش میاد." اون پسر گفت و لبخند درخشانی زد. موهاش بلوند بودن و زده بودشون زیر گوشش. چشماش آبی بودن و روی بینیش یه حلقه داشت.
"چرا یه موجود وحشی رو اینجا نگه میداری؟" اشتون بی مقدمه پرسید. هنوزم قلبش آروم نشده بود.
"وح...شی؟" اون پسر سردرگم بود و با یه نگاه به سر و وضع اشتون پوزخند زد، "اوه، معذرت میخوام، دقت نکردم تو از اون معمولیا هستی."
"فکر میکردم منقرض شدن." اشتون کوتاه جواب داد، بی توجه به این که الان معمولی خطاب شده بود، البته؛ اون معمولی بود، تنها چیز غیر عادی اینجا این پسر و سگ زنده ش بودن.
"ولی پاپی زنده ست. اینجا کاری داشتی؟" اون پرسید و یه آهن پاره پرت کرد تا سگش بگیرتش. تی شرت سفید و شلوار جینش، همینطور کت طوسیش که بسته بود دور کمرش...
اون فقط یه کت چرمی کم داشت تا بشه جِیمز دین.
رویایی بود، واقعا.
"نه. میرم." اشتون گفت، کلا فراموش کرده بود داره دنبال چی میگرده- یا کی...دنبال کی بود-
وقتی پاشو بیرون از محوطه گذاشته بود تازه یادش اومد. برگشت و خواست که وارد شه، اونموقع بود که با یه سنسور قوی پرت شد اونور. حرصش گرفت. خیلی عصبی بود.
"درو باز کن!" داد کشید. پسر دیگه بهش نگاه کرد و به گوشاش اشاره کرد که یعنی نمیشنوه. اشتون دوباره و دوباره داد کشید، اسم کلوم رو صدا کرد ولی اون پسر خیلی وقت بود رفته بود.
هیچ راهی جز برگشتن به خونه نبود، و برای برگشتن به خونه، اشتون تو بهترین حالت نبود.
♧
روزتون چطور گذشت؟ از تعطیلات استفاده کنین و یه کم به خودتون برسین ♡ ذهنتونو آروم کنین و کارایی که دوست دارین رو انجام بدین
♧
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro