دنیای دیگر
لوک چشمانش را محکم بسته بود. چرا آنها را باز کند در صورتی که می داند تمام چیزی که تجربه خواهد کرد تنهایی است؟ و تمام چیزی که خواهد دید همان ستارگان دور و سرد است...
او نیز نیاز داشت خودش را با چیزی مشغول کند.
اما تنها چیزی که داشت دنیای افکارش بودند. درست است، او در دنیاهایی به غیر از دنیای سرد و ساکتِ خلاء میان ستارگان می زیست. او در تخیلاتش زندگی می کند، وگرنه چطور می توانست این سردی و سکوت ابدی را تحمل کند؟
او در روشنایی خورشیدی خیالی غوطه ور میشد و بادهای آسمانی را تنفس می کرد که با اینکه خیالی بودند، اما آنقدر محکم و شیرین بودند که لوک میتوانست خروش آنها را با پوست کلفت خود حس کند.
در دنیای کوچکِ لوک، جهان هایی عظیم و رنگارنگ به وجود می آمد و جان میگرفت. شادی ها و غم ها، تلاش ها و ناکامی ها، که همگی در پوستِ موجوداتی عجیب و گوناگون ظاهر میشد و به اوج میرسید.
لوک می تواند دنیاهای خیالی بیشماری را تصور کند و روزها، ماه ها و سال های متمادی را به تماشای آنان بگذراند.
او قادر است کشتی های فضایی و رنگارنگی را ببیند که با او در یک مدار قرار می گیرند و به جمع باشکوهِ او می پیوندند و لوک می تواند به تک تک آنها سر بزند و از نزدیک شاهد تلاش و رنج سرنشینانش برای برطرف کردن مشکلاتشان باشد.
به آنها و مشکلاتشان گوش دهد و برای همه شان راه حلی بیابد. زیرا او قهرمان شکست ناپذیر رویاهای خود بود.
او در آن رویاها و خیالات، دیگر قطعه سنگی تنها و معلق در فضا و خیال بافی ابدی نبود. بلکه شناگرِ کیهانیِ شکست ناپذیری بود که به جاهای دور و مختلف سفر می کرد!
همه ی این ها باعث میشد او تنهائی اش را فراموش کند و دیگر به جای غصه خوردن دنیای خود را بسازد و آنجا طوری که هیچگاه زندگی نکرده بود می زیست.
او کاملا در خیالاتش غرق میشد و برای مدتی طولانی چشمانش را نمی گشود.
اما در این بین مشکلی وجود داشت و ندایی از درونش همواره به او این را یادآوری میکرد که:
لوک... چه چیزی حقیقی و چه چیزی خیالیست؟!
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro