Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•Epilogue•

"خیلی ازت ممنونم جی." لویی از داخل سرویس بهداشتی گفت و چند تا پوشک توی کیف وایولت گذاشت.

"می‌دونی که من از خدامه مراقب وایولت باشم." جی در حالی که نوه‌ی غرق در خوابش رو بغل کرده بود، از توی اتاق خواب گفت. لویی با وسایل لازم و همینطور چند تا چیز غیرضروری، به اتاق برگشت.

"لویی، شاید بهتر باشه بیشتر مرخصی بگیری. نباید بیش از حد کار کنی." جوانا گفت و به پسرش که در حال تلاش بود تا برای همه لوازم، توی کیف دستیش جا پیدا کنه، نگاه کرد. با دیدن سه تا خرس عروسکی و چهار تا پتو که امکان نداشت توی کیف جا بشن، سرش رو تکون داد.

"من بیش از حد کار نمی‌کنم!"جوانا نگاه معناداری تحویل لویی داد. سر و وضع پسر ژولیده بود، همون لباسی تنش بود که روز گذشته هم اون رو پوشیده بود و خستگیش، از گودی زیر چشم‌هاش مشخص بود.

"من بیش از حد کار نمی‌کنم!" لویی به مادرش نگاهی انداخت و با تکرار جمله‌اش، روی حرفش پافشاری کرد. نگاه اون زن باعث می‌شد به حرفش شک کنه. می‌دونست که یکم بهم ریخته‌ست اما هری سر کارش برگشته بود و اون هم مشتاق بود تا همین کار رو انجام بده.

"گِرگ و زین برای استخدامی‌های جدید کمک می‌خوان و صادقانه، بعد از تمرینی که دیروز داشتیم باید بگم که تازه کارهامون واقعا به کمک احتیاج دارن!" لویی زیر لب گفت و کناره‌های کیف رو بهم فشرد تا بتونه زیپش رو ببنده اما واقعا توی انجامش موفق نبود.

"اصلا امروز چیزی خوردی؟" لویی چشم‌هاش رو چرخوند."مثل هزا حرف می‌زنی." بالاخره موفق شد تا زیپ کیف رو ببنده و لبخندی به خاطر موفقیتش زد."خب... حالا چیزی خوردی؟" جوانا مصرانه پرسید.

لویی مکثی کرد، خورده بود؟ صبح به وایولت غذا داده بود و قبل از رسیدن جوانا هم همینطور، اما نمی‌تونست به یاد بیاره که خودش چیزی خورده یا نه. با توجه به صدای غرغر آروم شکمش، احتمالا فراموش کرده بود چیزی بخوره. لویی شونه‌ای بالا انداخت و به سمت مادرش رفت و کیف رو به دستش داد. اون زن در حالی که وایولت توی بغلش بود، بند کیف رو روی شونه‌ش انداخت.

"قبل از اینکه برم یه چیزی می‌خورم." لویی گفت تا نگاه نگران مادرش رو آروم کنه. جوانا آهی کشید. "لویی..."

"من خوبم جی... نگران نباش! و ازت ممنونم." گونه‌ی زن رو بوسید و با عشق، بوسه‌ی آرومی روی پیشونی دخترش گذاشت و از اتاق بیرون دوید. خوب می‌دونست که حسابی دیرش شده.
___

"دیر کردی." گرگوری با چهره‌ی عبوس همیشگیش گفت. مرد صاف ایستاده بود، دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره زده بود و نگاهش خیره‌ی کارآموزان، که در حال تمرین حرکات دفاعی ساده بودند، بود. وقتی که کنارش رسید، گرگوری نگاه سنگینی به لباس‌های پسر امگا انداخت و باعث شد تا لویی چشم‌هاش رو به لباس‌های تنش بدوزه. با چیزی که دید، زیر لب فحش داد. "فراموش کردم یونیفرمم رو بپوشم."

گرگوری استخوان بینیش رو بین دو انگشتش فشرد."لباس اضافه توی دفتر من هست. احتمالا لباس سایز کوچیک هم بینشون باشه." اون مرد جمله‌اش رو با نیشخند کوچیکی تموم کرد. بعد از یک سال کار کردن با گرگوری، لویی کنایه‌های اون مرد به قدش رو تشخیص می‌داد.

"بی‌خیال! یه شانس بهم بده!" لویی آه سنگینی کشید و به سمت دفتر گرگوری دوید تا لباسش رو عوض کنه.

وقتی که لباسش رو عوض کرد و با ظاهری مناسب به زمین تمرین برگشت، زین هم به گرگوری پیوسته بود. اون‌ها کارآموزان رو توی محوطه جمع کرده بودند تا در مورد تعقیب و گریز بهشون آموزش بدند. لویی از دیدن تازه‌وارد‌ها لذت می‌برد. برای یک سال بود که مشغول کار بود و حتی توی دوران حاملگیش هم ترتیبی داده بود تا امگاها و بتاهای بیشتری بهشون بپیوندند و کارش نتیجه هم داده بود. در حال حاضر تقریبا یک سوم جاسوسان و سربازانشون امگا بودند و لویی نمی‌تونست بیشتر از این مفتخر باشه.

تمام مدت تلاش می‌کرد تا به کسی توجه خاصی نشون نده اما هر وقت که یه امگا توی تمرینات از آلفاها پیشی می‌گرفت، نمی‌تونست جلوی حس افتخارش رو بگیره. در حقیقت به عنوان یه گروهبان، به شدت برای گله‌ی استایلز خوشحال بود و بهشون افتخار می‌کرد.

اوایل از کار کردن در کنار گرگوری می‌ترسید؛ اما در کمال تعجب، کار کردن با اون مرد خیلی هم بد نبود. توی این مدت مشخص شده بود که زیر اون ظاهرِ خودبین و بداخلاق، گرگوری یه آدم خوش قلب و شوخه. کار کردن با زین هم خیلی خوب بود. اون آلفا برای موقعیت جدیدش حسابی راهنماییش کرده بود و با صبوری و بدون قضاوت بهش چیزهای جدیدی یاد داده بود.

"ببین، زک... تو باید از هر موقعیتی توی زمین به نفع خودت استفاده کنی، چون توی یه مسیر مستقیم نمی‌تونی از یه آلفا پیشی بگیری." امگای مو قرمز اخمی کرد. اون پسر، هجده ساله بود اما یه سر و گردن از لویی بلندتر بود. پسر سینه‌ش رو جلو داد و نگاه پر غروری تحویل لویی داد."شرط می‌بندم که می‌تونم!" لویی با دیدن جسارت امگای جوون، نیشخندی زد.

"احتمالش هست، اما اگر از چابکی ذاتیت استفاده کنی، شانس بیشتری داری... چیزی که آلفاها ندارنش."

"هـــی!" صدای اعتراض کسی رو از پشت سرش شنید، کسی که لویی به راحتی تشخیصش می‌داد. می‌تونست اومدن نیمه‌ی گمشده‌ش رو از یه مایل اون طرف‌تر هم احساس کنه. بعد از یه سال، لویی حسابی توی خوندنِ پیوند بینشون حرفه‌ای شده بود.

"آلفا استایلز!" زک با چشم‌های گرد زمزمه کرد. لویی لبخندی زد و به سمت هری که لب‌هاش رو درست مثل بچه‌ها آویزون کرده بود، برگشت. "ما هم چابکیم!" هری زمزمه کرد. لویی لبخندی زد و دستش رو بالا برد و روی صورت هری گذاشت و نوازشش کرد."حالا غصه نخور!" لویی با لحن شوخی گفت و باعث شد تا هری با شیطنت نیشخندی بزنه.

"اینجا چیکار می‌کنی؟" لویی پرسید. "فقط می‌خواستم بیام و ببینم تمرین چطور پیش میره. می‌دونی، به عنوان آلفای گله، باید حواسم به این چیزها باشه." برق شیطنتی که توی چشم‌های هری بود، همه چیز رو لو می‌داد و لویی حتی نیاز نداشت که پیوندشون رو چک کنه تا بفهمه که هری فقط برای دیدن کارِ اون اومده...

"هوممم.. متوجه‌ام!" لویی گفت. "خب، پس لطفا مزاحم کار ما نشید، آلفا استایلز." چشمکی به آلفا زد و به سمت زک که کمی ترسیده بود، برگشت تا درسشون رو ادامه بده.

هری این عادت رو داشت که هر وقت سرش خلوت می‌شد، می‌اومد و کار کردن لویی رو تماشا می‌کرد. این کارش باعث می‌شد کارآموزان کمی مضطرب بشن و تازه واردها رو حسابی می‌ترسوند، اما کسانی که باتجربه‌تر بودند به این کارش عادت کرده بودند؛ به علاوه، با اینکه هری در موردش شوخی کرده بود، اما دیده شدنش توسط نیروهای نظامی، هر چند وقت یه بار، واقعا خوب بود.
___

لویی هیچوقت خودش رو یه فرد رمانتیک نمی‌دونست. توی گله‌ی قدیمیش کسی ازدواج نمی‌کرد. این یه رسم انسانی بود، یه رسم بیگانه، چیزی که خارج از درک و فهم اون‌ها بود. اون غوغایی که نایل به همراه آلفاهاش، برای آماده سازی همه چیز به پا کرده بود رو درک نمی‌کرد و از نظرش زیادی بود؛ اما حالا توی این موقعیت، فکر می‌کرد که متوجه شده باشه. هری کنارش روی صندلی‌های ردیف جلو نشسته بود و دستش دور شونه‌ش بود. وایولت توی پتوی موردعلاقه‌ش پیچیده شده بود و دستش کوچیکش دور یکی از انگشت‌های لویی حلقه شده بود.

باغ پر از گل‌های رنگارنگ بود و نور آفتاب از بین شاخه‌های درختان، به روی گل‌ها می‌تابید و چهره‌ی مهمان‌ها و دو داماد خوش پوش و خوشحالِ جشن رو، روشن می‌کرد؛ زین و لیام! 

اون دو به هم لبخند می‌زدند و خوشحالی مسریشون رو با اطرافیانشون به اشتراک می‌گذاشتند. لویی با خوشحالی نگاهی به هری که متقابلا بهش خیره شده بود، انداخت. همون موقع بود که صدای موسیقی ملایمی، به صدای طبیعی محوطه چیره شد.

لویی استرس نایل رو موقع انتخاب موسیقی همراه لیام دیده بود و صدای بحثشون رو شنیده بود، اما متوجه نشده بود که چرا این موضوع تا این حد براشون مهمه؛ اما حالا، با پخش شدن صدای ملایم اون ساز زِهی و ظاهر شدن نایل در انتهای جایگاه، دلیلش رو متوجه می‌شد. هر کار جزئی و هر تصمیم کوچیکی، برای با شکوه بودنِ این لحظه انجام و گرفته شده بود.

در کسری از ثانیه، چشم‌های نایل توی چشم‌های آلفاهاش قفل شد و لبخندی روی لب هر سه نفرشون نشست. لبخندشون و برق نگاهشون زیبا بود و به نظر می‌رسید که زمان متوقف شده و لحظه‌ای برای نفس کشیدن بهشون هدیه کرده، تا حین عبور نایل از بین مهمان‌ها، خاطراتشون رو دوره کنند.

وقتی که نایل به محراب رسید، لویی نمی‌تونست نگاهش رو روی اون‌ها نگه داره، انگار که خوشحالی دوستانش بیش از حد درخشان بود؛ اما بعد، با دیدن نگاه پر از عشق هری، متوجه شد که اون نگاه هم درست به همون اندازه درخشانه.

وقتی که اون سه نفر در حال گفتن عهدهاشون بودند، دستی که دور انگشت لویی حلقه شده بود، شل شد و وایولت خمیازه‌ای کشید و به آرومی توی آغوش پدرش به خواب رفت.

با وجود خستگیشون و همچنین نگه‌داری از نوزادشون و برگشتن به سر کارشون، لویی می‌تونست شادی رو توی پیوند بینشون احساس کنه. شاید یه روز اون‌ها کسانی باشن که توی محراب، عهدهاشون رو با صدای بلند برای همدیگه میگن. لویی مخالفتی باهاش نداره... قطعا نداره.

The End
_________

باورم نمیشه که این بوک هم به پایان خودش رسید... انقدر تجربه‌ی شیرینی بود که مطمئنا یکی از موردعلاقه‌هام باقی می‌مونه🥺

سبا، یسنا و کیمیای نازنینم بابت همراهی و وقت و انرژی‌ای که برای کمک به من صرف کردید و همچنین دوستی و محبت صادقانه‌تون، بی‌نهایت ازتون ممنونم.

ترجمه‌ی روگ نه تنها دلچسب و شیرین بود، بلکه یه جمع گرم و کوچیک و صمیمی برای ما چهارنفر ساخت و باعث شد این همکاری به چیزی فراتر از 'صرفا ترجمه‌ی یه بوک' تبدیل بشه.

ممنونیم از همه عزیزانی که با ترجمه همراهی کردند و حمایتشون رو از ما دریغ نکردند. لطفتون برامون خیلی ارزش داره🥰

فعلا وقت یه استراحت کوتاهه، ولی هر موقع بوک جدیدی پابلیش بشه، توی مسیج بورد اطلاع میدم👀

دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro