Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•9•

این قسمت:
ماندن
.
.
.

از ظهر گذشته بود و ذهن لویی پر از نکات دریانوردی بود. با توجه به چیزهایی که خونده بود، یه قایق بادبانی بهترین گزینه به نظر می‌رسید؛ پس تمام کتاب‌هایی که مربوط به اون موضوع توی کتابخونه بود رو جمع کرد. احتمالا حق با زین بود و این خطرناک‌ترین ایده‌ی ممکن بود؛ اما هر چی که بیشتر در موردش می‌خوند، این کار ممکن‌تر از قبل به نظر می‌رسید.

لویی تجربه‌ی زیادی توی ساختن چیزهای مختلف داشت. توی سال‌های گذشته مجبور شده بود وسایل، سلاح و پناهگاه‌های مختلفی بسازه؛ حتی یه بار یه کابین توی یه منطقه‌ی خطرناک برای پنهان شدن ساخته بود و در واقع کارش برای سه ماه جواب داده بود، اما بعد مجبور شده بود برای پیدا کردن دارو به یکی از شهرهای نزدیک بره و همون موقع بود که یکی از اعضای گله اون رو دیده بود.

لویی با به یاد آوردن اون خاطره‌ی وحشتناک، ناخودآگاه انگشت‌هاش رو روی ردِ زخم قدیمی شکمش کشید و به خودش لرزید.

چشم‌هاش رو بست و تلاش کرد تا افکارش رو جمع و جور کنه و ذهنش رو روی بخش مکانیک وجودش متمرکز کنه.

تصمیم گرفت که یه نمونه اولیه از قایقش بسازه و اون رو توی یه آب‌نما یا یه حوضچه امتحان کنه، از اونجایی که قلمرو بهشتی استایلز پر از منابع آب بود؛ و بعد فقط کافی بود تا قایق رو در یه نمونه بزرگ‌تر بازسازی کنه... خیلی راحته!

لویی آهی کشید و سرش رو تکون داد و تمرکزش رو روی کارش برگردوند. هیچ جایی برای تردید وجود نداشت؛ یا این کار رو انجام می‌داد یا توسط یکی از اعضای قلمروهای همسایه کشته می‌شد.

بعد از صحبتی که با زین داشت، وقتی در کتابخونه با شدت باز شد و یه رایحه‌ی خاص رو حس کرد، خیلی تعجب نکرد. هری.

احساس بچه‌ای رو داشت که می‌دونه کار خطایی کرده... نفس عمیقی کشید و سعی کرد استرسش رو کنار بزنه؛ اون یه بچه نبود و قرار هم نبود که مثل یه بچه توبیخ بشه!

وقتی که هری امگا رو پیدا کرد، کل کسانی که توی کتابخونه بودند، دورشون حلقه زدند و کنجکاو بودند تا ببینند چه اتفاقی باعث شده آلفای آرومشون اینقدر آشفته بشه.

"عقلت رو از دست دادی؟!"

هری به طور واضحی خشمش رو نسبت به لویی که روی زمین نشسته بود و اطرافش پر از کتاب بود، نشون داد. لویی قرار نبود بهش اعتراف کنه، اما یه کوچولو از رفتار آلفا ترسید.

"هی هرولد! مشخصه که بلدی چجوری کاملا دراماتیک وارد یه اتاق بشی!"

"حرفم رو تکرار می‌کنم... عقلت رو از دست دادی؟ عبور کردن از اقیانوس فاکی، اون هم با یه قایق؟ مگه می‌خوای بمیری؟!"

"خیلی خب. می‌دونم ایده‌ی خوبی به نظر نمیرسه-" "خوب به نظر نمیرسه؟" "بهم گوش بده... واقعا فکر می‌کنم که می‌تونم از پسش بربیام!"

"اوه عالی شد! پس هم دیوونه‌ای، هم متوهم! فوق العاده‌ست!"

"اگه فقط یه ابزارفروشی این اطراف پیدا کنم می‌تونم برای شروع یه نمونه‌ی اولیه بسازم. خیلی سخت به نظر نمیرسه"

هری به جای اینکه جوابی بده شروع به بستن تمام کتاب‌های باز، که اطراف لویی بود، کرد.

"هی! داشتم اون‌ها رو می‌خوندم! فقط باید اول برنامه ریزی کنم... میشه بس کنی؟" لویی تلاش کرد تا کتاب‌هاش رو پس بگیره، اما هری ازش قوی‌تر بود و خیلی راحت اون‌ها رو توی قفسه‌ها برمی‌گردوند.

"هری!منطقی باش!" "اوه من کسی‌ام که باید منطقی باشه؟"

"ببین، من نمونه اولیه‌م رو توی یه آب‌نما یا یه رودخونه امتحان می‌کنم و اون موقع می‌تونی ببینی که..."

هری به جمع کردن کتاب‌ها ادامه داد و اینقدر کارش با خشونت همراه بود که بعضی از اون‌ها رو هم ناخواسته پاره کرد؛ لویی می‌تونست ببینه که مسئول کتابخونه با دیدن اون صحنه درد میکشه."وقتی نمونه اولیه‌م جواب بده، فقط باید یه قایق بزرگ‌تر بسازم! مسئله مهمی نیست!"

با حرف لویی، هری از حرکت ایستاد؛ سه تا کتابِ قطور توی دستش بود و لویی اصلا و ابدا به بزرگیِ دست‌های هری فکر نمی‌کرد... اصلا! اون‌جوری خیلی عجیب می‌شد، نه؟

"مسئله مهمی نیست؟ مهم نیست؟ اصلا توی عمرت چیزی ساختی لویی؟!"

"یه بار یه کابین ساختم" لویی گفت، اما بلافاصله از گفتنش پشیمون شد.

"اوه واقعا؟ یه کابین ساختی؟ عالیه! آفرین! کابینی که ساختی می‌تونست روی آب شناور بمونه و از اقیانوس ردت کنه؟!"

چرا عصبانیت هری اینقدر جذاب بود؟

"نه... اما خیلی خوب دوام آورد." لویی نتونست جلوی نیشخند از خود راضیش رو بگیره. چرا عصبی کردن هری اینقدر بامزه بود؟

"خوب دوام آورد؟ خیلی خب. دیگه کافیه! من اجازه نمیدم این ایده‌ی دیوانه‌وارت عملی بشه" هری تمام کتاب‌ها رو توی قفسه برگردوند، به جز اونی که توی دست‌های لویی بود.

امگا مسیر نگاه آلفا رو دنبال کرد و با دیدن هدفش، کتابش رو محکم به سینه‌ش چسبوند. "این یکی نه! دارم می‌خونمش." "آره و مشکل دقیقا همینه! "

هری به زور کتاب رو از لویی گرفت و لویی هم به اندازه‌ی کافی توان نداشت که بتونه متوقفش کنه. "هری!" "هیچ راهی نیست که بهت اجازه بدم اون کتاب‌ها رو بخونی لویی."

حالا لویی به اندازه‌ی کافی اعصابش خورد شده بود که جذاب بودن هری موقع عصبانیتش رو نادیده بگیره.

"بهم اجازه بدی؟ اجازه بدی؟ تو هیچ حقی نداری که به من اجازه‌ی انجام کاری رو بدی یا ندی. من می‌تونم مراقب خودم باشم. فکر کنم با نه سال تنها زندگی کردن اون بیرون، خیلی وقته که این موضوع رو ثابت کردم."

"با چنین ایده‌هایی زنده موندی؟ پس این یه معجزه‌ست که هنوز نفس می‌کشی!" "خب در هر صورت دارم نفس می‌کشم، مگه نه؟ بدون یه آلفا که بهم بگه چیکار می‌تونم بکنم و چیکار نمی‌تونم بکنم."

"حالا هرچی. این بحث هیچ فایده‌ای نداره... تو به هر حال اینجا می‌مونی." "چی؟"

"من با انجمن صحبت کردم. توافق کردیم که بذاریم اینجا بمونی."

صدای زمزمه و پچ پچ بقیه محیط رو پر کرد، در حینی که لویی تلاش می‌کرد اطلاعات جدیدی که شنیده بود رو هضم کنه و درست به اندازه تماشاگرانِ بحثشون شوکه بود.

"من می‌تونم بمونم؟ منظورت اینه که... به‌طور نامحدود؟"

لحن هری نرم شد. "آره، لو. تو می‌تونی تا هر وقت بخوای بمونی. نمی‌خواستم اینطوری بهت خبر بدم، ولی آره."

"یعنی اون قراره عضو گله بشه؟" یه بتا سؤالش رو به اندازه‌ای بلند پرسید که از بین زمزمه‌های جمعیت شنیده بشه.

لویی آب دهنش رو قورت داد، به هری نگاه کرد و با استرس منتظر جوابش موند. آلفا معذب به نظر می‌رسید... شاید هم مضطرب؛ مثل کسی بود که مجبوره خبرهای بد رو برسونه و همین به عنوان یه پاسخ، برای لویی کافی بود. قرار نیست عضوی از گله باشه. اجازه داره که بمونه، ولی عضوی از گله نمی‌تونه باشه. اون‌ها فقط حضورش رو تحمل می‌کنند، همین!

احمقانه‌ست که حس می‌کرد بخاطر این موضوع احساساتش جریحه‌دار شده... هیچ گله‌ای تا اون موقع اینقدر باهاش مدارا نکرده بود. می‌دونست نمی‌تونه خودش رو به زور توی گله جا کنه... می‌دونست باید خوشحال باشه که جایی رو پیدا کرده که قرار نیست بیرونش کنند و تهدیدش کنند که اگر برگرده، کشته میشه!

نباید بیشتر از این انتظار داشته باشه... نباید! ولی گرگِ احمقِ محتاجِ توجه‌ش، می‌خواست پذیرفته بشه، می‌خواست عضوی از یه‌ چیزی یا یه‌ جایی باشه که دیگه مجبور نباشه همیشه از بیرون به همه نگاه کنه، انگار که به هیچ کجا تعلق نداره.

"لویی من-"

"نیاز دارم یکم هوا بخورم." لویی کیفش رو برداشت و از بین جمعیت گرگینه‌هایی که احاطه‌شون کرده بودند، رد شد و از در بیرون رفت. با اینکه قدم‌هاش رو محکم و با اراده برمی‌داشت، اما هر لحظه احساس دل شکستگی توی وجودش بیشتر و بیشتر می‌شد.

چرا نمی‌تونست یه امگای خوب باشه؟ مؤدب، مطیع، لطیف و صبور. هیچ کدوم از این ویژگی‌ها رو نداشت؛ در عوض اون فقط... سرکش و معیوب بود، و همینطور یه دزد.

آرزو می‌کرد که می‌تونست با خودِ جوون‌ترش حرف بزنه... بهش بگه دست از دردسر درست کردن برداره و خوب باشه. همرنگ بقیه بشه و دست از مقابله کردن با بقیه برداره. اونجوری دیگه از همون اول تبعید نمی‌شد و توی این دردسر بزرگ نمی‌افتاد.

تا وقتی که حضور یه گرگ دیگه رو کنارش، مشغول دویدن توی جنگل حس نکرده بود، متوجه نشده بود که وارد فرم گرگش شده.

گرگ هری بزرگ بود و با خز سفید، که توی نورِ روز روشن‌تر و براق‌تر دیده می‌شد، پوشیده شده بود و عضله‌های قدرتمندش، با هر حرکت تکون می‌خورد و هر چشمی رو به خودش خیره می‌کرد؛ و در مقابل گرگ لویی بود که به معنای واقعی کلمه، رقت‌انگیز بود. خز قهوه‌ای مات، بدنش رو پوشانده بود و سایزش خیلی کوچک‌تر از هری بود... لویی یجورایی خجالت‌زده شده بود.

هری سعی می‌کرد راهش رو سد کنه، خیلی واضح داشت نشون می‌داد که دوست داره لویی سرجاش بایسته. امگا می‌تونست حرکاتش رو از مایل‌ها دورتر هم ببینه، پس خیلی راحت از روی آلفای شوکه شده که مقابلش قرار گرفته بود، پرید.

برای چند لحظه لویی فکر کرد که آلفا بالاخره تنهاش گذاشته، اما بعد صدای پاهایی رو شنید که به سرعت بهش نزدیک می‌شدند. نفسش رو بیرون داد و سرعتش رو بیشتر کرد، از روی شاخه‌ها و درخت‌های قطع شده پرید. مسیرش رو تغییر داد و با سرعت پیچید. وقتی که دید هری داره تقلا می‌کنه تا بهش برسه، موجی از خوشی توی رگ‌هاش پیچید.

این چالش باعث شده بود حواس لویی از افکارش پرت بشه و تمرکزش رو روی عضلاتش بگذاره. هری سریع‌تر و چابک‌تر از آلفاهای معمولی بود و به نظر می‌رسید اون هم مثل لویی داره از این تعقیب و گریز لذت می‌بره؛ چون چندین بار فرصت این رو داشت که جلوی لویی رو بگیره، اما این کار رو نکرد.

اون‌ها تا موقع غروب خورشید به دویدن ادامه دادند و حالا ماه توی آسمون جایگزین خورشید درخشان شده بود. آخرین باری که لویی اینقدر بهش خوش گذشته بود نه سال پیش بود که با دوست‌هاش به شکار رفته بود.

بالاخره، سرعتش رو کمتر کرد، بدنش خسته شده بود و از نفس افتاده بود. هری هم در کنارش، سرعتش رو کمتر کرد و درست مثل اون نفس نفس می‌زد. وقتی که هری بهش علامت داد تا برگردند، لویی بدون مخالفت همراهیش کرد. اگر می‌خواست صادق باشه، این دفعه بیشتر از حدی که در توانش بود به خودش فشار آورده بود؛ مخصوصا که غذا و حتی یه قطره آب هم کل روز نخورده بود.

یه سرگیجه‌ی ناگهانی باعث شد تا لویی نتونه درست قدم برداره. برای لحظه‌ای دیدش تار شد و باعث شد سر جاش بایسته. هری کنارش ایستاد؛ احساس می‌کرد مشکلی پیش اومده، پس به فرم انسانیش تغییر شکل داد.

"لویی، حالت خوبه؟" لویی با تغییر فرمش از آخرین ذره‌ی انرژیش استفاده کرد و بعد جلوی چشم‌هاش سیاه شد.

وقتی که دیدش برگشت، متوجه شد که روی زمین دراز کشیده و هری بالا سرش ایستاده و از حالت چهره‌ش می‌شد فهمید که نگرانه."لو؟" صدای هری از همیشه بلندتر بود و با تکون دادنش سعی داشت اون رو به هوش بیاره. لویی به زور لبخندی زد و سرگیجه‌ش رو نادیده گرفت و به درختی تکیه داد.

"خوبم، خوبم... فقط خسته‌ام." "از صبح تا حالا چیزی نخوردی، مگه نه؟ بگو که حداقل آب خوردی؟" لویی سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و ناله‌ای کرد. تکون دادن سرش باعث شدیدتر شدن سردردش شد. هری با عصبانیت آهی کشید." آخر منو دیوونه می‌کنی."

لویی متوجه منظورش نشد و اخمی روی صورتش نشست و البته فرصت پرسیدنش رو هم پیدا نکرد، چون هری با گفتن 'بپر بالا!' به سرعت به فرم گرگش برگشت.

توی اون هفته، این دفعه دومی بود که لویی به اون شکل داشت حمل می‌شد؛ یکم تحقیرآمیز بود، اما حقیقتا فکر نمی‌کرد که بتونه اون مسیر رو، بدون از حال رفتن بگذرونه. تسلیم شده آهی کشید و اجازه داد که تا مقر فرماندهی حمل بشه. گونه‌های سرخ شده‌ش رو توی خزهای هری پنهون کرد و رایحه‌ی آرامش‌بخش آلفا رو توی ریه‌هاش کشید.

به نظر می‌اومد رایحه‌ هری می‌تونه توی هر موقعیت و هر زمانی اون رو به دنیای خواب ببره، پس فقط چشم‌هاش رو بست. وقتی دوباره چشم‌هاش رو باز کرد، با سینه‌ی پهن هری مواجه شد. آلفا اون رو روی دست‌هاش بلند کرده بود.

یکنواختی قدم‌ها و رایحه‌ی هری نزدیک بود دوباره اون رو به حالت خواب آلودش برگردونند، تا اینکه خودشون رو مقابل ورودی خونه دید. اطرافشون غرق در تاریکی بود و به غیر از صدای خرخر چند نفر، صدای دیگه‌ای به گوش نمی‌رسید. لویی تعجب کرد وقتی هری به جای اینکه اون رو به اتاقش ببره، به سمت آشپزخونه رفت و اون رو روی کابینتی که مقابل اجاق گاز قرار داشت، گذاشت.

به زور یه شکلات و یه بطری آب رو به دست امگا داد. لویی زیر لب ازش تشکر کرد و به سادگی فکر کرد که بعد از این هری بی‌خیالش میشه... در حینی که لویی نصف بطری آب رو سر می‌کشید، هری تمام چیزهایی که لازم داشت رو از یخچال و کابینت‌ها بیرون آورد.

"هری، لازم نیست که-" "من غذا درست می‌کنم و تو می‌خوریش." "هری، دیر وقته. بیا فقط بریم و بخوابیم." "اون شکلات لعنتیت رو بخور، لویی." "هوم... این راه عجیبی برای گفتن خفه شو بود."

لحن کلافه و جدی هری موثر واقع شد و لویی بالاخره دست از اعتراض کردن برداشت. این کاری نبود که آدم‌های زیادی بتونن انجامش بدن! لویی تحت تاثیر قرار گرفته بود. هر گازی که به شکلات می‌زد باعث می‌شد انرژی بگیره؛ و البته این رو هم متوجه شد که تا چه حد گرسنه بوده...

صدای شکمش به گوش هری که جلوی اجاق گاز ایستاده بود و با عصبانیت چیزی رو زیر لب زمزمه می‌کرد، رسید و باعث شد سرعتش رو بیشتر کنه. لویی فقط تونست متوجه‌ جمله‌ی "به خودش گشنگی میده" و "نیمه‌ی گمشده‌ی احمق" رو بشنوه، اما حدس می‌زد که اون مورد آخر رو اشتباه شنیده.

لویی متوجه شد که به عضلات کمر هری، همونطور که اون آلفا کاملا حرفه‌ای اطراف آشپزخونه می‌چرخید، خیره شده. می‌تونست ببینه که چقدر توی استفاده کردن از وسایل آشپزخونه سرعت داره و همچنین ناراحتیش بخاطر گرسنگی امگا توی حرکاتش مشخص بود.

لویی بعد از خوردن اولین لقمه بدون هیچ فکری ناله کرد‌. هری توی کمتر از پونزده دقیقه براش خوراک سبزیجات درست کرده بود و مزه‌ش حرف نداشت. اون هنوز روی کابینت نشسته بود و هری بین پاهاش ایستاده بود و لبخندی از رضایت روی لبش بود.

"مزه‌ش خوبه، مگه نه؟" "اوه خفه شو." نیشخند هری بزرگ‌تر شد وقتی لویی توی یه زمان کوتاه رسما غذاش رو بلعید. "خب گوش کن. راجع به تصمیم انجمن..."

لویی می‌دونست که صحبت‌های هری قراره به کجا ختم بشه و هیچ میلی نداشت که بخواد راجع به دلایلی که نمی‌تونن اون رو توی گله قبول کنند، حرف بزنه. سریع بشقاب خالیش رو کنار گذاشت و از کابینت پایین پرید.

"برای غذا ممنونم، خیلی خوب بود‌" "لویی-" لویی کاملا می‌دونست که اینجوری فرار کردن به اتاقش حرکت بزدلانه‌ای محسوب میشه، اما به هر حال قرار بود انجامش بده.

"راستی بابت گردش کوچیکمون هم ازت ممنونم! یادم رفته بود چه حس خوبیه که همراه یه گرگ بدوی نه اینکه ازش فرار کنی." لویی خندید و هری اخمی کرد.

لویی تقریبا از آشپزخونه بیرون رفته بود که صدای آروم هری رو شنید. "خواهش می‌کنم." لحنش سنگین و ناامید بود.

لویی بابت اینکه اینقدر ناگهانی آشپزخونه رو ترک کرده بود، احساس بدی داشت؛ اما اون توی ناامید کردن دیگران استعداد زیادی داشت و اگر هری انتظاری ازش داشت، بهتر بود که به مأیوس شدن عادت کنه.

***
چقدر لویی گناه داره🥺
پسر مظلومم...

امیدوارم لذت برده باشید🦋

دوستتون داریم🤍

~آیدا، سبا و یسنا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro