Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•6•

این قسمت:
شصت و سه
.
.
.

وقتی که هری بهش پیشنهاد داد که از اتاق بیمارستان به یه اتاق توی عمارت نقل مکان کنه، لویی فکر می‌کرد که احتمالا یه جای نامناسب توی زیرزمین قراره بهش بدن. سال‌ها تجربه‌ش توی برخورد با گله‌های مختلف اون رو به این نتیجه رسونده بود که باید انتظار کمترین مهربونی و امکانات رو داشته باشه، اما اون اتاق احتمالا بهترین جایی بود که توی عمرش دیده بود.

به محض ورود به اتاق، با دیدن تخت بزرگ و لحاف نرم و بالشت‌های بی‌شمارش به سختی جلوی خودش رو گرفت تا روی اون‌ها نپره. نقاشی‌های رنگارنگی روی دیوار بود، پنجره‌ی اتاق با یه گیاه پیچکی تزئین شده بود و وسایل دست ساز چوبی که توی اتاق بودند، باعث می‌شد احساس راحتی داشته باشه.

در کل لویی حاضر بود تمام مدت باقی مونده از زمان اقامتش رو، بدون هیچ اعتراضی، توی اون اتاق بمونه؛ اما گرسنگی و همین‌طور صدای شکمش رو نمی‌تونست بیشتر از این نادیده بگیره. می‌تونست به یاد بیاره که صبح اون روز با پنکیک و تخم مرغ توی بیمارستان ازش پذیرایی شده بود؛ اما اونقدر سرش گرم دزدی کردنش بود که خوردن اون‌ها رو کاملا فراموش کرده بود.

با فکر به غذا از اتاق بیرون رفت تا آشپزخونه یا یه رستوران پیدا کنه... قلمرو استایلز اینقدر خفن بود که لویی انتظار دیدن هر چیزی رو داشت. با دنبال کردن صدایی آشنا و بوی غذا و همچنین صدای به هم خوردن قاشق و چنگال، آشپزخونه رو پیدا کرد و واردش شد و لیام رو دید که همراه یه امگای بلوند کنار اجاق‌گاز بود.

افراد دیگه‌ای هم اونجا حضور داشتند اما اون دو نفر فضای گرم و صمیمی‌ای ایجاد کرده بودن که لویی نمی‌تونست به جز ایستادن و زل زدن بهشون کار دیگه‌ای انجام بده. اون‌ها مشغول پختن غذا بودند و پشتشون به لویی بود. بدون اینکه حرفی بزنند، کاملا هماهنگ کار می‌کردند و هر چند وقت یه بار، همدیگه رو می‌بوسیدند. تصویر خوشحال و شاد مقابلش فقط براش خیلی غریبه بود.

"هی لویی، بیا داخل! گرسنه‌ای؟"

لویی کمی مردد بهشون خیره شد؛ اون دو نفر به قدری شیفته‌ی همدیگه بودن که باعث تعجب بود که حتی متوجه حضورش شدند. امگای مو بلوند به سمتش برگشت و تا حدودی کنجکاو به نظر می‌رسید، سرش رو کمی کج کرده و موشکافانه به حرکات لویی خیره شده بود.

"سلام لیام." وارد آشپزخونه شد و سرش رو برای امگا تکون داد و در جواب لبخندی دریافت کرد، گرچه اون لبخند خیلی صمیمانه نبود.

"امم- آره یکم گرسنمه. می‌خواستم ببینم اگه میشه یکم غذا بخورم، البته اگه مشکلی نداره."

لویی نمی‌دونست که آداب غذا خوردنِ ولگردها توی اون گله چجوریه... شاید نباید دنبال غذا می‌اومد! شاید اون‌ها به اندازه کافی بهش اعتماد نداشتند. شاید باید صبر می‌کرد تا یه نفر به یادش بیوفته و یه چیزی برای خوردن براش ببره.

"آره البته. من و نایل داشتیم یکم پاستا آماده می‌کردیم... اگه بخوای می‌تونی بهمون ملحق بشی." لبخند لیام خیلی گرم و دعوت‌کننده بود اما لویی نگاهی که امگای بلوند به آلفاش انداخت رو دید. قبل از این برنامه‌ش این بود که یه مقدار غذای فاسدنشدنی پیدا کنه و بخشی ازش رو توی کوله‌ش پنهان کنه اما انگار انتخاب دیگه‌ای هم براش وجود داشت و البته که نمی‌تونست چشم‌های مهربون لیام رو هم نادیده بگیره.

"آره، حتما." دقیقا زمانی که می‌خواست ازشون بپرسه که میتونه کمکی بکنه یا نه، هرچند که هیچ استعدادی توی آشپزی نداشت، زین از کنارش رد شد و وارد آشپزخونه شد و چشم‌های لیام و نایل با دیدنش درخشیدند.

"زین، سلام!"

لویی جلوی خودش رو گرفت تا چشم‌هاش رو نچرخونه. واقعا چقدر احتمال داشت که فردی که تعقیبش می‌کرد همزمان باهاش وارد آشپزخونه بشه؟ اون سه به هم سلام کردند و همدیگه رو بوسیدند و لویی فهمید که اون‌ سه نفر جفت همدیگه هستند. جالبه!

"لویی این زینه، جفت ما."

لویی طوری با زین دست داد انگار که تا حالا اون رو ندیده بود و بهترین تلاشش رو کرد که مودبانه رفتار کنه. به نظرش خوب بود اگه اون مزاحم رو بیشتر می‌شناخت؛ شاید شناختنش بهش کمک می‌کرد تا بتونه در آینده از شرّش خلاص بشه.

لویی فهمید که اون سه نفر با وجود بوس‌بازی و بغل‌های بیش از حدشون موقع کار، آشپزهای فوق‌العاده‌ای هستند... البته یا می‌تونست دلیلش این باشه یا اینکه لویی تا به حال یه وعده غذایی مناسب نخورده بود و بخاطر همین فرقشون رو متوجه نمی‌شد!

لویی متوجه شد که لیام یه آهنگره و مغازه‌ش نزدیک خونه‌ی اصلیه و نایل یه استراتژیست توی انجمنه که این موضوع واقعا لویی رو غافلگیر کرد... حالا دلیل نگاه‌های زیر چشمی و موشکافانه‌ی نایل رو می‌فهمید. اون‌ها در مورد موقعیت زین هم گفتند و لویی سعی کرد طوری برخورد کنه که انگار چیزی نمی‌دونه.

اون‌ها راجع به اینکه انسان‌ها دائم در حال اختراع وسایلی هستند که مسیر دلخواهشون رو سریع‌تر طی کنند، صحبت کردند و خندیدند و لیام هم با زین در مورد قهرمانان و برتری‌هاشون با هم بحث کردند.

غذاشون رو به پایان بود که لویی متوجه شد گاردش رو پایین آورده و واقعا داره خوش می‌گذرونه؛ البته اون احساس خوشحالی که توی دلش داشت، خیلی دوام نیاورد.

"خب لویی، چند وقته که تنهایی؟" نایل پرسید و چشم غره‌ی لیام رو نادیده گرفت.

لویی جوری برخورد کرد که انگار از سوال امگا ناراحت نشده. نایل تمام مدت اون رو زیر نظر گرفته بود و مشخص بود که نمی‌تونه بیشتر از این جلوی سؤال‌هاش رو بگیره.

"نه سال."

به نظر نمی‌اومد کسی از شنیدن جوابش غافلگیر شده باشه، لویی به این نتیجه رسید که اون‌ها جواب رو از قبل می‌دونستند. اخمی روی صورتش نشست؛ اگه نایل از قبل جواب رو می‌دونست، برای چی این سوال رو ازش پرسید؟

"یعنی چند سالت بود؟ سیزده، چهارده ساله بودی وقتی که از گله‌ت تو رو بیرون انداختن؟"

"نایل!" به نظر می‌رسید که لیام از شنیدن اون سوالات خجالت زده شده، اما نایل واکنشی نشون نداد و لویی سعی کرد صورتش رو بدون احساس نگه داره.

"آره، چهارده سالم بود."

لویی هنوز هم نمی‌تونست بدون مرور خاطره‌ی اون روز راجع بهش حرف بزنه. هر چقدر بیشتر تلاش می‌کرد که احساساتش رو نشون نده، قورت دادن پاستا براش سخت‌تر می‌شد. "پس از اون موقع داری از قلمروهای مختلف عبور می‌کنی؟"

"آره."

"پس قلمروهای زیادی رو باید دیده باشی، چند تا؟" لویی شونه‌هاش رو بالا انداخت. اگه جوابش رو بده زیادی بهش اطلاعات میده؟ قصد نایل از این سوال‌ها چیه؟ "خیلی زیاد."

"خیلی زیاد چند تا میشه دقیقا؟"

قیافه لیام واقعا خنده‌دار شده بود؛ چشم‌هاش گرد شده، دهن باز مونده و صورتش سرخ شده بود و به وضوح شرمگین و وحشت‌زده بود.

لویی با خودش فکر کرد که احتمالا صداقت بهترین راه برای ساکت کردن امگای رو به روشه؛ به هر حال به نظر می‌رسید نایل از اون افرادی باشه که خیلی راحت حرف دروغ رو از راست تشخیص میده.

"شصت و دو تا... البته اگر با این گله بخوام حساب کنم، شصت و سه تا."

زین و لیام نفسشون توی سینه حبس شد و نایل برای لحظه‌ای ساکت شد؛ به نظر می‌اومد که برای ادامه دادن سوالاتش مردد شده، گرچه لویی قرار نبود این فرصت رو بهش بده.

"بگذریم... بابت غذا ممنونم. خیلی خوب بود." لویی گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، از آشپزخونه بیرون رفت.
____

"این چه کاری بود نایل؟!"

"برخوردت خیلی بی‌رحمانه بود، عزیزم."

"می‌دونم می‌دونم! بعدا ازش عذرخواهی می‌کنم اما باید امتحانش می‌کردم." وقتی صورت اخموی آلفاهاش و چشم غره‌شون رو دید، احساس گناهش بیشتر شد.

"باید این کار رو می‌کردم. وقتی که وارد آشپزخونه شد یکم رفتارش مشکوک بود. فکر کردم شاید قصد داره ما رو گول بزنه... باید از صداقتش مطمئن می‌شدم."

"منظورت از مشکوک بودنش چیه؟"حالا هر دو آلفا گیج و نگران به نظر می‌رسیدند.

"منظورم اینه که اون می‌دونست که زین تعقیبش می‌کنه اما باز هم جوری رفتار کرد که انگار اون رو نمی‌شناسه."

"چی؟ امکان نداره بدونه! من خیلی مراقب بودم! حتی از خنثی کننده‌ی رایحه هم استفاده کردم... ممکن نیست چیزی بدونه." نایل با شیفتگی به زین نگاه کرد.

"اوه زی. می‌دونم که خیلی توی کارت خوبی، حتی میتونم بگم بهترینی! اما حدس میزنم لویی هم کارش خیلی خوبه. وقتی که تو وارد آشپزخونه شدی چهره‌ش هیچ تغییری نکرد، حتی به نظر می‌رسید که منتظرت بوده... بعد وقتی که خودت رو معرفی کردی، به نظر می‌رسید که از قبل اسمت رو می‌دونه! و وقتی که بهش گفتیم شغلت چیه، اون خودش رو متعجب نشون داد که در واقع واکنش عجیبی به یه موضوع ساده‌ای مثل شغله... واکنشش مصنوعی به نظر می‌رسید. وقتی که شغل خودم و لیام رو بهش گفتیم به نظر می‌اومد که شنیدنشون فقط براش جالبه، نه اینکه غافلگیر بشه."

"فاک."

"آره... بخاطر همین فکر کردم لویی داره تلاش می‌کنه تا ما رو فریب بده و خب یه دلیل خوب هم براش داره! اما با اینکه بنظر می‌رسید از سوالاتم ناراحت شده، جواب تک تکشون رو با صداقت داد. با من رو راست بود و خب... مثل اینکه مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته. حالا نمی‌دونم چه فکری باید در موردش بکنم و حس بدی دارم. نمی‌تونم تصور کنم که تمام اون قلمروها رو توی یه مدت طولانی پشت سر گذاشته و دائم از همه جا طرد شده!" نایل با فکر کردن بهش به خودش لرزید. آلفاهاش متوجه پریشانی حالش شدند و امگا رو به آرومی در آغوش کشیدند.

"حقیقتا فکر می‌کنم که لویی فرد خوبیه."

"در واقع تو راجع به همه این فکر رو می‌کنی، لیام."

"و به خاطر همین هم هست که ما عاشقتیم!"
____

لویی توی اتاقش پناه گرفته بود و کنار پنجره نشسته بود و با بی توجهی، به بازی کردن پاپی‌ها توی محوطه‌ی جنگلیِ پشت خونه نگاه می‌کرد. میل شدیدش به اینکه بتونه توی یه مکان بمونه و پذیرفته بشه و بتونه بخشی از یه گروه باشه، حس جدید و به شدت ترسناکی بود.

با فکر به اینکه اگه نتونه توی مهربون‌ترین گله‌ای که تا به حال دیده بمونه، پس ممکن نیست توی هیچ گله‌ی دیگه‌ای پذیرفته بشه، روحش به صد قسمت تقسیم می‌شد؛ اما می‌دونست که این آخرین شانسشه. این احتمالا آخرین طرد شدنی بود که گرگش می‌تونست تحمل کنه و می‌دونست که این دفعه نمی‌تونه کنترلش کنه.

چشم‌هاش رو بست و سرش رو به شیشه‌ی سرد پنجره تکیه داد و آخرین خاطرات گله‌ش رو به یاد آورد.

"لویی تاملینسون! همین الان بیا اینجا!"

دستوری که آلفا بهش داد باعث شد تا لویی با بی‌حوصلگی آهی بکشه... طبق معمول پدرش قرار بود غیرمنطقی برخورد کنه.

"چیه؟" می‌دونست که سرکش بودنش اعصاب اون مرد رو به هم می‌ریزه اما اهمیتی نمی‌داد. "فکر می‌کنی داری چیکار می‌کنی؟"

"خب اگه اینقدر واجبه که در موردش بدونی آلفا تاملینسون، دارم آماده میشم تا با دوست‌هام به شکار برم قربان! البته اگه مشکلی باهاش نداشته باشید." لویی داشت زبون درازی می‌کرد و خودش هم خوب این رو می‌دونست. می‌دید که خون پدرش رسما به جوش اومده اما اهمیتی براش نداشت و نگرانش نبود، در واقع باعث می‌شد که هیجان زده بشه.

"به هیچ وجه! امگا‌ها به شکار نمیرن حتی اگه مثل تو مایه‌ی ننگ باشن! قانون اینه... برای هیچکس تبعیض قائل نمیشیم." لویی به اون مرد چشم غره رفت. قطعا قرار بود به شکار بره توی این مورد هیچ شکی وجود نداشت! اما حالا مجبور بود که پنهانی انجامش بده، دوباره!

"اما من-"

"نه، جای هیچ بحثی نیست! تو به شکار نمیری... برات منعش می‌کنم." لویی چشم‌هاش رو چرخوند. پدرش هنوز فکر می‌کرد که آلفا وویس قراره تاثیری روی اون داشته باشه؛ تنها تاثیری که داشت این بود که بره و دقیقا خلاف چیزی که بهش گفته شده رو انجام بده تا منظورش رو برسونه.

اون شب اولین شکارش با دوست‌های صمیمیش استن و اُولی نبود، اما آخرینش بود و همچنین اولین باری نبود که از یه دستور مستقیم سرپیچی می‌کرد.

وقتی که از شکار برگشت در کمال تعجب خودش و همینطور بقیه، پدرش از گله طردش کرد. دستورش باید فورا اجرا میشد و لویی هیچ شانسی نداشت تا با مادرش یا دوست‌هاش خداحافظی کنه.

وقتی اون لحظه رو به یاد می‌آورد، سعی می‌کرد روی خاطره‌ی شکارشون تمرکز کنه که به معنای واقعی کلمه بهش خوش گذشته بود. اون روز گرگش کاملا احساس آزادی می‌کرد و کنار دوست‌هایی بود که اون رو با تمام نقص‌ها و اشتباهاتش پذیرفته بودند. قطعا ارزشش رو داشت و به هیچ وجه از انجامش پشیمون نبود.

وقتی نقش نایل رو توی انجمن فهمید در حالی که اون هم یه امگا بود، به این فکر کرد که اگر به جای گله‌ی تاملینسون توی گله‌ی استایلز بزرگ شده بود، شاید الان این جای خالی رو توی سینه‌ش حس نمی‌کرد... شاید هنوز هم حس تعلق داشتن به جایی رو توی قلبش داشت.

کنار پنجره نشسته بود، چشم‌هاش رو بسته بود، شکمش بعد از مدت‌ها پر بود و صدای پاپی‌ها از فاصله‌ی دور توی گوشش می‌پیچید و در همین حین، بدون اینکه حتی متوجه باشه، داشت گریه می‌کرد. مدت‌ها بود که خواب راحتی رو تجربه نکرده بود... و بالاخره، همونطور که به پنجره‌ی سرد تکیه داده بود و صورتش از اشک‌هاش خیس بود، به خواب رفت.

و توی همون حالت بود که نایل، که برای عذرخواهی اومده بود، اون رو پیدا کرد.

***

بچم لویی🥺💔

نظری، حرفی، چیزی؟

امیدواریم که لذت برده باشید🦋

دوستتون داریم🤍

~آیدا، سبا و یسنا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro