•5•
این قسمت:
مضحک
.
.
.
انگار آلفایی که تعقیبش میکرد ماهرتر از اونی بود که لویی فکرش رو میکرد. بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید که لویی دوباره متوجهی برگشت رایحهی آلفا پشت سرش شد. اگه میخواست دوباره اون فاکر رو دور بزنه و ازش فرار کنه، خیلی ضایع میشد؛ پس برای الان اگر قرار بود چیزی بدزده فقط باید مراقب میبود.
وقتی وارد پارک شد یه گوشهی ساکت و آروم پیدا کرد و روی یه نیمکت نشست. آرنجهاش رو روی پشتی نیمکت گذاشت و با آرامش صبر کرد، چشمهاش رو بست و سرش رو به عقب تکیه داد. امیدوار بود که موقعیتش بتونه آلفا رو قانع کنه که فقط داره از آفتاب لذت میبره و ریلکس میکنه؛ گرچه تمام حواس پنجگانهش روی بالاترین درجه بودند و کاملا هوشیار بود و حواسش به اطرافش بود.
یه آلفا داشت یه چیزی رو یادداشت میکرد... میتونست صدای آروم حرکت خودکار رو از بین صدای محسوس آبنمای وسط پارک بشنوه؛ همچنین صدای یه پرنده که از یه شاخه روی شاخهی دیگهای مینشست و صدای باد که باعث تکون خوردن برگها میشد رو هم تشخیص داد. دو امگا از کنارش عبور کردند و بالاخره، نسیم ملایمی رایحهی تنباکو، کاج و دارچین رو بهش رسوند.
لویی صبر کرد تا شدت رایحهای که حس میکرد ثابت بشه... اون آلفا فقط چند متر ازش فاصله داشت. دستهاش رو روی صورتش کشید تا آثار خستگی رو از روی صورتش پاک کنه و در همین حین، چشمهاش رو باز کرد و از فرصت استفاده کرد تا به سمت آلفا برگرده. اونجا، کنار آبنما یه مرد با موهای پرکلاغی در حال خوندن یه کتاب کوچیک نشسته بود و ماسکی از آرامش به صورتش زده بود.
به محض اینکه آلفا رو تشخیص داد نگاهش رو برگردوند. اگه مرد به این زودی میفهمید اونقدری که فکر میکنه نامحسوس عمل نمیکنه، دیگه خوش نمیگذشت! با خوشحالی بخاطر کشف جدیدش، ریلکس نشست و مکان آرامش بخشی که تصادفاً به تورش خورده بود رو، بررسی کرد. گلها، نیمکتها، آبنما و... حس میکرد از واقعیت خارج شده و پا به باغ عدن گذاشته!
همون موقع بود که یه چهرهی آشنا که با یه کتاب در نزدیکیش نشسته بود رو شناخت. وقتی لویی بلند شد تا کنار اون دختر بنشینه، متوجهی نگاه زیر چشمیِ آلفای مو مشکی شد... پس بیا یه نمایش خوب برای تماشا تحویلش بدیم.
———
"پس تو باهاش ملاقات کردی؟"
"آره. شب پیش تو بیمارستان. راستش حرفهای تو و اولیو رو توی راهرو شنیدم."
"پس میدونی که اومدم چی ازت بخوام... دوباره!"
"میدونم که میخوای لویی بمونه لیام، ولی همه چی پیچیدهتر از این حرفهاست. من باید اول بدونم اون برای چی تبعید شده و مطمئن بشم که تهدیدی برای گلهمون نیست."
"اگه دیده باشیش، تو هم مثل من میدونی که یه تهدید نیست."
"لیام-"
"نه هری، اشکالی نداره. اگه باعث میشه که حس بهتری داشته باشی، تحقیق کوچیکت رو انجام بده؛ ولی اگه حرفهای اولیویا رو شنیده باشی باید بدونی که سلامتیش تحت تأثیر این واقعیته که مدت طولانیای رو تنها گذرونده... به نظرم رد کردن یه امگای آسیب دیده خیلی ظالمانهست."
"متوجهام لیام. لعنت... من حتی باهات موافقم. فقط... من باید اول به گله فکر کنم." لیام آه کشید چون میدونست که نظر هری قرار نیست تغییر کنه.
"خب، نظرت راجع بهش چی بود؟" لیام میتونست از طوری که چشمهای هری یه ذره گرد شدند و دهنش نامطمئن از اینکه چی بگه باز و بسته شد، بگه که اوضاع همونطور که انتظار داشته پیش رفته!
"اون کیوته، مگه نه؟ میدونستم شما دوتا میتونین با هم کنار بیاین." نیشخند لیام واقعا روی مخ هری بود.
"من- خب، آره! بد نیست ولی... خب... من مطمئنم که اون از من متنفره... پس..." یه تصویر تر و تمیز از طرز نگاه کردن لویی قبل از اینکه آلفا اتاق بیمارستان رو ترک کنه، جلوی چشم هری پدیدار شد.
"بهش زمان بده. تو مستقیما به این اشاره کردی که گله خودش اون رو نخواسته..."
"صبر کن! فکر میکنی لویی صدام رو موقعی که داشتم اون حرف رو میزدم، شنید؟"
"دیوارهای اینجا اونقدر هم ضخیم نیستن، رفیق! اون همینجا پشت در نشسته بود و تو داشتی داد میکشیدی! معلومه که شنیده... "
صورت هری از خجالت سرخ شد و یه تودهی آشنای مزخرف از اضطراب توی دلش شکل گرفت. لویی حتما خیلی بد بخاطر اون حرفها صدمه دیده... خلاصی از اون تودهی اضطراب و بخشیده شدن، تنها چیزی بود که وقتی از جاش بلند شد تا لویی رو پیدا کنه و ازش معذرت بخواد، توی ذهنش شناور بود.
——
"پس این یه لغتنامه نیست؟"
دختر بتا خندید."نه نیست. چرا فکر کردی یه لغتنامهست؟"
"نمیدونم. فقط خیلی ضخیمه."
"اوهوم... هست."
لویی خیلی خوشحال بود که با شارلوت، بتایی که اون روز بیرون از اتاق کار هری دیده بود، مواجه شد. بی هیچ تردیدی، لویی خودش رو به شارلوت معرفی کرد و ازش راجع به کتابی که میخوند پرسید، که مشخص شد یه کتاب شعر از یه یارویی به اسم ادوارد الن پو یا همچین چیزی بود؛ لویی در موردش مطمئن نبود.
چقدر میتونست باحال باشه که فقط یه کتاب برداری و بدون فکر کردن به هیچ چیز دیگهای توی دنیا، بنشینی و بخونیش؟
لویی توی هر فرصتی که به دست میآورد با لبخندهای بزرگ و خندههای دوست داشتنیش سعی داشت خودش رو حسابی توی دل دختر جا کنه و خب... ارتباط برقرار کردن با کسی مثل شارلوت که خیلی مشتاق و خوش برخورد بود، کار سختی نبود.
اگه یکم خوش شانسی میآورد، مأمور مراقبش خیلی زود خسته میشد و گزارش میداد که لویی یه شهروند شرافتمنده که میشه بهش اعتماد کرد و میتونن توی زمان باقی مونده از اقامتش توی گله، تنهاش بذارن... و بعد لویی میتونست خیلی راحت کولهش رو از لوازم مورد نیازش پر کنه. خیلی خب، شاید برای این موضوع به یه عالمه شانس نیاز داشته باشه تا ممکن بشه.
"هی شارلوت-"
"میتونی لاتی صدام کنی." امگای لویی از این همه محبتی که داشت بهش میشد، گیج شده بود. لویی سعی کرد با یادآوری اینکه به زودی مجبوره به وضعیت عادیش برگرده، سرکوبش کنه.
"خیلی خب، پس لاتی، خیلی ضایع نباش ولی اون پسر مو مشکیه که نزدیک آبنما داره کتاب میخونه رو میشناسی؟"
"کی؟ اوه! زین. آره. تقریبا همه میشناسنش. اون فرماندهی دفاعی قلمرو ماست."
"فرمانده دفاعی، هوم؟ خیلی مهم بنظر میرسه." لویی هیچ ایدهای نداشت که یه فرماندهی دفاع دقیقا چه غلطی میکنه!
"آره مهمه. اون یه چیزی تو مایههای مشاور نظامیِ آلفا هریه. چطور؟"
اوه فاک. تعجبی نداشت که یارو توی تعقیب کردن کارش خوب بود؛ البته اگه میخواست سر لویی رو شیره بماله، باید از خلاقیتش بیشتر استفاده میکرد. وقتی شارلوت به خیره شدن به اون آلفا ادامه داد، لویی تصمیم گرفت تا بحث رو عوض کنه.
"هیچی. فقط به نظرم جذاب اومد. تو خیلی کتاب میخونی؟ اینطور بنظر میرسه."
بتا با افتخار لبخند زد و بیخیال تغییر یهوییِ موضوع شد. "آره من تقریبا همهی بخشِ شعر کتابخونهمون رو تموم کردم."
"کتابخونه؟ منظورت اینه که شما توی فرماندهی یه کتابخونه دارین؟" لاتی سرش رو تکون داد. واقعا که این قلمرو حرف نداره!
"میتونی بهم نشونش بدی؟"
"البته."
حتی با وجودِ حضور دختر بتا هم، آلفا بیخیال تعقیب کردنش نشد؛ به هر حال لویی اونقدر هم از حضور آلفا اذیت نمیشد، از اونجایی که در واقع فقط میخواست کتابخونه رو ببینه و شارلوت همراه خیلی خوبی براش بود.
و اینطوری بود که لویی خودش رو -بدون اغراق- با پشمهای ریخته در حال نگاه کردن به قفسههای بیشمار کتاب که احاطهش کرده بودند، پیدا کرد. کتابخونه به طرز حیرت انگیزی بزرگ بود. توی راهرویی که اونها ایستاده بودند، نردبونهای بزرگی برای دسترسی به قفسههای بالاتر کتاب قرار گرفته بودند و پلههای چشمگیر چوبی با حکاکیهای طلایی که به دو طبقهی بزرگ بالای سرش راه داشتند.
جنب و جوش بیصدایی بین کسانی که توی کتابخونه بودند، برقرار بود و مردم توی قسمتهای مختلف کتابخونه لم داده بودن یا دنبال کتاب مورد نظرشون بین قفسهها میگشتند؛ لویی حتی متوجه بعضی افراد شد که توی فرم گرگشون، کنار کسانی که برای مطالعه اومده بودند ریلکس کرده بودند. همه چی خیلی آروم و باشکوه به نظر میرسید.
صدای قدمهای مردد امگا، روی زمین مرمری، تو فضای ساکت طنین انداز شد. شارلوت تمام حرکاتش رو با یه نیشخند آگاهانه دنبال میکرد. "شگفت انگیزه مگه نه؟"
لویی نمیتونست زل زدن به فضای اطرافش رو متوقف کنه. سعی میکرد همهی جزئیات رو موشکافی کنه و با دقت به خاطر بسپاره. توی اون محیط حتی زمزمه کردن هم مثل یه صدای بلند به نظر میرسید.
"چطور ممکنه؟ هیچکدوم از قلمروهایی که تا حالا دیدم این جوری نبودن. منظورم اینه که... چی- چطوری؟"
شارلوت اون رو به یه گوشهی کتابخونه که نزدیکشون بود و مبله شده بود، برد. اون قسمت قفسههای کوچیکتری داشت و پاپیها اونجا مشغول خوندن کتابهای کوچیک و رنگارنگ بودند. توی اون بخش به خاطر سقف کوتاهترش صداشون، به جای اینکه توی هر سه طبقه اکو بشه، خفه میشد. وقتی از بین پاپیهای ساکت رد شدند و نشستند، شارلوت صورتش رو به طرف لویی برگردوند.
"ورژن طولانیش رو میخوای برات بگم یا کوتاهش رو؟"
"طولانیش." لویی بدون هیچ تردیدی جوابش رو داد چون کنجکاو بود که بیشتر بدونه.
شارلوت گلوش رو صاف کرد و لویی روی بالشتکهای نرم و بزرگ مبل جابه جا شد تا جاش رو راحتتر کنه و بعد بدنش رو به سمت شارلوت برگردوند.
"فرماندهی استایلز یه زمانی درست مثل همهی فرماندهیهای دیگه بود: یه خونهی تجملی برای آلفا استایلز و خانوادهش. ولی پدر پدر پدر پدربزرگ هری و همسرش با کل این قضایا راحت نبودند. اونها شروع کردن به طرح ریزی برای جایی که هر گرگی از گلهشون بتونه احساس راحتی داشته باشه... جایی که بتونن بیان و برن و در نهایت آرامش زندگی کنن. اونها میخواستن اعضای گروهشون بهشون نزدیکتر باشن تا بتونن ازشون محافظت و مراقبت کنن و یه جامعهی سالم و قویتر رو خلق کنند."
"مگه قلمروها قبلا بیشتر شبیه روستا نبودن؟" لویی میتونست تصاویری از مادرش که داشت در مورد این بخش از تاریخشون صحبت میکرد رو به یاد بیاره.
"آره... ولی اون مال هزاران سال پیشه. اون موقع رابطمون با انسانها خیلی بیشتر از امروز شامل نزاع و درگیری میشد. از وقتی که تصمیم گرفتیم فضا رو با هم تقسیم و در میان هم زندگی کنیم، مراکز فرماندهی و قلمروها تبدیل به تنها مکانهایی شدند که گرگینهها اونجا پذیرفته میشدند؛ که البته این برمیگرده به یه قرارداد قدیمی بین انسانها و گرگینهها تا صلح برقرار باشه.
در هر صورت، همونطور که گرگینهها تصمیم گرفتند یه زندگی مسالمت آمیز رو در کنار انسانها شروع کنند، مراکز فرماندهی تبدیل به یه مجمع انحصاری بزرگ برای گرگینهها شدند تا در قدرت باشن." لویی سرش رو تکون داد؛ حس میکرد خلاصهی تجربیات مواجه شدنش با گلههای مختلف رو، از زبون اون دختر شنیده!
" اجداد هری میخواستند که این قوانین رو تغییر بدن..."
"پس بخاطر همین مرکز فرماندهی رو بزرگتر کردن؟"
"نه... اونها یه حکومت ساختن."
"چی؟" این جواب برای لویی غیر منتظره بود.
"اونها فکر میکردند این عدم ارتباط بین اعضای گله عمیقتر از چیزی مثل جداییِ محل زندگیشونه! پس اونها از اعضا خواستند تا بیشتر توی تصمیمات گله شراکت و مداخله داشته باشند. اونها فکر میکردند که این نقشِ دیکتاتوری آلفاها و جايگاهشون، قدیمی و بی استفادهست؛ پس از همهی گرگینههای قلمرو دعوت کردند تا بتونن با هم یه انجمن انتخاب کنن برای اینکه توی امور داخلی گله مشارکت داشته باشن.
البته آلفا حق این رو داره که با تصمیماتی که به نظرش به صلاح گله نیست، مخالفت کنه؛ ولی چیزی که نکتهی اصلی ماجراست اینه که انجمن اگه لازم بدونه، میتونه اعلام وضعیت فوق العاده بکنه و برای تجدید نظر در موقعیت آلفا و فعالیتهاش همهپرسی برگزار کنه."
نفس لویی تو سینه حبس شد.
"میدونم داری به چی فکر میکنی... اگه نظر من رو بخوای تصمیم شرافتمندانه و سخاوتمندانهای بود."
لویی با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بودند، سرش رو تکون داد. اون هیچ آلفایی رو نمیشناخت که بخواد جایگاهش رو اینطوری به خطر بندازه... اون هم با چنین راهی که کاملا خارج از اصول و قواعد معمول بود.
"به هرحال وقتی انتخابات انجمن برگزار شد، منطقی بود که اعضای انجمن و خانوادههاشون بتونن توی مرکز فرماندهی زندگی کنن. چند سال گذشت و اونها با هم تصمیم گرفتن که یه نقشه برای بزرگتر کردن مرکز فرماندهی بچینن تا یه اجتماع اطرافش به وجود بیارن و خوشامدگویِ هر گرگینهای باشن که میخواد اونجا زندگی کنه."
"حتما هزاران گرگینه بودن که میخواستن اونجا زندگی کنن."
"خب نه اینکه همهی گرگها بلافاصله بتونن این تصمیم رو بگیرن... منظورم اینه که، بیشتر گرگینهها یه زندگی توی شهر یا حومهش داشتند و نمیخواستند اون رو رها کنند یا پشت سر بذارنش. بعضیهاشون حتی مخالف این ایده بودن! معتقد بودن این میتونه باعث بشه اونها در رابطه با سیاستهای انسانی/گرگینهای به عقب برگردن و به ضررشون بشه! ولی فقر، خیلی از خانوادههای بدشانس رو با خودش به اینجا کشوند و اونها با امیدِ شرایط بهتر برای زندگی، به اینجا نقل مکان کردند...
از اونجا بود که اونها امکاناتی مثل بیمارستانی که دیدی رو بر پا کردند و این ایده رو تا به امروز، نسل به نسل منتقل کردند و ادامه دادند... و اینطوری بود که مرکز فرماندهی بزرگ و بزرگتر شد."
"واو" لویی بعد از تموم شدن صحبتهای لاتی بالاخره واکنش نشون داد. اونجا رسما بهشت بود. یه آلفای مسئولیت پذیر، باغها، پارک، یه خونهی اصلی بزرگ، یه کتابخونه و یه بیمارستان محض رضای مسیح!
لویی مطمئن بود که هنوز همه جای اون مکان رو نتونسته ببینه. سعی کرد اینکه دلش میخواست تا ابد همونجا بمونه رو نادیده بگیره و بدبختانه شکست خورد. سینهش منقبض شد و به سختی تلاش کرد تا صداش رو از گلوش خارج کنه.
"من واقعا حیـ-"
ناگهان صدای برخورد شدید در با دیوار، توی کل کتابخونه پیچید که باعث شد بیشتر پاپیها کنجکاوانه سرشون رو بالا بگیرند تا ببینند چه خبر شده.
لویی سرش رو برگردوند تا عامل صدا رو تشخیص بده که با دیدن اون چشمهای سبز آشنا، بدنش یخ بست. امگا به ورود آشفتهی هری و تلاشش برای پیدا کردنش خیره شد.
"چیزی نیاز داشتید آلفا؟"
"نه ممنون. چیزی که میخواستم رو پیدا کردم." قیافهی دختر آویزون شد وقتی که آلفا، قبل از اینکه با عجله به سمت لویی بره، دوباره بهش نگاه نکرد.
انقباض توی سینهی لویی حالا بخاطر اضطراب حتی بدتر هم شده بود. موقع عبور از یه قلمرو، دور بودن از آلفاها -جوری که انگار بیماری واگیردار دارن- معمولا گزینهی بهتری بود چون برخورد باهاشون عموما به اتفاقات خوبی ختم نمیشد.
همچنین ملاقاتشون برای بار دوم هم هیچوقت نشونهی خوبی نبود. امگا هیچ فکر دیگهای به جز اینکه اولیویا فهمیده بود که لوازم پزشکیش نیست و حالا قرار بود اون رو بیرون بندازن، توی ذهنش نبود.
"هی لویی. تو از اون افرادی هستی که سخت میشه پیداشون کرد!"
"نه واقعا..."
"میتونم باهات بیرون از اینجا راجع به یه موضوعی حرف بزنم؟"
"شاید بعدا. من اینجا درگیر یه مکالمهی خیلی جالب با شارلوت بودم." لویی نیشش رو تا بناگوش باز کرد، قلبش از حالت عادی خیلی تندتر میتپید و کف دستهاش داشتند عرق میکردند. چه بلایی داره سرم میاد؟
لبخند هری خشک شد و مشخصا از نافرمانی لویی رنجیده بود، پس استراتژیش رو عوض کرد و به سمت بتا چرخید. "هی شارلوت. حال خانوادهت چطوره؟"
"سلام آلفا. خوبن. مرسی که پرسیدین." لبخند شارلوت میتونست کل کتابخونه رو روشن کنه. لویی سعی کرد یه جوری این بحث رو متوقف کنه تا بتونه از زیر صحبت کردن با هری در بره.
"آره خانوادهش خوبن. همین الان میخواست راجع بهشون بهم بگه. پس ما بعدا حرف میزنیم، هوم؟"
هری کاملا نادیدهش گرفت. "به نظرت اشکالی داره اگه یه لحظه لویی رو ازت بدزدم؟ خیلی طول نمیکشه قول میدم."
شت! هری یه اغواگر به تمام معنا بود. با اون لبخند بزرگش داشت هر دو تا چال گونهش رو به رخ میکشید و کاملا مشخص بود که شارلوت مسحورش شده بود. "حتما! اصلا مشکلی نیست."
"خیلی ممنونم." هری صبورانه سمت لویی چرخید و هیچ راهی جز ایستادن و به دنبالش رفتن، براش باقی نذاشت. خیلی ضایع میشد اگه لویی انجامش نمیداد؛ مخصوصا که تمام افرادی که توی کتابخونه بودند، بهشون خیره شده بودند. خوب بازی کردی استایلز... خیلی خوب!
———
لویی احمق بود. اون فقط خیلی احمق بود که به خودش اجازه داد راجع به اون مکان خیال پردازی کنه. چرا آنقدر وابسته نشدن سخت بود؟ هری یه جوری بهش نگاه میکرد انگار که نمیدونست چطور باید شروع کنه. مسیح، حتی آلفاشون هم مهربونتر از اونی بود که بهش بگه برو گمشو.
بغض کرده بود... دلش میخواست هری رو متوقف کنه و بگه فردا اول وقت اونجا رو ترک میکنه تا این لحظه زودتر تموم بشه؛ ولی چنین چیزی با وجود اون بغض توی گلوش که راه نفس کشیدنش رو بسته بود، غیر ممکن بود.
"خب. عام- من میخواستم باهات صحبت کنم، چون خب- عام..." هری گلوش رو صاف کرد و لویی تلاش کرد تا روی مورچهای که داشت به سمت نیمکتی که روش نشسته بودند میاومد، تمرکز کنه.
"دیروز وقتی تو صحبت من با لیام رو شنیدی من- عام..." هری کاملا بخاطر رفتار لویی دستپاچه شده بود؛ اینکه لویی تو چشمهای آلفا نگاه نمیکرد فقط باعث میشد احساس گناه بیشتری هری رو در بر بگیره.
"میشه لطفا بهم نگاه کنی؟" لویی نگاهش رو از اون مورچه برداشت و گونهش رو از داخل گاز گرفت و خودش رو مجبور کرد تا در هم نشکنه.
"چیزی که من سعی دارم بگم اینه که من عمیقا بابت چیزی که دیروز از من شنیدی متاسفم لویی." ابروهای امگا بهم نزدیک شدند، سرش رو به یه طرف خم کرد و دهنش باز شد تا چیزی بگه ولی بعد بدون هیچ حرفی دهنش رو بست.
"ها؟" همهی چیزی که لویی تونست بگه، همین بود. هری آب دهنش رو قورت داد و گلوش رو صاف کرد.
"میدونم تو حرفهای خیلی قضاوت کنندهای راجع به ولگردها از من شنیدی و این بی انصافی بود. متاسفم."
لویی چشمهاش رو بست و دوباره بازشون کرد تا مطمئن بشه چیزی که میبینه یه سراب و توهم نیست.
"پس تو نمیخوای من رو بیرون بندازی؟"
"چی؟ نه! چرا این فکر رو کردی؟ نه اصلا! منظورم اینه که تو هنوز میتونی همونطور که توافق کردیم دو هفته بمونی." قلب هری مچاله شد.
لویی با آسودگی خاطر آه کشید. "خوبه، خیلی خب. خب، آره! مشکلی نیست هرولد. بخشیده شدی."
هری اخم کرد. "این خیلی آسون بود. تو ازم عصبانی نیستی؟" لویی خندید.
"چرا نگران اینی که یه ولگرد ازت عصبانی باشه؟ این قلمروی..." گفت و سرش رو تکون داد.
"این قلمروی چی؟" لبخندی روی لب هری بود اما هنوز توی قلبش بخاطر اون امگا درد رو حس میکرد.
فکر میکرد میخوام بندازمش بیرون.
"نمیدونم. همه فقط خیلی... خوبن! این دومین باریه که تو ازم عذرخواهی کردی."
"خب، این دومین باریه که من کار اشتباهی در حقت کردم... به هر حال، مهربونی صفتیه که خیلی دست کم گرفته شده."
"خب، نه اینجا... بذار بهت بگم، اینجا مهربونی حتی زیادی هم دست بالا گرفته شده." لویی چطور میتونست با وجود تمام سختیهاش آنقدر سرزنده به نظر بیاد؟
"خوبه. بالاخره باید یه تعادلی باشه."
لویی با وجود اینکه بهترین سعیش رو کرد تا خودش رو کنترل کنه اما شکست خورد و لبخند زد.
"چرا داری میخندی؟" لحن هری آروم بود، ذوق زده بود که تونسته باعث چنین لبخندی رو صورت لویی بشه و خوشحال بود که امگا به اندازهی قبل معذب نیست.
لویی خندید. "من براتون یه اسم پیدا کردم."
ابروهای هری تا خط رویش موهاش بالا رفتند، لبخندش بزرگتر شد و چال گونههاش مشخص شد."جدا؟"
لویی با نیشخند سرش رو در تایید حرفش تکون داد و هری با آرنج به پهلوش زد."زود باش بهم بگو."
امگا نفسش رو با خنده بیرون فرستاد و سرش رو تکون داد، "مضحک!"
هری لبخند بزرگی زد. "ازش خوشم میاد."
"خب هدف من هم همین بود!"
***
بابت تاخیر متاسفیم. فصل امتحاناته دیگه... امیدواریم که درکمون کنید🥺
مرسی که میخونید.
دوستتون داریم🤍
~آیدا، سبا و یسنا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro