•4•
این قسمت:
آلفا کوچولوی بیچاره
.
.
.
لویی روی پاهاش ایستاده بود... نه! در واقع، لویی رسما داشت راه میرفت و هیچ دردی نداشت... یا خب، حداقل دردش اینقدر کم بود که میتونست نادیدهش بگیره و حس میکرد حالش از روز قبل بهتره.
وقتی که اولیویا وارد اتاق شد، لویی رو دید که لنگزنان در حال قدم زدن بود. ابروهاش از روی تعجب بالا رفت؛ فکر نمیکرد که به این زودی زخم پاش درمان شده باشه. فقط چند لحظه طول کشید تا لویی متوجه حضور اون زن توی اتاق بشه اما به هر حال به کارش ادامه داد.
"صبح بخیر اولیو! نگاه کن! پام کاملا خوب شده! این یه معجزهست!" انرژیای که امگا از خودش بروز میداد کاملا متضاد با گودیِ زیر چشمهاش بود. اولیویا بر خلاف حس نگرانیای که توی دلش لونه کرده بود، لبخند کوچیکی زد.
"بله، میتونم ببینم! به هر حال میشه چکش کنم تا مطمئن بشیم؟"
لویی سرش رو تکون داد و روی تخت نشست و شلوارش رو بالا زد. یه لیوان آب از روی میز کنار تخت برداشت تا تشنگیش رو برطرف کنه و در همین حین، اولیویا مشغول باز کردن بانداژ دور پاش شد. با دیدن زخمش که تفاوت چندانی نکرده بود، اولیویا متعجب شد که چطور لویی حتی تونسته روی پاهاش بایسته.
"خب، یکم از دیروز بهتر شده اما کاملا خوب نشده. درد نداره؟"
لویی شونههاش رو بالا انداخت و به آب خوردنش ادامه داد؛ درسته که زخمش هنوز میسوخت اما اون قبلا با بدتر از اینها سر کرده بود.
"فکر کنم بهتر باشه یکم دیگه پماد روی زخمت بذارم تا مطمئن بشم که عفونتش کامل از بین رفته."
لویی در حالی که داشت با چشمهاش حرکات اولیویا رو دنبال میکرد، با حواسپرتی سرش رو تکون داد. آلفا از توی کمدِ کوچیک کنار دیوار، پمادی رو برداشت؛ یه پماد آنتی بیوتیک که داشتنش برای کسی مثل لویی خیلی حیاتی بود. خدا میدونست که چیزی مثل اون پماد توی سالهای گذشته چقدر میتونست به کارش بیاد.
"خیلی خب، تموم شد" اولیویا از جا بلند شد تا اون داروی ارزشمند رو دوباره توی کمد برگردونه. "فقط مراقب باش و خیلی به خودت فشار نیار" بعد از قفل کردن در کمد، کلید رو توی جیب روپوشش گذاشت. لویی لبخندی بهش زد.
"نگران من نباش اولیو! تو کارت رو خیلی خوب انجام دادی. من کاملا حالم خوبه. ببین!"
از روی تخت پایین پرید و تمام وزنش رو روی پای زخمیش انداخت."لویی! اون کار رو نکن!" آلفا با لحن نگرانی بهش اخطار داد و به محض اینکه پای لویی به زمین رسید، خودش رو با عجله بهش رسوند. لویی ناله بلندی کرد و سعی کرد تعادلش رو به دست بیاره و به اولیویا تکیه زد." آخ" فاک. این خیلی درد داشت.
"لویی، چرا اون کار رو کردی؟"
"چون احمقم!" از بین دندونهای بهم فشردهش غرید، نفسش رو حبس کرد و صبر کرد تا دردش از بین بره. شونهی اولیویا رو رها کرد و روی تخت نشست و به سرعت کلید نقرهای رنگی که دزدیده بود رو، بین ملافههای به هم ریختهش، پنهون کرد.
چشمهای سرزنشگر اولیویا براش کافی بود و نیازی به اینکه حرفهای پنهون توی چشمهاش رو در قالب کلمات هم بشنوه، نداشت؛ پس دستهاش رو به حالت تسلیم بالا آورد.
"متاسفم متاسفم. میدونم. از این به بعد به خودم آسون میگیرم" آلفا سرش رو با ناباوری تکون داد؛ توی عمرش امگایی با این همه جرأت و قدرت ندیده بود.
"راستی، سعی کن یکم بخوابی. اصلا دیشب خوابیدی؟" لویی در جواب شونههاش رو بالا انداخت. اصلا چرا اولیویا اینقدر اهمیت میده؟ این گله خیلی عجیبه. امگا با حالت معذبی زیر نگاه موشکافانه اولیویا سرفه کرد.
"فکر کنم صدای جیغ یکی از مریضهای اتاق بغلی رو شنیدم. احتمالا بهتره که بری و بهش رسیدگی کنی."
اولیویا آهی کشید، سرش رو تکون داد و سعی کرد بیشتر از این لویی رو تحت فشار نذاره. "حتما... روز خوبی داشته باشی لویی. راستی، یکم بخوابی بد نیست."
به محض اینکه آلفا از در بیرون رفت، لویی روی تخت دراز کشید، خودش رو مجبور کرد که تا صد بشماره و مطمئن بشه که اون زن قرار نیست به این زودی برگرده.
بعد از اینکه شمارشش تموم شد، از جا بلند شد و خودش رو به کمد داروها رسوند و با کلیدی که از جیب اولیویا برداشته بود، درش رو باز کرد. بین تمام داروها و کرمهایی که توی کمد بود، چیزی که خواهانش بود رو پیدا کرد. تنها مشکلی که داشت این بود که از اون نوع پماد فقط همون یه دونه وجود داشت؛ برداشتن تمام اون دارو باعث میشد که بقیه بهش شک کنن... اون به یه قوطی خالی نیاز داشت!
"قوطی... قوطی" زیر لب زمزمه کرد و تمام اتاق رو زیر و رو کرد، اما چیزی پیدا نکرد؛ پس دوباره سراغ کمد داروها رفت. تصمیم گرفت که یکی از قوطیهای مسکن رو توی یه ظرف کوچیکتر خالی کنه و اون رو توی کیفش پنهون کنه. به هر حال، مسکنها همیشه به کارش میاومدند.
تا جایی که میتونست و در حدی شک برانگیز نباشه، پماد رو توی قوطی خالی کرد. پماد رو سرجاش برگردوند، در کمد رو قفل کرد و کلید رو جایی که اولیویا، قبل از اینکه برای کمک به سمتش بدوه، ایستاده بود روی زمین انداخت. اینجوری اون زن فکر میکرد که کلید از دستش افتاده و متوجه نشده.
میخواست کلید رو پیش خودش نگه داره تا داروهای بیشتری برداره، اما این کار ریسک بزرگی بود؛ به هر حال توی مدتی که اونجا بود میتونست دوباره دارو و بقیه چیزهایی که لازم داشت رو بدزده. به علاوه، به نظر نمیاومد که قفل کمد داروها خیلی پیچیده باشه و مطمئنا میتونست با یکم دستکاری بازش کنه! فقط باید مراقب میبود تا زودتر از چیزی که بهش مهلت دادند، از اونجا بیرون انداخته نشه.
با خوشحالی به خاطر اینکه دوباره میتونست راه بره، تصمیم گرفت تا چرخی توی مرکز فرماندهی استایلز بزنه. کولهش رو روی دوشش انداخت و احساسِ بچهای رو داشت که بهش اجازه دادند تا توی یه فروشگاه پر از شکلات بچرخه! سیزده روز وقت داشت تا تمام ملزومات مورد نیازش برای رسیدن به سرزمین شرقی رو به دست بیاره و حتی لازم نبود ریسک کنه و از مرکز فرماندهی بیرون بره؛ چون اونجا واقعا بزرگ بود.
وقتی که داشت از ساختمون بیرون میرفت همه با روی خوش ازش استقبال کردند و خواستند تا اگر به چیزی نیاز داشت، حتما اونها رو در جریان بذاره؛ اما لویی بلافاصله درخواستشون رو رد کرد چون به صداقتشون شک داشت و مطمئن بود که پشت این مهربونیشون، چیزی هست که هنوز نتونسته متوجهش بشه.
همونطور که حواسش به پشت سرش بود، قدم میزد و قصد داشت تا وقت بذاره و اطرافش رو بیشتر بشناسه. اگر توی اون روز دوباره چیزی میدزدید یه ریسک بزرگ بود؛ مگر اینکه موقعیتی براش پیش بیاد و اینقدر خوب باشه که نتونه ازش بگذره.
___
همونطور که گشت میزد متوجه شد که بیمارستان و خونهی اصلی، توی مرکزِ جایی که به نظر یه شهر کوچیک میاومد، قرار داشت. مردم در حالت گرگ و در فرم انسان مشغول رفت و آمد و انجام کارهای روزانهشون بودند. دیدن خونهها، فروشگاهها، مراکز خدماتی و... باعث شده بود تا دهنش باز بمونه. به قدری شگفت زده شده بود که حتی دیگه به دزدیدن چیزی هم نمیتونست فکر کنه. اول فکر میکرد قلمروی استایلز بزرگترین جاییه که توی عمرش دیده، اما حالا مطمئن بود که اونجا بزرگترین قلمروییه که تا حالا وجود داشته!
هر چقدر که بیشتر میگذشت رایحهای که توی مدت قدم زدنش حس میکرد، واضحتر میشد. رایحهی کسی که وقتی از بیمارستان بیرون اومده بود، تمام مدت دنبالش بود. بوی تنباکو و کاج و... احتمالا دارچین؟ مطمئن نبود ولی قطعا اون بو متعلق به یه ادویه بود. تشخیص عطرش توی اون محیط شلوغ خیلی سخت بود؛ اما با تشکر از تمام شرایط سختی که پشت سر گذاشته بود، بینی امگا بهتر و دقیقتر از گرگهای دیگه کار میکرد و تقریبا مطمئن بود که یه آلفا دنبالشه.
یه نفر رو مأمور کرده بودند تا حواسش بهش باشه! به هر حال با عقل جور در میاومد. اونها بهش اعتماد نداشتند و لویی هم بهشون اعتماد نداشت. این از خوش شانسیش بود که بیرون از بیمارستان چیزی رو ندزدیده بود.
آلفا از نزدیک دنبالش نمیکرد و طبق چیزی که لویی حدس میزد، خیلی ازش فاصله داشت و قطعا هم تنها بود. احتمالا فکر کرده بودند که اون آلفا برای تعقیب کردنش کافیه. هوم... قراره حسابی خوش بگذره!
کمی جلوتر و سمت راستش، یه گلفروشی بود. عالیه! هیچ عکسالعملی نشون نداد و صبر کرد تا وقتی که درست مقابل گلفروشی قرار گرفت. به محض اینکه یه درِ پشتی توی مغازه دید، خیلی سریع چرخید و وارد مغازه شد. چه خوش شانسیای!
اون آلفا با رایحهی تنباکو هنوز وارد گلفروشی نشده بود. خوبه. میدونست که رایحهی خودش خیلی شبیه به بوی گلهاست؛ پس اگر حس بویایی اون آلفا در حد نرمال بود، تنها کاری که لازم بود بکنه این بود که رایحهی خودش رو پشت امگاهای دیگهای که توی مغازه بودند، پنهون کنه تا وقتی که بتونه از در پشتی خارج بشه. خیلی آسونه!
به محض اینکه از در پشتی بیرون زد، از چند تا خیابونها و کوچهی کوچیک عبور کرد تا مطمئن بشه که از شر اون آلفا خلاص شده.
نیشخندی زد و با لذت به قدم زدنش ادامه داد. آلفا کوچولوی بیچاره... امیدوارم دفعه بعدی شانس بهتری داشته باشی!
***
مرسی که میخونید✨
دوستتون داریم🤍
~آیدا، سبا و یسنا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro