Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•34•

این قسمت:
متعلقات
.
.
.

اگر به‌ خاطر رایحه‌ی آرام بخش هری و حضورش نبود، لویی اصلا قادر به حرکت نبود. حتی همین الان هم براش عجیب بود که چطور پاهاش هنوز دارن کار می‌کنند. مثل ربات به دنبال انجمن، داخل جنگل تیره و محزون رفت. بدنش می‌لرزید و مدام کف دست‌های عرق کرده‌اش رو به شلوارش می‌کشید. چطور قرار بود از این مخمصه خلاص بشه؟

معمولا توی شرایط مشابه، کوله‌ش رو برمی‌داشت و فرار می‌کرد؛ ولی، شاید برای اولین بار در طول عمرش، فرار آخرین کاری بود که می‌خواست انجام بده. می‌خواست بمونه. کنار هری... در واقع، نیاز داشت که بمونه. دیگه نمی‌تونست تنهایی دوام بیاره. می‌دونست که اگر این‌ دفعه طرد بشه، کارش تمومه.

تصور اینکه گله‌ی استایلز هم مثل خانواده‌اش بهش پشت کنند، که مثل استن و اُلی ترکش کنند، آزارش می‌داد... اگر چنین چیزی رخ می‌داد، قطعا نابود می‌شد. احتمالا فکر می‌کنید بعد از سال‌ها تنهایی و انزوا، لویی حالا از پس همه‌ چیز برمیاد؛ ولی این یکی... شک نداشت که نتیجه‌اش از دست دادن عقلش می‌شد.

هری دست گرمش رو به آرومی روی گردن لویی، دقیقا روی محل اتصال گردن به کتفش گذاشت. انگشت شستش به نرمی همون قسمت رو نوازش کرد و باعث شد افکار متلاطم لویی آروم بگیرند. با تمرکز روی حرکت انگشت هری، کمی از استرس و نگرانیش کم شد. 

به‌ محض اینکه به اندازه‌ای وارد جنگل شدند تا صداشون به گوش بقیه‌ی گله نرسه، نایل به طرف اعضای انجمن چرخید. 

"چرند محضه! لویی هیچ کار اشتباهی انجام نداده! لویی چند روز گذشته درحال دزدی نبوده، هری. اون با من بود! اگه قرار به بازجویی باشه، اون کریسه که الان باید بیاد اینجا و جواب پس بده! محض رضای فاک! اون توی وسایل لویی فضولی کرده. اون کسیه که این وسط چیزی دزدیده! اگه از من می‌پرسین، نظرم اینه که برگردیم به مراسم و کریس رو تبعید کنیم. ما باید-" 

"خیلی خب! آروم بگیر هوران، باشه؟" گرگوری حرفش رو قطع کرد. "ما می‌دونیم تو و هری چه حسی راجع‌ به این امگا دارین ولی ما باید اول، بدون در نظر گرفتن احساسات شخصیمون، به گله فکر کنیم. برای همینه که انجمن وجود داره؛ که با ورود علایق شخصی به تصمیمات مهم مقابله کنه. اگه لویی از ما دزدی کرده، ما باید بر اساس این فکر کنیم."

حالت جدی صورت گرگوری که توسط نور ماه کمی روشن شده بود، لویی رو بیشتر از قبل می‌ترسوند. گرگوری نگاهش رو روی کاترین و الن چرخوند و هر دوی اون‌ها سرشون رو به نشونه‌ی موافقت تکون دادند... چهره‌شون درست به اندازه‌ی گرگ سخت و جدی بود. 

لویی آب دهنش رو قورت داد. چشم‌های نگران نایل کوچیک‌ترین کمکی به اضطرابش نمی‌کرد. 

"هری میشه لطفا کیف لویی رو بدی؟" صدای جدی و مقتدر الن توی سکوت ترسناک جنگل طنین‌انداز شد. هری سرش رو تکون داد و کیف رو به سمت اون‌ها گرفت. صورتش بی‌حس بود ولی لمس اطمینان‌بخشش با لویی رو قطع نکرد.

حالت صورت کاترین، گرگوری و الن چیزی رو بروز نمی‌داد و غیر قابل خوندن بود و همین بیشتر لویی رو می‌ترسوند. الن کیف رو باز کرد و تک‌ تک وسایل رو بعد از بررسی جلوی پاش روی زمین گذاشت. امگا با خجالت و استرس قدمی به عقب برداشت. چشم‌هاش درشت شده بود، دست به سینه شد اما دوباره گره‌ی دست‌هاش رو باز کرد، پایین تیشرتش رو مچاله کرد و دوباره دست به سینه شد... نمی‌دونست باید چیکار کنه. 

مسکن‌ها، کرم‌های آنتی‌بیوتیک، پانسمان‌ها، قوطی‌های کنسرو، طناب، یه چاقو، یه کتاب شعر، نقشه، کیف پول، پول و یه هودی. هودی‌ای که لویی از بین تمام اشیایی که دزدیده بود، خیلی خوب اون رو به یاد می‌آورد. هودی‌ای که بوی بارون و برگ درختان رو می‌داد. هودی‌ای که بوی خونه می‌داد.

قبل از اینکه لویی بتونه سخنرانی خودش رو برای توضیح و طلب بخشش، جلوی سه چهره‌ی جدی و یه نایل شرمنده شروع کنه، صدای آروم هری که از کنارش به گوشش رسید، متوقفش کرد. چشم‌های هری روی یه چیز خاص تمرکز کرده بود. 

"تو لباسم رو دزدیدی." 

از بین همه‌چیز، لویی انتظار نداشت هری دست روی همون یه مورد بذاره. تعجب جای اضطرابش رو گرفت.

"آم... من... خب... ببخشید." این تمام چیزی بود که لویی تونست بگه.

"چرا؟" هری همچنان با شگفتی به هودیش خیره شده بود. 

"ها؟" لویی چشم‌هاش رو بین اعضای دیگه‌ی انجمن چرخوند. آزردگی‌ای که از گرگوری ساطع می‌شد، قابل لمس بود، لب‌های نایل کم‌ کم داشتند به سمت بالا متمایل می‌شدند و به‌نظر می‌اومد الن داشت جلوی نیشخندش رو می‌گرفت. 

"چرا؟" هری تکرار کرد. لویی یکم از عوض شدن موضوع اصلی گیج شده بود. 

"ام- نمی- راستش زیاد مطمئن نیستم. من فقط-" 

"نِست سازی*."

همگی همزمان به سمت نایل چرخیدند. یه امگا معمولا وقتی شروع به نست ساختن می‌کرد که آمادگیِ داشتن توله و بارداری یا در انتظار به‌ دنیا اومدنشون بود. ابروهای لویی تا خط رویش موهاش بالا پریدند. این فقط یه هودی بود! مطمئنا نست سازی محسوب نمی‌شد!

"نست سازی..." هری تکرار کرد. به‌ قدری آروم زمزمه کرد که انگار با خودش بود و هنوز حیرت‌زده بود.

"چی؟ نه. من- اینطور نیست! من نست نمی‌سازم. من فقط فکر کردم این بوی خوبی میده- یا- منظورم اینه که من- اینطوری نیست- نه. نه نایل من نست نمی‌سازم... به‌ علاوه من- اصلا چرا به یه لباس گیر دادین وقتی محض رضای فاک ازتون پول دزدیدم." آفرین... توجه‌شون رو ببر رو یه کار بدتری که انجام دادی. ایده‌ی محشریه. حالا که اینجوری شد چرا تو صورت خودت یه مشت نمی‌زنی و راحتمون کنی؟ قطعا این کار کمک می‌کنه.

هری لبخند بزرگی زد. برای چی داشت اون‌طوری لبخند می‌زد؟ لویی از تاریکیِ محیط ممنون بود که صورتش رو، که با توجه به گرمی گونه‌هاش قطعا از گوجه هم قرمزتر شده بود، پنهان کرده بود. 

"تو فکر می‌کنی من بوی خوبی میدم و داری نست می‌سازی." هری لبخند درخشانی تحویلش داد و پرتویی از شادی بین اتصالشون به جریان در اومد. این احساس عجیبی بود در حالی‌ که چند دقیقه‌ی پیش، لویی آماده بود تا زمین دهن باز کنه و اون رو ببلعه. 

"من-" 

"منم فکر می‌کنم تو بوی خوبی میدی." هری با نیشخند گفت. 

اوه خیلی خب پس... دونستنش خوب بود. لویی نمی‌تونست جلوی لبخند کوچیکی که روی لب‌هاش نشست رو بگیره. 

کاترین سرفه‌ی معذبی کرد. "خب... اون واقعا از ما دزدی کرده. حدس می‌زنم باید برگردیم سر اون موضوع؟"

گرگوری نفسش رو بیرون داد و دست به سینه شد. مشخصا از تموم شدن اون لحظه‌ی احساسی بین اون دو نیمه‌ی گمشده خوشحال بود. 

"من فکر می‌کنم قبل از هر تصمیمی، باید ماجرا رو از زبون لویی هم بشنویم." الن با صدایی مهربون‌تر از قبل گفت. دست هری از روی شونه‌اش به سمت کمرش حرکت کرد و اون رو به خودش نزدیک‌تر کرد. 

لویی نفس عمیقی کشید. به‌ خاطر دلگرمی‌ای که هری توی چند ثانیه‌ی گذشته از طریق پیوندشون بهش داده بود، دل و جرأت بیشتری گرفته بود.

"خب واضحه که من ازتون دزدی کردم..." لویی ساکت شد. نگاهش رو به زمین دوخت، مطمئن نبود که حرف بعدیش چی باید باشه. هری به آرومی فشاری به پهلوش آورد تا برای ادامه دادن حرفش تشویقش کنه. 

"ولی من هیچوقت قصد نداشتم که..." لویی آه کشید، حرف خودش رو قطع کرد و لب‌هاش رو خیس کرد.

نگاهش رو به نایل دوخت، ناامیدانه به دنبال راهنمایی از سمت اون پسر بود. برای دومین بار دهنش رو باز کرد ولی دوباره اون رو بست. الن از لویی خواسته بود تا صحبت کنه، نه نایل و نه هری!

همونطور که اونجا و رو به‌ روی اون گرگینه‌های قدرتمند ایستاده بود، متوجه شد احتمالا این اولین بار بعد از یه مدت طولانیه که کسی فرصت توضیحِ ماجرا از دید خودش رو بهش داده...

خب... البته به‌ جز هری! ولی این حقیقت که اون‌ها از طریق ذهنی و روحی به‌ هم متصل بودند، یه‌ جورایی باعث می‌شد حسش موقع توضیحِ خودش تضعیف بشه. با دیدن کنجکاوی محسوس کاترین که از روی صورتش قابل خوندن بود و نگاه صبور و آروم الن، لویی فکر کرد که این احتمالا اولین باری بود که واقعا کسی قرار بود بهش گوش بده. 

لویی گلوش رو صاف کرد و صاف‌تر ایستاد. می‌تونست انجامش بده. باید انجامش می‌داد. 

"وقتی گله‌ام بهم پشت کرد، چهارده سالم بود. والدینم، خانواده‌ام، دوستانم، معلم‌هام، پزشکم، همه‌ی کسایی که می‌شناختمشون... هیچی نداشتم، فقط لباس‌های تنم و این عنوان احمقانه... ولگرد." اون کلمه توی دهن لویی مزه‌ی تلخی داشت. از اون کلمه متنفر بود، از جوری که مردم ازش استفاده می‌کردند تا میزان تنفرشون از لویی رو توی صورتش بکوبن، تا نشون بدن چقدر لویی براشون ناچیزه. 

"من توسط مردم خودم پس زده شدم و هر کسی که تا به‌ حال دیدم، از این موضوع آگاه بود و بر همین اساس باهام رفتار کرد." هری، لویی رو محکم‌تر به‌ خودش چسبوند، حس گناه و عذاب وجدان توی اتصالشون به جریان در اومده بود. لویی حرفی که هری قبل از دیدنش گفته بود رو به یاد آورد. 'گله‌ی خودش اون رو نخواستن!' لویی، قبل از ادامه، به‌ سختی آب دهنش رو قورت داد. 

"مطرود بودن خیلی... " لویی پلک زد تا حجم زیاد اشک‌هایی که ناگهان به چشم‌هاش هجوم آورده بود رو کنار بزنه. "صادقانه، دردناک‌ترین چیزیه که توی کل زندگیم تجربه‌اش کردم." سعی کرد کنترل نفس‌هاش رو به‌ دست بگیره اما همون اشاره‌ی ساده به بدترین روز زندگیش، اشک‌هایی رو مهمون چشم‌هاش کرد که نمی‌تونست این‌ دفعه جلوشون رو بگیره. امیدوار بود قطره‌های اشک توی نور مهتاب زیاد دیده نشن و سعی کرد سرش رو بالا نگه داره. 

"آلفای گله پدرم بود و اون کسی بود که مراسم تبعید رو انجام داد." نفس کاترین توی سینه حبس شد، الن با وحشت به لویی خیره شد و گرگوری خیلی کوچیک اما محسوس اخم کرد. 

لویی واکنش‌ اون‌ها رو نادیده گرفت. در تلاش بود تا خودش رو جمع و جور کنه و از این وضعیت بگذره. 

"مثل این بود که دست پدرم وارد سینه‌ام شد و قلبم رو بیرون کشید. خیلی درد داشت. من..." لویی سرش رو تکون داد. نمی‌تونست کلمات درستی رو برای توصیف درد جسمی و روحی‌ای که در اون لحظه‌ی به‌ خصوص تجربه کرده بود، پیدا کنه. اشک‌هاش رو کنار زد و سعی کرد دوباره نفس‌هاش رو آروم کنه.

"به‌ هر حال... من نه تنها این جای خالی دردناک رو توی سینه‌ام داشتم، بلکه همه می‌تونستن ببیننش. هرجایی که می‌رفتم، باهام مثل یه جونور موذی رفتار می‌شد، یه موجود پست، یه گرگینه‌ی معیوب و ناقص... و من سرزنششون نمی‌کنم. حتما یه مشکلی داشتم که من، یه امگا، توسط کسایی که من رو بهتر از همه می‌شناختند طرد شدم." دست هری روی کمرش محکم و سفت‌تر شد. اگر آلفا فشار دستش رو کمتر نمی‌کرد، مشخصا قرار بود اون قسمت کبود بشه، ولی لویی اهمیتی نمی‌داد. اون ارتباط مثل یه ریسمان بود که زندگیش بهش وابسته بود و در حال حاضر، بیشتر از هر چیزی بهش نیاز داشت. 

"هفته‌های اول، نه... در واقع ماه‌های اول، هر شب قبل از خواب گریه می‌کردم اما در نهایت یاد گرفتم که تنها باشم. یاد گرفتم از هیچکس انتظار کمک نداشته باشم و یاد گرفتم که چطور از خودم دفاع کنم. یاد گرفتم چطور تنهایی دووم بیارم و آره... این بعضی اوقات به معنی دزدیدن غذا و دارو بود، ولی هیچوقت بیشتر از چیزی که نیاز داشتم، برنداشتم."

لویی با به‌ یاد آوردن اولین باری که غذا دزدیده بود، اینکه چقدر گرسنه بود و امگاش احساس گناه می‌کرد، آه کشید. و بعد، یه فکر به ذهنش رسید و حالا دیگه داشت بیشتر با خودش حرف می‌زد تا با انجمن... نگاهش رو به زمین دوخته بود. "حالا که بر می‌گردم و بهش فکر می‌کنم، متعجبم که... چرا فقط... خودم رو نکشتم؟" بله، جای دست هری قطعا قرار بود کبود بشه.

"مرگ از این وضعیت آسون‌تر بود... اون طوری مجبور نمی‌شدم این تنهایی مزخرف رو طی این نه سال گذشته تجربه کنم. و صادقانه، فکر می‌کنم پدرم توقع داشت به یه روشی بالاخره بمیرم... ولی حتی هیچ‌وقت بهش فکر هم نکردم. هیچ‌وقت در نظر نگرفتمش چون همیشه این... امید احمقانه رو داشتم." لویی دوباره سرش رو بالا آورد و متوجه اشک‌های کاترین، که توی چشم‌هاش جمع شده بود، شد. ترحم و دلسوزی اون زن، باعث شد بغض توی گلوش بزرگ‌تر بشه و نگاهش رو ازش دزدید و چشم‌هاش رو به درخت‌هایی که تو اعماق جنگل بودند، دوخت. 

"بهم بگین ساده‌لوح، ولی بعد از همه‌ی این‌ها، من همیشه امیدوار بودم مکانی رو پیدا کنم که بهش تعلق داشته باشم. جایی که پذیرفته بشم. جایی که امن باشه و بتونم... دوباره یه خونه بسازم." بعد از این حرف، هری بوسه‌ی سریعی روی شقیقه‌اش به‌ جا گذاشت که گرما رو به کل بدن لویی منتقل کرد. 

"این‌ها رو بهتون نمیگم که بهم ترحم کنین. فقط می‌خوام بفهمین که چی رو از سر گذروندم و..." لویی به‌ زور دوباره نگاهش رو به اعضای انجمن دوخت. "می‌دونم نباید ازتون دزدی می‌کردم. من عمیقا... متأسفم. شما از اول خیلی باهام مهربون بودین. قرار نیست برای کاری که انجام دادم بهونه بتراشم... فقط می‌تونم ازتون بخوام که بهم یه شانس بدین. من سارق و جیب‌بُر نیستم، فقط داشتم سعی می‌کردم دوام بیارم و زنده بمونم. من معیوب هم نیستم و الان این رو می‌دونم. الان می‌دونم که... شاید ارزش یه فرصت رو داشته باشم، فقط نیاز دارم که شما هم بهم باور داشته باشین." 

سکوتی که فضا رو گرفته بود فقط توسط صدای باد و همینطور صدای هوهوی جغدی که از دور دست به گوش می‌رسید، شکسته می‌شد.

کاترین داشت اشک‌هایی که لویی چند دقیقه‌ی پیش تو چشم‌هاش دیده بود رو از گونه‌هاش پاک می‌کرد. الن گلوش رو صاف کرد ولی ساکت موند. گرگوری به‌ نظر معذب می‌اومد، اخمی غیر قابل خوندن روی صورتش بود و نگاهش رو به زمین دوخته بود. نایل بهش خیره شد و یه لبخند کوچیک تحویلش داد.

هری گلوش رو صاف کرد و محکم ولی آروم شروع به صحبت کرد. "قبل از اینکه ذهنتون رو جمع و جور کنین و تصمیمی بگیرین، خواستم بدونین که هر جا لویی بره، من هم همراهش میرم. اگه از اینجا بره، من هم اینجا رو ترک می‌کنم." 

سر لویی بلافاصله به سمت هری چرخید. صداقتی که توی پیوندشون جریان داشت، باعث خیس شدن چشم‌هاش و تنگ شدن گلوش با بغض شد. با توجه به درشت‌ شدن چشم‌های اعضای انجمن، به‌ نظر می‌اومد اون‌ها هم انتظار این حرف هری رو نداشتند. 

"خب... کیف پول بوی یه انسان رو میده. نه که دزدی از آدم‌ها کار بدی نباشه ولی... می‌دونی..." کاترین شونه‌اش رو بالا انداخت. "و چیز واقعا با ارزشی هم دزدیده نشده..." اون زن گفت و الن هم سرش رو تکون داد و در ادامه‌ی حرف کاترین اضافه کرد. "لویی، مشخصه که تو شروع سختی توی زندگی داشتی. فکر می‌کنم که درست میگی، هیچکس تا به‌ حال بهت یه فرصت واقعی نداده... من پیشنهاد میدم به ادامه‌ی مراسم امشبمون بپردازیم. گرگ؟" 

لویی با اضطراب لب پایینیش رو گزید. گرگوری سرش رو بالا گرفت، اخم هنوز هم مهمون صورتش بود.

"دزدی، دزدیه و کار خلاف نباید بدون مجازات بمونه." تپش قلب لویی شدت گرفت و آب دهنش رو قورت داد. "ولی..." گرگوری با صدایی نرم‌تر ادامه داد. "با تموم کردن مراسم امشب موافقم. می‌تونیم صبح راجع‌ به مجازات کارش تصمیم بگیریم." 

لویی نفس راحتی کشید. حالا متوجه شده بود که نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرده بوده... اعضای انجمن با گرگوری موافقت کردند و به سمت جایی که اعضای گله صبورانه منتظرشون ایستاده بودند رفتند اما لویی سرجاش خشکش زده بود. 

"لو؟ آماده‌ای؟" 

لویی به سمت هری، که به نرمی لبخند می‌زد، چرخید. باورش نمی‌شد. قرار بود طبق برنامه، مراسم رو ادامه بدن! قرار بود عضوی از گله‌ی استایلز بشه! بالاخره قرار بود به یه جایی تعلق داشته باشه... و قرار بود با هری باشه.

هری... کسی که کاملا آماده بود تا گله‌ی خودش رو برای بودن با لویی ترک کنه. هری، کسی که کنارش مثل یه ستون محکم ایستاده بود و لویی مطمئن بود که می‌تونه بهش تکیه کنه. لویی می‌تونست احساس کنه که قلبش برای اون مرد میتپه و یجورایی دردناک بود، انگار که ممکن بود هر لحظه قلبش منفجر بشه.

لویی لب‌هاشون رو برای یه بوسه‌ی سریع و شیرین به‌ هم چسبوند. برای یه لحظه به‌ همدیگه چشم دوختند و غرقِ حس خوب عشقی بودند که توی پیوندشون جریان داشت و بعد، لویی سرش رو تکون داد. 

"آره، آماده‌ام."

***
*نست سازی: نست یا به اصطلاح لونه کاریه که عموما امگاها توی امگاورس انجامش میدن. امگاها با لباس‌های آلفاشون یا خودشون یا یه فرد نزدیک بهشون یه جای نرم روی تختشون درست می‌کنند تا با بوی آلفاشون یا کسی که بهشون آرامش میده، احاطه بشن و احساس امنیت بکنند. بستگی به سلیقه‌ی نویسنده، گاهی موقع بارداری و گاهی، همینطور که توی متن گفته شد، وقتی که احساس می‌کنند آماده‌ی باردار شدن هستند نست می‌سازند.

***

چقدر من الن رو دوست دارم *-*
مثل نوه‌اش، هری، نرمه🤏🏻

گرگوری هم که مهربون شده🥺😂

لویی بچم چقدر سختی کشیده🥺

امیدواریم که از خوندن این قسمت لذت برده باشید.

مرسی که میخونید.

دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro