Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•3•

این قسمت:
کیک میوه‌ای
.
.
.

لویی امیدوار بود هری متوجه‌ی اضطرابش نشه، اما بالا و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ش و تپش قلب غیر عادیش، قطعا کمکی نمی‌کرد. جذب شدنش به یه آلفا، میل به خشنود کردنش و همین‌طور میل به مطیع شدن در برابرش برای لویی جدید و پیچیده بود و چیزی که بیشتر گیجش می‌کرد، این بود که این احساسات برای آلفایی بود که لویی اصلا اون رو نمی‌شناخت.

اون هیچ وقت مطیع یه آلفا نشده بود و نتیجه‌ی سرپیچی کردنش هم اصلا براش مهم نبود. حتی گاهی از عمد باعث ناخشنودی یه آلفا می‌شد، چون فقط دلش می‌خواست؛ و این دقیقا همون دلیلی بود که گله‌ی اسکات قصد جونش رو کرده بودند!

به هر حال، خیلی سخت بود که مثل یه امگا رفتار کنه وقتی که آلفاوویس تاثیری روش نداشت و باعث می‌شد بقیه جوری بهش نگاه کنند انگار که یه امگای معیوب و عجیب الخلقه‌ست. تنها راه زنده موندنِ امگاهایی که گله‌ای برای حمایت ازشون وجود نداشت، این بود که به هیچ‌وجه تسلیم و مطیع کسی نشن. علاوه بر این، راه رفتن روی اعصاب یه آلفا، تا وقتی که از کوره در بره، خیلی باحال بود! ولی متاسفانه این کار باعث می‌شد همیشه از همه جا طرد بشه.

اما حالا، نگاه کردن توی چشم‌های سبزِ هری، همه‌ی اون قدرت اراده‌ای که توی وجودش بود رو از بین برده بود و تمام چیزی که گرگِ لویی می‌خواست این بود که اون آلفا رو به هر نحوی که ممکنه خشنود کنه. در حالت عادی، لویی به اینجور احساساتِ غیر قابل درکش، توجهی نمی‌کرد. اگه احساساتت رو کنار بزنی، اون‌ها نمی‌تونن بهت ضربه بزنن، درسته؟

تحت هیچ شرایطی قصد نداشت رفتارش با این آلفا متفاوت باشه؛ پس یا مثل همیشه جسور می‌موند یا در حال تلاش برای حفظ خود همیشگیش، می‌مُرد.

هری پایین تخت لویی ایستاد و با کنجکاوی، نقشه‌ی پر از علامت و فرسوده‌ی سرزمین غربی رو دید زد، که لویی اون رو گوشه‌ای گذاشته بود تا با بررسیِ نقشه‌ی سرزمین شرقی اطلاعاتی به دست بیاره و یه راهی برای رسیدن بهش پیدا کنه.

لویی محتاطانه هری رو تماشا کرد که داشت نقشه رو دید می‌زد. معمولا نقشه‌ش رو از چشم‌های فضول دیگران دور نگه می‌داشت؛ اما این دفعه گرگش می‌خواست تا به هری اعتماد کنه، که البته تا حالا سابقه نداشته، و این افکار کاملا برخلاف قولی بود که دو ثانیه‌ی پیش به خودش داده بود. درست همون موقعی که پشیمون شد و خواست نقشه‌ی خط‌خطی شده‌ش رو از روی تخت برداره، هری دستش رو جلو آورد و نقشه رو برداشت.

"این چیه؟"

لویی به آلفا طوری نگاه کرد که انگار یه احمقه.

"یه نقشه‌ست" جوابش رو با کنایه داد و می‌خواست نقشه‌ش رو پس بگیره؛ اما هری سریع‌تر بود، دستش رو کنار کشید و لبخند کوچیکی زد. احساس می‌کرد که داره اعصاب امگا رو خورد می‌کنه و هم‌چنین احساس کنجکاویش تحریک شده بود تا بیشتر راجع به امگا بدونه. لویی به وضوح تحت تاثیر رهبر بودنش قرار نگرفته بود؛ هری به ندرت این برخورد رو از امگاها دیده بود، حتی اون‌هایی که گستاخ‌تر بودند هم، مثل لویی واکنش نشون نمی‌دادند. سال‌ها طول کشیده بود تا نایل بتونه راحت باشه و باهاش شوخی بکنه.

"آره، خودم فهمیدم نقشه‌ست." "پس باهوشی!" لبخند هری بزرگ‌تر شد.

"چرا کنار قلمروی اسکات نوشتی 'احمق‌ها' ؟"

لبخند کج هری، چال لپ بی‌نقصش رو نمایان کرد و فقط باعث شد تا لویی بیشتر بهم بریزه. حتی پنج دقیقه هم نمی‌شد که هری توی اتاق بود و همین الان هم باعث شده بود تا لویی یه جنگ توی ذهنش داشته باشه.

"چون اون‌ها احمقن."

هری با دیدن جسارت امگا خندید و گرچه هیچ وقت با صدای بلند اعترافش نمی‌کرد، اما یجورایی با نظر امگا موافق بود. بر خلاف میل لویی، هری شروع کرد به بررسی القاب رنگارنگی که لویی، کنار اسم گله‌ها نوشته بود. هری به بعضی از اون‌ها خندید و حتی متعجب شد وقتی که یه سری از گله‌ها رو دید که اصلا از وجودشون خبر نداشت! با خودش فکر کرد که واقعا لویی همشون رو دیده یا نه.

"کنار هر گله‌ای که باهاشون آشنا میشی یه لقب مینویسی؟" "آره."

"چرا کیک میوه‌ای رو کنار گله‌ی گِرِی‌ها نوشتی؟"

لویی لبخندش رو با گاز گرفتن لبش پنهون کرد، وقتی که یادش اومد چطوری اون لقب به ذهنش رسیده بود. "چرا سوال‌هایی که جوابشون معلومه رو میپرسی 'هری، آلفای گروه استایلز' ؟"

"تو میتونی هری صدام کنی."

"هوم چقدر صمیمی!"

"لقب ما قراره چی باشه؟"

"برای گفتنش خیلی زوده"

هری مستقیم توی چشم‌های لویی نگاه کرد و لویی فقط نمی‌تونست نگاهش رو ازش بگیره. لویی، هری رو با نگاهش قضاوت می‌کرد و هری به وضوح با کنجکاوی به امگا زل زده بود.

"لازمه که اون رو بهم پس بدی." دستش رو به سمت هری دراز کرد و کف دستش رو مقابلش گرفت و منتظر موند تا هری، نقشه رو بهش پس بده. به زور لبخندی زد تا بتونه عصبانیتش رو، که بخاطر بررسی موشکافانه‌ و غیر قابل تحمل اون آلفا بود، پنهون کنه. البته یه مقدار از عصبانیتش بخاطر این بود که سعی داشت به گرگ گیجش بگه که آروم باشه، چون نمی‌خواست اون آلفا بفهمه تا چه حد درمانده‌ست که نه تنها از طرف گله‌ی خودش، بلکه از طرف هر گله‌ای که تا به حال دیده بود، طرد شده بود.

هری واکنش خاصی نشون نداد و دست دراز شده‌ی امگا رو نادیده گرفت.

"این ضربدرها برای چی هستن؟ چرا سبز و قرمز؟"

"نقش کُد رو دارن! ساده‌ست هرولد" اون اسم مستعار کاملا اتفاقی از دهنش پرید و هری با سرگرمی خندید. لویی با یه حرکت سریع بلند شد و روی تخت، روی زانوهاش قرار گرفت و خودش رو جلو کشید تا نقشه‌ی باارزشش رو پس بگیره. انگشتش به اون کاغذ کشیده شد، قبل از اینکه هری به سرعت عقب بکشه.

'محض رضای خدا' لویی با خودش گفت.'این تنها دفعه‌ایه که یه آلفا از من سریع‌تره!' هری نیشخند زد، به نظر می‌رسید که تلاش‌های بیهوده‌ی لویی، برای پس گرفتن داراییش، براش سرگرم کننده‌ست. این کارها فقط خشم امگا رو بیشتر و آلفا رو سرگرم‌تر می‌کرد. یه چرخه‌ی خبیثانه بود که لویی به شدت دلش می‌خواست ازش بیرون بیاد.

"می‌فهمم، اما مفهوم این رنگ‌ها چیه؟"

لویی عقب رفت و شکست خورده، دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره زد و آهی کشید. "قرار نیست بیخیال این موضوع بشی، مگه نه؟"

هری سرش رو تکون داد و هنوز اون نیشخند احمقانه روی صورتش بود. لویی چشم‌هاش رو چرخوند. 'حالا هر چی! به هر حال دیر یا زود می‌فهمه که من چه امگای افتضاحیم' لویی توی ذهنش نتیجه‌گیری کرد.

"خیلی خب!" لویی از نگاه کردن به چشم‌های هری امتناع کرد و نگاهش رو، روی ملافه‌های سفید رنگ نگه داشت و به سرعت جواب داد تا هر چه زودتر این بحث تموم بشه. "قرمز یعنی 'به هیچ وجه برنگرد' و سبز یعنی 'اگه مجبور شدی برگردی، احتمالا قرار نیست کشته بشی' و اون ضربدرها هم نشون دهنده‌ی قلمروهاییه که ازشون عبور کردم."

لبخند هری محو شد و نگاه خیره‌ی لویی از ملافه‌ها جدا نشد. نقشه‌ای که دست هری بود، پر شده بود از ضربدرهای قرمز و فقط چند تا قلمرو بدون علامت باقی مونده بود. آلفا سعی کرد تا اون احساسی که ناگهان بهش دست داده بود رو، نادیده بگیره.

از دست انداختنِ اون امگا، پشیمون شده بود؛ تازه داشت می‌فهمید که لویی با کنایه زدن و طفره رفتن، سعی داشته تا آسیب پذیر بودنش رو پنهون کنه. حس گناهی که تا چند دقیقه پیش داشت، حالا با تمام قدرت برگشته بود.

هری توی ذهنش تصمیم گرفت که حتی اگه لویی، طبق پیشنهاد لیام، نتونست عضوی از گله بشه؛ حداقل جوری باشه که اون امگا مجبور نشه یه ضربدر قرمز روی قلمروی استایلز بزنه.

نقشه رو دوباره روی تخت کنار نقشه‌ی دیگه‌ای، که موقع ورودش لویی مشغول نگاه کردنش بود، گذاشت. حالا می‌فهمید که چرا لویی درخواست نقشه‌ی سرزمین شرقی رو داشت، وقتی که اون رو با لیام اشتباه گرفته بود... و این فقط باعث شد تا قلبش بیشتر به درد بیاد. سعی کرد تا به یاد بیاره که اولیویا گفته بود چه مدت اون امگا تنها بوده.

"می‌تونم ازت بپرسم چند وقته که تنهایی، لویی؟" هری این بار با ملایمت بیشتری پرسید.

"از دکتر اولیویا بپرس." هری حس کرد که بهش سیلی زدن. می‌تونست دیوارهای بلندی که لویی اطرافش ساخته بود، رو ببینه... حالا واضح‌تر به نظر می‌رسیدند.

لویی هنوز از نگاه کردن به هری امتناع می‌کرد و دست به سینه نشسته بود. می‌دونست که احتمالا مثل یه بچه‌ی بداخلاق به نظر می‌رسه؛ اما باید به هر نحوی که شده، از خودش محافظت می‌کرد. اون به هری جذب شده بود و تا حالا چنین حسی نسبت به یه گرگ دیگه نداشته بود. حتی می‌ترسید بیشتر از چیزی که لازمه نگاهش کنه یا باهاش حرف بزنه.

در واقع ترجیح می‌داد دیگه برخوردی باهاش نداشته باشه. اگه زودتر از اون دو هفته‌ای که هری، از روی مهربونی بهش مهلت داده بود از گله بیرون انداخته نمی‌شد، نشونه‌ی خوش شانسیش بود؛ پس نمی‌خواست توی مدتی که اونجا بود، بهش وابسته بشه. لویی به طرد شدن عادت داشت اما از طرف عوضی‌هایی مثل اسکات، نه از طرف کسی که واقعا ازش خوشش می‌اومد.

مطمئن نبود که سالم از اون قلمرو بیرون بره، اون هم وقتی که می‌دونست بهشتی مثل این وجود داره و خیلی زود مجبور می‌شد ترکش کنه... حقیقتا تحقیرآمیزه!

هری متوجه بود که امگا رو مجبور کرده تا بیشتر از چیزی که مایل بوده از زندگیش بگه. دیدن اینکه الان خیلی مظلوم به نظر می‌رسید، در حالی که دو ثانیه پیش ظاهر قوی‌تری داشت، باعث می‌شد به صورت فیزیکی درد بکشه. آرزو می‌کرد که می‌تونست بغلش کنه و آرومش کنه. تنها چیزی که توی اون لحظه گرگش می‌خواست این بود که حداقل برای آروم کردن عذاب وجدانش هم که شده، جلو بره و بغلش کنه؛ اما هری نمی‌تونست این کار رو انجام بده، حداقل نه الان! و احتمالا هیچ وقت هم نمی‌تونست.

همه چیز به کنار، اگه حرف اولیویا رو درست شنیده بود، لویی یه بغلِ آلفا و امگایی رو سال‌ها بود که تجربه نکرده بود و هری هیچ ایده‌ای نداشت که اون پسر چطور قراره واکنش نشون بده. انجام دادن کاری که دلش می‌خواست، ریسک زیادی داشت.

"متاسفم که بی اجازه وارد حریم شخصیت شدم لو... این حق رو نداشتم" با شنیدن اون نیک‌نیم، گرگش به خودش لرزید و لویی، صداقت رو توی جمله‌ی عذرخواهانه‌ی آلفا، حس کرد. 'لعنتی... چرا همه اینجا اینقدر مهربونن؟' سعی کرد برخوردش سرد بمونه و تا جایی که میتونه خودش رو سرسخت نشون بده.

"بگذریم... دیگه میتونی استراحت کنی. هر وقت که حوصله‌ش رو داشتی، می‌تونی هر چقدر دلت می‌خواد توی مرکز فرماندهی بگردی." و البته که جمله‌ی 'توی شهر نرو، چون هنوز بهت اعتماد ندارم' ناگفته باقی موند.

"ممنونم" لویی به آرومی گفت و هری اتاق رو ترک کرد.

___
تقریبا صبح شده بود و هری نمی‌تونست بخوابه.

هر چقدر توی تختش می‌چرخید، نمی‌تونست چشم‌های غمگین لویی رو از ذهنش بیرون کنه. گرگش می‌خواست بهش نزدیک‌تر باشه تا فقط مطمئن بشه که حالش خوبه؛ اینکه ازش دور باشه، مضطربش می‌کرد.

اگه هری روز قبل، به حرف قلبش گوش می‌داد، می‌تونست به لویی بگه که هر چقدر دلش می‌خواد می‌تونه اونجا بمونه؛ حتی ممکن بود اون رو به عنوان عضوی از گله قبول کنه! اما به عنوان آلفای گروه، نمی‌تونست به راحتی از اون نوع سوءسابقه چشم پوشی کنه. باید از گله‌‌ش محافظت می‌کرد و خب... لویی هم از گله‌ی خودش طرد شده بود.

در واقع اگه قبل از اینکه اجازه بده اون پسر بمونه راجع بهش تحقیق نمی‌کرد، حماقت بود! اما باز هم چهره‌ی ناراحت و شکسته‌ی لویی توی ذهنش شکل گرفت و اون، توی یه حلقه‌ی بی پایان از استرس و تردید گیر کرده بود و فقط می‌خواست مطمئن بشه که حال امگا خوبه، اما نمی‌تونست همین‌جوری بره و وقتی که خوابه، نگاهش کنه! اون جوری خیلی ترسناک می‌شد.

خیلی خب! دیگه کافیه! هری از جا بلند شد. باید با نایل حرف می‌زد.

___
قلبش دیگه توی قفسه‌ی سینه‌ش نبود و این تنها توصیفِ ممکن، برای حال اون لحظه‌ش بود! قلبش از سینه‌ش بیرون کشیده شده و خورد شده و روی زمین افتاده بود؛ اما هنوز می‌تونست ضربان قلبش رو توی سینه‌ش احساس کنه. چقدر بی‌رحمانه! نمی‌شد فقط خیلی راحت بکشنش؟

توی سینه‌ش جای خالیِ یه چیز با ارزش و با معنی رو حس می‌کرد. اصلا چطور هنوز زنده بود؟ *

"بی‌ارزش... ناقص" آلفا اون کلمات رو به قدری تکرار کرد که لویی فکر می‌کرد وارد کلاسِ واژه‌های مترادف شده! خندید. چرا داشت می‌خندید؟ چطوری می‌تونست بخنده، وقتی تا این حد آسیب دیده؟ غیر طبیعیه.

نگاه درمونده‌ی مادرش به اندازه‌ای دردناک بود که رنجش رو دوباره با تمام قدرت توی قلبش حس کنه. داشت می‌خندید یا گریه می‌کرد؟ محکم چشم‌هاش رو بست؛ صورت مادرش، آخرین خاطره‌ش از گله‌ش و... همه چیز محو شد.

درست به موقع جلوی ناله‌ی خجالت‌آورش رو گرفت و صداش رو خفه کرد. در عوض زیر لب غرید و بدون اینکه به یادِ پای زخمیش باشه، از تخت پایین پرید؛ اما بلافاصله دوباره روی تخت نشست.

کل اون روز رو استراحت کرده بود، بهش غذا داده بودند و پرستارها ازش مراقبت کرده بودند... احتمالا این باید لذت بخش می‌بود و به چشم یه تعطیلات بهش نگاه می‌کرد؛ اما این طور نبود. بیشترِ روز مشغول گشتن نقشه‌ها و پیدا کردن جایی بود، تا وقتی که قلمرو استایلز رو ترک می‌کرد، بتونه به اونجا پناه ببره و تمام مدت مجبور بود نقشه‌ها رو از چشم اولیویا و پرستارها پنهان کنه و حقیقتا، این‌ها براش خسته کننده بود.

بدترین چیز این بود که تا الان باید به این نتیجه می‌رسید که کجا باید بره، اما تنها چیزی که فهمیده بود این بود که تا چه حد توی دردسر افتاده! هر گله‌ای که اطراف قلمروی استایلز بود با ماژیک قرمز علامت خورده بود.

حتی اگه می‌تونست بدون اینکه کسی متوجه‌ش بشه از اون قلمروها عبور کنه، هنوز مسیر طولانی‌ای در پیش داشت تا به سرزمین‌هایی که علامت نخورده‌ بودند، برسه. وقتی که بالاخره از آخرین قلمرو هم بیرونش می‌کردند، باید راهی برای رفتن به سرزمین‌های شرقی پیدا می‌کرد که یجورایی غیر ممکن بود! مخصوصا که یه گرگ ولگرد بود! و قطعا خودکشی به حساب می‌اومد اون هم وقتی که عنوان 'امگای ولگرد' رو داشت. لویی رسما به فاک رفته بود.

____
"هری؟ تویی؟ ساعت چنده؟" صدای خش‌دار زین، سکوت اتاق تاریک رو از بین برد. لیام با شنیدن صداش کمی تکون خورد. هری به سمت اون سه تا مرد، که روی تخت به هم چسبیده بودند، رفت.

"زی تو بخواب. من فقط می‌خوام با نایل حرف بزنم."

"نایل خوابه، رفیق. نمیتونی تا صبح صبر کنی؟"

عالی شد. حالا لیام هم بیدار شد!

"واقعا نمی‌تونم. باید باهاش مشورت کنم."

"خب اون هم باید بخوابه!"

"لیام." آلفاوویسش تاثیری رو اون دو تا آلفای حساس نذاشت و فقط صدای غرششون رو بلند کرد و باعث شد تا نایل توی خواب ناله کنه.

هری آهی کشید و سعی کرد این دفعه با لحن بهتری حرف بزنه. "می‌دونم که دیروقته، اما به هم‌فکری با نایل احتیاج دارم. می‌دونم اون امگای شماست، اما اون مشاور جنگی منه و در واقع یکی از بهترین‌هاست. شما بهتر از من می‌دونید که اگه بفهمه من رو رد کردین، عصبانی میشه."

زین تسلیم شد و چشم‌هاش رو چرخوند و به سمت نایلِ غرق در خواب برگشت.

"هی نی، لاو... بیدار شو."

نایل خرناسی کشید و هیچ نشونه‌ای از هوشیاری توی صورتش نشون نداد. هری جلوی خودش رو گرفت تا غر نزنه.

پنج دقیقه طول کشید تا اون دو آلفا، با نوازش‌های آروم، امگای بلوند رو از خواب بیدار کنند. هری تمام تلاشش رو کرد که جلو نره و با یه تکونِ حسابی برای بیدار کردنش، کارشون رو راحت نکنه.

بیدار کردن نایل از خواب عمیقش هیچ وقت ایده‌ی خوبی نبود، چون بداخلاقیش رو به هیچ عنوان نمی‌شد نادیده گرفت.

"آه... اگه برای دور دوم بیدارم کردید قسم میخورم هردوتون فردا روی کاناپه می‌خوابید!" لیام با حالت معذبی سرفه کرد.

"نه نایل، هری می‌خواد باهات حرف بزنه."

"ها؟" و همون لحظه‌ بود که نایل به طور کامل بیدار شد و صاف روی تخت نشست.

"آره... می‌تونم باهات حرف بزنم؟"

نایل آهی کشید، هر دو آلفاش رو کوتاه بوسید و از جا بلند شد و همراه هری از اتاق بیرون رفت، در حالی که آخرین ذره‌های خواب رو از چشم‌هاش بیرون می‌کرد.

____
"خب، چی شده؟ تو نخوابیدی."

جمله‌ش سوالی نبود. نایل حتی به مهارت‌های افسانه‌ایش نیاز نداشت تا ببینه که چقدر هری خسته و بهم ریخته‌ست.

"می‌خوام تصمیم بگیرم که باید با لویی چیکار کنم."

نایل سرش رو تکون داد و به نظر نمی‌رسید که تعجب کرده باشه.

"تو دو هفته بهش وقت دادی تا خودش رو جمع و جور کنه. نظرت راجع به تصمیمت عوض شده؟" نایل حرفش رو بدون قضاوت و با آرامش بیان کرد؛ این دقیقا همون دلیلی بود که هری هر وقت به مشکل برمی‌خورد، سراغ اون پسر می‌رفت.

"من..."

"بخاطر اینه که اون کیوته؟" نایل با شیطنت ابروهاش رو تکون داد. خب، ظاهرا باید بیخیال چیزهایی که در تعریف از نایل گفت، بشه!

به هر حال، حرفش باعث شد تا هری به آرومی بخنده و در واقع یکم از استرسی که، از وقتی لویی اومده بود، توی دلش حس می‌کرد کم بشه.

"آره، اون کیوته، اما نه... دلیلش این نیست."

"خب پس چیه؟"

"خب برای شروع اون یه امگاست. مطمئن نیستم که بخوام از اینجا بیرونش کنم تا دوباره تنها باشه. این یکم بی‌رحمانه به نظر میاد."

"لیام از همون اول بهت گفت که اون یه امگاست اما نظرت تغییر نکرد."

"می‌دونم فقط الان که دیدمش... حدس می‌زنم نظرم راجع بهش عوض شد. فقط... وقتی که لیام گفت، بدون در نظر گرفتن جنسیتش، به این فکر کردم که حتما کار وحشتناکی کرده که گله‌ش تصمیم گرفتن بهش پشت کنند. "

"اما وقتی که دیدیش، حقیقت با اون افکاری که داشتی جور نبود." و یه بار دیگه، جمله‌ش سوالی نبود، اما به هر حال هری سرش رو تکون داد.

"یه ایده‌ای دارم که فکر می‌کنم باید انجام بدیم" نایل اون قیافه‌ی خاصش رو به خودش گرفت، همون قیافه‌ی هیجان‌زده که هری عاشقش بود و همین باعث شد تا با خیال راحت به مبل تکیه بزنه و بدنش رو به سمت دوستش بچرخونه.

"ما یکی رو میذاریم تا مراقبش باشه. هر جایی که میره، دنبالش بره و اون رو زیر نظر داشته باشه. یه مدت تحت نظرمون باشه تا بتونیم توانایی‌هاش برای تعامل با بقیه و ملحق شدن به گله رو بررسی کنیم. بعد با اطلاعاتی که جمع کردیم، تصمیم می‌گیریم که بفرستیمش بره، اجازه بدیم بیشتر بمونه یا اینکه عضوی از گله بشه."

هری سرش رو تکون داد و به نظرش ایده‌ی نایل منطقی بود. یعنی ممکن بود که با نگه داشتن اون ولگرد برای یه مدت طولانی، گله‌ش رو توی خطر بندازه؟ نایل در سکوت صبر کرد تا آلفا تمام جوانب رو در نظر بگیره و هری واقعا قدردانش بود.

"چی باید بهش بگم؟"

"هیچی. راحت‌تر میشه قضاوتش کرد اگه با خودش فکر کنه که قرار نیست اینجا بمونه و ندونه که تحت نظره."

"نمی‌دونم. یکم به نظر بدجنسانه میاد اگه بهش دروغ بگیم."

"آره می‌دونم منظورت چیه اما اگه بدونه تحت نظره..."

"می‌دونم، می‌دونم. حق با توئه."

"درست مثل همیشه!"

هری خندید و به آرومی هلش داد.

"میشه صبح زود زین رو بفرستی به اتاق مطالعه‌م؟"

"انتخاب خوبیه! زین خیلی ماهره و کاملا بی‌طرفانه قضاوت می‌کنه."

"این حرفت خیلی متعصبانه بود." نایل خندید و اصلا تلاشی برای انکارش نکرد.

"اما... آره... حق با توئه"

"درست مثل-"

"نگو!"

هری نایل رو تا اتاقش همراهی کرد و اون امگا قبل از رفتن به اتاقشون به سمتش برگشت.

"چقدر طول کشید تا اون دو تا احمق رو راضی کنی که من رو بیدار کنن؟"

هری در حالی که سرش رو تکون می‌داد، نیشخند زد.

"اون‌ها واقعا احمقن، مگه نه؟"

"آره، خب... هر چی نباشه، اون دو تا احمق‌های منن!" نایل شونه‌هاش رو بالا انداخت و به اتاق خودش و جفت‌هاش برگشت.

___
*اون قسمتی که ستاره داره حس لویی موقع طرد شدن از گروهشه و اون احساس تهی بودن توی سینه‌ش بخاطر اینه که احساس تعلق داشتن به جایی رو نداره :)

***

نایل و زین و لیام...
تریسام؟ تریسام🤝

خب نظرتون تا اینجا چیه؟

میدونم دلتون میخواد تندتر آپ بشه ولی من سرم با کار و بچه‌ها با امتحاناتشون شلوغه... وقتی که امتحاناتشون تموم شد قطعا سرعت آپ رو بیشتر میکنیم🍓

مرسی که میخونید.
دوستتون داریم🤍

~آیدا، سبا و یسنا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro