•23•
این قسمت:
جی
.
.
.
به محض اینکه چشمش به هری افتاد، از ساختمون بیرون رفت تا ملاقاتش کنه. لبخند کوچیک و اطمینان بخشی که هری تحویلش داد، برای آروم کردن اضطرابش کافی نبود.
"ما باید حرف بزنیم"
"ما باید حرف بزنیم"
هر دو همزمان گفتند و مضطربانه خندیدند. هنوز هم بابت هماهنگیشون شگفتزده میشدند. سکوتی بینشون به وجود اومد و هر دو به هم خیره شدند.
نمیتونست این جو سنگینی که بینشون بود رو تحمل کنه... سنگینیای که هیچوقت تا قبل از اون بینشون پیش نیومده بود... و حالا لویی متوجه میشد که چقدر برخوردش همیشه با هری صمیمی و راحت بوده... که تا چه حد طبیعی و بدون اجبار بوده.
درسته که اون افتضاح و به هم ریخته بود ولی خب لویی همیشه همین طوری بود! تنها تفاوت این بود که اون هیچوقت یه رابطهی صمیمی و راحت با یه نفر دیگه رو توی زندگیش تجربه نکرده بود... حتی با دوستانش اُلی و استن! از همون دوران احساس میکرد یه آدم جدا افتادهست... که به اندازهی کافی امگای خوبی نیست و بخاطر همین هم هیچوقت با هیچکس آرامش رو تجربه نکرده بود. تا اینکه هری رو ملاقات کرد. توی کمتر از یه هفته لحظاتی رو با هم تجربه کرده بودند که لویی به هیچ وجه فکر نمیکرد بتونه این کار رو با کسی بکنه. دو بار همدیگه رو بوسیده بودند... همدیگه رو بغل کرده بودند... و حتی توی بغل هری خر خر کرده بود! کاری که هيچوقت انجامش نداده بود.
اما حالا... حالا توی یه سکوت عذاب آور مقابل هم ایستاده بودند و لویی میترسید که خودش همه چیز رو خراب کرده باشه. و حالا هر دو مردد به هم نگاه میکردند، انگار که برای گفتن حرفی تردید داشتند.
"متاسفم"
"متاسفم"
لویی شگفت زده شده بود؛ یعنی از این به بعد قرار بود هماهنگ و همزمان صحبت کنند؟ قطعا این بخاطر نیمهی گمشده بودنشون بود: حرف زدن همزمان! خب لویی به بدتر از این هم فکر کرده بود!
هری خندید و سرش رو تکون داد و لویی فقط با دیدن اون خنده، میتونست احساس کنه که از سنگینی جو بینشون کاسته شد.
"اصلا برای چی داری ازم عذرخواهی میکنی؟"
لویی با تعجب سرش رو روی شونه کج کرد. درسته که خودش اطلاعاتی راجع به روابط گرگینهای نداشت اما قطعا هری میدونست! اون که مثل لویی به توضیحات اولیویا احتیاج نداشت.
"این تقصیر من بود... من دلیل اینم که تو به نیک حمله کردی... که کنترلت رو از دست دادی. گرگت بخاطر اینکه هنوز من رو مارک نکرده*، دیوونه شده. بخاطر همین هم هست که تو اینقدر زود عصبی میشی و من اول تو رو بابت این قضیه سرزنش میکردم اما اولیویا برام توضیح داد... نمیدونم چرا متوجهش نشده بودم! من واقعا متاس-"
"هی... بس کن... نفس بکش!"
دستهای هری روی شونههاش قرار گرفت و لویی تا اون لحظه متوجه نشده بود که تا چه حد پر حرفی کرده بود و نفس کم آورده بود. صورتش از روی خجالت سرخ شد و نفس عمیقی کشید.
"لویی، لطفا ازم عذرخواهی نکن. تو نباید این کار رو بکنی، من باید انجامش بدم!" "چی؟نه، هری-"
"نه لو، برای رضای خدا! اگر من کنترلم رو از دست بدم این تقصیر منه، نه کس دیگهای! و قطعا تقصیر تو نیست!"
لویی شگفت زده شد. به هیچ وجه انتظار این برخورد رو نداشت. تا قبل از این فکر کرده بود که برای بخشش هری باید بهش التماس کنه... واقعا انتظار داشت که اون آلفا درست مثل تمام آدمهای زندگیش نادیدهش بگیره؛ اما برخورد هری کاملا برخلاف افکارش بود.
آرامش روی چهرهی هری سایه انداخت. "حقیقت اینه که من توی کنترل کردن گرگم به مشکل خوردم. هیچوقت چنین میلی رو برای مارک کردن یه امگا احساس نکرده بودم و اشتیاقم نسبت به تو برام خیلی جدیده. البته به هیچ وجه نمیخوام عذر و بهونه بیارم. نباید عصبانیتم رو سر نیک خالی میکردم. گرچه کاملا مطمئنم که اون به یه تنبیه اساسی احتیاج داره اما نباید به طرد شدن تهدیدش میکردم... من حتی نباید در مورد طرد شدن اطراف تو حرف بزنم! خدایا، اصلا نمیدونی تا چه حد بابت از دست دادن کنترلم مقابل تو پشیمونم"
و لویی نه تنها میتونست شرم رو از صورت هری بخونه، بلکه اون رو از طریق ارتباطشون احساس میکرد."اشکالی نداره هری... من درک میکنم. مشکلی نیست"
هری غرید و سرش رو تکون داد." لو، باید دست از این کارت برداری."
لویی از روی گیجی اخم کرد."کدوم کار؟" "بخشیدن من! بخشیدن هر کسی به راحتی!" "اما من- من بخشیدمت!"
لویی شونههاش رو بالا انداخت. اون هیچوقت کینهای نبود و البته کسانی که توی زندگیش باهاشون ملاقات کرده بود، خیلی به کینهای بودن یا نبودنش اهمیتی نمیدادند و در حقیقت، لویی کسی بود که برای دریافت ذرهای توجه، خودش رو به آب و آتیش میزد و حالا قرار نبود توجه بقیه رو بخاطر چیز کوچیکی مثل کینه و ناراحتی از دست بده.
قبل از اینکه هری بتونه دستهاش رو برای در آغوش گرفتنش از هم باز کنه، لویی جلو رفت و بخاطر حس اون آغوش لبخند زد. به محض اینکه رایحه هری رو احساس کرد، آروم شد. آهی کشید و به این فکر کرد که شاید خوشبختی اونقدر هم غیرقابل دسترس نیست.
"لویی؟واقعا خودتی؟"
اون صدا مثل یه سیلی توی صورتش خورد. احساس خوشبختی هیچوقت برای لویی بادوام نبود. اون صدا واقعی بود یا لویی داشت دیوونه میشد؟ به آرومی خودش رو از آغوش هری بیرون کشید و بلافاصله احساس سرما کرد. به آرومی به عقب چرخید.
با اینکه زنی که مقابلش بود نسبت به آخرین دیدارشون شکستهتر شده بود، اما بلافاصله تونست اون رو بشناسه. به هری نگاه کرد تا مطمئن بشه هری هم داره اون زن رو میبینه و اون تصویر فقط یه توهم یا یه روح نیست. هری با دهن باز نگاهش رو بین اون دو میچرخوند و انگار کم کم داشت متوجه شباهتهاشون میشد.
"خاله جی؟"
لویی از جوری که صداش ضعیف به نظر میرسید، متنفر بود. زن دستش رو شوکه شده روی دهنش گذاشت و به آرومی بهش نزدیک شد. اون اشک بود که توی چشم خالهش بود؟ امکان نداشت!
"آره لویی... خودمم. تو... تو زندهای!" دستش رو به سمت گونهی لویی برد، انگار که میخواست مطمئن بشه که لویی واقعیه.
"آره. زندهام" لویی به سرعت خودش رو از لمس اون زن دور کرد، ترجیح میداد پشت هری خودش رو پنهان کنه. به نظر نمیاومد جوانا از حرکتش ناراحت شده باشه، با چشمهایی پر از اشک لبخندی به روش زد.
"باورم نمیشه. فکر میکردم هیچوقت دیگه نمیتونم ببینمت"
لویی بابت صداقتی که توی صدای خالهش بود، متعجب شد. اون هيچوقت باهاش بدجنس نبود اما هیچوقت هم علاقهای به لویی نشون نداده بود... حتی خودش رو از هر گونه ارتباط با پسر دور نگه داشته بود. لویی همیشه فکر میکرد که اون زن ازش خوشش نمیاد.
"پس متاسفم که ناامیدت میکنم"
به نظر میاومد جوانا با شنیدن اون حرف ناراحت شده، چون ابروهاش به هم گره خورد. "اوه لویی... فقط اگر میدونستی..."
لویی به هیچ وجه احساس راحتی نمیکرد. دلش نمیخواست حتی ذرهای با زندگی گذشتهش توی گلهی تاملینسون ارتباط برقرار کنه... در حقیقت میخواست از هر گونه ارتباطی دور بمونه. به هری نگاهی انداخت و سعی کرد افکار و احساسش رو از طریق ارتباطشون به اون پسر بفهمونه.
برای کمتر از چند ثانیه به هم نگاه کردند و به نظر میاومد هری متوجه حالش شده، چون دستش رو دور کمرش انداخت تا بهش اطمینان بده که کنارشه. امگاش بابت این لمس واقعا سپاسگزار بود تا حدی که لویی مجبور شد جلوی خرخرش رو بگیره. احتمالا باید هری رو همون جا میبوسید... قطعا باید این کار رو میکرد... شاید بعدا انجامش بده.
"ببینید خانم." "بهم بگید جوانا"
"درسته، جوانا... فکر نمیکنم الان وقت مناسبی باشه. نظرتون چیه که کایل شما رو به اتاقتون ببره تا استراحت کنید، هوم؟"
و لویی همون موقع بود که متوجه نگهبانی که با فاصله پشت سر زن ایستاده بود، شد. بدون اینکه منتظر جوابی از سمت زن بمونه، آلفا نگاه منظورداری به کایل انداخت و اون نگهبان به سرعت جوانا رو ازشون دور کرد.
به محض اینکه اون زن از دیدشون دور شد، هری به سمت لویی چرخید و با نگرانی نگاهش کرد.
"تو حالت خوبه؟" لویی سرش رو تکون داد، هنوز در حال هضم دیدار دوباره با خالهش بود.
"متوجهام که نمیخوای در موردش حرف بزنی لویی، اما باید بهم بگی و لطفا باهام صادق باش چون این واقعا مهمه. من باید نگران اعمال اون زن باشم؟ باید بفرستمش بره؟"
لویی با چشمهای گرد به هری خیره شد. هری داشت بهش این اختیار رو میداد که کسانی که توی قلمروی استایلز راه میده رو انتخاب کنه؟ به همین سادگی؟!
و لویی واقعا به سوال هری فکر کرد. اگر میخواست صادق باشه، وقتی که اون زن اون اطراف نبود تا گذشته رو به یادش بندازه خیلی راحتتر بود... اما جی هیچوقت باهاش بدجنسی نکرده بود. هیچوقت کاری نکرده بود که بهش آسیب بزنه... فقط نادیدهاش گرفته بود. چیزی نبود که نگرانش باشه. احتمالا اون زن به دستور پدرش برای کار دیگهای اونجا اومده بود و خب منصفانه نبود که فقط بخاطر لویی اون رو از اونجا بیرون بندازند.
"نه، نه چیزی برای نگرانی وجود نداره. اون فقط... اون دورهای از زندگیم رو به یادم میاره که دوست ندارم مرورش کنم."
"خب، فقط کافیه بهم بگی تا من از اینجا بیرون بندازمش، باشه؟"
لویی سرش رو تکون داد و آب دهنش رو قورت داد. مطمئنا اون زن قرار نبود مدت زیادی اونجا بمونه... فقط کاری که براش اومده بود رو انجام میداد و میرفت، درسته؟
***
*مارک کردن: جفت شدن دو گرگینه با هم توسط گاز آلفا روی گردن امگا.
***
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro