Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•21•

این قسمت:
صبح بخیر
.
.
.

بوسیدن هری به یکی از کارهای مورد علاقه‌ی لویی تبدیل شده بود. اتصالی که بینشون بود باورنکردنی بود و لویی می‌تونست احساس کنه که اون پیوند ذهنی یه چیز ابدیه.

شب گذشته که اجازه داده بود غریزه‌ی گرگش بهش حاکم بشه، احساسی رو تجربه کرده بود که انگار پشت هر حرکت هری کلی اطلاعات و حرفِ نگفته، نهفته شده بود. خم کردن سرش، فشار آرومی که به دست‌های لویی وارد می‌کرد، نفس‌های کوتاهی که می‌کشید، صدای ناله‌ش... همه و همه خواسته‌ها و نیازهای هری رو بهش نشون می‌دادند و کاملا مشخص بود که این ارتباط و درک، دو طرفه‌ست؛ چون هری دقیقا همونطوری رفتار می‌کرد که لویی می‌خواست، حتی قبل از اینکه خود لویی از خواسته‌ش اطلاعی داشته باشه.

می‌خواست بیشتر پیش بره، می‌خواست نحوه‌ی ارتباطشون رو بیشتر بررسی کنه، اما هری هر دفعه جلوش رو می‌گرفت و لویی برای پرسیدن دلیلش زیادی ترسو بود. شاید لویی اشتباه متوجه شده بود، شاید اون پیوند و خواستن دو طرفه نبود. احتمالا بهتر بود که راجع‌ بهش حرف بزنن، اما کِی لویی توی عمرش یه کار رو درست انجام داده بود؟

اما برای الان، هری داشت به آرومی کنارش خر و پف می‌کرد و لویی داشت مثل یه احمق لبخند می‌زد. کی فکرش رو می‌کرد تماشای خوابیدن یه نفر دیگه می‌تونه اینقدر جالب باشه؟

البته چیز واقعا خاصی نبود، حتی یکم از آب دهن هری گوشه‌ی لبش رو خیس کرده بود و این تصویر به چشم لویی هم چندش بود و هم دوست‌داشتنی. به زمان اهمیتی نمی‌داد و حتی نمی‌دونست چقدر از خیره شدنش به هری گذشته، تا اینکه آلفا کمی توی خواب تکون خورد و لویی می‌دونست که اون پسر داره بیدار میشه. 

صدایی توی ذهن لویی بود که بهش می‌گفت دست از خیره شدن برداره، تا خودش رو به خواب بزنه یا تظاهر کنه که تازه از خواب بیدار شده... اینکه هر کاری به جز زل زدن انجام بده؛ اما صحنه‌ی بیدار شدن هری، درست مثل خوابیدنش، تماشایی بود. فرهاش روی صورتش ریخته بودند و اون پسر سعی داشت با چشم‌های بسته اون‌ها رو کنار بزنه اما واضحا موفق نبود. لویی خندید و با صداش، هری در حالی که صورتش توی بالشت فرو رفته بود، یکی از چشم‌هاش رو باز کرد.

"صبح بخیر." 

اون فقط یه جمله‌ی کوتاه بود که با خواب‌آلودگی بیان شده بود اما اون لحظه یکی از بهترین لحظه‌های زندگی لویی بود. صدای خش‌دار و خواب‌آلود هری، نور خورشید که اتاق رو روشن کرده بود، لبخندی که روی لب‌هاشون بود و امنیتی که لویی توی اون لحظه احساس می‌کرد، این‌ها چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه... خیلی ساده بود اما برای لویی با ارزش بود.

"صبح بخیر هرولد." صداش به‌ سختی قابل شنیدن بود و کاملا مطمئن بود که هری دوباره به خواب رفته تا اینکه اون پسر دوباره چشم‌هاش رو باز کرد.

"وقتی خواب بودم بهم زل زده بودی؟"

لویی لبش رو گاز گرفت. "نه."

هری به آرومی خندید. "می‌تونم بفهمم که داری دروغ میگی."

"اوه" خب این یکی جدید بود! باید در آینده مراقب دروغ گفتن‌هاش می‌بود؛ البته شاید بهتر بود کلا دروغ نگه اما خب دوباره، واقعا لویی کِی کار درست رو انجام داده بود؟

"برای فهمیدنش حتی نیازی به ارتباط ذهنیمون ندارم!"

لویی چشم‌هاش رو چرخوند، بالشتش رو برداشت و اون رو توی صورت هری کوبید.

هری بلند خندید و بله، این قطعا یکی از بهترین لحظات زندگی لویی بود.

لویی با دقت اون لحظه رو توی ذهنش به ثبت رسوند تا وقتی که به شرق رفت، اون رو به خاطر بیاره... البته اگر به شرق بره!
___

هری هنوز هم رو به هر کسی که به لویی یا غذاش نزدیک می‌شد، می‌غرید. این کارش، در عین اینکه آزاردهنده بود، واقعا دوست‌داشتنی بود. اون‌ها در حال خوردن صبحونه، به همراه بقیه‌ی اعضای گله بودند و توی تمام این مدت دستِ هری روی زانوی لویی بود. این واقعا جالب بود که چطور اون آلفا می‌تونست اونقدر راحت با یه دست غذا بخوره.

لویی به این همه مراقبت و محافظت عادت نداشت و مطمئن نبود که از این وضعیت خوشش میاد یا نه؛ البته گرگش به وجد اومده بود و کاملا راضی بود، اما لویی هنوز راجع‌ به کل موضوع تردید داشت. اون عادت داشت که خودش مراقب خودش باشه، که خودش برای خودش تصمیم بگیره و از خودش دفاع کنه. اون به هیچکس نیاز نداشت تا این کارها رو براش انجام بده و قطعا نمی‌خواست هری برای محافظت ازش احساس وظیفه داشته باشه.

دورش رو چهره‌های آشنایی احاطه کرده بودند و اون فکر می‌کرد که می‌تونه به این تشریفات هر روزه عادت کنه. زین و نایل بحث شدیدی راجع‌ به بازی کامپیوتری‌ای که لویی هیچ اطلاعاتی درموردش نداشت، داشتند. حالا که راجع‌ بهش فکر می‌کرد، بیشتر از ده سال بود که بازی نکرده بود. هری داشت با اولیویا حرف می‌زد و کنارش نشسته بود. لاتی در سمت دیگه‌ی میز داشت راجع‌ به یه شعر، با یه دختر بتا حرف می‌زد. تعداد بی‌شماری گرگینه اونجا بودند که در حال خوردن و حرف زدن، بودند و لویی هنوز اون‌ها رو نمی‌شناخت. یه توله‌ی کوچولو هم که به نظر نمی‌رسید بیشتر از ده سال سن داشته باشه، نزدیک بود سرش رو توی کاسه‌ی صبحونش بذاره و بخوابه.

لویی با رضایت فقط اونجا نشسته بود و اون صحنه‌ی خانوادگی رو مشاهده می‌کرد و تقریبا حس می‌کرد جزئی ازشه.

به هری نگاه کرد، لبخند زد و هری جواب اون لبخند رو، با فشردن زانوش داد.

"خب لویی، من شنیدم که به ساختن قایق‌ها علاقه داری."

آبمیوه‌ی هری توی گلوش پرید. لویی به لیامِ متعجب، که قاشقِ پر از غذای سالمش توی دستش خشک شده بود، خیره شد. آلفای بیچاره اصلا نمی‌دونست حرفش چه مشکلی داشته که اون‌ها اونطوری واکنش نشون دادند. 

"یادمه زین یه‌ بار گفت که داری کتاب‌هایی راجع به ساختن قایق می‌خونی یا یه همچین چیزی. پدر من برای مدت زیادی ملوان بود. برای همین یه‌چیزهایی راجع‌ بهش می‌دونم. خوشحال میشم کمکت کنم‌."

فشار دست هری روی زانوی لویی بیشتر شد و لویی با نگرانی از گوشه‌ی چشم بهش نگاه کرد. "اوه. خب بله، یه مدتی بهش علاقمند شده بودم اما الان دیگه نمی‌دونم..."

"باشه، مشکلی نیست. به‌ هر حال اگه کمکی خواستی، من هستم." لبخند واقعی لیام مسری بود. به‌ نظر می‌رسید لیام از کل ماجرا خبر نداشت اما اشتیاقش برای کمک کردن خیلی قشنگ بود.

"فهمیدم. مرسی."

لویی حتی به پیوند روحش با هری نیازی نداشت تا بفهمه که اون پسر کلافه شده... فکش قفل شده بود، اخم کرده بود و سرش رو برای چیزی که اولیویا داشت می‌گفت تکون می‌داد، اما عصبانی به‌ نظر می‌رسید.

همون لحظه که لویی به‌ دنبال چیزی بود تا تشویش ذهنی هری رو از بین بره، نیک از راه رسید. "هی، لویی. میشه یه دقیقه باهات حرف بزنم؟"

قبل از اینکه لویی بتونه فکری کنه تا جوابی بده؛ هری، نیک رو از یقه‌ش بلند کرد و با خشونت به سمت دیوار هل داد.

چند لحظه طول کشید تا لویی متوجه اتفاقی که افتاد بشه اما وقتی که به خودش اومد، صندلیش رو کنار زد تا جلوی هری رو بگيره.

"هری!"

"فکر کردم قبلا برات مشخصش کردم اما انگار متوجه نشدی. دیگه به هیچ وجه نزدیک لویی نمیشی!"

همه‌ی امگاهایی که توی اتاق حضور داشتند بخاطر آلفاوویس هری ناله کردند. حتی لویی هم به‌ سختی تونست اون دستور رو نادیده بگیره. 

لویی از آلفاوویس متنفر بود... در واقع وقتی اون آلفاوویس از دهن هری شنیده می‌شد، حتی بیشتر از قبل ازش متنفر می‌شد. 

"دفعه‌ی بعدی که جرات کردی پا توی خونه‌ی اصلی بذاری، توی تبعيد کردنت لحظه‌ای تردید نمی‌کنم. مفهومه؟"

"هری! نه!"

هری داشت زیاده‌روی می‌کرد. لویی سعی کرد هری رو از روی آلفای ترسیده کنار بزنه اما تلاشش بیهوده بود.

هری نیک رو به اندازه‌ای محکم گرفته بود که نزدیک بود خفه‌ش کنه. هری به سمت لویی برگشت و عصبانیت روی چهره‌ش واضح بود. لویی این هری رو نمی‌شناخت، اون هری‌ای که مهربون و بخشنده بود، دیگه اونجا نبود.

"اون بهت آسیب زد. اون-"

"تو اصلا نمی‌دونی داری راجع‌ به چی حرف می‌زنی هری. اون بهم آسیب نزد. اون شاید توی فهمیدن عدم رضایتِ دیگران مشکل داشته باشه، اما اون بهم آسیب نزد! من بیش از حد واکنش نشون داده بودم... همین! داری خیلی با خشونت رفتار می‌کنی!"

هری گردن نیک رو رها کرد و باعث شد نیک به نفس نفس بیوفته. به‌ محض اینکه نیک قابلیت حرف زدنش رو دوباره به دست آورد، تصمیم گرفت ازش استفاده کنه."خیلی متأسفم لویی. واقعا هستم. منظوری نداشتم، قسم می‌خورم. خیلی متأسفم."

"اشکالی نداره نیک." لویی تلاش کرد بهش اطمینان خاطر بده. به‌نظر می‌رسید این فقط هری رو بیشتر عصبانی کرد. لویی بازوش رو کشید که البته هیچ فایده‌ای نداشت. "زود باش هری. بیا بریم." 

هری نگاهش رو روی نیک برگردوند و بهش زل زد. 

"نه. نه انقدر زود. شاید لویی خیلی راحت آدم‌ها رو ببخشه ولی من این‌کار رو نمی‌کنم. نه وقتی که قضیه به اون مربوط می‌شه. اخراج، هنوز هم یکی از گزینه‌های روی میزه. هر قدم اشتباهی که برداری، هر کار نابه‌جایی کافیه تا حتی یه لحظه هم درنگ نکنم. واضح بود؟" 

نیک آب دهنش رو با صدا قورت داد و به نشونه‌ی اطاعت سرش رو پایین انداخت. "بله. کاملا واضح بود." 

"خوبه." هری نیک رو که نزدیک بود روی زمین بیوفته، رها کرد. "از جلوی چشمم دور شو." 

با استفاده‌ی دوباره‌ش از آلفاوویس، لازم نبود که حتی حرفش رو برای نیک تکرار کنه. 

لویی شوکه شده بود. اولین باری بود که این روی جدید هری رو می‌دید. یه روی شدیدا مراقب و ترسناک. روی پرخاشگر و مهاجمی که صدها بار توی آلفاهای دیگه دیده بود. 

حالت صورت هری با دیدن لویی به‌ وضوح نرم شد. "ببخشید اگه ترسوندمت، لو. من فقط-" هری سرش رو بالا آورد. همه خیلی غرق نمایشی که مقابلشون راه افتاده بود شده بودند، جوری که غذا خوردن رو یادشون رفته بود؛ بی‌شک اون نمایش جالب‌تر از صبحانه‌شون بود. 

"فکر کنم باید یه جای خصوصی‌تر صحبت کنیم. نظرت چیه؟" به‌ محض اینکه لویی به نشونه‌ی موافقت سرش رو تکون داد، گرگوری وارد اتاق شد. مسلما به‌ خاطر سکوت سنگینی که به فضا حاکم بود، گیج شده بود. 

"آم. هری؟" 

هری با عصبانیت چند لحظه چشم‌هاش رو بست و دوباره باز کرد و به اجبار نگاهش رو به طرف گرگوری برگردوند. 

"چیه؟" 

"توی مرز جنوبی بهت نیاز داریم. یه زن غریبه اجازه‌ی ورود به قلمرو رو می‌خواد." هری آهی کشید. 

"خیلی خب. زود خودم رو می‌رسونم." 

گرگوری بدون حرف دیگه‌ای از اتاق خارج شد و هری با شرمندگی به لویی نگاه کرد. "بعدا باید راجع‌ بهش حرف بزنیم، باشه؟" 

"البته. اشکالی نداره. انجام وظیفه و این حرف‌ها دیگه." 

لویی همه‌ی توانش رو به‌ کار گرفت تا لبخند بزنه ولی ذهنش بیش از حد متلاطم بود... و البته که هری حتی یه‌ ذره هم گولش رو نخورد. آهی کشید و با اکراه پشت سر گرگوری راه افتاد و لویی رو با افکارش تنها گذاشت. 

برای یه لحظه هری تقریبا مثل همه‌ی اون آلفاهای پرخاشگر، که لویی توی زندگیش به‌ عنوان یه ولگرد ملاقاتشون کرده بود، رفتار کرده بود؛ در حالی که فقط چند لحظه‌ی پیش، لویی فکر می‌کرد هری حتی ذره‌ای هم شبیه به چنین چیزی نیست. 

لویی وسط اتاق غذاخوری ایستاده بود و طوری غرق در نشخوارهای ذهنیش شده بود که حتی متوجه نگاه خیره‌ی دیگران نبود. 

"هی، لویی؟ میشه یه لحظه صحبت کنیم؟" لویی از جا پرید و سرش رو بالا آورد. اولیویا با یه نگاه پرسشگر رو به‌ روش ایستاده بود. "حتما." 

مثل ربات اولیویا رو دنبال کرد. اضطراب توی سینه‌ش جوونه زد در حالی که اتفاقات اخیر رو پشت سر هم توی ذهنش پخش می‌کرد. یعنی دوباره داشت واکنش بیش از حد نشون می‌داد؟ شاید هری اونقدرها هم ترسناک نبود. شاید این فقط ذهنش بود که دوباره داشت فریبش می‌داد. شاید... 

***
حرفی، نظری؟

ممنون که می‌خونید.
دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro