•20•
این قسمت:
در تاریکی
.
.
.
زیادهخواهی گرگ لویی و همینطور اضطرابش باعث شده بود که فقط توی تختش جابهجا بشه و نتونه بخوابه. خوشحال بود که هنوز جایی توی گلهی استایلز داشت و اون بیرون تک و تنها نبود... در واقع اگه تسلیم گرگش میشد، الان داشت از خوشحالی بندری میرقصید، اما نمیتونست. حرفهای هری توی ذهنش تکرار میشدند. در مورد قدرتی که ادعا میکرد لویی داره، حرف زده بود و حتی ادعا کرده بود که میتونه یه رهبر خوب باشه و کلی تشویقش کرده بود. حالا یا هری بخاطر قضيهی نیمهی گمشده سرش رو مثل کبک زیر برف کرده بود یا واقعا کور شده بود.
یا... شاید هم هری درست میگفت.
شاید لویی نسبت به چیزی که فکر میکرد، فرد بهتری بود. شاید لیاقت هری رو داشت! لویی دلش میخواست حرفهای هری رو باور کنه اما به جز هری، کسی این ویژگیها رو توی اون ندیده بود... حتی خودش! این معنی خاصی داشت؟
تمام این افکار باعث شده بودن سردرد بگیره و در حالی که گرگش سرش فریاد میزد که دست از فکرهای الکی برداره، ذهن شلوغش خواب رو از چشمهاش گرفته بود. با کلافگی آهی کشید، به پشت خوابید و ملافهها رو دور پاهاش پیچید.
به سقف خیره شده بود که صدای آرومِ در زدن رو شنید. همین که سرش رو به سمت در چرخوند، سر هری از بین در داخل اومد و چشمهاش توی اتاق تاریک چرخید.
"لو؟ تو حالت خوبه؟" صدای زمزمهی هری لبخندی روی لبش نشوند؛ البته که هری آشفتگیش رو حس کرده بود و اومده بود چکش کنه.
"خوبم؛ فقط دارم فکر میکنم." هری وارد اتاق شد، در رو پشت سرش بست و به تخت نزدیک شد. لویی از تردیدی که از حرکات هری ساطع میشد، متنفر بود.
"هری بیخیال، اینقدر مثل یه گوزن ترسیده باهام رفتار نکن. من خوبم!" هری به آرومی خندید و به وضوح، کمی از بار اضطرابی که روی شونههاش بود، کاسته شد.
"متأسفم، فقط راستش رو بخوای تو یه عادت خاصی راجع به فرار کردن داری و خب..."
لویی لبش رو گزید. حق با هری بود. خدایا، چه دردسرهایی که تا همین الان برای هری درست نکرده بود! متوجه نشده بود که صورتش رو توی دستهاش پنهان کرده، تا اینکه هری دستهاش رو عقب کشید.
"هی، مشکلی نیست لو. لازم نیست راجع بهش احساس گناه داشته باشی." چطور هری راجع به احساسش میدونست؟ اوه، درسته...
"این قضيهی نیمهی گمشده بودن و پیوند بینمون خیلی ترسناکه."
هری نیشخندی زد. "آره، همین رو بگو!"
هری هنوز بالای سر لویی بود و دستهاش رو نگه داشته بود. برای چند لحظه سکوتی بینشون به وجود اومد. هیچکدومشون نمیدونستند که چی باید بگن. لویی با اضطراب خندید، کمی روی تخت جابهجا شد و برای هری جا باز کرد تا کنارش بخوابه. هری برای چند ثانیه بهش خیره شد و لویی میتونست تردیدش رو احساس کنه.
"خب... قراره همدیگه رو بغل کنیم یا نه؟"
هری لبخند چالنمایی زد و قلب لویی برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
اینکه چطور توی آغوش هری بودن باعث میشد جسم و ذهنش آروم بشه، در عین فوق العاده بودن، ترسناک بود. تمام افکاری که باعث بیخوابیش شده بودند، حالا از بین رفته بودند.
"به چی فکر میکنی؟"
"چیزی نیست که تو ندونی." بازوهای هری دور کمر لویی محکمتر شدند. "اوهوم"
با اینکه لویی به شدت خسته بود اما دلش نمیخواست بخوابه. سرش رو بلند کرد و نگاهی به هری، که به سقف خیره شده بود، انداخت. ظاهرا اون پسر هم شرایط یکسانی داشت.
"هرولد؟"
هری با شنیدن اون نیکنیم، چشمهاش رو چرخوند و سرش رو به سمت لویی برگردوند تا باهاش رو در رو باشه. فاصلهی بین صورتهاشون فقط چند سانت بود. نگاه لویی روی لبهای هری ثابت موند.
"بله؟"صدای بم هری حواسش رو پرت کرد و فراموش کرد چی میخواست بگه.
"نمیخوام بخوابم." هری نیشخندی زد."منم همینطور."
همین که لویی خواست فاصلهی بینشون رو کمتر کنه، هری شروع به صحبت کرد. "بیا بیست سؤالی بازی کنیم."
لویی مکثی کرد، عقب رفت و به هری خیره شد. اون پسر یه نیشخند مسخره روی صورتش داشت و مشخصا میدونست که داره چیکار میکنه. لویی لبخندی زد و سرش رو روی سینهی هری برگردوند."خیلی مضحکی."
"هر چی تو بگی." سینهی هری با هر کلمهای که به زبون می آورد، زیر سر لویی میلرزید. گرچه بوسیدن رو ترجیح میداد اما این بغل هم به اندازه کافی خوب بود.
"خب، بیست سؤالی چیه؟"
"خیلی سادهس. نفری بیست تا سؤال از هم میپرسیم و اگر دوست نداشتیم بهشون جواب بدیم میتونیم دوتاشون رو رد کنیم و بیجواب بذاریمشون."
اضطراب توی دل لویی لونه کرد... خب الان واقعا همون بوسه رو ترجیح میداد چون اونجوری بیشتر بهش خوش میگذشت تا وقتی که بخواد به سؤالات هری جواب بده. به هر حال، حق رو به هری میداد. اونها داشتند کم کم همدیگه رو میشناختند و خب جواب دادن به سوالات همدیگه، یکی از ملزومات شناخت کامل بود. هری باید لویی رو بهتر میشناخت. باید میدونست داره خودش رو درگیر چه ماجرایی میکنه.
لویی دلش نمیخواست دیدگاه مثبت هری نسبت به خودش رو از دست بده، نمیخواست نظر آلفا نسبت بهش تغییر کنه... با این حال هری باید همه چیز رو میفهمید اما حتی فکر بهش هم باعث وحشتش میشد.
البته که هری، ترس لویی رو حس کرد.
"مجبور نیستیم انجامش بدیم اگه نمیخوای. اگه میخوای هم میتونی به بیشتر از دو تا سؤال جواب ندی. من نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم." تند تند و با عجله حرف زدنِ هری، لویی رو به خنده انداخت و بعد از چند ثانیه بالاخره سرش رو تکون داد.
"باشه هرولد. بیا این بیست سؤالیت رو انجام بدیم." لبخند هری قطعا میتونست کل اون اتاق رو روشن کنه. لویی هرگز نمیتونست حتی یه دونه از درخواستهای اون پسرو رد کنه... بهعلاوه، چند وقتی بود که چیزی ذهنش رو درگیر کرده بود."میشه من شروع کنم؟"
"حتما."
"چطوری توی این سن کم آلفا شدی؟ چه اتفاقی برای والدینت افتاد؟"
هری یه نفس تیز کشید و بین نفسش خندید.
"لعنت بهت لو. یه راست میری سراغ اصل مطلب، مگه نه؟"
"ببخشید. باید اولش سوال آسونتری میپرسیدم؟"
"این معمولا کاریه که مردم انجام میدن." هری سعی کرد دوباره بخنده، ولی اون خندهی مصنوعی باعث شد که لویی حس بدی پیدا کنه... همیشه یکم زیادی رک بود.
"باشه پس... میتونی بین اون و... اممم... اینکه رنگ مورد علاقهت چیه، یکی رو انتخاب کنی."
هری این دفعه یه خندهی واقعی رو در جواب تحویلش داد."پس میتونم بین رنگ مورد علاقهام و مرگ پدر و مادرم یکی رو انتخاب کنم؟"
لویی لبش رو گزید. همین الانم مشخص بود که توی این بازی خوب نیست. "آره..."
سکوت چند لحظه به فضا حاکم شد و چند ثانیه بعد همون لحظهای که لویی میخواست به افکارش راجع به گندی که زده ادامه بده، سینهی هری دوباره لرزید و صدای آرومش سکوت اتاق رو شکست.
"شونزده سالم بود. پدر و مادرم یه ول- گرگینه رو قبول کرده بودند. اون آسیب دیده بود و پدر و مادرم تصمیم گرفتند بهش پناه، غذا و کمک بدن تا بتونه دوباره روی پای خودش بایسته. من توی اتاقم خوابیده بودم که صدای جیغ یه نفر به گوشم رسید. وقتی برای بار دوم صدا رو شنیدم متوجه شدم که صدای مادرمه و اون موقع با بیشترین سرعتی که میتونستم، دویدم تا خودم رو بهش برسونم. وقتی وارد اتاق پدر و مادرم، اتاقِ الانِ خودم، شدم... پنجره باز بود و پدر و مادرم روی تخت دراز کشیده بودند. خیلی خون اونجا بود و اونها اصلا تکون نمیخورند... تلاشم رو کردم... اما دیگه کار از کار گذشته بود."
لویی جرأت نداشت تکون بخوره؛ میتونست غم عمیق هری رو حس کنه. تنها چیزی که میخواست این بود که دردش رو کم کنه اما کاری از دستش برنمیاومد. پس فقط با انگشت شستش روی پهلوی هری دایره و شکلهای نامفهوم کشید. یه علامت کوچولوی بینهایت که به دلایلی باعث آه عمیق هری شد.
"پس یه ولگرد اونها رو کشت؟"
هری سرش رو تکون داد. این ماجرا دلیل مقاومت هری، در برابر درخواست لیام، موقع ورود لویی به قلمرو رو توضیح میداد.
"اما چرا؟ چرا باید چنین کاری بکنه؟"
"اون از گاوصندوق مادر و پدرم هر چیز با ارزشی که به دستش رسیده بود رو دزدید. حدس میزنم اونها بیدار شدن و سعی کردند جلوش رو بگیرن."
"این وحشتناکه. خيلی متأسفم هری."
"اشکالی نداره. تقریبا ده سال گذشته... در واقع دهمین سالگردشون، بیست و یکمه."
لویی هومی گفت اما وقتی اطلاعات به مغزش رسیدند سرش رو ناگهانی به سمت هری چرخوند که این حرکت یهویی هری رو از جا پروند. "چی-"
"۲۱ ام مارچ؟ ده سال پیش؟"
"آره...چرا-"
"من بیست و یکم مارچ سال دو هزار و ده تبعید شدم."
"اوه. پس... گمونم هر دوتامون روز سختی رو اون روز گذروندیم. یه..."
"تصادف عجیب؟" لویی دوباره سرش رو روی سینهی هری برگردوند. "اوهوم."
هر دوی اونها سکوت کردند تا وقتی که دوباره صدای هری سکوت رو شکست.
"فکر کنم جواب نصف بیشتر سؤالهات رو گرفتی." لویی خندید.
"آره گمونم. من زیاد توی این بازی ماهر نیستم."
"پس نوبت منه."
لویی آب دهنش رو با صدا قورت داد و امیدوار بود صداش توی اون اتاق ساکت به گوش هری نرسیده باشه.
"چجوری میتونی دستورهای آلفاوویس رو نادیده بگیری؟ من تا حالا ندیده بودم یه امگا این کار رو بکنه. حتی فکر نمیکردم ممکن باشه."
لویی مکث کرد. میتونست بهراحتی طرز کارش و اینکه چطوری میتونه آلفاوویس رو نادیده بگیره رو بگه و بیخیال اینکه چرا میتونه اینکار رو بکنه، بشه؛ ولی بهنظرش وقتی هری با جوابش رویِ آسیبپذیرِ خودش رو بهش نشون داده بود، لیاقت این رو داشت که جوابی مثل پاسخِ چند لحظه پیشش بگیره.
"وقتی جوونتر بودم، وقتی هنوز عضو گلهام بودم... یه عمو داشتم. وان. فقط بهت بگم که آدم خوبی نبود. در واقع یه عوضی بود.."
ماهیچههای هری با اشارهی لویی به عموش منقبض و سخت شدند. لویی بهخاطر واکنش هری گیج شد از اونجایی که هنوز حتی چیزی راجع بهش نگفته بود، ولی بیخیالش شد.
"وقتی بچه بودم از اینکه بهم دستور بده لذت میبرد. با آلفاوویسش بهم دستور میداد کارهایی مثل آوردن آب، مرتب کردن تختش، شستن ظرفهاش و کارهایی مثل اون رو انجام بدم. حتی کارهای مسخرهای مثل اینکه پونزده دقیقه به انگشت پاهام دست بزنم... فقط برای لذتش. فقط برای اینکه نشونم بده که کی حرف اول و آخر رو میزنه. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. امگام فقط میخواست شاد باشه. خیلی خستهکننده بود. هر چقدر بزرگتر میشدم دستورهای عموم هم مزخرفتر میشد. بهم دستور میداد براش چیزهای مختلف رو حمل کنم یا بند کفشهاش رو ببندم یا وقتی توی جمع بودیم دستورهای مسخره میداد. اما وقتهایی که تنها بودیم... اون-اون بهم دستور میداد تا کارهایی-تا کارهایی باهاش انجام بدم... یا بهم دستور میداد ثابت بمونم، تا ساکت بمونم و اون-اون..."
کلمهها توی گلوی لویی زندانی شدند و هری برای دلگرمی دادن به لویی به نوازش کمرش ادامه داد. از جوری که هری اون رو محکم بین بازوهاش فشار میداد و فکش قفل شده بود، لویی مطمئن بود که نیازی نیست کلمهای به زبون بیاره... هری اون رو میفهمید.
"متأسفم لو."
لویی به خودش اجازه داد که فقط برای یه لحظه، بغض توی گلوش آزاد بشه. رایحهی آرامشبخش هری کمک میکرد تا تصویر خیمه زدن عموش روی بدنش، کمکم محو بشه.
"خلاصه... من شروع به تمرین کردم تا بتونم با آلفاوویس مقابله کنم. از دوستان آلفام خواستم تا روی من امتحانش کنند. راستش نمیدونستند که چرا دارم این کار رو میکنم. خبر داشتند که عموم یه عوضیِ واقعیه و باهام بد رفتار میکنه؛ ولی اونها... جزئیات کامل ماجرا رو نمیدونستند. به هر حال از کمک کردن بهم خوشحال میشدند."
"راجع به جریانی که با عموت اتفاق افتاد هیچی بهشون نگفتی؟"
"بعد از اولین دورهی هیتم به پدرم گفتم. عموم توی... آم- در طی اولین هیتم... عموم..."
لویی از این که هنوز هم نمیتونست راجع به اون اتفاقات صحبت کنه، غافلگیر شده بود. سالهای زیادی ازش گذشته بود و هنوز که هنوزه صحبت راجع بهش سخت بود. نمیتونست دهن و زبونش رو وادار کنه که کلمهها رو بیان کنند، یا حداقل اون یک کلمه رو نمیتونست!
"اشکالی نداره. مجبور نیستی به زبونش بیاری، لو." لویی آهی از روی آسودگی کشید.
"و خب آره. من به پدرم گفتم ولی اون خندید و گفت خودم رو جمع و جور کنم. که خوششانس بودم که یه آلفا حتی بهم کوچیکترین توجهای نشون داده... من جوون بودم و همچنان فکر میکردم پدرم صلاحم رو میخواد پس دیگه راجع بهش حرفی نزدم... ولی تمرین کردم! خودم رو پرورش دادم. هر روزِ خدا... ساعتها و ساعتها. و بعدش، من قادر بودم در برابر آلفاوویس دوستهام مقاومت کنم؛ ولی خب، اونها جوون بودند و مشخصا مقابله کردن با آلفاوویسِ یه آلفای بالغ و مسن سختتر بود. زمان زیادی طول کشید تا بتونم با آلفاوویسِ عموم مقابله کنم یا ازش سرپیچی کنم، ولی یه روز، بالاخره تونستم!"
لویی به خاطرهای که جلوی چشمش اومده بود، لبخند زد.
"روزی که به عموم گفتم دهنش رو ببنده و بالاخره نافرمانی کردم... محشر بود. منظورم اینه که درسته بابتش از پدرم کتک خوردم ولی... تو کل زمانی که داشت من رو میزد، میخندیدم. فقط از اینکه بالاخره تونستم باهاش مقابله کنم خیلی خوشحال بودم، که عموم دیگه هیچ قدرتی روی من نداشت."
دوباره سکوت بینشون شکل گرفت و واکنش نشون ندادن هری، لویی رو نگران کرد. عصبانیت بین پیوند ذهنشون جریان پیدا کرد و فک هری محکم قفل و دندونهاش بهم فشرده شد. جوری به سقف خیره شده بود انگار که قصد داشت با قدرت ذهنیش سوراخش کنه.
"هرولد؟" لویی سعی کرد جو سنگین بینشون رو از بین ببره.
"میخوام بکشمشون لویی. میخوام شر هردوشون رو با دستهای خودم از این دنیا کم کنم."
ابروهای لویی با تعجب بالا پریدند. از حس محافظتی که هری نسبت بهش داشت، شگفتزده شده بود. هری معمولا خیلی مهربون، خونسرد و آروم بود.
"هر-"
چشمهای هری به سمت چشمهای درشتشدهی لویی برگشتند.
"لیاقتشون اینه که برای کارهایی که باهات کردند، رنج بکشن. باورم نمیشه که هنوز دارن نفس میکشن. واقعا باورم نمیشه."
"هری لطفا... خیلی وقت که گذشته. من الان حالم خوبه. به علاوه این قویترم کرد. اگه به خاطر عموم نبود هیچوقت نمیفهمیدم چطور باید آلفاوویس رو نادیده بگیرم."
صورت هری نرمتر شد ولی حتی یهذره هم لویی رو از آغوش خودش رها نکرد. "تو محشری."
قلب لویی با حس افتخار و خوشحالی، گرم شد. احساساتی که بهش هجوم آوردند، غافلگیرش کردند و باعث شدند تا صورتش رو توی سینهی هری پنهان کنه.
از این وحشت داشت که هری فکر کنه لویی زیادی شکستهست یا اینکه بار زیادی برای دوششه و نمیتونه از پسش بر بیاد؛ انتظار این رو نداشت که هری جوری بهش نگاه کنه انگار که لویی ماه رو فتح کرده! این یکم دستپاچهکننده بود.
"بیا اینجا." هری اون رو بالاتر کشید. یه دستش روی گونهش بود و با انگشت شستش اشکی، که لویی متوجهِ فرارش از چشمهاش نشده بود رو، پاک کرد.
"باورم نمیشه اینقدر از اینکه بهت گفتم شگفتانگیز و محشری، غافلگیر شدی. تو واقعا یهچیز دیگهای لویی." این یجورایی ترسناک بود که هری چقدر داشت توی خوندن احساسات لویی از بین اتصالشون ماهر میشد.
و ناگهان، اونها دقیقا توی همون وضعیتی بودند که قبل از صحبتشون قرار داشتند. چند اینچ فاصله، با چشمهایی که بین لبهای همدیگه حرکت میکرد.
انتظار هر لحظه سختتر میشد... لویی لبش رو خیس کرد ولی برای کمتر کردن اون فاصله تلاشی نکرد.
"لو، میتونم ببوسمت؟"
لویی چشمهاش رو چرخوند. "داری سر به سرم میذاری؟ معلومه که میتونی احم-"
لبهای هری با مهارت خفهش کردند و هردوشون بین اون بوسهی نرم و آروم، لبخند زدند. بوسهای که باعث شد لویی حس کنه دوباره بچهست، بوسهای که باعث شد بتونه تقریبا مثل یه بچه بخنده! خب، نباید بگیم تقریبا چون لویی خندید. شرمآور بود... ولی البته که براش اهمیتی نداشت!
***
خیلی شیرینن🥺🤏🏻
بابا و عموی لویی🔪🔪🔪
حرفی، چیزی؟
خیلی دوستتون داریم🥺💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro