Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•18•

این قسمت:
پس از باران
.
.
.

"در نتیجه‌... این گزارش یه سری نگرانی‌ها رو برامون ایجاد کرده. الان لازمه که بخش‌های قانون‌گذاری و اجرایی انجمن، تاییدیه‌ی لازم برای اجرایی کردن این طرح رو بهمون بدن..."

هری قبلا گزارش گرگوری رو دوبار خونده بود و حالا شنیدنش با صدای بلند حتی خسته کننده‌تر هم بود. پس اجازه داد ذهنش به جایی که می‌خواد پرواز کنه، در حالی که بقیه‌ی اعضای انجمن با دقت به هر کلمه گوش می‌دادند.

لویی و هری فقط برای یک ساعت بود که از هم دور بودند و هری همین الان هم عجله داشت تا سریع‌تر پیش لویی برگرده. تا جایی که متوجه شد، اون پسر خیلی از دستوری که اولیویا راجع به استراحت کردن بهش داد، خوشحال نبود. در واقع لویی هیچوقت با هیچ دستوری توی هیچ موقعیتی کنار نمی‌اومد و می‌شد این رو از طوری که لب‌هاش رو بهم فشار می‌داد و هر دفعه چشم‌هاش رو تنگ می‌کرد، متوجه شد. به علاوه، همیشه بینیش رو هم یه ذره مچاله می‌کرد و انگشت‌هاش رو جمع می‌کرد و اون‌ها رو تبدیل به مشت‌های کیوت و کوچولو می‌کرد. 

"هری... داری به چی لبخند می‌زنی؟" 

نیشخندِ آگاه نایل موفق شد که صورت هری رو به حالت جدیش برگردونه.

"چی؟ هیچی؟ من دارم به گزارش گرِگ گوش میدم. حواسم رو پرت نکن." 

"همممم." نایل چشم‌هاش رو چرخوند و توجه‌ش رو دوباره سمت گِرگ برگردوند. 

هری سعی کرد کاری که بیان کرده بود رو انجام بده ولی همون لحظه بود که حسش کرد. لویی. وحشت زده بود. ضربان قلب امگا تندتر شده بود. ترسیده بود. فقط یه ثانیه طول کشید تا هری از اتاق بیرون بره. حتی وقت رو تلف نکرد تا از بقیه عذرخواهی کنه. می‌تونست بشنوه که از پشت سرش اسمش رو صدا می‌زدند ولی هری بی‌توجه به سمت لویی می‌دوید. یه اتفاقی افتاده بود... اگه لویی اونقدر ترسیده بود، پس یه اتفاق بد افتاده بود.

هری سعی کرد خودش رو آروم نگه داره. باید برای لویی اونجا می‌بود. نمی‌شد که خودش هم وحشت زده بشه! البته، همون ذره آرامش و خونسردی که برای هری باقی مونده بود، به محض اینکه به اونجا رسید و در رو باز کرد، دود شد و رفت هوا. 

لویی به شدت آشفته بود، گریه می‌کرد و سنگین نفس می‌کشید و می‌شد صدای خس خس ریه‌هاش رو شنید. نیک روش خیمه زده بود و سعی داشت آرومش کنه ولی فقط بدترش می‌کرد. 

"لویی؟ میشه فقط- چرا وحشت کردی؟ لویی؟" 

کاملا برای هری واضح بود که وقتی نیک بهش نزدیک‌تر می‌شد، لویی بیشتر می‌ترسید. خون جلوی چشم‌های هری رو گرفته بود. یقه‌ی نیک رو گرفت و از لویی دورش کرد.

"چه غلطی کردی؟" چشم‌های نیک گرد شد و به طرز رقت انگیزی تلاش کرد تا از زیر دست هری فرار کنه.

"نمی‌دونم! من شونه‌ش رو لمس کردم و یهو وحشت زده شد. هیچ کاری نکردم قسم می‌خورم! اون فقط-. نمی‌دونم... داغونه!" 

اگه به خاطر دردی که در این لحظه از بدن نیمه‌ی گمشده‌ش ساطع می‌شد نبود، پدر نیک رو در می‌آورد؛ ولی از اونجایی که وضعیت مساعد نبود، اولویت اولش لویی بود. 

"برو بیرون." آلفاوویس هری، هیچ چاره‌ای برای نیک باقی نگذاشت پس باعجله از اتاق خارج شد. 

هری توی یه چشم بهم زدن خودش رو به لویی رسوند. امگا هنوز داشت با یه دشمن نامرئی می‌جنگید و کلمات نامفهومی رو زیر لب زمزمه می‌کرد. هر قطره اشکی که از چشم‌های لویی پایین می‌اومد، مثل یه خنجر توی قلب هری بود. سعی کرد پاکشون کنه ولی بلافاصله اشک‌های جدید جایگزین قبلی‌ها می‌شدند. 

"لو؟... زود باش عشق. لطفا بهم بگو مشکل چیه." 

فایده‌ای نداشت. لویی کلا جای دیگه‌ای به سر می‌برد. هری فورا به تخت نزدیک و کمی خم شد. امیدوار بود بتونه یکم لویی رو آروم کنه. لویی هر موقع که رایحه‌ش رو احساس می‌کرد به بهترین شکل ممکن آروم می‌شد، پس آلفا سر لویی رو به سمت گردنش مایل کرد. 

"لویی، عشق، من اینجام. تو در امانی. تو خوبی. همه چی خوبه." 

بدن لویی می‌لرزید پس هری محکم‌تر بغلش کرد. بالاخره، بعد زمانی که به‌ نظر می‌اومد یه عمر طول کشیده، ضربان قلب لویی یکم آروم‌تر شد. 

"هری؟" 

"آره لو. خودمم." 

لویی حالا داشت گریه می‌کرد و همه‌ی کاری که هری می‌تونست انجام بده بغل کردنش، امید داشتن و دعا کردن بود... و امیدوار بود که برای الان همین کافی باشه. 

"تو در امانی لو... در امانی. بذار خالی بشی... بریزش بیرون. تو خوبی. تو حالت خوبه." 

انگار که ساعت‌ها طول کشید تا لویی به خواب رفت. هری از جاش تکون نخورد و جوری لویی رو توی بغلش نگه داشت، انگار که زندگیش بهش وابسته بود.
___

آفتاب صبحگاهی به آرومی پوست لویی رو گرم می‌کرد. زمین زیر پاش هنوز خیس بود و مه باعث شده بود درخت‌ها جوری به‌ نظر برسن انگار که توی هوا شناورن. پرنده‌ها آواز می‌خوندند. مطمئن نبود که دقیقا چرا اونجاست و داره چیکار می‌کنه ولی بویی که حس می‌کرد، بوی مورد علاقه‌ش تو کل دنیا بود. جنگلِ بارون خورده. باد خنکی می‌وزید و برگ‌ها و چمن‌ها خیس بودند.

لویی به شدت خسته بود و حالا کم کم داشت متوجه می‌شد که اون واقعا توی جنگل نیست بلکه فقط توسط بازوهای هری احاطه شده... چیزی که احتمالا حتی بهتر از بودن توی جنگل بود.

ولی بعد، همه‌ی اتفاقات رو به یاد آورد و از جو آرام‌بخشش بیرون کشیده شد. نیک. بوی اسطوخودوس. عموش. اوه خدایا. یکم زیادی واکنش نشون داده بود، مگه نه؟ همینطور که داشت به همه چی فکر می‌کرد، هری کمرش رو نوازش می‌کرد. توی بغلش چرخید و آهی کشید. می‌دونست هری احتمالا می‌خواد راجع‌ به اتفاقی که افتاد، باهاش صحبت کنه. لویی فقط خجالت‌زده بود که یه نمایش احمقانه راه انداخته بود و می‌خواست فراموش کنه که اصلا چنین اتفاقی افتاده... ولی با این وجود، ترک کردن آغوش هری مثل بیرون اومدن از یه دوش آب گرم و رفتن توی برف بود، و این آخرین کاری بود که دوست داشت توی اون لحظه انجام بده. 

"لو... چه اتفاقی افتاد؟ می‌خوای راجع‌ بهش صحبت کنی؟" 

لویی نمی‌خواست حرفی بزنه... چیزی نبود که راجع بهش حرف بزنه. فقط نیک لمسش کرد و اون بیش از حد واکنش نشون داد. نیک هیچ کار اشتباهی انجام نداده بود... لویی فقط یه امگای عجیب غریب و دیوونه بود. واقعا چیزی وجود نداشت که بخوان راجع‌ بهش صحبت کنند. 

"من از گل‌ها متنفرم." 

دست هری که کمرش رو نوازش می‌کرد، از حرکت ایستاد. احتمالا بخاطر تغییر ناگهانی موضوع توسط لویی جا خورده بود. 

"تو از گل‌ها متنفری." 

هری دوباره حرکات آروم دستش روی کمر لویی رو از سر گرفت. همونطور که سرش روی شونه هری بود، سرش رو حرکت داد و نگاهش به فک هری افتاد. نمی‌تونست نگاهش رو ازش بگیره و اهمیتی هم نمی‌داد. اگر می‌خواست می‌تونست بهش زل بزنه... به هر حال هری نیمه‌ی گمشده‌ش بود، درسته؟ 

"من از گل‌ها متنفرم." صداش به آرومی یه زمزمه بود و همچنان مسخ خط فک هری بود، حتی وقتی آلفا سرش رو برگردوند تا بهش نگاه کنه. 

"باشه. و... می‌تونم بپرسم دلیلش چیه؟" 

فک هری وقتی تکون می‌خورد حتی از قبل هم جذاب‌تر بود.

"اون‌ها نفرت‌انگیزن." 

هری سرش رو کمی خم کرد و لبخند مهربونی به روش زد و لویی تظاهر کرد این کیوت‌ترین صحنه‌ای نیست که توی عمرش دیده.

"واقعا؟"

حالا یه چال روی گونه‌ی چپ هری نمایان شده بود. دلش می‌خواست لمسش کنه... پس فقط انجامش داد. اون لمس باعث شد چالِ دیگه‌ای هم روی گونه‌ی راستش نمایان بشه و لویی رو با زیبایی مسحور کننده‌ش، کور کنه.

"آره هری. گل‌ها نفرت‌انگیزن. ازشون خوشم نمیاد... همشون کلی رنگی رنگی‌ان و بوی شدیدی دارن. نفرت‌انگیزه. نمی‌تونم تحملشون کنم."

هری نیشخندی زد و سرش رو با ناباوری تکون داد."خیلی خب... تو از گل‌ها خوشت نمیاد. دریافت شد!"

وقتی سکوت آرام‌بخشی به اتاق حاکم شد، نگاه لویی روی گردن هری چرخید.

"وقتی بچه بودم خیلی تاج گل می‌پوشیدم. می‌رفتم تو باغ و یه دسته گل جمع می‌کردم و مامانم کمک می‌کرد... عام... کمکم می‌کرد که بهم ببافمشون و باهاشون تاج درست کنم."

توی چهره هری چیزی مشخص نبود ولی لویی می‌تونست دردش رو احساس کنه. حالا که بهش فکر می‌کرد، متوجه شد هیچ ایده‌ای نداره که والدین هری کجان. نداشتن یه خانواده اینقدر برای خودش عادی بود که به فکر خانواده‌ی هری نیوفتاده بود. 

توی یه گله‌ی آروم و صلح‌آمیز مثل گله‌ی استایلز، این عجیب بود که هری توی سنی به این جوونی آلفا شده بود. همونقدر که می‌خواست حس کنجکاویش رو ارضا کنه، می‌تونست حس کنه که هری نمی‌خواد راجع‌ به این موضوع حرف بزنه؛ پس بهش احترام گذاشت و پرسیدن سؤالات توی سرش رو به زمان دیگه‌ای موکول کرد.

لویی هوفی کشید و لحن صداش رو آروم نگه داشت. "البته که تو تاج گل می‌پوشیدی. تو مضحکی." چال‌های هری با شنیدن حرف لویی عمیق‌تر شدند.

لویی لبخند مهربونی زد و حرفش رو ادامه داد. "البته می‌تونم تصورش کنم... مطمئنم تو باعث می‌شدی گل‌ها زیبا به‌نظر برسن." 

"این تویی که زیبایی." لویی چشم‌هاش رو در جواب چرخوند. 
___

"اون ماشین کیه؟" اون‌ها داشتند به خونه‌ی اصلی برمی‌گشتند. لویی می‌خواست هر چه زودتر از اون اتاق کوفتیِ بیمارستان بیرون بیاد و هری پذیرفت، به شرطی که توی خونه استراحت کنه! با اینکه امکان نداشت دوباره به تنهایی توی تخت بمونه و با همه‌ی اون افکار زجرآور دست و پنجه نرم کنه، با اون شرط موافقت کرد چون اینجوری حداقل می‌تونست از بیمارستان بیرون بره.

به‌هرحال، اون نقشه داشت که اگه لازم شد، دزدکی بیرون بره. می‌دونست که گرگش به راحتی می‌تونه از پنجره بیرون بپره. وقتی به در ورودی خونه نزدیک شدند، لویی تونست یه ماشین رو ببینه که دقیقا بیرون از خونه پارک کرده بود و البته که تعجب کرده بود.

گرگینه‌ها معمولا از ماشین استفاده نمی‌کنند مگه اینکه همراه انسان‌ها باشن. یه ماشین توی قلمرو به معنی حضور انسان‌ها توی قلمرو بود... این چیزی نبود که لویی زیاد دیده باشه. با این‌ حال، هری در جواب لویی خیلی عادی شونه‌هاش رو بالا انداخت.

"فکر کنم ماشین خانواده‌ی لاتی باشه. احتمالا تا اینجا رسوندنش."

اون-... درک اون حرف یکم سخت بود.

"صبر کن. والدین لاتی انسانن؟ این چجوری-؟ و اون اینجا زندگی نمی‌کنه؟"

هری زیر لب غرید. "واو. بعضی اوقات یادم میره که بقیه گله‌ها تا چه حد عقاید کهنه‌ای دارن."

چشم‌های لویی گرد شده بود و بی‌صبرانه منتظر بود تا هری بیشتر براش توضیح بده. 

"آره، خانواده‌ی لاتی انسانن. وقتی بچه بود به سرپرستی گرفته شد. بعضی اوقات شب رو توی خونه‌ی اصلی می‌مونه ولی بیشتر توی خونه‌ی والدینش، که توی حومه‌ی قلمروئه، می‌خوابه." 

"و تو هیچ مشکلی با اینکه انسان‌ها..." 

"...با حضور انسان‌ها توی قلمرو؟ نه، البته که نه. منظورم اینه که اون‌ها والدین لاتی‌ان. همه عاشقشونن... و ما اینجا رابطه خیلی خوبی با انسان‌ها داریم." 

لویی سرش رو تکون داد... یکم پشماش ریخته بود. اکثر گله‌ها حتی با پذیرفتن گرگینه‌های پایین رتبه توی قلمروشون مشکل داشتند چه برسه به انسان‌ها! این گله فراتر از چیزی بود که لویی تو کل عمرش دیده بود. این محشر بود. هر چی بیشتر راجع‌ به گله‌ی استایلز می‌فهمید، بیشتر می‌خواست عضوی ازش باشه. لویی همونطور که توی افکارش غرق شده بود، در رو به آرومی باز کرد ولی سريعا از دریای افکارش بیرون اومد وقتی یه نفر توی بغلش پرید.

"لویی! وقتی در موردت شنیدم خیلی نگران شدم. تو خوبی؟" امگا با درد هیس کشید وقتی که بازوهای لاتی یکم زیادی نزدیک کبودیِ روی فکش شدند.

"اوه ببخشید! بهت آسیب زدم؟ خیلی متأسفم! حالت خوبه؟" 

لویی آروم خندید. از دیدن لاتی شوکه شده بود. این عجیب بود که لویی چقدر بهش اهمیت می‌داد... که چقدر می‌خواست بهش قوت قلب بده و قطعا نمی‌خواست هیچوقت نگرانش کنه. هیچوقت. تصور اینکه این گله رو ترک کنه، داشت سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. بزاقش رو قورت داد و پشت سر هم پلک زد و خودش رو وادار کرد تا تمرکز کنه. لاتی نگرانه. درسته. 

"من خوبم لاتی. نگرانم نباش. حالم خوبه." 

شارلوت قدمی به عقب برداشت و بر خلاف انتظار لویی، مشتی به بازوش زد. 

"آخ! چرا می‌زنی؟" 

"چون یه احمقی! چرا خودت رو تو چنین شرایط خطرناکی قرار دادی، ها؟ دیگه اینکار رو نکن! دیگه هیچوقت انجامش نده." 

لویی هنوز داشت جای ضربه‌ی روی بازوش رو با گیجی می‌مالید، وقتی که لاتی برای بار دوم بغلش کرد. وقتی از گیجی در اومد، متقابلا بغلش کرد. می‌دونست که لاتی هم به اندازه‌ی خودش به این بغل نیاز داره.

"متأسفم لاتی. متأسفم که نگرانت کردم." 

لاتی از بغلش بیرون اومد و آه کشید. 

"خیلی خب. حالا دیگه گذشته. تو هم خوبی... می‌خوای خانواده‌ام رو ببینی؟" 

لویی به هری، کسی که به نشونه‌ی تشویق سرش رو تکون داد، نگاه کرد. 

"عام... حتما." 

لبخند لویی کاملا تظاهر بود. دیدار با آدم‌های جدید احتمالا جزو پنج تا گزینه اول از لیست کارهایی بود که ازشون متنفر بود.

معمولا توی دیدار اول نمی‌تونست کسی رو تحت تاثیر قرار بده پس خیلی تجربه خوبی از انجام این کار نداشت.

نمی‌دونست چرا ولی احساس می‌کرد دیدار با والدین لاتی خیلی چیز خاصیه... انگار یجورایی مهم بود. شاید به‌خاطر این بود که برای اولین بار بعد یه مدت طولانی، واقعا دلش می‌خواست روی بقیه یه تأثیر خوب بذاره. می‌خواست که ازش خوششون بیاد... می‌خواست پذیرفته بشه. هری کنارش قرار داشت و لاتی جلوتر از اون‌ها حرکت می‌کرد و همونطور که به سمت اتاق نشیمن می‌رفتند، کف دست‌هاش عرق کرد و سرعت نفس کشیدنش شدت پیدا کرد. 

سرجاش ایستاد. نه. نمی‌تونست انجامش بده. نمی‌تونست پاش رو از این فراتر بذاره. اگه گله رو ترک می‌کرد، نابود می‌شد. قلبش تیکه تیکه می‌شد. از این یکی زنده بیرون نمی‌اومد. نیاز داشت یکم عقب بکشه. همه چی داشت خیلی سریع پیش می‌رفت. هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر به این گله وابسته می‌شد... سریع‌تر از اون چیزی که حتی فکرش رو می‌کرد! و این خطرناک بود. به آرومی عقب عقب رفت و بزاقش رو با صدا قورت داد. 

"لو؟" هری یه دستش رو روی کمرش گذاشته بود و چشم‌هاش پر از سؤال بود. چشم‌های لویی گرد شده بود و حتی سعی نمی‌کرد ترسی که ناگهان به جونش افتاده بود رو مخفی کنه. دهنش خشک شده بود و می‌خواست به سرعت از اونجا بره. 

لویی دوید. یه‌نفر اسمش رو از پشت سرش صدا می‌زد ولی اون فقط می‌خواست تنها باشه. باید فکر می‌کرد و ذهنش رو مرتب می‌کرد. باید همین الان تصمیم می‌گرفت. اگه قرار بود اینجا رو ترک کنه باید همین الان انجامش می‌داد. اگه بیشتر از این صبر می‌کرد، خیلی براش سخت می‌شد.

***

لویی خیلی گناه داره :')

مرسی که می‌خونید.
دوستتون داریم❤️

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro