Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•13•

این قسمت:
جیمز اسکات
.
.
.

"بقیه توی بیمارستان منتظرمونن." هری برای یه لحظه ایستاد و دل و روده‌ش از ترس بهم پیچید. "بیمارستان؟ دقیقا چه خاکی به سرمون شده؟"

هری با بیشترین سرعتی که می‌تونست شروع به حرکت کرد و نایل برای اینکه هم پای قدم‌های بلندش باشه، دنبالش دوید.

"هیچ ایده‌ای ندارم که چی شده، اما راجع به آنتونیه. وقتی که از گشت برگشت، کل بدنش خونی بود. گفت یه پیام از طرف آلفا اسکات داره که بهش گفتن باید شخصا به خودت بگه."

هری با ابروهای گره خورده، سرش رو تکون داد. مطمئنا نمی‌تونست پیام خوبی باشه. هری هیچ انتظاری از جیمز اسکات نداشت. گله‌ی اون از همه لحاظ به شدت محافظه‌کار و سنتی بود؛ دقیقا برعکس گله‌ی استایلز. در طی تمام این سال‌ها، اون‌ها حتی نتونستن فایده‌ی وجود یک انجمن رو متوجه بشن. از نظر گله‌ی اسکات، خودکامگیِ آلفا، تنها راه قابل قبول برای رهبری گله‌ست و هر شیوه‌ی دیگه‌ای نشونه‌ی ضعفه. همین موضوع توی تمام این سال‌ها باعث شده بود کلی موقعیت حساس بین دو گله به وجود بیاد. به علاوه، خواسته‌ی جیمز اسکات برای به دست آوردن قلمروی وسیع‌تر، همیشه وضع مرز مشترکشون رو بین جنگ و صلح در نوسان قرار داده بود. بدون اغراق، گله‌ی اسکات دلیل بیشتر سردردهای هری بود.

"آنتونی...؟" اون اسم براش یجورایی آشنا بود ولی دقیق بخاطر نمی‌آورد که متعلق به کیه.

"آره، خیلی هم جوونه، وظیفه‌ی گشت رو فقط یه ماهه که شروع کرده. دقیق نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده، ولی وضعیتش وخیم به نظر می‌رسید البته اولیویا گفت صدمه‌ی جدی ندیده، بیشترش خراش و کبودیه."

"زین کجاست؟"

زین عضو انجمن نبود ولی یه فرمانده‌ی خیلی خوب بود و هری احساس می‌کرد قراره به تجربیاتش راجع به این موضوع نیاز پیدا کنه.

"فکر کنم هنوز داره نگهبانی میده." از صدای نایل مشخص بود که از نفس افتاده؛ تقریبا داشت می‌دوید تا پا به پای هری حرکت کنه.

"شیفت شب رو برداشته؟ محض رضای فاک اون فرمانده‌ی دفاعیه. جدا باید دست از این کارهاش برداره."

"این رو دیگه به من نگو. من دارم تمام تلاشم رو می‌کنم تا این رو تو اون کله‌ی خوشگلش فرو کنم ولی اون گاهی می‌تونه خیلی لجباز باشه... و تازه، با همه‌ی اتفاقاتی که داره تو مرز شمالی میوفته، می‌خواست برای محکم کاری شیفت شب بیشتری هم برداره."

وقتی بالاخره به بقیه‌ی اعضای انجمن پیوستند، نایل به نفس نفس افتاده بود. هری با نگرانی به صحنه‌ی مقابلش خیره شد و سکوت به جو اتاق کوچیک بیمارستان حاکم شد. همه دور آنتونی که روی تخت بیمارستان نشسته بود، جمع شده بودند. دور ساعدش باند پیچیده شده بود و دست‌هاش همونطور که یه لیوان آب رو نگه داشته بود، می‌لرزیدند.

اگه هری کاترین رو به خوبی نمی‌شناختط فکر می‌کرد از همیشه خونسردتره؛ ولی فشردگی جزئی فکش و کوبیدن نامحسوس پای راستش به زمین، نشون می‌داد که سعی داره اضطراب رو از خودش دور کنه. از طرفی، گرگوری درست مثل یه کتاب باز بود؛ دست به سینه، ابروهای درهم فرو رفته، شونه‌های جمع شده، همه و همه آشکارا نشون می‌دادند که دقیقا چه حسی داره. بین اون جمع، آلن استایلز، با اون نگاه متفکر و جوری که محکم و پرقدرت ایستاده بود، تنها کسی بود که هری می‌تونست با اطمینان کامل روش حساب کنه. وقتی که هری وارد اتاق شد، همه‌شون به وضوح نفس راحتی کشیدند.

نایل کنار کاترین نشست و هری کنار آنتونی، کسی که با نگاه کردن به پاهاش سعی داشت با هری چشم تو چشم نشه، ایستاد. اون... شرمنده به‌نظر می‌رسید؟

"هی آنتونی. فکر نکنم قبلاً همدیگرو دیده باشیم." هری دستش رو جلو برد تا باهاش دست بده و آنتونی با تردید قبولش کرد.

"آلفا استایلز. باعث افتخاره که می‌بینمتون."

هری تا جایی که می‌تونست به گرمی لبخند زد؛ امیدوار بود اینطوری بتونه از استرس پسر کم کنه. بعضی اوقات فراموش می‌کرد که جایگاهش چطور می‌تونه بقیه‌ی گرگینه‌ها رو بترسونه.

"می‌تونی هری صدام کنی. حالا، می‌شه بهم بگی چه اتفاقی افتاد؟"

شونه‌های آنتونی خمیده‌تر شد و همونطور که یه نفس عمیق می‌کشید، انگشت‌هاش رو توی هم قفل کرد.

"اون- اون‌ها گرفتنش. من خیلی متأسفم... من تلاش کردم که- ولی نتونستم... خیلی متأسفم." آنتونی بینیش رو بالا کشید. قلب هری توی سینه فرو ریخت اما سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه.

"کی رو گرفتن؟"

آنتونی سرش رو تکون داد و یه هق هق از دهنش بیرون پرید. هری نگاهی به انجمن انداخت. همه لبه‌ی صندلی‌هاشون نشسته بودند و مشخصا درست مثل هری نگران بودند.

"آنتونی؟" هری با بی‌صبری گفت. "اون‌ها زین رو گرفتن."

نایل هین بلندی کشید. آلن دستش رو روی شونه‌ی نایل گذاشت و کاترین زانوش رو نوازش کرد. حتی گِرگ دست‌های گره خورده روی سینه‌ش رو از هم باز کرد و با ترحم با نایل نگاه کرد. هری آب دهنش رو قورت داد. این خیلی بد بود. صورت هری نرم‌تر شد و جلوی آنتونی خم شد تا توی چشم‌هاش نگاه کنه.

پسر دستپاچه و ترسیده بود و می‌لرزید ولی هری هنوز نیاز داشت تا جزئیات بیشتری رو بدونه."می‌تونی بهمون بگی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟"

هری نمی‌تونست قبول کنه که جون زین واقعا توی خطره. اون می‌تونست ده تا آلفا رو توی یه مبارزه شکست بده! خدایا، اون خودش تمریناتش رو دیده بود. ممکن نبود! آنتونی احتمالا اشتباه کرده بود. پسر یه نفس عمیق کشید و به نظر می‌رسید حالا بیشتر کنترل احساساتش رو به دست آورده.

"من داشتم توی بخش شمال شرقی مرز نگهبانی می‌دادم و یه جنبش غیر عادی رو از یکم دورتر دیدم پس تصمیم گرفتم یه چکی بکنم. وقتی نزدیک‌تر شدم، فهمیدم دوازده تا گرگ آلفا دارن به سمت قلمرومون میان. م-من خیلی مضطرب شدم ولی بعدش فکر کردم... اونا جرئت نمی‌کنن که بدون اجازه وارد بشن، درسته؟ من شنیدم که چقدر این کار درد داره! پس سرجام ایستادم و منتظر موندم تا متوقف بشن... ولی هرچی که نزدیک‌تر می‌شدند، سرعتشون هم بیشتر می‌شد! و بعد یه جسم عظیم با شونه‌ام برخورد کرد و من رو روی زمین انداخت. من برای کمک فریاد کشیدم و سعی کردم فرار کنم ولی ن-نتونستم. اون‌ها خیلی تعدادشون زیاد بود و..." آنتونی سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو محکم بست.

"هی... توی گفتنش عجله نکن." هری به آنتونی اطمینان خاطر داد، می‌تونست بی‌قراری نایل رو حس کنه؛ امگای بلوند برای اینکه بدونه چه بلایی سر زین اومده، مضطرب بود. "زین احتمالا صدای فریادم رو شنیده بود. من صدای غرشش رو شنیدم و بعد آلفاهایی که روی من بودند، پراکنده شدند. اون باهاشون جنگید اما هر لحظه تعدادشون زیادتر می‌شد."

آنتونی به نایلی که گریه می‌کرد، نگاه کرد."اون تلاش کرد ازم دفاع کنه. خیلی متاسفم." اون کلمات رو زمزمه‌وار به زبون آورد و بارها و بارها عذرخواهیش رو تکرار کرد، انگار که حرف‌هاش می‌تونست ترس و وحشت رو از دل نایل پاک کنه.

"من هنوز نمی‌تونم بفهمم... چطور بدون اجازه از مرز عبور کردن؟ مطمئنی ولگرد نبودن؟" کاترین پرسید و دستش رو روی زانوی نایل به نشونه‌ی همدردی و حمایت گذاشت.

"نه. رد شدن از مرز روشون تاثیر داشت اما فقط نادیده‌ش گرفتن. وقتی که مرز رو رد کردن از درد فریاد می‌زدند، اما دردشون رو کنار زدند و به جنگیدن با من و زین ادامه دادند. به معنای واقعی کلمه هرج و مرج به وجود اومده بود. من تا حالا هیچ وقت..." آنتونی دوباره سرش رو تکون داد، اشک از چشم‌هاش جاری بود. چهره‌ی نایل تغییر کرد و حالا می‌شد نشونه‌هایی از عصبانیت رو از صورتش خوند." چطور تو فرار کردی اما زین نتونست؟"

چشم‌های آنتونی گرد شد و با صدای آرومی توضیح داد."زین همونطور که داشت باهاشون می جنگید، من رو هل داد. بهم گفت که فرار کنم و منم انجامش دادم، اما اون‌ها من رو هم گرفتند. بعد جیمز اسکات بهم گفت که باید پیامی رو برسونم و بعد از اون ولم کردن. متاسفم نایل."

"جیمز اسکات اونجا بود؟" سر آنتونی به سمت گرگوری، که برای اولین بار بعد از ورود هری به اتاق حرف زده بود، چرخید. "آره اونجا بود، اما نجنگید و فقط از اون سمت مرز تماشامون کرد. گفت که پیامش رو به آلفا استایلز برسونم."

"چه پیامی؟" هری پرسید. "اون‌ها لویی رو می‌خوان. اگه ما لویی رو بدیم زین رو آزاد می‌کنند."

نفس هری بند اومد، حتی مطمئن نبود که قلبش هنوز میتپه یا نه. چطور ازش چنین چیزی می‌خواستند؟ اون‌ گله از جون لویی چی می‌خواست؟

"مهلت زمانی هم برامون تعیین کرده؟" آلن با حس کردن استرس هری سعی کرد با پرسیدن سوالات بیشتر، باری از روی دوش اون پسر برداره.

آنتونی از روی بیچارگی سرش رو تکون داد." گفتن بیست و چهار ساعت وقت داریم‌. اگه لویی رو بهشون ندیم، زین رو می‌کشن."

نایل دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. حالت عصبانیش از بین رفت و به گریه افتاد. هری دوست گریونش رو بغل کرد؛ انگار که عصبانیت نایل بهش انتقال داده شده بود. تنها چیزی که می‌خواست این بود که با کل ارتششون به قلمروی اسکات حمله کنه و با دست‌های خودش جیمز اسکات رو بکشه.

"لعنتی. اگه اون‌ها زین رو بکشن یه جنگ رو شروع می‌کنن! چرا یه همچین ریسکی رو باید برای یه امگای ولگرد به جون بخرن؟" گرگوری ابروهاش رو موقع حرف زدن بالا داده بود، انگار که درست به اندازه‌ی هری عصبانی بود.

"حرف مفت می زنن. جرات انجام دادنش رو ندارند." کاترین سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه."من- من باید با لیام حرف بزنم." نایل در حالی که هنوز اشک از چشم‌هاش جاری بود، اتاق رو ترک کرد.
___

"این دیوونگیه. نمی‌تونی این کار رو بکنی." "پس بشین و تماشا کن که چطوری انجامش می‌دم." تروی داشت با آرامش تمام چیزهایی که برای لویی عزیز بود رو از چنگش در می‌آورد... حتی مادرش هم شوکه شده بود."عزیزم، خواهش می‌کنم در موردش فکر کن. قطعا می‌تونیم درستش کنیم‌. این-"

حتی لازم نبود تا تروی از آلفاوویسش استفاده کنه، نگاهش به قدری خشن بود که برای ساکت کردن همسرش کافی باشه. نگاه مادرش به سمتش برگشت در حالی اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود و شکست خورده بود.

امگای ترسیده تا حالا اون جمعیت به اون بزرگی رو ندیده بود. تقریبا همه ی گرگ های گله، به دعوت آلفاشون، اونجا جمع شده بودند تا نمایشی که راه افتاده بود رو تماشا کنند.

در حالت عادی لویی سرکش و بازیگوش بود اما زیر نگاه سنگین بقیه به خودش لرزید و نتونست جلوی خودش رو بگیره و اشک توی چشم‌هاش جمع شد.

"لویی از روزی که تونستی حرف بزنی تا الان چیزی جز مایه‌ی ننگ نبودی. نه تنها من و مادرت، بلکه تمام گله ازت ناامید شدند. من نمی‌تونم خودسری‌هات رو تحمل کنم. تو اشیا بی‌شماری رو فقط بخاطر هیجان و خوش‌گذرونی دزدیدی و وقتی از زیر عواقبش در می‌رفتی، برات لذت‌بخش بود. تو مدام از دستورات آلفاها سرپیچی کردی. توی فعالیت‌هایی که هیچ ربطی به امگاها نداره، شرکت کردی. تو یه رسوایی بزرگی! یه امگای معیوب! بارها و بارها با کارهات حرفی رو که می‌زنم رو تایید کردی. تو یه ننگ برای این گله و همینطور من هستی."

"برای این دلایلی که گفتم، بدین وسیله اعلام می‌کنم که تو از گله‌ی تاملینسون اخراجی. باید هرچه زودتر از قلمرو بیرون بری و هیچ‌وقت برنگردی."

شوکه شدن حتی حال اون لحظه‌ی لویی رو توصیف نمی‌کرد. فکر نمی‌کرد طرد شدن، به صورت فیزیکی، چنین دردی داشته باشه. به محض اینکه پدرش رسما اعلامش کرد سینه‌ش شروع به سوختن کرد، انگار که بخشی از وجودش داشت از بین می‌رفت. احساس می‌کرد که حفره‌ای توی قلبش به وجود اومده بود. دردی که داشت اون رو سر جاش خشک کرده بود. خانواده‌ش و دوستاش رو می‌دید که پشتشون رو بهش کردند و ترکش کردند.

لویی به سقف زل زده بود و سینه‌ش رو می‌مالید، جایی که باید مارک گله‌ش اونجا می‌بود. آهی کشید، حالش داشت از خودش به هم می‌خورد. به محض اینکه هری اتاق رو ترک کرده بود، سرما توی تک تک استخوان‌ها‌ش نفوذ کرده بود. حتی تلاش نکرده بود تا دوباره بخوابه. آرزو می‌کرد که ای کاش مغزش دکمه‌ی خاموش و روشنی داشت تا بتونه مرور بدترین خاطراتش رو متوقف کنه.

یه رایحه‌‌ی گل مانند آشنا به مشامش رسید و باعث شد به سرعت از تخت بیرون بپره. فاک. الان نه!

نمی‌تونست یه بار دیگه با نیک هم کلام بشه... نه توی این شرایط!

بدون هیچ شک و تردیدی پنجره رو باز کرد و بعد از تغییر کردن به فرم گرگش از پنجره بیرون پرید. وقتی که پاهاش روی زمین قرار گرفت دوباره به فرم انسانیش برگشت. اینجور مواقع بود که واقعا بابت حس بویایی قویش خدا رو شکر می‌کرد. واقعا نمی‌خواست به کسی توضیح بده که تو اتاق هری چیکار می‌کنه، اون هم وقتی حتی جوابش برای خودش هم واضح نبود.

حالا وقت مناسبی بود تا کوله‌ش رو جایی توی جنگل پنهان کنه، مخصوصا که انجمن الان جلسه داشت و تقریبا مطمئن بود کسی قرار نیست تعقیبش کنه؛ اما برای برداشتن کوله‌ش باید به خونه برمی‌گشت و ریسک برخورد با نیک رو قبول می‌کرد، پس برای چند لحظه بی‌خیال همه چیز شد و بی‌هدف شروع به قدم زدن کرد.

هری مضطرب بود. یه چیزی درست نبود. لویی سرجاش ایستاد. گرگش آشفته شده بود، اونقدر که دست‌هاش به لرز افتاده بود. چی...؟ مدام به مضطرب بودن هری فکر می‌کرد. چرا باید این فکر توی ذهنش می‌اومد؟ اصلا از کجا این رو می‌دونست؟

تلاش کرد تا گرگ دیوونه‌ش رو نادیده بگیره اما نتونست. تمام چیزی که می‌خواست این بود که هری رو پیدا کنه و مطمئن بشه که حالش خوبه. نمی‌تونست وارد جلسه بشه تا از حال هری مطمئن بشه، درسته؟ به غیر از اون حتی نمی‌دونست اون‌ها جلسه‌هاشون رو کجا برگذار می‌کنند.

همونطور که به سمت بیمارستان می‌رفت، گرگش بیشتر از لحظه‌ی پیش بی‌قرار می‌شد. لویی جلوی در متوقف شد، هری اونجا بود. در موردش مطمئن بود. آلفا مضطرب بود. چشم‌های لویی گرد شد، ترس توی وجودش رخنه کرد و عقلش خاموش شد. اتفاقی برای هری افتاده بود؟ لویی وحشت زده وارد ساختمون شد و بینیش رو به کار انداخت. رایحه‌‌ی هری رو خیلی راحت تونست دنبال کنه.

"نمی‌دونم هری، باید بهش فکر کنیم"

"در مورد چی فکر کنی گِرگ؟ فرستادن لویی به یه قلمرو با عقاید کهنه و وحشیانه؟"

"نه، اما باید این رو در نظر بگیریم! اون‌ها حاضرن سر این موضوع با ما وارد جنگ بشن! حاضرن زین رو بکشن! این موضوع جدیه. لویی یه امگای ولگرده... کسی که فقط یه هفته‌س می‌شناسیمش! محافظت از گله باید همیشه توی اولویت باشه!"

"لویی فقط یه امگای ولگرد نیست. اون نیمه‌ی گمشده‌ی هریه احمق!"

"حق با کاترینه، گرگوری. اگر اتفاقی برای لویی بیوفته، روی هری تاثیر می‌ذاره. شاید اون امگا الان عضوی از گله نباشه اما به زودی این اتفاق میوفته" هری واقعا از پدربزرگش ممنون بود.

"ببینید، تمام چیزی که من می‌دونم اینه که باید یه تصمیمی بگیریم... یا باید بهترین فرمانده‌مون که یه عضو مهم از گله‌س رو انتخاب کنیم یا یه امگا که به زور می‌شناسیمش. آره شاید عاشق باشید و این حرف‌ها، ولی گله همیشه اولویت ما بوده و همینطور هم باقی می‌مونه!"

"گِرگ!" صورت شوکه‌ی کاترین اگه موضوع اینقدر مهم نبود، احتمالا برای بقیه خنده‌دار بود. "ارتباط بین نیمه‌های گمشده یه چیز پیچیده‌ست، گرگوری. ما هيچوقت چنین چیزی رو توی گله‌مون نداشتیم! اگه اتفاقی بیوفته، هری هیچوقت نمی‌تونه باهاش کنار بیاد. ما باید از آلفامون هم محافظت کنیم!"

به نظر می‌اومد گِرگ با حرف و مخالفت آلن استایلز، دست از بحث کردن برداشته... اما هری هنوز بابت اینکه اون‌ها به عملی کردن درخواست جیمز اسکات حتی فکر کرده بودند، عصبی بود.

"اینکه لویی نیمه‌ی گمشده‌ی منه حتی نباید موضوع بحثمون باشه! اون یه گرگینه‌س و این واقعا وحشیانه‌س که بخوایم یه نفر رو بخاطر خودمون فدا کنیم. به علاوه، اصلا چرا باید این کار رو بکنیم؟ جیمز اسکات همیشه برای ما یه تهدید بوده و الان هم برای وسیع‌تر کردن قلمروئش می‌خواد ما رو با اعلان جنگ، کنترل کنه... اما دلیل اینکه هیچوقت واقعا بهمون حمله نکرده مشخصه... ما قوی‌تریم! به همین سادگی. ما زین رو برمی‌گردونیم و لویی هم همین جا می‌مونه"

تمام اعضای انجمن موافقتشون رو با تصمیم هری اعلام کردند؛ گرچه گرگوری خیلی مایل نبود اما اون هم موافقتش رو اعلام کرد.
___

لویی سرش داشت گیج می‌رفت. نیمه گمشده؟ کشتن زین؟ فرستادن لویی به قلمرو جیمز اسکات؟ اینجا چه خبر بود؟

***
عه دیدین چی شد؟ بچم زین رو بردن😭

بوک جدید پابلیش کردم دیروز، بهش سر زدین؟ اون هم امگاورسه👀

راستی از این بعد روگ دو بار در هفته آپ میشه... احتمالا روز آپش سه‌شنبه و جمعه باشه.

خب امیدوارم لذت برده باشید.

از تک‌تکتون بابت حمایتتون ممنونیم🤍

دوستتون داریم.
~آیدا، سبا و یسنا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro