•10•
این قسمت:
بیقرار
.
.
.
فقط تونسته بود دو ساعت بخوابه، قبل از اینکه دوباره بیدار بشه. تلاشش رو کرد تا دوباره به دنیای خواب برگرده، اما هیچ فایدهای نداشت. مدام به تصمیم انجمن فکر میکرد و سعی میکرد کاری کنه تا اون تصمیم با عقلش جور در بیاد.
خوشحال بود... البته که خوشحال بود. میتونست توی یه قلمرو بمونه، نیازی نبود که پنهان بشه، ترسی از تعقیب و گریز و دستگیری هم نداشت. هیچوقت با گلهای مواجه نشده بود که حاضر به تحملش بشن و اون رو بپذیرن و همین یه نشونه برای مهربونی بیش از حد گلهی هری بود. باید بخاطر شانسی که آورده بود، خوشحال میبود. اما نمیتونست جلوی ناامیدیش رو بگیره؛ ناامید بود، چون قرار نبود به عنوان یه عضو قبولش کنند.
از طرفی، از دست خودش هم عصبانی بود، چون به خودش اجازه داده بود که احساس ناامیدی داشته باشه. لویی حسابی جذبِ اون گله و قلمرو شده بود. غرق زیبایی مرکز فرماندهی و همینطور جذب مهربانیای که توی رفتار هر کسی مشخص بود، شده بود.
بخاطر تمام فرارها و تعقیب و گریزهایی که تجربه کرده بود، احساس خستگی میکرد. از اینکه با چنگ و دندون باید مراقب خودش میبود، کلافه بود. احتمالا بخاطر همین هم بود که احساس ناامیدی میکرد... اما این دروغی بیش نبود، یا حداقل تمام حقیقت نبود؛ اگر با خودش صادق میبود، هری دلیل اصلی آشفتگیش بود.
از هری خوشش میاومد. خیلی زیاد!
یه آلفا! اون هم از بین تموم آدمهایی که دیده بود. نمیتونست از مرور اتفاقات شب گذشته، توی ذهنش، دست بکشه. حتی وقتی که هری غیر قابل تحمل میشد هم، گرگش اون رو میخواست. به سمتش کشیده میشد.
تصور موهای فرش که اطراف صورتش تکون میخوردند، موقعی که داشت کتابها رو با دستهای بزرگتر از حد نرمالش برمیداشت، باعث شد لرز به تنش بنشینه. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و اون دستها رو روی بدنش تصور نکنه. حتی وقتی که با عصبانیت براش آشپزی کرده بود و زیر لب غر زده بود هم، باعث شده بود دلش ضعف بره. هری باعث میشد احساس امنیت داشته باشه.
هیچوقت اطراف یه آلفا این احساسات رو تجربه نکرده بود؛ حتی وقتی که اطراف پدرش بود... در واقع مخصوصا وقتی که اطراف پدرش بود!
باید دست از افکارش برمیداشت، چون هری هیچوقت یه ولگرد مثل اون رو نمیخواست. اون یه آلفا بود... اون رهبر گلهی استایلز بود! درسته که با لویی مهربون بود، اما به نظر میرسید با همه همین رفتار رو داره و لویی نباید عاشقش میشد؛ اون هم وقتی که نتیجهش قطعا چیزی جز دلشکستگی نبود.
تصمیم گرفت از جا بلند بشه، چون وقتی که حالش اینجوری میشد، استراحت کردن بینتیجه بود. تاریکیِ بیرون نشون میداد که هنوز نیمه شبه.
لویی از قبل بابت کاری که میخواست بکنه برنامه نریخته بود، اما به هر حال کولهش رو برداشت و بیصدا به طبقه اول رفت. اطراف خونه چرخید و سعی کرد تا به آرومترین شیوهی ممکن کارش رو انجام بده و کسی رو بیدار نکنه. ذهنش رو خاموش کرد و کیفش رو با انواع غذاهای فاسد نشدنی پر کرد، بیصدا سراغ کمد دارویی که توی سرویس بهداشتی بود، رفت و چند تا مسکن و بانداژ رو برداشت. درست مثل یه ربات، که روی حالت خودکار تنظیم شده، بود و کیفش رو با تمام چیزهایی که به نظر میاومد مفید باشن، پر میکرد.
یه بوی آشنا باعث شد تا به سمت یه درِ خیلی آشناتر قدم برداره. اتاق مطالعه هری. همون اتاقی که روز اول بیرونش ایستاده بود، چون هری حاضر نشده بود اون رو ببینه. همون جایی که به لیام دستور داده بود تا اون رو بیرون کنه. جایی که لویی فکر میکرد به زودی قراره از اون قلمرو بیرون انداخته بشه... و همچنین جایی که هری بیشتر وقتش رو اونجا میگذروند و از بوی رایحهش پر بود.
لویی جراتش رو جمع کرد و در رو با کنجکاوی و به آرومی باز کرد. میدونست که با این کار داره با آتیش بازی میکنه، میدونست که جایگاهش ثباتی نداره و اگر مچش رو در حال انجام این کار بگیرند، قطعا از اولین جایی که بعد از سالها پذیرفته شده، بیرون انداخته میشه؛ اما این فکر رو از ذهنش دور کرد. اون به هیچ وجه توی کنترل کردن کنجکاویش استعدادی نداشت.
اون اتاق کاملا متناسب با شخصیت هری بود. کاملا بازگو کننده نوع رفتارش با لویی بود. اون اتاق گرم، پذیرنده و تا حدودی به هم ریخته بود. یه فضای بزرگ و یه عالمه کتاب و یه کوه کاغذ که روی میز بزرگ وسط اتاق بود. تمام لوازم اتاق دست ساز، خاص و زیبا به نظر میرسیدند. لویی برای چند لحظه روی کاناپه نشست و رایحهای که فضا رو پر کرده بود رو نفس کشید و از راحتی کاناپه لذت برد.
چیزی که توجهش رو جلب کرد هودیای بود که روی دستهی صندلی قرار داشت.
لویی بیپروا بود، همه خواب بودند و اون میتونست بوی هری رو از اون پارچه حس کنه، حتی با وجود فاصلهای که ازش داشت؛ وسوسهی برداشتنش قویتر از چیزی بود که بتونه در برابرش مقاومت کنه. به سمت صندلی رفت و هودی رو برداشت. برای چند لحظه اون بوی خوب رو نفس کشید قبل از اینکه اون لباس رو توی کولهش، که همین الان هم پر از وسیله بود، بذاره.
این اصلا عجیب نیست، امگا با خودش گفت. اون فقط از اون بو خوشش میاد.
وقتی که به اتاقش برگشت، تازه فهمید که دقیقا چیکار کرده...
بیشتر از هر چیز دلش میخواست مطمئن بشه که هری و انجمن تصمیمشون رو عوض نمی کنند؛ البته یه بخشی از وجودش اون تصمیم رو درک نمیکرد. شک و تردید رهاش نمیکرد و فکر میکرد یه جای کار میلنگه. تنها دلیلی که به ذهنش میرسید و میتونست منطقی باشه، این بود که اونها فقط میخواستند یه کار خیر انجام بدن... اما کارهای خیر معمولا دوام زیادی نداشتند و کوتاه مدت بودند.
به غیر از اون، اونها خیلی زود متوجه میشدند که لویی چقدر افتضاحه... همین الان رفته بود و از تنها گلهی مهربونی که توی عمرش دیده بود، دزدی کرده بود. اون در برابر آلفاوویس یا هر قدرتی سر خم نمیکرد، نترس، خود سَر و گستاخ بود و قبل از انجام کارهاش فکر نمیکرد، مدام توی دردسر میافتاد و بقیه رو هم با خودش دچار مشکل میکرد.
برای چند لحظه به شارلوت فکر کرد، اون دختر واقعا آدم خوبی بود... نایل هم همینطور! اگر اونها به لویی اجازه میدادند تا دوستشون بشه، اون باعث فاسد شدن و بد شدنشون میشد، درست مثل کاری که با اُلی و استن کرده بود. وقتی که توی گله قدیمیش بود، دوستهاش مدام بخاطر کارهای اون تنبیه میشدند. نمیخواست اون اتفاقات اینجا هم بیوفته.
ولی مشکل این بود که مطمئن بود قراره کارهاش رو اینجا هم تکرار کنه. این فقط جوری بود که اون رفتار میکرد. این خود واقعیش بود، نمیتونست خودش رو عوض کنه. وقتی که انجمن متوجهی خودِ حقیقیش میشدند، فقط چند روز طول میکشید تا مثل یه عروسکِ کهنه، مثل یه آدمِ ناقص یا یه سگِ مریض از اونجا بیرونش کنند.
و بخاطر همین هم یه کیف بزرگ از وسایل دزدیده شده به کارش میاومد. بخاطر همین هم بود که باید به یه نقشه جایگزین فکر میکرد... عبور کردن از اقیانوس. اگر اینجا موندن قرار نبود جواب بده، اون تنها راهی بود که براش باقی میموند. باید روی نقشهش کار میکرد، فقط باید پنهانی انجامش میداد؛ وگرنه هری کنترلش رو از دست میداد.
فکر نمیکرد برای الان چیزی بیشتر از وسایلی که دزدیده نیاز داشته باشه، پس کیفش رو توی کمدش پنهان کرد و به طبقه پایین رفت و از خونه خارج شد. همونطور که از خیابونهای کوچیک عبور میکرد، تمام حواسش رو طبق معمولِ همیشه به کار انداخته بود.
توی خیابون حتی برای اینکه جلوی پاهاش رو ببینه، نور کافی وجود نداشت. با توجه به جایگاه ماه توی آسمون، احتمال میداد که ساعت دو یا سه نیمه شب باشه. روز اولی که توی قلمرو گشته بود، یه ابزارفروشی رو دیده بود و میخواست ببینه میتونه دوباره راهش رو به اون سمت پیدا کنه یا نه... که البته برای لویی واقعا کار سختی نبود! وقتی که پیداش کرد با دیدن قفل بودن در سورپرایز نشد. تصمیم گرفت توی روز برگرده و اون مکان رو چک کنه تا دوربین مداربسته یا دزدگیر نداشته باشه و اونجوری میتونست با آمادگی کامل دوباره توی شب برگرده و هر چیزی که برای ساخت نمونه اولیهش نیاز داشت رو برداره.
مجبور بود توی شب کارهاش رو انجام بده، چون نمیدونست انجمن هنوز هم خواستار تعقیبش توسط زین هست یا نه؛ چون اگر اون آلفا تعقیبش میکرد، قطعا مشکل به وجود میاومد.
توی شب کار کردن براش مشکلی به حساب نمیاومد؛ چون لویی هیچوقت نتونسته بود خوب بخوابه و به این وضعیت عادت داشت، البته به غیر از اون دفعه که هری باعثش شد.
"هی لو، بیداری؟"
لویی بلافاصله کتابی که از کتابخونه دزدیده بود رو بست و اون رو زیر بالشتش پنهان کرد و همون موقع هری در اتاقش رو باز کرد. خیلی نزدیک بود! سعی کرد جوری رفتار کنه انگار تازه از خواب بیدار شده، خمیازهای کشید و کش و قوسی به بدنش داد. در حقیقت اون توی نقش بازی کردن خیلی استعداد داشت، اما مطمئن بود گودی دور چشمهاش همه چیز رو لو میدن.
با دیدن نگاه هری روی بخشی از شکمش که موقع بالا رفتن تیشرتش مشخص شده بود، از نگرانیش بابت اینکه هری حقیقت رو بفهمه، کاسته شد. لویی نیشخندی زد، گرگش بابت توجهای که میگرفت خرسند بود. "صبح بخیر هری"
چشمهای هری به سرعت بالا اومدند و مستقیم به چشمهای امگا زل زد، سرخ شد و سرفه آرومی کرد. "میخوام برم صبحونه درست کنم، گرسنهای؟" لویی چند لحظه سکوت کرد. اون برنامه داشت تا مستقیم به ابزارفروشی بره... هری با دیدن سکوتش چشمهاش رو چرخوند. "اون یه سوال یا درخواست نبود، لویی! بیا پایین و صبحونه بخور!"
لویی آهی کشید، میتونست قبل از رفتن به مغازه بره و یه چیزی بخوره. از تخت بیرون اومد و لباسهاش رو عوض کرد و تقریبا کتابی که زیر بالشتش بود رو، فراموش کرد. کولهش رو به ته کمد هل داد، احتمالا باید یه جایِ مخفی بهتر براش پیدا میکرد.
اگر کسی کولهش رو پیدا میکرد، رسما به فنا میرفت؛ نه تنها مجبور میشد قلمرو استایلز رو ترک کنه، بلکه مجبور میشد تمام وسایلش رو هم پشت سرش رها کنه. باید تا بعد از صبحونه صبر میکرد... فقط امیدوار بود کسی راجع به این موضوع چیزی نفهمه.
همونطور که از پلهها پایین میرفت، آلفای غریبهای رو دید که هم زمان از پلهها بالا میاومد. با این که بوی ادکلنش قوی بود، اما نمیتونست رایحهی شبیه به گلش رو پنهان کنه. از اون آلفا بوی زیادی ساطع میشد و لویی امیدوار بود باهاش هم صحبت نشه.
"هی، تو لوییای، درسته؟" لویی به زور لبخندی روی صورتش نشوند. اگر قرار بود برای یه مدت اونجا بمونه باید روی بقیه تاثیر خوبی میذاشت. باریکیِ راه پله باعث میشد بیش از حد بهم نزدیک باشن و بوی آلفا اینقدر شدید بود که لویی حتی نمیتونست درست نفس بکشه.
"آم-آره... من لوییام"
" نیک." آلفا خودش رو معرفی کرد و دستش رو به سمت امگا دراز کرد، که البته بخاطر نزدیکیشون به همدیگه خیلی حرکت آزاردهندهای بود. لویی به راهش به سمت طبقه پایین ادامه داد تا بینشون فاصلهای ایجاد کنه، اما آلفا نیشخندی زد و قدمهاش رو دنبال کرد و دستش رو مقابل امگا، روی نردهی راه پله گذاشت و راهش رو بست. اخمی روی صورت لویی نشست.
"شنیدم قراره پیش ما بمونی. واقعا از این بابت خوشحالم!"
"اوه، خب... منم خوشحالم" لویی با لبخند مصنوعیای گفت و امیدوار بود نیک بیشتر از این به بحث ادامه نده و به دستی که مسیرش رو سد کرده بود، چشم غره رفت.
"فکر نمیکنم کسی وقت گذاشته باشه تا این اطراف رو نشونت بده، اگر بخوای من میتونم همراهیت کنم." لبخند نیک روی اعصابش بود و لحظه به لحظه بیشتر از قبل معذب میشد. "لویی! صبحونه!"
صدای هری به گوشش رسید. با توجه به لحنش که به آلفا وویس نزدیک بود، میشد کلافگیش رو تشخیص داد. لویی هیچ وقت بابت شنیدن چنین لحنی تا این اندازه خوشحال نشده بود!
"نباید آلفا رو منتظر بذاری!" نیک توی گوشش زمزمه کرد و چشمکی بهش زد، قبل از اینکه دستش رو از سر راهش برداره... بالاخره! لویی به سرعت از پلهها پایین رفت و به خوبی از نگاه نیک که هنوز بهش خیره بود، باخبر بود.
وقتی که وارد آشپزخونه شد، به میزی که هری، ظاهرا برای یه مهمونی بزرگ آماده کرده بود، با شوک خیره شد.
"نیک مزاحمت شده بود؟" لویی با حواس پرتی، همونطور که با چشمهای گرد به حجم زیاد غذاها نگاه میکرد، سرش رو تکون داد. "واقعا؟"
لویی، هری رو نادیده گرفت و به اون حجم از اسراف خیره شد... تخم مرغ، بیکن، پنکیک، مافین، انواع میوه، چند مدل شیرینی، قهوه، اسموتی، آبمیوه و لیست تموم نشدنیای که ادامه داشت... "اون شکلاته؟"
"آره، امیدوارم شکلات دوست داشته باشی" به نظر میاومد هری واقعا نگرانه و لویی برای چند ثانیه به آلفا و رفتار عجیبش نگاه کرد. "آخه کی شکلات دوست نداره؟" هری با شنیدن جوابش نفس راحتی کشید.
یعنی هری دیوونه شده؟!
"کی قراره این همه غذا رو بخوره؟" "خب... من و تو! و بقیه اعضای گله... البته وقتی که بهشون اجازه بدم!" هری به گرگینههایی که کنار در ایستاده بودند، اشاره کرد. "واقعا؟ پس آلفا اینجا زودتر از بقیه غذا میخوره؟"
این احتمالا تنها رسم قدیمیای بود که گلهی استایلز انجامش میداد، گرچه در بعضی از گلهها مرسوم بود که آلفای گله و جفتش اولین کسانی باشند که غذا خوردن رو شروع میکنند. و خب... لویی نه آلفا بود و نه جفت آلفا.
"اوه! نه! به هیچ وجه اینطور نیست. خب... " لویی حسابی گیج شده بود، قدمی به هری نزدیکتر شد و همونطور که سوالی نگاهش میکرد، سرش رو کج کرد. هری سرخ شده بود و لویی واقعا نگران بود."چی رو بهم نمیگی؟"
" آم... فقط اینکه اولیویا گفت که تو کمبود وزن داری و باید بیشتر غذا بخوری. از نظرش این یکم نگران کنندهست و تو حتما باید سه وعده در روز غذا بخوری. پس من فقط میخوام مطمئن بشم که تو غذات رو کامل میخوری، قبل از اینکه بقیه اعضا مشغول خوردن بشن... و اینکه واقعا دلم نمیخواد دوباره غش کنی!"
لویی لبخندی زد، گرگش خوشحال بود. سعی کرد خودش رو عصبانی یا ناراحت نشون بده اما شکست خورد." این واقعا مهربونیت رو میرسونه هری، اما..." نگاهی به میز پر شده از غذا انداخت. "زیاده روی کردم، نه؟" "آره، یکم" لویی گفت و خندید و هری لبخندی بهش زد.
"خب پس خوبه که حسابی گرسنمه ولی تو نباید مجبورشون کنی که صبر کنند... به اندازه کافی برای همه غذا هست!" لویی به در اشاره کرد، جایی که تعداد زیادی از گرگینهها ایستاده بودند و هر لحظه، بوی خوش غذا، تعداد بیشتری از اعضای خونه رو به اونجا میکشوند.
هری آهی کشید و از اعضای گله دعوت کرد تا وارد آشپزخونه بشن، گرچه اصرار کرد که لویی اول از همه بشقابش رو پر کنه و موقع خوردن به هر کسی که به لویی و بشقاب غذاش نزدیک میشد، میغرید.
این واقعا برای لویی عجیب بود. نمیتونست بفهمه چرا هری اینقدر بهش اهمیت میده. رفتار آلفا چیزی فراتر از پذیرفتن یه ولگرد توی قلمرو بود... اما شاید لویی فقط داشت توی ذهنش رویاپردازی میکرد، که البته با توجه به گرگ محتاج توجهش، اصلا چیز عجیبی نبود.
وقتی که پیشنهاد داد تا توی شستن ظرفها کمک کنه، هری به زور از آشپزخونه بیرونش کرد که البته باعث شد امگا کمی ناراحت بشه. به هر حال اصراری نکرد و تصمیم گرفت تا وقتی که هری سرش شلوغه، یه مکان برای پنهان کردن وسایلش پیدا کنه.
میدونست که زین سرش شلوغه و قرار نیست تعقیبش کنه؛ چون نایل رو دیده بود که وارد آشپزخونه شده بود تا غذا برداره و بوی سکس میداد... البته خیلی سریع هم به اتاقش برگشته بود! کاملا مطمئن بود که نایل، لیام و زین حسابی سرشون شلوغه!
وقتی که به اتاقش برگشت صدای قدمهایی رو شنید که به در اتاق نزدیک میشدند و بعد رایحهی آشنایی رو حس کرد. حتی مجبور نبود برگرده تا نیک رو ببینه که به چهارچوب در تکیه داده و یه نیشخند مسخره هم روی صورتشه. لویی زیر لب غر زد. اون آلفا قراره براش یه مشکل باشه، مگه نه؟
***
ممنونیم بابت همراهیتون.
دوستتون داریم🤍
~آیدا، سبا و یسنا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro