Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 9

سرش رو به سمتم برگردوند.بینیش در چند سانتی متری بینیم قرار داشت.به چشمام با دقت نگاه میکرد

:(متاسفم...نمیخواستم بهت آسیب بزنم!)

یه دستش رو روی کیسه ی یخ نگه داشت و با دست دیگه اش کمربندم رو بست.

:(یخ رو روش نگه دار)

عقب کشید و به آرومی در ماشین رو بست.اما رایحه سرد عطرش که ترکیبی از بوی اقیانوس بود توی هوا جا موند...رایحه ی اقیانوسی طوفانی…

پشت رل که نشست بیدرنگ ماشین از جا کنده شد!خدای من همشون اینقدر بی ملاحظه رانندگی میکردن؟؟؟؟

نمیتونستم به بیرون از پنجره نگاه کنم...درختها با سرعت سرسام آوری از کنارمون میگذشتن و چراغ ها کشیده میشدن…

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم روی سردی یخ که کم کم تمام پوست مچم رو در بر میگرفت تمرکز کنم.

انگار متوجه حالت اظطراب من شده بود.آهنگ رپی که از ضبط پخش میشد رو جلو زد و تک نوازی پیانوی آرامش بخشی رو پلی کرد…

چشم هام رو بستم و سعی کردم در نوای آسمانی پیانو غرق بشم… :(تو هم ازصدای پیانو لذت میبری؟) صداش آروم بود.

:(عاشقشم...روحمو آروم میکنه…) نیمرخش با لبخندی درخشید.

از کنسول وسط پاکت سیگاری برداشت.برای لحظه ای تونستم ردی از تردید رو توی صورتش بیینم.اما بعد پاکت رو به سمتم گرفت

:(میکشی؟)

یاد احساس خلا دفعه ی پیش وادرم کرد تا بیدرنگ قبول کنم!

:(ممنونم!)

سیگاری بیرون کشیدم.پوزخند محوی چهره اش رو دربرگرفت.

کبریت طلایی زیبایی که بال های یک فرشته روش طرح شده بود رو از جیب کتش بیرون کشید.اول سمت من گرفت.به سمتش خم شدم.و بوی اقیانوس بازهم من رو به میان کشید… چیز عجیبی در مورد سیگار وجود داشت.دودش بوی خوش آیندی داشت!

:(ترکیب پیانو و نیکوتین...یعنی آرامش مطلق!هیچی مثل پیانو زدن نمیتونه افکار در هم و برهمم رو سرو سامون بده...)

:(اوه شما نوازندگی میکنید؟؟؟؟!)

:(خوندن و نواختن...گاهی هم ترانه مینویسم) وایییی!اون یه هنرمند بوووود!!!!!

من تا به حال از این فاصله با یه هنرمند صحبت نکرده بودم!!!!

:(ا...رنگ موهاتون جالبه...و البته یکم عجیب!) خندید!برای اولین بار با صدای بلند خندید! :(نه به عجیبی موهای سبزرنگ ست شده ی تو با لباست!) من هم خندیدم...احساس راحتی میکردم…

***  

:(اینطوری نمیشه!نامجون بهش بگو نزدیک یه داروخانه نگه داره.باید براش شربت خماری بگی...) جمله اش با ضربه ایی که هوسوک به قفسه سینه اش زد نصفه موند :(چتههه؟؟؟؟)

:(پرنسسسس کووووشششش؟؟؟؟مااال خودممم بووود….پسش بدیییینن!) مدام وول میخورد و دست و پاش رو به اطراف میکوبید…

:(فک کنم باید یه قیف هم بخریم!چون با این وضع باید شربتو به زور به خوردش بدییم!!!)

***

ماشین با ترمز نرمی متوقف شد.بسته ی آدامس نعنایی رو به سمتم گرفت

:(بگیر.سیگار موقع کشیدنش جذابه.اما بعد از تموم شدنش طعمی که تو دهن جا میزاره جدا مزخرفه!) شیشه ی ادکلن و برداشت به سمت لباس هاش چندین بار اسپری کرد.بوی اقیانوس دوباره برگشته بود.

ساختمون مقصد ما بسیار بلند بود.طراحی ساختمون شکل هندسی جالبی داشت.

نگهبان با دیدن ما از جا بلند شد.تعظیم بلند بالایی کرد . درب های اتوماتیک گیت روبه رویمان باز شدن.

مقصد ما طبقه 17 اون برج بلند بالا بود.

به محض پیاده شدن از آسانسور با منظره ای روبه رو شدم که نفس هر بیننده ای رو بند می آورد!منظره ی غروب سئول از طبقه هفدهم ساختمان با نمای تمام شیشه ایی جدا دیدنی بود!راهرو غرق در نور سرخ غروب خورشید شده بود…

***

:(ماماااااننن!!!!!)

جی وو خودش را با شدت در آغوش مادرش پرتاب کرد.

خانم جانگ آنقدر غرق دیدن دختر عزیزش بود که اصلا متوجه دختری که به در تکیه داده بود نشد.

دختر بی صدا سر تا سر خانه را با نگاه خریدارانه ایی از نظر میگذراند.

در حقیقت چیدمان وسایل ساده ی خانه او را بهت زده کرده بود.برای خانه ی یک آیدل مشهور همه چیز زیادی ساده بود.توقع شکوه و جلال داشت!اما چیزی که او اصلا نمیدید صمیمیت جاری در هوا بود!پیوند عمیق بین اعضای خانواده  که چشم های حریص آن دختر اصلا نمیتوانست ببینتشان!

قدمی به جلو برداشت.صبرش تمام شده بود.نقش اصلی متعلق به او بود اما در حال حاضر به نظر می آمد کسی او را نمیبیند!

:(خانه ی زیبایی دارید خانم جانگ!)

لبخند کشیده ای روی لب های سرخش جا خوش کرد،طوری که دندان های مروارید مانندش نمایان شد.خانم جانگ که تازه متوجه دختر شده بود جلو دوید.

:(اوه خوش اومدی عزیزم!جی وو معرفی نمیکنی؟!)

:(مامان ایشون دوستم سوران هستن!چند روزی رو پیش ما میمونن!)  خانم جانگ به دختر بلند قد روبه رویش لبخند زد.

***

گروه پسرا وارد شدن.نمیشد گفت حال جیهوپ مناسب یه عکس برداریه کاریه!

تا رسیدن پسرا یونگی برام توضیح داده بود که اون ها یه گروه خواننده ی مشهور هستن.و من چقدر متعجب شده بودم زمانی که از سختی های بیشمار قبل از دبیوتشون گفته بود!اون پسرای شوخ و سرحال فعلی فرسنگ ها با چیزی که قبلا بودن فاصله داشتن!

ماشین های گرون قیمتی که تا اون لحظه باهاشون مواجه شده بودم باعث میشد خاطره ی نودل های ارزون فقط شبیه یه جوک بی نمک به نظر بیاد!

انکار نمیکنم که در تمام طول زندگیم فکر کرده بودم که آیدل ها فقط یه مشت بچه پولدار هستن،مرفهین بدون درد!اما...اما چیز هایی که امروز شنیدم واقعا شوکه ام کردن!

احترام فوق العاده ای در درونم نسبت به اون ها شکل گرفته بود!

مخصوصا نسبت به اون پسر مو آبی؛یونگی.

همیشه فکر میکردم فقط من تنها هستم...که خانواده ام هرگز نخواستنم...اما با شنیدن اینکه اون هم به خاطر انتخاب موسقی برای مدت کوتاهی طرد شده بود دهانم از تعجب باز موند!

خیلی مواقع برای تمام آرزو های از دست رفته ام فقط یه متهم درجه اول داشتم،خانواده ام!

میتونستم همه چیز رو گردن اون ها بندازم...تک تک بدبختی های دوران زندگیم رو!

حقیقت ناگهان بر من هجوم آورده بود!!!نمیشد منکر نقش مخرب خانواده در ناکامی هام شد،اما مسئول اصلی فقط و فقط خودم بودم!!!

این من بودم که بعد از اینکه پدر رفت از مدرسه بیرون زدم...خودم بودم که رویام رو دفن

کردم...هنوز هم اگر بخوام میتونم هزاران دلیل برای توجیح وضعیت فعلیم ارائه بدم،اما ندای ضعیفی در اعماق وجودم با اطمینان میگه تنها مسئولش خودم هستم!...

:(بیول ممکنه حواست به جیهوپ باشه و نزاری بخوابه؟موقع مستی اگه خوابش ببره تا ساعت ها بیدار نمیشه!)

جین کلافه دستی به موهاش کشید و منتظر به من زل زد.درماندگی در رفتارش مشهود بود.

:(البته...بیدار نگهش میدارم)

پسر ها برای گریم و تعویض لباس رفتن.فقط لباس جیهوپ تعویض شده بود و روی کاناپه کنار من نشسته بود.گریمور به سالن اومده بود و همونجا مشغول گریم کردن جیهوپ بود.

فقط امیدوارم دیگه مست نکنه!دستم رو سفت چسبیده  بود و مدام زیر لب حرف های نامفهوم زمزمه میکرد.

:(بابا خرسه چه چاقه...اون چیه؟..الاغه..

مامان خرسه میخوابه….)

خدای من!!!احساس میکردم دارم از خجالت ذوب میشم!مرد گریمور هر چند دقیقه یک بار برمیگشت و به من لبخند میزد!

سعی کردم دستم رو از بین انگشت هاش بیرون بکشم و بی خیال قولی که به جین داده بودم بشم و فقط یه گوشه پنهان بشم

:(یااااااا...چیکار میکنییییی؟؟؟؟از جات تکون نمیخوری پرنسس!) و دستام رو محکم تر چسبید. -_-

کم کم پسر ها از راه رسیدن...مطمئن هستن لباس هاشون رو درست پوشیدن؟؟؟؟ اون لباس ها بیش تر زنونه به نظر میومدن!

نگاه خیره ی من رو دیدن.کوکی سرخ شده و به سمت دیگه ایی نگاه کرد....کار جیهوپ هم تموم شده بود.

جین جلو اومد و در حالی که سعی میکرد جیهوپ و از روی مبل بلند کنه گفت

:(خیلی ازت ممنوم!لطف بزرگی در حقمون کردی!)

اما هرچی تلاش میکرد نمیتونست اون رو از مبل جدا کنه!جیهوپ همچنان دست های من رو سفت چسبیده بود!

:(هیییی هییی من بدون پرنسس ام جایی نمیااام!)

بعد هم خودش رو بیش تر توی کاناپه فرو برد.دست من رو کشید طوری که توی بغلش افتادم!و بازوهاش رو به دورم حلقه کرد!!!

:(میشه یه نفر کمکم کنه؟؟)

به سختی تقلا میکردم از آغوشش بیرون بیام.اما دریغ از یک اینچ تکون خوردن دست های اون!

کوکی با صدای بلند بی وقفه میخندید!پسره ی لعنتییییی!!!-_-

یونگی و نامجون جلو اومدن و سعی کردن جیهوپ رو از من جدا کنن.اما بیفایده بود!

:(پرنسس بدون من جایی نمیره!)

هیچ کس درک نمیکرد  که اون در حالت مستی این همه قدرت رو از کجا آورده بود!

15 دقیقه ی بعدی صرف تقلا کردن های من برای آزادی و صحبت های پسرا با جیهوپ شد.

.

.

.

:(لطفا تکون نخورید!)

عکاس با خشم رو به من غرید!حتما میپرسید عکاس؟بله،عکاس!نتونستیم به هیچ طریقی جیهوپ رو راضی کنیم تا دست من رو ول کنه!

ونتیجه این شده بود که الان من هم در کنارش ایستاده بودم و سعی میکردم بی حرکت باقی بمونم!!!

هر چند دقیقه یکبار جیهوپ وزنش رو روی من مینداخت و باعث میشد با اون کفش های پاشنه بلند نتونم به خوبی تعادلم رو حفظ کنم!ولی سرزنش کردن های عکاس تنها متوجه من میشد-_-

عکاس توضیح داده بود که در مرحله ادیت میشد به راحتی من رو از عکس ها حذف کرد بدون اینکه عکس ها دچار مشکل بشن.

با بدبختی تونسته بودیم حیهوپ رو راضی کنیم که دستم رو رها کنه و تنها به تکیه کردن به من قانع باشه!

اما اون مدام سرجاش وول میخورد و حفظ کردن تعادلم لحظه به لحظه سخت تر میشد.

برای عکس سه نفره ی رپرلاین باید به شکل خاصی ژست میگرفتیم که جدا تحمل وزن جیهوپ رو برام سخت تر میکرد…

احساس میکردم کمرم داره از وسط دو نیم میشه!

اما یونگی به دادم رسید!قهرمان مو آبی *-*

با عکاس صحبت کرد تا ژست رو اندکی تغییر بده  تا من بتونم بهش تکیه بدم و یکم از فشار وزن جیهوپ از روی کمرم کاسته بشه…

یونگی نشسته بود.دست من روی شونه اش قرار داشت و جیهوپ وزنش رو روی بدن من انداخته بود و از پشت چانه اش رو دوی شانه ی من قرار داده بود.جدا وضعیت سختی بود.

:(بی حرکت بمونید...3.2.1)

همزمان با صدای فلاش دوربین احساس کردم جسم داغی به گردنم چسبید.

از گوشه چشمم نگاه کردم.و….و...لب های جیهوپ به گردنم چسبیده بودن!!!!

جیغ بلندی کشیدم و دستپاچه خودم رو عقب کشیدم.حرکت من تعادل یونگی رو هم به هم زد و در یه لحظه پشتم خالی شد...تمام وزن حیهوپ روی من بود…

دست هایی به دورم حلقه شدن...من به جای برخورد با زمین سفت و سرد در میان آغوش کسی بودم...سرم رو برگردوندم و چشم هام دوباره در مقابل هجوم اون 2 سیاهچاله قرار گرفتن...با لبخند به من نگاه میکرد.

:(حالت خوبه؟)

قبل از اینکه بتونم از خلسه ی شیرینم خارج بشم و جواب سوالش رو بدم حس باد گرمی وادارم کرد به پایین نگاه کنم…

سر جیهوپ درست روی سینه هام قرار داشت و هرم نفس هاش به پوستم برخورد میکرد!!!!

جیییییغ بلندی کشیدم!نفهمیدم چطوری اون موجود نیمه بیهوش رو کنار زدم و خودم رو از بین اون 2 نفر کنار کشیدم…

میلرزدم...زانوهام سست شده بودن...دستم رو به ستون کنار دستم تکیه دادم و تمام وزنم رو روی اون انداختم.

جیهوپ روی زمین به خودش میپیچید و کلمات نامفهوم رمزمه میکرد

:(پرنسس….پرنسسس کوووششش….پپ..)

وحشت کردم.نکنه دوباره میخواست بهم نزدیکه بشه؟

جیمین به سمت ته دوید و کمک کرد تا از روی زمین بلند بشه.صورت ته در هم رفت :(چیشده؟؟؟آسیب دیدی؟؟؟)

ته سرش رو به نشونه ی نه تکون داد

:(فقط یه ضرب دیدگی ساده است!شونه ی چپم یه کم درد میکنه…) نگرانی در چهره ی جیمین آشکار بود.

یونگی و نامجون به سمت من اومدن.نامجون دستش رو به سمتم دراز کرد که من سعی کردم خودم رو عقب بکشم.دیگه توانایی ایستادن نداشتم...یونگی دست نامجون رو کنار زد.

:(من مراقب بیول هستم.شما به اون احمق و ته برسید.)

دستش رو زیر زانوم سر داد و با دست دیگه پشتم رو گرفت و در یک حرکت بلندم کرد.

اون بهم احساس امنیت میداد...سرم رو به قفسه ی سینه اش تکیه دادم و چشمام رو بستم… با قدم های استوار از اونجا دور میشد…

:(یونگی پس عکسبرداری….) سر جاش ایستاد.با لحن قاطعی گفت :(میمونه برای یه روزه دیگه.) و با قدم های محکم به سمت در راه افتاد.

حرکت دست هاش برای زدن دکمه ی آسانسور رو احساس کردم...صدای دزدگیر ماشین...پای چپش که آروم بالا اومد و زیر پاهام قرار گرفت.. دستش که دستگیره ی در و باز کرد و به آرومی من رو روی صندلی قرار داد. صدای چفت شدن کمربند در محفظه اش و بعد حرکت نرم ماشین رو به جلو…



Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro