part 8
نگاهم به مسیری که اون گروه عجیب و غریب در پس راهرو اش ناپدید شده بودند،خیره مونده بود.
با صدای بلند خنده ی جیهوپ به سمتش برگشتم.میتونستم پوزخند عجیبی که روی صورتش نقش بسته بود رو ببینم:
:(یک هیچ به نفع من!!!!)
پیچیدن عطر غریبی در فضای هال مصادف شد با شنیدن صدای بمی که عجیب آرامش بخش بود :(باز چیکار کردی اسب چموش؟) ناخودآگاه به سمت صاحب صدا برگشتم…
میتونستم قسم بخورم که قلبم برای لحظه ای از تپش ایستاد!همه چیز انگار کند شده بود...قطره ی آب بازیگوشی که از روی دسته ای از موهاش به پایین چکید...استخوان ترقوه اش رو به بازی گرفت ...هم زمان حرکت کند سیب آدم تماشاییش...و قطره ی سمج که حالا از روی سیکس پک هاش گذر میکرد…
نمیتونستم نگاهم رو از روی اون تابلوی نقاشی زنده بردارم ...رنگ برنزه ی ملایمی که روی پوستش جا خوش کرده بود صلابت بازوهایش رو بیش تر به رخ میکشید… برای لحظه ای سرش رو تکون داد و پلک هاش روی هم لغزیدند...از حرکت سرش قطره های آب به اطراف پخش شدند…
و ثانیه ایی بعد دو سیاهچاله عمیق مستقیما من رو هدف گرفته بودند…!
احساس کردم که اگر کاری نکنم همین الان به درون سیاه چاله ها کشیده میشم و برای همیشه در جاذبه ی تاریک اون ها گم میشم!
قدمی به عقب برداشتم.و قدم بعدی...اما این بار چشم هام از سیاه چاله ها جدا شده بودن و سفیدی مات سقف روبه روم کشیده میشد...حس بی وزنی و لحظه ای بعد با جاذبه ی زمین رو به پایین کشیده میشدم…
چشم هام رو محکم بستم،انگار که ندیدنم بتونه از شدت درد کم کنه…
اما خبری از درد نبود!فقط گرمایی لذت بخش و رایحه ایی تلخ و گس که آنچنان قوی بود که تیغه ی بینیم رو میسوزوند…!
چشم هام رو باز کردم...حالا سیاه چاله ها درست رو بروی چشمانم قرار داشتند...و گریز دیگر ممکن نبود...حس کردم که سقوط میکنم...سقوط و سقوط و فقط سقوط… تموم شد!گم شده بودم!جاذبه ی سیاه چاله ها کار خودشون رو کردن…
نمیدونم چند دقیقه گذشت...صداهای نامفهومی به گوش میرسیدن، اما من نمیخواستم حتی برای یک لحظه هم تمرکزم رو از سیاه چاله های دوست داشتنی روبه روم بردارم…
تنها چیزی که من رو به واقعیت برگردوند کشیده شدنم به سمت راست و قطع شدن ارتباط چشمی مون بود.
:(حالت خوبه؟؟سرت گیج رفت؟؟؟بیا بشین..)
در حصار دست های جیهوپ به سمت مبلی هدایت شدم و نشستم...صدای سنگین ضربان قلبم توی سرم اکو میشد…
:(آ..آب...یه لیوان آ…)
قبل از اینکه بتونم جملم رو تموم کنم با انگشت های کشیده ای مواجه شدم که لیوان آب رو روبه روم گرفته بودن...نمیتونستم سرم رو بالا بیارم..این بار هم جیهوپ به دادم رسید...لرزش دست هام حالم رو بهم میزد...لیوان رو مقابل لب هام گرفت و با دست دیگه اش آروم پشتم رو نوازش کرد… نمیدونم چرا احساس میکردم چیزی تا گلوم بالا اومده...اما هیچ چیز نبود...چیزی قابل دیدن با چشم نبود...حس میکردم اگر الان دهانم رو محکم نبندم، روحم از اون روزنه فرار میکنه و برای همیشه محو میشه!!!
پس در جواب جیهوپ که با لحن نگران حالم رو میپرسید فقط سر تکون دادم.که یعنی خوبم و امیدوار بودم سوال بیش تری نپرسه.
:(معرفی نمیکنی؟؟)
جیهوپ برای چند ثانیه دیگه هم نگاهش رو روی صورتم ثابت نگه داشت؛با چشم هایی که نمیتونستم حالتشون رو درک کنم…
:(معرفی میکنم بیول!یا بهتره بگم فرشته ی بیگناه) آه بازم!داشتم دیوونه میشدم!باید ازش میپرسیدم.
باید!
به دست هام خیره بوم که با برخورد نفس های داغی به صورتم شکه شدم… اون خم شده بود و باز هم عطرش بیرحمانه با تمام قدرت بر من هجوم میاورد… :(فکر نمیکردم به این زودیا ببینیمت!)
چند لحظه ی دیگه هم به همون حالت باقی موند.... نگاه خیره اش را با وجود اینکه سرم پایین بود حس میکردم…
وسط زمستون بودیم،اما من حس بستنی یخیی رها شده رو روی آسفالت داغ از تابش آفتاب تند ظهری تابستانی داشتم…
عقب کشید...به اطراف نگاه کرد و با بی تکلفی گفت:
(منم برم لباس بپوشم!)
***
خانم جانگ آنقدر درگیر آماده کردن تدارکات پذیرایی از دختر دلبندش بود که به کلی ناهار خودش را فراموش کرده بود!مدام از این طرف به آن طرف میدوید و مطمئن میشد هنگام گردگیری جایی از نظرش پنهان نمانده باشد.وسواس دو چندان شده اش به خاطر خبر ناگهانی دخترش بود :(مامان دارم با یه مهمون میام!مطمئنم خوشحال میشید!) خانم جانگ چرا باید اونطور خوشحال میشد؟!
از خودش مدام میپرسید و به هیچ نتیجه ایی نمیرسید!
افکار مزاحم را کنار زد مشغول آماده کردن سوشی شد… ***
صدای فریاد کوکی اعصاب یونگی را بهم ریخته بود.درک نمیکرد که چرا این بچه مثل ماشین آتش نشاتی باید مدام آژیر بکشد!
:(آخه هوسوک هیونگ چه با خودش چه فکری میکنهههههه؟؟؟؟ورداشته بدون خبر یه دختر با خودش آورده!!!اون منو با شلوارک دیییید!!!با شلوارک!!!!!اگه مثل همیشه داشتم با شورت میچرخیدم چیییییی؟؟؟؟)
یونگی ضربه حواله ی پشت گردن کوکی کرد و غرید
:(حالا که با شورت ندیدتت!پس ساکت شو!)
کوکی چند ثانیه ناباورانه نگاهش کرد و بعد به خودش آمد
:(جیمینااااا!ببین چی میگههههه!!!!اول بازی بعدم…)
اما یونگی دیگر چیزی نشنید چون به سمت هال راه افتاده بود.کنجکاو بود که آن دختر مرموز دقیقا که بود؟!!!
.
روبروی کمد ایستاده بود و پشت سرش روی تخت،کوهی از لباس ها ی بخت برگشته ای که انتخاب نشده ومورد غضب پرنس جین واقع شده بودند قرار داشتند.
نفسش رو کلافه بیرون داد
:(ناجون کجاییی؟؟؟نمیتونم لباس مورد علاقمو انتخاب کنم!تو که میدونی همه چیز بهم میاد.
اما اونی که میخوام رو پیدا نمیکنم!)
نامجون که مشغول رسیدگی به انگشت دردناک پاش و ناخن دردناکش بود بدون اینکه حتی سرش را بالا بیاورد گفت:
(:یدونه از همون صورتی ها بردار.یه دست لباسم واسه من پیدا کن!فعلا که پامو داغون کردم....) جین با حرص پوفی کشید
:(اینا که همشون صورتین!!!منو مسخره میکنی؟؟؟) و پیرهن بعدی درست رو سر نامجون افتاد!
.
جیمین روی تخت نشسته بود و به شدت مشغول زدن رکورد جدیدی بود.
هیچ کدام از پسرا به گرد پاش هم نمیرسیدند.
"king of Need for Speed"لقب !واقعا برازنده اش بود
:(دختره قیافش جدا معصوم میزنه!)
سرش را بالا آورد و به وی که در حال خشک کردن موهایش بود خیره شد.
هیچ وقت عادت نداشت از سشوار استفاده کند.همیشه موهاغش نمدار باقی میماند و همین بهانه ی خوبی برای سرماخوردگی های گاه و بیگاهش بود.
جیمین سشوار را به برق زد و سرش را به سمت تهیونگ گرفت.
ته خونسرد از توی آیینه بهش نگاه کرد.نگاهش آنقدر گویا بود که جیمین بدون هیچ حرفی سشوار را خاموش کرد و به روی تخت انداخت.
:(چت شده؟) ته بی توجه پرسید. جیمین سعی کرد لبخند بزنه.مثل همیشه.باید جیمین مهربان و سرزنده باقی میماند.مهم نبود با دیدن دختری که به همراه جیهوپ آمده بود چقدر قلبش فشرده شده بود...که چند لحظه نفرت خالص نسبت به آن دختر وجودش را پر کرده بود...هیچ کدام از این ها مهم نبود!
لبخند همیشگی اش راهش را به لب هایش باز کرد
:(هیچی.فقط یکم خسته ام.و جدیدا نفر دوم زیادی بهم نزدیک شده!!!تو فکر کن من تاجم رو بهش واگذار کنم!عمرا!)
به تصویر ته در آیینه که حالابه خاطر اصطکاک موهایش سیخ سیخی شده بود نگاه کرد و لبخند گرمی زد
:(زود باش.نباید منتظرشون بزاریم!احتمالا احساس غریبی میکنه.) و اتاق را ترک کرد… ***
از وقتی اون پسر جادویی اتاق رو ترک کرد میتونستم دوباره نفس بکشم.
سرم رو به پشتی مبل تکیه داده بودم.احساس میکررم آرامش به سلول هام برگشته….
:(کوکا دوست داری؟)
سرم رو بلند کردم و دنبال صاحب صدا گشتم.پسر مو آبی در یخچال و باز نگه داشته بود و منتظر نگاهم میکرد.
:(ممنون میشم.)
خندید و با یه قوطی کوکای خنک و یه بسته چیپس ساده به سمتم اومد.
در کوکا رو برام باز کرد وآروم روی میز روبروم به سمتم سر داد.
:(ممنونم!)
با دست به چیپس اشاره کرد
:(از اونم بخور.ترکیبش با کوکای تگری خودش یه سبک جدید زندگیه!) ناخودآگاه لبخند کوچکی روی لب هام ظاهر شد.
راست میگفت!طعم شیرینی کوکا در تضاد کامل با دونه های نمک روی چیپس بود.خنکی دلچسبش چربی چیپس رو از دهنم پاک میکرد…
در سکوت نشسته بودیم.حس میکردم که نگاهم میکنه.اما اصلا احساس معذب بودن نداشتم!
عجیب بود…!
پسر عضلانی دوباره پیداش شد.چه اسم خنده داری!!!ناخودآگاه لبخند زدم و دیدم که اون سرخ شد.معذب روی مبل،کنار پسر مو آبی نشست.
:(من جئون جانگ کوک هستم.خوشبختم خانم!)
با صدای خنده ی بلندی توجهم به سمت دیگه ی حال جمع شد.پسر عینکی بود،البته اینبار بدون عینک.شلوار جین پاره و تیشرت سورمه ای.چقدر متفاوت از چند لحظه ی قبل به نظر
میرسید!!!موهاش بلوند بود و اون هارو به سمت بالا داده بود.احساس میکردم باید مانکن یا همچین چیزی باشه.حداقل یک سر و گردن از من بلند تر بود!هم چنان میخندید.
:(خانم؟؟؟از کی تا حالا مودب شدی؟؟؟)و بازهم قهقهه زد و خودش رو روی مبل پرتاب کرد.
:(اون کوکیه!مکنه ما.منم نامجونم؛لیدر با ابهت!)
این دفعه صدای خنده ی پسر عضلانی،که فهمیده بودم اسمش کوکیه،در فضا پیچید.
:(با ابهت؟؟؟؟جان من با ابهت؟؟؟؟)
صداش با لگدی که نامجون به ساق پاش زد خفه شد.
:(اوخ چیکار میکنییییی؟؟؟؟) وبه سمت نامجون یورش برد
واقعا پر سر و صدا بودن!جیهوپ که تا اونموقع ساکت نشسته بود با پیش بینی دعوای بزرگی که قرار بود راه بیوفته بلند شد با صدای بلندی گفت:
(کی گرسنشه؟)
حرفش به پایان نرسیده بود که با صدای جیغ مانندی قطع شد :(وایییییییی!غذاااااامممممم!!!!!)
پسر ملاقه ای رو دیدم که به سمت آشپزخونه میدوه.
لحظه ای بعد با قیافه در هم ماهیتابه ای که مواد توش جذغاله شده بودن ظاهر شد :(ناهار نداریم!!!!شما احمقا نابودش کردید -_-)
آه از نهاد همه بلند شد.بجز پسر مو آبی که لبخند عجیبی رو صورتش جا خوش کرده بود.
:(مرغ سوخاری و آب جو!)
:(یسسسسس!!!!همینه!)
:(ایوللللل!!!!)
:(خیلی احمقید!-_-)
صورته پسر ملاقه ایی جمع شده بود و با دلخوری به پسرای ذوق زده ی روبه روش خیره شده بود.
.
.
.
همه مشغول خوردن ناهار بودند.دور میز گرد نشسته بودیم.صدای حرف زدن و خنده شون برای لحظه ای قطع نمیشد.و چقدر برای من همه ی این ها عجیب بود!منی که هیچ وقت یه شام خانوادگی درست و حسابی رو تجربه نکرده بودم...آرزویی که برای سال ها در دلم جوونه زده بود حالا در شرایط عجیبی داشت براورده میشد!!!
احساس میکردم بین اون جمع غریبه نیستم.
خنده هاشون غبار اندوه رو از قلبم پاک میکرد!
به طرز عجیبی اشتهام باز شده بود و هرچی که جیهوپ تو بشقابم میگذاشت رو میخوردم!
و اون هربار سخاوتمندانه بدون اینکه حتی درخواست کنم بشقابم رو پر میکرد!
:(ا...میشه سس کچاپ رو بهم بدی؟)
شیشه ی سس رو به سمتم دراز کرد که در میانه ی راه متوقف شد.
:(این که خالیه!صبر کن برات یه شیشه ی دیگه بیارم.این جا همه قاتل کچاپن!)
به محض اینکه جیهوپ میز رو ترک کرد کوک لبخند مرموزی زد.شیشه ی سوجویی رو از زیر میز بیرون آورد و بیش تر از نصف شیشه رو در لیوان نوشابه ی جیهوپ خالی کرد!
جیهوپ آبجو نخورده بود و گفته بود که سریع مست میشه!!!
کوکی و یونگی دست هاشون رو بهم کوبوندن و موذیانه منتظر بر گشتن جیهوپ موندن.
جیهوپ با شیشه ی سس ظاهر شد و اون رو به دستم داد.
لیوان نوشابه را بلند کرد.باید میگفتم یا نه؟؟؟
با حس سنگینی نگاه چرخیدم و دیدم که کوکی و یونگی بهم خیره شدن!حالا حتی اگر میخواستم هم نمیتونستم حرفی بزنم!!!
جیهوب لیوان رو به سمت دهانش برد وتمام محتویاتش رو با یک جرعه ی بزرگ نوشید!
به سرفه افتاد…
:(لعنت!این چه کوفتی بود؟؟؟؟آوه….مثله زهر مار میموند!!!)
کوکی که از زور فشار به خاطر نگه داشتن خنده اش به رنگ بنفش درومده بود،دیگه نتونست تحمل کنه و منفجر شد..
:(ککککک هیونگگگ ککککک تو همین الان بیش تر از نیم بطری سوجو خوردی!کککک) چشمای جیهوپ به بزرگترین حد ممکن گشاد شدن.
اتفاقای بعدی اونقدر سریع رخ دادن که نمیتونم بگم واقعی بودن!
جیهوپ تکه ران مرغ سوخاری باقی مونده در بشقاب من رو قاپید به سمت کوکی پرتاب کرد!!!اما کوکی جاخالی داد و مرغ درست وسط پیرهن صورتی جین فرود اومد.جیهوپ اونقدر عصبانی بود که حتی متوجه این اتفاق نشد و دستش رو به سمت سالاد کلم برد و آماده ی پرتاب اون شد...در این بین جین به خودش واومد و فریاد بلندی کشید!
:(لعنتیییی ها پیرهن مورد علاقمو نابود کردید!!!!)
بعد هم ظرف سیب زمینی سرخ کره رو بی هوا پرتاب کرد!جوری که حتی من هم بی نصیب نموندم و تکه ای سیب زمینی لای موهام جا خوش کرد!
و ثانیه ایی بعد اونجا رسما به میدون جنگ تبدیل شده بود!هر کس هرچیزی که دم دستش میرسید رو به سمت بقیه پرتاب میکرد!!!
از ترس خراب شدن لباس گرون قیمت و ارزشمندم به زیر میز شیرجه زدم!!!!
از اون بالا صدای بهم خوردن صندلی ها و پرتاب و جا خالی دادن ها و فریاد شخصی که با غذا از لباس هاش پذیرایی شده بود میومد.
همه ی اون بلبشوناگهان با صدای ضعیف زنگی ودر پی اون فریاد لیدر با ابهت قطع شد :(خفه شییییید!بنگ پی دی نیمه!)
اتاق در سکوت عجیبی فرو رفت.اونقدر آروم بودن که من جرئت کردم سرم رو از زیر میز بیرون بیارم و نگاهی به اطراف بندازم.
در یک کلام: فاجعه ی محض!!!
دیدم که همه به نامجون چشم دوختن که داره با تلفن صحبت میکنه.
:(البته.ممنون که یاداوری کردید.البته!روز خوش!)
تلفن رو قطع کرد با عصبانیت بی هدف لگدی به سمت هوا پرتاب کرد :(زود باشید حاضر شید!اون تا 10 دقیقه دیگه میاد!) جین گیج شده بود!
:(ون؟برای چی؟؟؟)
:(برای عکسبرداریه اون مجله ی فشن!)
ثانیه ایی بعد باز هم من وسط اتاق تنها بودم و همه به سمت اتاق هاشون هجوم برده بودن!
چشمم به جیهوپ افتاد که لبخند بزرگی به صورت داشت و بینیش به سرخی میزد… :(هییییی...پرنسس...دست و پا چلفتی یه لیوان آب برام بیار!) کلمات رو کشیده ادا میکرد و به وضوح معلوم بود که مسته!
اونا گفتن که عکسبرداری دارن!!!
با عجله به سمت آشپزخونه راه افتادم تا براش لیوانی آب سرد ببرم.در یخچال رو باز کردم تا دنبال بطری آب بگردم.اما اونجا بیش تر از یخچال شبیه کشوی میز توالت بود!انواع و اقسام ماسک ها و محصولات مراقبت پوستی و حتی عطر اونجا بودند!و یک عالمه شیر موز.شاید بیست تایی میشدن!
و من نتونستم بطری آبی پیدا کنم!!!!
کلافه در یخچال رو بهم کوبوندم.صبر کردم که آب شیر خنک بشه و بعد براش ببرم.
به سالن که برگشتم دیدم سرش رو روی میز تکیه داده و هذیون میگه!
آه خدای من!-_-
به آشفتگی رو به روم نگاه کردم و فکر کردم که باید کاری انجام بدم!بشقاب ها رو توی هم قرار دادم و مرغ های سالم رو توی ظرفی گذاشتم .آشغال ها رو هم به درون کیسه ای ریختم.سعی کردم مقداری از لکه های بزرگ سالاد کلم و کچاپ که روی شیشه میز جا خوش کرده بودند رو با دستمال کاغذی تمیز کنم …
.
.
صدای صحبتشون رو که شنیدم از میز فاصله گرفتم ظرف مرغ های دست نخورده رو به یخچال منتقل کردم.البته با چه مصیبتی!!!
به سختی میون اون همه ماسک و کرم و شیرموز فضای کوچکی رو برای بشقاب مرغ خالی کردم!
به هال که برگشتم همشون حاضر شده بودن.
جین با تعجیب به میز نگاه میکرد
:(اوه خدای من همه رو خودت تنهایی تمیزشون کردی؟؟؟معلومه که تنها بودی!همه داشتن لباس عوض میکردن و تو با این احمق مست اینجا تنها بودی!
کارت درسته!!!!)
نامجون نگاهی به جیهوپ انداخت در حالی که سعی میکرد جیهوپ رو از روی میز بلند کنه رو به کوکی گفت:
(بیا کمک کن بلندش کنیم!)
کوکی و نامجون به کمک همدیگه بازو هاش رو گرفتن و بلندش کردن که نامجون در میانه راه ایستاد،
:(بیول چی میشه؟؟؟)
:(من میارمش!شماها هوای جیهوپ رو داشته باشید.)
یونگی میخواست منو با خودشون ببره؟مگه نگفته بودن عکسبرداری یا همچین چیزی دارن؟ حتی قرار بود ون بیاد دنبالشون!به نظر معروف میومدن...ایده ی درستی بود که منو با خودشون ببرن؟؟؟
:(بیی..خوددد…)
صدای ضعیف جیهوپ به گوش رسید.ناگهان سرش رو بلند کرد و دست هاش رو با قدرت عحیبی از میون دست های کوکی و نامجون بیرون کشید.
:(پرنسس و خودم میرسونم!خودم اول پیداش کردممم….مال خودمه…) با دهان باز به حرف هاش گوش میدادم.اون چی میگفت!!!
قبل از اینکه فرصت کنم عکس العملی نشون بدم یونگی مچ دستم رو چسبید و به دنبال خودش کشید…
همچنان از پشت سر صدای اعتراض های جیوپ رو میشنیدم… تا وقتی به آسانسور نرسیدیم و در بسته نشد مچ دستم رو رها نکرد.
به نظر نمیومد اونقدر قوی باشه اما مچ دستم درد گرفته بود رد محو قرمز رنگی دور مچم خود نمایی میکرد…
دکمه ی ریموت کنترل ماشین رو فشار داد و در جوابش زیباترین چراغ های تماشایی ترین ماشین دنیا چشمک زدند!
بی نظیر بود!بدنه اش مات بود و اصالت از سر روی ماشین میبارید…
انگار یونگی همیشه از رنگ های عجیب خوشش میومد،چون ماشین دقیقا همرنگ موهاش بود!!!
جلو افتاد و درب ماشین رو برام باز کرد.من به این طور چیزا عادت نداشتم...به احترام… نشستم اما در ماشین رو نبست.به سمت صندلی عقب رفت و در کمال تعجب دیدم که در ماشین یخچال کوچکی تعبیه شده!
کمی در یخچال جستجو کرد و بعد با کیسه ی آبی رنگی به سمتم اومد.اما متوقف نشد و جلو تر اومد...از درگاه هم عبور کرد و روی بدنم خم شد!
تا اونجایی که میتونستم خودم رو بیش تر به پشتی صندلی فشار دادم!
اما اون باملایمت دست چپم رو بلند کرد کیسه رو روش قرار داد!
نمیدونم از تعجب بود یا شوک سرما که آه کوچیکی از دهانم خارج شد..
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro