Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 7

:(این...این مال منه؟؟؟) لبخند دختر عمیق تر شد...

:(البته خانم! لطفا اجازه بدید توی پوشیدنش بهتون کمک کنم) اون لباس مال من بووووودددد!!!!!!!

لباس زمردین جلوی چشمام میدرخشید.

بولوز و دامن غیر قابل وصفی روبروم بود!

بولوز بسیار ساده  بود و تنها قسمت تجملاتی اون لباس یقه اش به حساب میومد.یقه از جنس لمه ی براق و لطیفی بود که جلوه ی لباس رو صد چندان کرده بود...اون طراحی راحتی داشت و به صورت چند لایه طراحی شده بود که سینه هام رو به خوبی میپوشوند… :(لطفا لباس هاتون رو در بیارید خانم) چی؟؟؟من جدا نمیتونستم جلوی کسی لخت بشم!

:(ممنونم اما خودم میتونم بپوشمش!)

:(متوجهم خانم!اما این لباس سر تا سریه و نمیتونید به تنهایی بپوشیدش) پس چاره ایی نبود!سعی کردم فکرم رو  از اینکه قرار بود جلوی یه شخص غریبه لخت بشم منحرف کنم…

مثل وقت هایی که میترسیدم سطح پوستم دون دون شده  بود…

"به اون لباس زیبا فکر کن!فقط به اون!لا لا لا لاا فقط اون لباس زیبا بیول!" توی ذهنم فریاد میکشیدم و تقریبا موفق شده بودم حواسم رو پرت کنم.

شلوارم رو در آوردم که جعبه ایی رو جلو روم گرفت :(میتونید لباس زیرتون رو داخل کمد تعویض کنید)

***

جیهوپ که در قسمت لباس زیر میچرخید موذیانه خندید.

:(هی استفان اینجا رو برای پولدار های اسم و رسم دار ساختی یا پورن استار ها؟) مرد مقابلش لبخندی زد و با لحجه ی غلیظ شروع به صحبت کرد

:(فروشگاه رویای سئول برای همه سلیقه ها حداقل یک انتخاب داره!حالا تو چی دوست داری دوست من؟معصوم یا شهوانی؟)

جیهوپ خنده ای رو در فضایی که به خاطر حضور عضو گروه افسانه ایی ،بی تی اس، خالی شده بود شلیک کرد.

مشت دوستانه ای به شانه ی استفان زد

:(لعنت بهت!!!اگه اینارو بزارم جلوش قطعا پاشنه ی کفشش رو توی قلبم فرو میکنه!!!) از شدت خنده دولا شد.عضلات شکمش درد گرفته بودند...

:(امروز صبح باید قیافش رو میدیدی!!!مطمئنم آمادگی اینو داشت که یه کتری آب جوش و با لبخند روم خالی کنه!!!)

آب دهانش به گلوش پرید با شدت سرفه میکرد استفان آه عمیقی کشید

:(آه خدایا از دست این دیوونه!)

و ضربه ی محکمی به پشت دوستش زد که باعث شد تنفسش به حالت عادی برگرده…

:(اوم...حالا اومدیم و من انتخاب کردم.سایزش رو که نمیدونیم!خب همونطور که میبینی ریزه میزست...اما سینه های خوبی داره..)

عمیقا توی فکر بود که با پس گردنی استفان از جا پرید.

:(یااااا چه خبرته؟؟خب داشتم فکر میکردم فقط!فک کنم 70 باشه؟)

:(تو نمیخواد مغزت رو درگیر این چیزا کنی!بریجیت تو کارش وارده.صبر کن.) پیامی فرستاد.

:(ایناهاش.سایز بانو 80 هستش…)

:(اوه ایوللل اصلا فکرشم نمیکردمممم …) که با پس گردنی دوم ساکت شد.

:(تو فقط رنگشون رو انتخاب کن.)

:(همشون سبز باشن*-*)

***

با کمک بریجیت لباسم رو پوشیدم...اونقدر نرم و لطیف بود که احساس میکردم لباسی به تن ندارم...بریجیت توضیح داد که پارچه ی به کار رفته توی اون لباس طوریه که با حرکت و اصطکاک رایحه ی یاس از خودش منتشر میکنه!!!

باورم نمیشد حس میکردم من آلیسم و اینجا هم سرزمین عجایب!

لباس به طرز عجیبی کاملا اندازم بود!طوری توی تنم هماهنگ با انحنا های طبیعی بدنم بود که جدا احساس میکردم فقط به خاطر خودم دوخته شده!

بریجیت گفته بود که لباس های مجلسی این فروشگاه خاص هستن و از هر کدوم فقط یک نسخه تولید میشه!فقط یک نسخه؟؟؟؟

دهنم از تعجب باز مونده بود!مخص صا وقتی به حاشیه باریک سر آستین ها و پایین دامن اشاره کرد و گفت که اون ها همگی سنگ زمرد هستن!

تنها چیزی که باعث میشد اون لباس رو به سرعت در نیارم و فرار نکنم شنیدن فامیل جی هوپ از دهان اون دختر بود…

:(آقای جانگ در سالن آرایشگاه منتظرتون هستن.بهتره عجله کنیم.) نگاهی به رنگ پریده من کرد و سریع چیزی رو تایپ کرد.

دستم رو به آرومی کشید و به سمت قفسه ی بزرگی هدایت کرد.

دیوار روبروم پر از قفسه های طبقه بندی شده با جواهرات رنگارنگ بودن!

بریجیت توی تبلتش چیزی رو وارد کرد  و به دنبال قفسه ی خاصی گشت…

:(ایناهاش!قفسه ی 786.اثر "الهه ی جنگل" که منحصرا برای لباس شما طراحی شده…)

فقط میدیدم لب هاش تکون میخوردن اما چیزی نمیشنیدم...انگار که لایه ی نازکی از هوا من رو در بر گرفته باشه دیدم کمی تاره شده بود و صدا های محوی میشنیدم...احساس میکردم کنترلی روی اعضای بدنم ندارم…

دیدمش که درب قفسه رو باز کرد...دست هاش که به سمت صورتم دراز شدن...گوشواره های حلقه ای بدل خودم که در آورده شد و با 2 زمرد مستطیل شکل کشیده جایگزین شد…

و بعد گردنبندی درست به شکل گوشواره ها به دور گردنم بسته شد...دستم رو با فشار ملایمی کشید وپاهام به طور اتوماتیک وار دنبالش راه افتادن…

فشار مبهمی قفسه سینه ام رو درگیر کرده بود...نمیدونستم از سنگینی و ارزش جواهر بود یا حال خراب خودم...اما نمیتونستم به درستی نفس بکشم… از دور دیدمش.خندان ایستاده بود و منتظرم بود.

اما با دیدنم لبخندش محو شد و سمتم دوید…

دست هاش دور بازوهام حلقه شدن...همون گرمای آشنا… کمکم کرد روی صندلی بشینم…

دست هام رو بین دست هاش گرفته بود چشم های نگرانش روی صورتم ثابت مونده

بودن...نمیتونستم نگاهم رو بگیرم به سمت دیگه ای نگاه کنم...کم کم احساس میکردم از تماس دست ها و نگاه پر حرارتش،گرما به وجودم بر می گرده…

:(بیول این قرص رو بخور...آرومت میکنه)

به کپسول صورتی رنگ میون انگشت هاش نگاه کردم...ناجی من...باز هم میخواست نجاتم بده … دستش رو بالا آورد و من لب هام رو کمی از همدیگه فاصله دادم.قرص رو میون لب هام

گذاشت.برای ثانیه ایی انگشتهای داغش با لب های منجمدم برخورد کرد...و من احساس کردم محل برخورد انگشت هاش با لب هام به طرز وحشتناکی سوختن…

دستش رو آروم پشت گردنم لغزوند و با دست دیگه با ملایمت لیوان آب رو به لب هام نزدیک کرد… با احساس گرمای دست هاش حالم یکم بهتر شده بود...نمیدونم برای چند دقیقه توی اون حالت موندیم...دستش رو دورم حلقه کرده بود  و سرم روی شونه اش بود…

قرص داشت اثر میکرد...تاری دیدم برطرف شده بود.پس با احتیاط با دست راستم فشاری به پای جیهوپ وارد کردم،متوجه شد و سمتم برگشت :(حالت خوبه بیول؟)

حالت چشم هاش من رو به یاد اون شب مینداخت...نگرانی و ترس خالص!

:(من خو..خوبم.)

گذاشت از آغوشش خارج بشم.کمکم کرد که روی پاهام وایستم و وقتی خیالش راحت شد که دیگه قرار نیست غش کنم دست هاش رو بهم کوبوند…

:(خب بریم سر ادامه ی کارمون!)

بریجیت من رو به سمت صندلی پایه داری هدایت کرد.

جیهوپ تند و تند دستورات مختلفی صادر میکرد که من حتی از یک کلمه شون هم سر در نمیاوردم!

:(مانیکور و پدیکور...ماسک لایه بردار و ضد جوش های سر سیاه...اوه اصلا به قدش دست نزنید!فقط یکم مرتب شه!شینیون گوجه ایی؟؟؟حتی فکرشو هم نکن!لئو این استریت آرت نیست!یه فرنچ کلاسیک و ساده میخوام!

چندتا هایلایت سبز هم خوبه دقیقا به رنگ لباسش باشه….)

صحبت های جیهوپ همچنان ادامه داشتن و 4 نفر رو قسمت های مختلفی از بدنم کار میکردن.خجالت آورترین قسمتش فردی بود که مشغول سوهان زدن ناخون های پاهام بود!

نمیفهمیدم آخه کی ناخون های پاش رو درست میکرد وقتی که قرار بود پشت جوراب پنهان بشن؟؟؟ اما اینجا هیچ کس نظر من رو نمیخواست!با حس بی حوصلگی مفرط و حرارت لذتبخش سشوار که به پوستم برخورد میکرد آروم آروم در خلسه ی شیرینی فرو رفتم…

.

.

.

:(بیول...بیول...پرنسس خوابالو بیدار شو دیگه!)

پلک هام رو آروم از هم فاصله دادم و با صورت جی هوپ در نیم سانتی متری صورتم روبه رو شدم!!!

:(آااااا چی شدههههه؟؟؟؟؟!!!) به سرعت عقب پرید و بلند بلند خندید.

پسره ی اعصاب خورد کن!-.-  

داشتم از ترس سکته میکردم!میخواستم این دفعه چیزی بگم که نگاهم به آیینه افتاد… این...این...این من بودمممم؟؟؟؟؟؟

به تصویر بیگانه رو به روم زل زدم...چشم ها با مهارت خاصی آرایش شده بودن...آرایش ملایم...رژگونه ی هلویی و رژ لب براقی که باعث شده بود لب هام حجیم تر به نظر برسن..

و موهام!!!!!این تار های موی سبزرنگ مال من بودن؟؟؟؟؟

احساس میکردم که به یک تابلوی نقاشی نگاه میکنم...اصلا نمیتونستم باور کنم که این منم!!!!

:(خودشیفته ی عزیز ببخشید که خلوت عاشقانتون با تصویر خودتون رو به هم میزنم!اما دیرمون شده باید بریییم!!!)

دستم رو گرفت و من ر به سمت خروجی کشید

:(هی استفان بعدا میبینمت!)

دیدم که ماسکی رو روی صورتش سر داد… ***

:(اوه این که عالیه!اما پدرت طبق برنامه برمیگرده...حالا چطوری بیام دنبالت؟؟؟)

.

.

.

:(مطمئنی؟؟؟هنوزم دلم راضی نمیشه…دلم میخواست خودم بیام استقبال دخترم!...اما باشه.شب میبینمت عزیزم.)

خانم جانگ با لبخند تلفن را قطع کرد.برنامه عوض شده بود و بالاخره بعد از 6 ماه امشب میتوانست دختر دلبندش را از نزدیک ببیند!

***

تمام مدت مسیر سکوت کرده بودم و به تصویر خودم در آیینه خیره شده بودم… اونقدر حواسم پرت بود که حتی متوجه نشدم که اون دوباره شروع کرده به همخونی با آهنگ…

​Im too sexy for my love Too sexy for my love

Love’s going to leave me...

***

ظهر یکشنبه بود و رخوت خاصی بر کل خوابگاه حاکم بود…

نامجون با رکابی و شلوار راحتی کنار کوهی از کتاب لم داده بود و به شدت با دو تا کتاب باز رو به رویش سر و کله میزد

جین در حال درست کردن غذای اختراعی خودش برای ظهر بود.جیمین در گوشه ای آهنگی رو برای خودش زمزمه میکرد و بارها و بارها قسمتی از رقص جدیدشان را تمرین میکرد.

صدای فریاد های گاه و بیگاه کوک باعث میشد سکوت خوابگاه در هم بشکند و صدای اعتراض بقیه بلند شود..  

:(یاااااا شوگاااا هیونگ کاراکترت و عوض کنننن!!!همش با یه کاراکتر و با یه فن داری بازی میکنییی!این جر زدن محسوب میشههههه !!!) یونگی بی‌توجه دوباره فن خودش را تکرار کرد و این راند را هم برنده شد

K.O

صدای فریاد کوک با زنگ در خفه شد…

:(فقط هوسوک هیونگ میتونه از پس تو بر بیاد!!!)

به سمت در دوید.در را باز کرد و بی توجه دست هوسوک را گرفت و کشان کشان او را به سمت تلویزیون برد…

:(یاااا ببین باز داره تقلب میکنه!!!همش منو کفری میکنه تا شرط ببندم و بعدش ببینش!!!

کارت اعتباریمو واسه این ماه سر شرط بندی خالی کردهههه -_-) هوسوک سعی میکرد جلوی دهان کوکی را بگیرد…

:(چته تو!مهمون داریم محض رضای خدا فقط خفه شو!!!)

:(س...سلام…)

کوکی دست از تقلا برداشت...خانه در سکوت مهیبی فرو رفت…

بهد از چند لحظه نامجون با دهان باز انگشتش را سمت در گرفت و احمقانه پرسید:

(اون دیگه کیه؟؟؟؟)

***

بعد از اینکه پشت در تنها موندم تصمیم گرفتم برم داخل.انگار اون پسر اصلا متوجه من نشده بود… صدای فریاد از داخل خونه شنیده میشد… آروم و بی سر و صدا وارد خونه شدم…

یک لحظه جا خوردم!اونجا انگار بمب منفجر شده بود!!!

پسر عینکی کتاب به دستی خیره به صحنه ی دعوا بلند بلند میخندید…

جیهوپ دستش رو روی دهن پسر عضله ایی و ورزیده ایی گذاشته بود و پسر مو آبی دیگه ای با خونسردی به منظره روبه روش نگاه میکرد و چیپس میخورد…

کسی رو دیدم که با پیشبند صورتی و ملاقه به دست به اوپن آشپزخانه تکیه داده… اینجا یک آشفتگی  به تمام معنا بود!!!

و در سمت دیگه پسری بود که مستقیم توی چشم هام زل زده بود...حالت نگاهش مهربون بود...اما قسم میخورم که برای ثانیه ای ردی از تیرگی از نگاهش گذر کرد… کم شدن سر و صدا توجهم رو جلب کرد… :(س...سلام)

6 جفت چشم ناگهان به سمتم خیره شدند…

احساس میکردم ترجیح میدم در اون لحظه روی گاز تبخیر بشم اما اونطوری زیر تیغ اون نگاه ها نباشم!

پسر عینکی  به سمتم اشاره کرد و پرسید:

(اون دیگه کیه؟؟؟)

هوسوک تکونی خورد و به سمتم پرید

:(اوه معرفی میکنم.بیول؛فرشته ی بیگناه!)

اون بازم این جمله ی عجیب رو به زبون آورد...فرشته ی بیگناه؟؟؟آخه این دیگه چی بود؟؟ قبل از اینکه فرصت کنم سوالی بپرسم پسر عضلانی قدمی به جلو برداشت و با چشم های درشت شده بهم نگاه کرد…

بعد جوری که انگار چیزی رو به یاد آورده باشه سرش رو به سرعت به سمت پایین برد ...توجه من هم جلب شد...شلوارکی با طرح فیلم های جنگ ستارگان پوشیده بود…

دوباره سرش رو بالا آورد و وقتی که دید من هم متوجه شلوارکش شدم به وضوح سرخ شد.سرخی که حتی تا گردنش هم دوید و گونه های برجسته اش رو در نوردید!!!

با فریاد تیزی که باورم نمیشد صاحب اون صدا پسر عضلانی باشه گفت:

(لباس هاموووووننن….)

ادامه ی فریادش در حالی که به سمت اتاق ها فرار میکرد توی هوای پشت سرش جا موند… اتاق برای لحظه ای در سکوت فرو رفت.اما این آرامش قبل از طوفان بود!

لحظه ای بعد هر کس هر چیزی که در دست داشت رو به کناری پرتاب کرد و همگی با هم به سمت اتاق ها حجوم بردند!!!

در میان راه پای پسر عینکی به صندلی خورد و با صدای محکم به زمین افتاد!

:(آخخخ..)

لحظه ای بعد فقط من و جی هوپ وسط اون آشفته بازار ایستاده بودیم…

ادامه دارد...


Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro