Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 6

اصلا توقع نداشتم بخواد حرکت کنه!!!فکر میکردم فقط میخواد خصوصی باهام صحبت کنه ...صبر کن ببینم،خصوصی؟؟؟؟به چه دلیلی همچین فکر احمقانه ایی کرده بودم؟؟اون چه حرف خصوصی باهام میتونست داشته باشه؟؟؟هیچیییی!!!!

پس چیکارم داشت؟؟؟داشتیم کجا میرفتیم؟ نکنه میخواد کنار همون پل ولم کنه؟؟؟… نه...نمیشه...اون نجاتم داد...2 بار!...

خب چه ربطی داره؟اگه نجاتم داده که دلیل نمیشه منو نگه داره!!!

پس اون گوشی چی؟...برای چی میخواست گم نشم؟… دیگه هیچ جوابی نداشتم… صداش بلند شد.همراه با آهنگ بلند میخوند:

Im too sexy for my shirt

Too sexy for my shirt

So sexy it hurts…

چشمام گرد شده بودن!قضیه اصلا خود آهنگ نبود!اگه اون آهنگ اینقدر معروف نبود میتونستم قسم بخورم که این آهنگ تماما متعلق به پسریه که کنارم نشسته!

کلمات رو با قدرت ادا میکرد و اعتراف میکنم که مجبور شدم به پیرهنش زل بزنم!!!

من اصلا از مارک های مختلف لباس سر در نمیارم.نباید هم بدونم...تو زندگی من هیچ وقت جایی برای تجملات وجود نداشته…

ولی با همه ی اینا متوجه میشدم که پیراهن چهار خونه سبزرنگش و پولیور شیری رنگش هیچ کدوم اجناس ارزونی نبودن!!!

این دفعه نگاهم روی صورتش کشیده شد… و لعنت!!!با اون عینک صورتی رنگ خیلی جذاب به نظر میرسید!!!!

Im too sexy for my car

Too sexy for my car

:(آره!)

از میون هیاهوی صدای بلند آهنگ به سمتم چرخید :(چیزی گفتی؟!)

وایی!بلند فکر کرده بودم!!!

:(نه!)

سریع گفتم و چشم هام رو بستم.سرم رو تقریبا  به پشتی صندلی کوبیدم...سوختن گونه هام رو احساس میکردم…

وای خدایا چقدر من احمقم!!!

از پشت پلک های بسته ام هم سنگینی نگاهش رو برای چند ثانیه احساس کردم!

بعد بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سمت جاده برگردوند…

نفس حبس شدم رو آزاد کردم و از ته دل از خدا ممنون بودم که صدای بلند آهنگ مانع از شنیدن صدای نفس نفس زدنم میشد!

چم شده بود؟؟؟؟

به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که چشمهام رو باز نکنم تا اون موقعیت خجالت آور دوباره تکرار نشه!

Im too sexy for my cat

Im too sexy for my cat

Poor pussy

Poor pussy cat

​ خداونداااا پس کی قرار بود اون آهنگ عذاب آور تموم بشه؟؟؟

:(خب زیبای خفته رسیدیم! لطفا پیاده بشید لیدی خوابالو!)

چشم هام رو باز کردم.از پشت اون عینک جالبش بهم نگاه میکرد.لبخندش دندونهای سفیدش رو به نمایش گذاشته بودن…

گفته بود رسیدیم؟از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.

ماشین متوقف شده بود!اما اون کی ترمز کرده بود که من حتی متوجه نشده بودم؟؟؟عجب ماشین فوق العاده ایی!!!

:(اممم...کجا میخوایم بریم؟)

دعا دعا میکردم مکان سرپوشیده ایی باشه.من بیچاره با یه پیراهن اونجا بودم که البته اون هم قرضی بود!یعنی نمیخواست که وسط خیابون پوشیده از برف رهام کنه و بره؟؟؟

آب دهانم رو با سختی قورت دادم و سعی کردم به چشم هاش نگاه کنم.شاید پاسخ های من  اونجا بودن…

اما چشم هاش فقط میخندیدند!

:(داریم میریم خرید!!!زود باش!) به مغازه ی آن طرف خیابان اشاره کرد.

گفتم مغازه؟؟؟اما اون دقیقا شبیه قصر بود!!!

ساختمان 4 طبقه ایی با نمای شیشه ایی و پنجره های قدی...متناسب با فصل، دکور طبقات زمستونی طراحی شده بودن...اونقدر چشم نواز بودن که نمیتونستم چشمم رو از دیدشون دریغ کنم!انگار طبقه اول متعلق به خانوم ها بود چون پالتو های شیک و انواع مختلف چکمه ها ویترین رو آراسته بودن…

اما...اون از من میخواست تا باهاش به خرید برم؟؟؟

انگار هزاران پروانه در شکمم در حال پرواز کردن بودن !خرییییددد؟؟؟؟ جلوی خودم رو گرفتم که جیغ نکشم!

میخواستم با ذوق از ماشین بپرم بیرون که ناگهان انگشت هام روی دستگیره در متوقف شدند… اما با کدوم پول؟توی جیب های من فقط پول خرد پیدا میشد که همونم دیروز خرج پاکت سیگار کرده بودمش…

چرا برای یه لحظه ی کذایی فکر کردم قراره برای من خرید کنیم؟؟؟اصلا من کی بودم بجز یه مزاحم؟

حتما...حتما میخواست برای خودش لباس بخره...اما چرا من رو آورده بود؟...احتمالا میخواست برای مهمونی که برای خواهر و پدرش گرفته میشد لباس های مناسبی بگیره...آره همین بود بدون اینه صورتم رو از سمت در برگردونم با صدای آرومی گفتم

:(من اونقدرا هم سلیقه ام خوب نیست که بتونم کمکتون کنم...میتونم تو ماشین بمونم؟)

:(تو ماشین بمونی؟؟!!!)

.

.

لعنت به من!!!اون جمله دیگه از کجا اومده بود؟؟؟تو ماشین بمونم؟؟؟معلومه من رو تو ماشین به اون گرون قیمتی تنها نمیذاشت!

:(وقتی میخوایم برای تو خرید کنیم من باید برم بر اساس سایز های خودم لباس بخرم؟؟؟) برای من؟؟؟

اونقدر گردنم رو سریع چرخوندم که صدای قرچ استخوان هاش بلند شد و باعث شد ناله ی کوتاهی بکنم

:(آهه.. برای من؟)

با دست راستم گردن دردناکم رو آروم ماساژ میدادم نگاهش روی گردنم ثابت مونده بود

:(اونی که با یه پیرهن و چکمه های 4 سایز بزرگتر از پاش تو ماشین نشسته و میلرزه من نیستم!) جلوی زبونم رو گرفتم تا بهش نگم بدجنس!

:(ممنون.با همین لباس ها راحتم!)

دست هام رو روی هم لغزوندم،دست به سینه شدم و تکیه دادم.

به نظرم این بحث تموم شده بود!نگاهم رو به بیرون از پنجره انداختم… حس کردم مایع ولرمی از گردنم به پایین لغزید!!!

با وحشت برگشتم...نگاهم به لکه ی قهوه ای رنگ بزرگی بود که به سرعت روی پیرهنم در حال پخش شدن بود…

:(اوپس! این روزا خیلی دست و پا چلفتی شدم!!!)

نگاهم اول به لیوان کاغذی خالی بعد هم به چهره ی به ظاهر ناراحتش افتاد!شاید قیافه اش ناراحت بود اما توی چشم هاش فقط برق شیطنت میدرخشید!

:(فکر کنم حالا به لباس های جدید نیاز داری!احتمالا با شستن هم لکه اش نمیره!) دستش رو زیر چونه اش زده بود و انگار در حال تفکر بود.

اون لعنتی یه لیوان کامل قهوه رو روی من خالی کرده بود!!!!!

داشتم از عصبانیت منفجر میشدم!اون لباس هام رو نابود کرده بود!صبر کن ببینم،لباس هاش!!!

تا خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم(هرچند اصلا ایده ایی نداشتم که چطوری باید به خاطر کثیف کردن لباس های خودش که صرفا من  فقط اون هارو پوشیده بودم،شکایت کنم!!!)،

طوری از ماشین بیرون رفت که من تنها توانستم حرکت ادامه ی پالتوش رو که پشت سرش به اهتزاز در اومده بود رو ببینم.

همزمان با بستن در گفت

:(توی فروشگاه منتظرتم،دیر نکنیاااا!)

بعد هم دیدمش که با خونسردی کامل از عرض خیابان عبور کرد و وارد اون قصر شیشه ایی شد.

هنوز هم قفسه ی سینه ام با شدت بالا و پایین میشد…

اون جدا فقط به خاطر اینکه نخواسته بودم پیاده بشم قهوه اش رو یه راست روم خالی کرده بود؟؟؟ اگراحساس خیسی و چسبناکی روی پوستم نبود میتونستم باور کنم که این فقط یه توهم بوده!که مثلا وقتی چشم هام رو بستم خوابم برده و همه ی این ها یه خواب بودن!!!اما لباس خیسی که به تنم چسبیده بود و بوی شدید قهوه خط بطلانی روی هر فکر دیگه ای میکشید…

اینجا موندنم بی فایده بود.حداقل باید یک دستشویی پیدا میکردم تا این گند رو تمیز کنم!به سمت قصر شیشه ایی راه افتادم.باد سرد زمستونی میوزید و من با اون پیراهن خیس کاملا در برابر تازیانه های بیرحم باد بی دفاع بودم…

در اتوماتیک، روان و بی صدا باز شد.

دختر جوان مشکی پوشی روبه روم ظاهر شد  و تعظیم کرد!!!!!

:(به فروشگاه رویای سئول خوش اومدید.آقای جانگ دستور دادن که همراهیتون کنم.) لبخند زد و منتظر نگاهم کرد.

سعی کردم به خودم مسلط باشم.نباید گند میزدم و آبروی جیهوپ رو میبردم!انگار اون رو به خوبی میشناختن…

:(آا...ممکنه سرویس بهداشتی رو بهم نشون بدید؟؟) دوباره با لبخند تعظیم کرد

:(از این سمت. دنبالم بیاید لطفا.)

دنبالش راه افتادم و سعی کردم فقط به پاشنه های کفش اون دختر خیره بشم...مطمئن بودم اگر که جای دیگه ایی رو نگاه کنم اونقدر حواس پرت هستم که جا بمونم و وسط اون فروشگاه درندشت گم بشم!

و این آخرین چیزی بود که میخواستم.

قدم ها متوقف شدند و من قبل از برخورد با اون دختر، سرم رو بالا آوردم.روبه روی دری ایستاده بودیم که حروف طلاکوب WC ​ روش خودنمایی میکردن.

متوجه شدم قبل از اینکه در رو برام باز کنه از سرتاپام رو آنالیز دقیقی کرد که باعث شد  زیر نگاه تیزش احساس معذب بودم بهم دست بده!مخصوصا با لکه ی قهوه ایی بزرگ روی پیراهنم و چکمه هایی که از شدت بزرگ بودن به من قیافه ی احمقانه ای بخشیده بودن… بالاخره با بسته شدن در تنها شدم!نفسی از سر آسودگی خیال کشیدم…

توجهم به روشویی مقابلم جلب شد.کاسه ی فلزی که از دیوار مقابل جدا شده بود و روی پایه ای به شکل تنه ی درخت قرار داشت!

با تمام وجود دلم میخواست روی اون کاشی های سفید براق زانو بزنم و اون پایه بسیار عجیب با اون پیچیدگی و خطوط در هم رفته رو لمس کنم!

اما جلوی خودم رو گرفتم!زیر لب زمزمه کردم

:(اینجا فقط یه دستشوییه!!!خودت رو جمع و جور کن بیول!)

مصمم به سمت روشویی حرکت کردم که احساس کردم پاهام سست شدن!شیر آبش کجا بود؟؟؟؟یک لوله ی طلایی با نقش و نگار های عجیب که شبیه سر شیری بود که دهانش رو باز کرده از دیوار بیرون زده بود.اون  درست بالای کاسه ی فلزی قرار داشت.

پس  حتما باید شیر آب میبود!اما دستگیره اش کجا بود؟؟؟

گیج شده بودم...دولا شدم و به دنبال دکمه ای اطراف کاسه ی فلزی گشتم.

دقیقا چطوری باید جریان آب رو راه مینداختم؟؟؟-.- دستم رو روی میله فلزی کشیدم.اما هیچی نبود.

کلافه شده بودم،لباس خیس روی پوستم کشیده میشد و احساس چسبندگی آزارم میداد…

کلافه سرم رو به زیر لوله ی فلزی بردم،به امید اینکه شاید کلید وصل شدن جریان آب رو پیدا کنم.

چشم هایم با دقت روی  سرتا سر لوله ی فلزی تمرکز کرده بودند که ناگهان مایع خنکی با فشار در چشم راستم پاشیده شد!!

جیغ بلندی کشیدیم،چشم هام رو محکم بستم و میخواستم سریعا سرم رو عقب ببرم که یرم با شدت به لوله ی آب برخورد کرد!!!

این ضربه باعث شد جیغی به مراتب بلند تر از جیغ قبل بکشم!

همونطور چشم بسته و لرزون ایستاده بودم که دست های گرمی رو روی شونه هام احساس کردم :(حالتون خوبه خانم؟؟) با لحن نگرانی پرسید.  

چشم هام رو باز کردم و تازه متوجه وضعیت خجالت آوری که درش قرار داشتم شدم!

باید یه بهونه ای جور میکردم!آخه مگه امکان داشت کسی بی دلیل جیغ بکشه؟!نمیتونستم بگم"اوه ببخشید وقتی داشتم سعی میکردم شیر آب رو باز کنم،خود به خود باز شد و منم با خیس شدنم ترسیدم"!!!خیلی احمقانه میشد.

دوباره پرسید:

(حالتون خوبه خانم؟)

نمیشد بیش تر از این ساکت بمونم!باید یه چیزی میگفتم!

:(ااا..ممم...من..من یه سوسک دیدم!) چشم هاش گرد شد و با وحشت بهم خیره شد

:(سو...سوسسکک؟؟؟؟؟)

:(آره!یه سوسک سیاه بزرگ!)

به دستم چنگی زد و من رو همراه خودش به بیرون از دستشویی کشید.

:(یشینگ دستشویی رو وجب به وجب بگرد خانم اونجا سوسک دیدن!) هنوز هم دستم رو سفت چسبیده بود و منو به دنبال خودش میکشید!

باورم نمیشد اون حرف احمقانه ام جواب داده و تونستم از اون وضعیت نجات پیدا کنم.

البته نمیشد اسمش رو نجات  موفقیت آمیز گذاشت،اونم در حالی که حالا حتی موهام هم خیس شده بودند.-_-

با حالت خجالت زده ای ایستاد و دستم رو رها کرد.

:(به خاطر مشکل پیش اومده عذر خواهی میکنم.لطفا بفرمایید داخل.) در رو برام باز نگه داشت و پا به داخل اتاق گذاشتم.

:(تا چند لحظه ی دیگه بر میگردم.)

و اتاق رو ترک کرد.خواهش میکنم نگو که اینجا اتاق پرو ئه!!!!

به خودم نهیب میزدم و مات لوستر با شکوه بالای سرم و انعکاسش در آینه مونده بودم…

یه دیوار به طور سرتا سری و از بالا تا پایین با آینه پوشیده شده بود...اطراف آینه گچ بری های زیبایی با طرح گل های رنگارنگ به چشم میخوردن...در تمام عمرم همچین چیزی ندیده بودم!

چشمم به میز بزرگ و کاناپه ی بسیار زیبای کنارش افتاد.

میز اونقدر بزرگ بود که یک خانواده ی پنج نفره میتونستند اطرافش بشینند و حتی اگه یکم نزدیک تر میشدند جا برای نفر ششم هم بود!

و خدای من اون کاناپه!

دقیقا شبیه مبلی بود که توی یکی از کتاب های کتابخونه دیده بودم...مبل هایی که اساطیر روم باستان به اونها تکیه میزدن!

مبل به رنگ ارغوانی زیبایی بود که با حاشیه های طلایی تزئین شده بود.

سمت راستش کامل صاف بود و سمت چپش مقدار زیادی بالا اومده بود در بالاترین قسمتش قوس ملایمی پیدا کرده بود.

برای نشستن روی اون تخت پادشاهی  نمیتونستم حتی یک ثانیه دیگه هم صبر کنم!

خودم رو روی مبل انداختم و سرم رو روی قسمت قوس گرفته گذاشتم.

چشم هام رو بستم...دلم میخواست باور کنم که اینجام...نفس هام از شدت هیجان نامنظم شده بودن...بوی عطر یاس توی هوا پیچیده بود…

آرامش خاصی به تک تک سلول هام تزریق شده بود…

صدای قدم های شخصی باعث شد بر خلاف میلم چشم هام رو باز کنم و صاف بشینم.

همون لحظه صدای موسیقی ملایمی در فضا پیچید.

همون دختر با 2 تا حوله میون دست هاش و  با لبخند ملایمی روی لب به سمتم میومد.

:(با جازتون خانم)

گیج نگاهش میکردم.پشت سرم ایستاد.یکی از حوله ها رو روی دسته ی مبل انداخت و حوله ی دیگه رو با ملا یمت روی موهام گذاشت!

دست هاش آروم حرکت میکردند و  نم موهام رو میگرفتن…

من...من...نمیتونستم موقعیتی که توش قرار داشتم رو هضم کنم...چند ثانیه طول کشید تا بتونم عکس العملی نشون بدم که همون موقع حوله از روی موهام برداشته شد.

صدای قدم هاش رو میشنیدم که از پشت سرم گذشتند و درست رو به روم ایستادند.

و اون زانو زد!زانو زد و حوله ی نمدار رو به صورتم نزدیک کرد….خشکم زده بود!

با آروم ترین شکل ممکن گردنم رو از قطرات چسبناک قهوه پاک میکرد...اما...اما این درست نبود!این که یه نفر جلوی پام زانو بزنه!

دستم رو روی مچ هاش قرار دادم و فشار خفیفی وارد کردم

:(م.ممنونم...خودم میتونم انجامش بدم!)

بعد هم کمک کردم تا از جاش بلند بشه...با قدردانی نگاهم کرد… :(پس تا کارتون تموم بشه من هم لباس هاتون رو آماده میکنم) قبل از اینکه بتونم سوالی بپرسم درون کمد بسیار بزرگی ناپدید شد.

چند دقیقه صبر کردم و وقتی مطمئن شدم که اون رفته و احتمالا به این زودی ها برنمیگرده،برای آخرین بار نگاهی به اطراف انداختم،نفسم رو حبس کردم و پیرهنمو به سرعت از روی شانه هام بیرون کشیدم…

روی سینه هام و شکمم چسبناک شده بودند. حتی ران هام هم کثیف شده بودن!

عجب افتضاحی!دلم میخواست یه بطری شربت شیرین رو روی موهای اون پسره ی لج درار خالی کنم!

تند و تند حوله ی نمدار رو روی تنم میکشیدم و مدام حواسم به اطراف بود که نکنه کسی از راه برسه و من رو تو اون حالت ببینه!

کارم که تموم شد ماتم برد.حالا باید چیکار میکردم؟؟؟اگه دوباره اون پیراهن چسبناک رو میپوشیدم تمام تنم کثیف میشد!

اطراف رو به دنبال لباس یا هر چیزی که بتونم ازش برای پوشوندن بدنم استفاده کنم میگشتم… که چشمم به حوله ای افتاد که باهاش موهام رو خشک کرده بودن.

به سرعت برش داشتم به به دور خودم پیچیدمش.درست شبیه توریست هایی شده بودم که به حمام ترکی میرفتند...سعی میکردم به این فکر نکنم که با اون سر و شکل چقدر احمق به نظر میام…  در گیر این فکر ها بودم که دیدم دختر با لباس سبز رنگ زیبایی جلوم ایستاده… :(لباستون خانوم)

ادامه دارد...

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro