part 5
نمیدانست که این چندمین پیکی است که مینوشد…
ووبین بدون لحظه ای توقف برای نفس کشیدن فقط حرف میزد و مدام از 6 ماهی که تهیونگ حضور نداشت تعریف میکرد...اما افکار تهیونگ در جای خیلی خیلی دورتری سیر میکردند...پیک بعدی را بالا برد...احساس میکرد سرش داغ شده...چرخش الکل در رگ هایش را حس میکرد… آمده بود که کمی رها شود...که سرش را از آن همه فکر خالی کند...اما برعکس شده بود!انگار الکل سد افکارش را در هم شکسته بود...سرش از سرعت افکار مختلفی که با سرعت نور به مغزش هجوم میآوردند به دوران افتاده بود…
چشم هایش را بست.صحنه ها پشت سرهم روشن میشدند...لبخند جیمین...چشم های براقش...نگرانی های بیش از حدش برای هوسوک…
شب هایی که میدید جیمین در انتظار هوسوک با نگرانی قدم میزند...در آغوش کشیدن های همه ی اعضا...زمانی که متوجه میشد هوسوک را برای چند ثانیه بیش تر نگه میدارد...که وقتی هوسوک نزدیکش است سرخی نامحسوسی گونه هایش را در بر میگیرد!!!
لیوان را با خشم روی میز کوباند...لیوان از وسط شکست… :(یاااا روانی چه غلطی میکنی….)
بقیه حرف هایش را نشنید...از بار بیرون زده بود...ماسک مچاله شده را از جیبش بیرون کشید و روی صورتش گذاشت…
بازدم نفس هایش بوی شدید الکل را در فضای بسته ی ماسک رها میکرد...سرش گیج میرفت...نمیدانست از احساس خشم شدیدش نشئت میگیرد یا مستی…
پاهایش را روی زمین میکشید...فقط دور میشد...بی هدف راه میرفت...حتی نمیدانست کجاست...نمیتوانست احساساتش را تفکیک کند…
● دقیقا چه مرگش بود؟؟؟
نمیدانست...فقط نمیخواست...فقط نمیخواست توجه جیمین را آنطور متمرکز شخص دیگری ببیند!!!شخص دیگری بجز خودش!!
آره همین بود.جیمین صمیمی ترین دوستش بود...این فقط یک حسادت بود.. احساس مالکیت شدیدش فقط به خاطر این بود که جیمین از ابتدا هم با او صمیمی شده بود... مهربانترین عضو گروهشان به همه توجه میکرد،مراقب همه بود...اما این روز ها تهیونگ حس میکرد چیزی تغییر کرده...نگاه جیمین رنگ دیگری داشت…
حواسش پرت بود این روزها...میدید که جیمین دیگر همان جیمین نیست!!!
اگر این فقط یک حسادت ساده بود پس چرا اینقدر خشمگین بود؟؟؟چرا نمیتوانست آروم شود؟؟؟ وسط روز مست کرده بود!
دوباره یاد نگاه خاص جیمین به بکگراند گوشی اش افتاد...تازگی ها گوشی اش را قایم میکرد!یا جوری میگرفتش که ته نمیتوانست چیزی ببیند!
اما یک بار وقتی بیرون رفته بود متوجه شده بود که گوشی اش را جا گذاشته.از نیمه راه برگشته بود.
به اتاق که رسیده بود صداهایی از سمت حموم توجهش را جلب کرد.
صدای برخورد قطرات آب به کابین شیشه ایی دوش و ثانیه ایی بعد هم صدای آواز!
صدای لطیف جیمین که در تضاد کامل با صدای بم خودش بود را جدا دوست داشت!!!
به در تکیه داده بود و برای چند لحظه حس کرده بود که از فضا و مکان جدا شده… خلسه ی شیرینش با صدای ویبره گوشی شکسته شد.
دستش را به پیشانی اش زده بود،اصلا فراموش کرده بود که برای چی برگشته بود!
دولا شده بود که گوشی اش را بردارد،که چشمش به چیزی افتاد…
گوشی جیمین!چیزی که چندین روز بود با مهارت از دستش پنهان کرده بود حالا درست رو به رویش بود!
معطل نکرد و بازش کرد.ققل نبود… سرجایش خشک شد!
عکس هوسوک؟!!!!!
دقیقا عکس هوسوک روی بکگراند گوشی جیمین چه غلطی میکرد؟؟؟؟؟؟ با یادآوری این خاطره حس کرد شعله ی خشم در وجودش زبانه کشید!
دست راستش که مشت شده بود را محکم به دیوار کنارش کوباند!!!
تکه ای از گچ دیوار از جا پرید و زیر چشمش را زخم کرد.
درد وحشتناکی در انگشت ها و مچش پخش شده بود… قطرات خون به سرعت از روی انگشت هایش رد شدند… به دیوار تکیه داد و به آرامی به سمت پایین سرخورد… اشک های گرم راهشان را روی گونه هایش باز کردند…
نمیدانست از درد است یا عصبانیت...یا حتی تنهایی...اما اشک هایش به نظرمی آمد که خیال متوقف شدن را نداشتند…
با درماندگی گوشی تلفنش را بیرون کشید.صدایش به خاطر مستی و گریه خش دار شده بود.
:(هیونگ میشه بیای دنبالم؟؟؟نمیدونم کجام...لوکیشنم روشنه…)
***
رسیدیم…
نمیدونم چرا اما احساس خجالت میکردم...خانوم جانگ یعنی همون ما.در...نمیدونستم که باید چطور باهاش روبه رو شم!!!
اون من رو به دنبال یه خرید ساده فرستاده بود،اما تهش فقط دردسر درست کرده بودم!
صدای تق منو به خودم آورد.هوسوک در رو برام باز کرده بود و منتظر بهم لبخند میزد.
پیاده شدم و سرمو پایین انداختم.من چی بودم بجز یه موجود مزاحم؟؟؟ ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد!به سرعت سیخ وایستادم!!! حس میکردم مثل یه آدم آهنی رو به جلو حرکت میکنم...میفهمیدم داره بهم کمک میکنه..میفهمیدم لطفشه...اما مشکل من هم دقیقا همین لطف بود!
لطف؟اونم برای من؟؟؟
یه جورایی حس میکردم لیاقت این همه محبت رو ندارم!!!
من هیچ وقت همچین چیزی رو ندیده بودم!!!
جریان افکارم با باز شدن ناگهانی در و له شدن در آغوش خانم جانگ نیمه کاره موند… با صدای بغض آلودی گفت
:(واییی بیول داشتم از نگرانی میمردم!!!)
دستم رو با ملایمت کشید به سمت صندلی کنار شومینه هدایتم کرد.
به محض اینکه از نشستنم مطمئن شد به سمت آسپزخانه رفت و لحظه ایی بعد با یه ماگ بزرگ که ازش بخار بلند میشد پیداش شد.
آخ که چقدر دلم برای اون شکلات داغ ضعف میرفت!
گرفتم و با سر تشکر کردم.
اوممم فوق العاده بود!
از گوشه ی چشم دیدم که هوسوک از در بیرون رفت.
خانم جانگ با مهربونی بالای سرم ایستاده بود.
احساس کردم که کم کم زندگی به سلول های بدنم بر میگرده...اما با برگشتن زندگی متوجه شدم که چقدر خسته ام!
پلک هام گرم شده بودن و بیش تر از هر چیز دلم خواب میخواست...توی همون تخت گرم و نرم.خوابی ابدی که هیچ کس نخواد بیدارم کنه…
:(بهتره بری و استراحت کنی دخترم!) بعد هم کمکم کرد تا از پله ها بالا برم.
روی تخت دراز کشیدم.پتو رو تا زیر چونه ام بالا کشید.
:(اگه کاری داشتی صدام کن.)
بلافاصله بعد از رفتنش پلک هام روی هم سر خوردند… ***
نامجون گوشی به دست سعی میکرد هم رانندگی کند هم به دنبال ته اطراف را نگاه کند…
نگران بود که نکند آسیبی دیده باشد!بعد از اینکه ته تلفن را قطع کرده بود تمام تماس هایش را هم بی پاسخ گذاشته بود…!
به اطراف نگاه میکرد و مدام چهره اش گرفته و گرفته تر میشد...از وضعیت خانه ها و مغازه ها معلوم بود اینجا محله ی درستی نیست…
خیابان را دور زد،به اطراف نگاه میکرد که چشمش به چندتا دختر افتاد...با دیدن وضعیت آنها دهانش از تعجب باز ماند!الان دقیقا وسط زمستان بود و آنها تقریبا هیچی به تن نداشتند!!!
نگاهش روی پاهای خوش تراش دختر برنزه ای که با عشوه سعی در جذب کردنش داشت خیره ماند.آب دهانش را قورت داد
:(لعنتی عجیب تیکه اییه!!!اگه اون تهیونگ احمق خرابکاری نمیکرد شب جالبی میشد!) پوفی کشید و به سختی نگاهش را از آن پاها دور کرد.
پایش را روی پدال گاز فشرد که شنیدن چیزی باعث شد سوت بلندی از تعجب بکشد… :(ساک فقط 10 دلار…)
:(دمن باید حتما یه سری به اینجا بزنم!!!)
مشغول غرولند کردن بود که از گوشه ی چشم چیزی توجهش را جلب کرد… آن موجود مچاله شده ی توی کوچه تهیونگ بود؟؟؟؟ با شدت ترمز کرد.
:(هی پسر حالت خوبه؟؟؟) تیهونگ به سختی سرش را بلند کرد
:(بالاخره اومدی هیونگ؟)
نامجون دستش را گرفت تا کمک کند بلند شود… :(آخ…)
فریاد ناگهانی ته او را از جا پراند!
:(چت شده؟؟؟) ته نالید…
:(دستم داغون شده…)
دست چپش را گرفت و دور گردن خودش انداخت.
در ماشین را باز کرد و کمکش کرد بنشیند.
:(هی کله خراب چه بلایی سر خوت آوردی؟؟؟)
ته سکوت کرد و سعی کرد با دست سالمش کمربندش را ببندد،اما موفق نشد.
:(یااا با توام!!!)
تهیونگ با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت:
(فقط یه داروخونه پیدا کن.یه مسکن واسه ی این درد کوفتی و چندتا باند بگیر.) نامجون با ناباوری سر تکان داد
:(چی میگی احمق؟؟؟؟باید بریم بیمارستان!!!
ممکنه انگشتات شکسته باشن!) ته غرید
:(اگه میخوای به چرند گفتن ادامه بدی همینجا پیاده میشم!) نامجون نفس عمیقی کشید.سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند :(باشه باشه کله شق!)
***
جیهوپ تمام راه برگشت را به بیول فکر کرد...به این که دلش میخواست لبخند دخترک را ببیند...دلش میخواست بتواند آن نگاه خالی را با چشم هایی که از شادی برق میزنند جایگزین کند…او میتوانست...یعنی باید میتوانست!اسم او جیهوپ بود!
***
4 تا مسکن خورده بود ...اما هنوز هم سرش داشت متلاشی میشد...دور دستش باندی به طرز ناشیانه ای پیجیده شده بود که بابتش نامجون حسابی به خودش میبالید!
وقتی رسیدند در خوابگاه باز بود.
ته،جیمین را دید که هوپی را بغل گرفته بود... لحظه ای سرجایش ایستاد.تمام خشمش به یکباره برگشته بود!احساس کرد عضلات گردنش فشرده شدند و نفسش به سختی بالا میاد…
تنه ای به نامجون زد،بی توجه به نگاه های پرسشی بقیه به سمت حمام رفت و خودش را داخل پرت کرد...دوش آب یخ را باز کرد و همانطور با لباس زیر آب ایستاد...شاید سردی آب میتوانست شعله های خشم درونی اش را مهار کند… جین بهت زده پرسید :(چش شده بود؟!)
نامجون فقط با دهان باز سر تکان داد… ***
:(دخترم...عزیزم بیدار شو…) دست هایی با ملایمت موهام رو نوازش میکردند… صبر کن ببینم !نوازش؟؟؟؟!!!!!
طوری از جام پریدم و صاف نشستم که خانوم جانگ از جا پرید!
:(نترس بیول!منم!)
بعد هم لبخند شیرینی تحویلم داد.
:(صبحونه آماده است.پایین منتظرتم!) اینو گفت و اتاق رو ترک کرد.
یعنی چقدر خوابیده بودم که مجبور شده بود بیاد و بیدارم کنه؟؟؟
از تخت بیرون اومدم.احتمالا دوباره موهام مثل جنگلی دور سرم پراکنده شده بود و خانم جانگ منو با اون وضعیت دیده بود!!!
روبروی آینه درآور وایستادمو سعی کردم مثل اون روز با انگشت هام موهامو شونه کنم...اما انگار همیشه باید بدبیاری ها پشت سر هم اتفاق میوفتادن!موهام اصلا حالت نمیگرفت!!!
سعی کردم ببافمشون که چشمم به چیزی افتاد… یه جعبه با کاغذ یادداشتی که روش قرار داشت:
سلااااامممم!!!
امیدت باهات صحبت میکنه!ها ها ها ها
اینو گرفتم تا دیگه گم نشی!مخصوصا توی شب هایی که آسمون پر از ابره ممکنه ستاره ها گم بشن!(میتونی به وضوح ببینی که طبع شاعری هم دارم!)
تو فقط کافیه روشنش کنی!سیم کارت داره و شمارمو هم برات سیو کردم
فقط همیشه همراهت نگهش دار!خیله خب پایین منتظرتمم!
امید تو:جیهوپ اوپا
این یادداشت چی میگفت؟؟؟
جعبه ی کادو پیچ شده رو به سرعت باز کردم.
آیفون آخرین مدل سفیدی توی جعبه میدرخشید!
واییییی خدای من این جدا برای منه؟؟؟؟
هیچ وقت فکر نمیکردم من هم روزی بتونم اون سیب گاز زده رو لمس کنم!!!!
از هیجان چندبار بالا و پایین پریدم!
گوشی رو روشن کردم.
و در پس ضمینه عکس خندون جیهوپ بهم خیره شده بود!!!
با ذوق از پله ها پایین دوییدم که هدیه باور نکردنیم و نشون خانم جانگ بدم… :(خااانم جا...یعنی مااادررر!!!)
توی آشپزخونه پریدم و با دیدن جیهوپ که با عینکی صورتی وسط آشپزخوته وایستاده بود فریادم توی گلو خفه شد…
:(اوه پس بالاخره زیبای خفته تشریف فرما شدند…) بعد هم به حالت نمایشی تعظیم کرد!
خنده ام گرفته بود!
:(اوما رفت بیرون.صبحونتو بخور و زود بیا.تو ماشین منتظرتم!) بعد هم سریع از خونه خارج شد.
حتی فرصت نکردم درست حرفاش رو تجزیه و تحلیل کنم!!!اما مهم نبود.تمام حواسم پیش گوشی زیبایی بود که حالا مال من بود!!!
نفهمیدم چطور صبحونه خوردم چون تمام مدت محو تماشای گوشی و چک کردن قابلیت هاش بودم!!!اما بعد به سرعت از جام پریدم.اون گفته بود که تو ماشین منتظرمه!!!!
مثل جن زده ها به سمت در دوییدم.
صبر کن.پالتو چی؟
مم...نمیخواستم اینقدر مزاحمشون باشم!
اون گفته بود تو ماشین منتظرمه،پس از بابت سرما نباید مشکلی میداشتم!
ولی راجع به چکمه اینطور نبود!اگه اون رو نمیپوشیدم مجبور بودم پابرهنه بیرون برم!!!
چکمه هارو پوشیدم و بیرون رفتم.دوباره همون ماشین بی نقص دیروزی روبروی خونه پارک شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه پشیمون بشم به سرعت در ماشین رو باز کردم و نشستم.
سعی کردم بهش نگاه نکنم...رایحه ی قهوه تو فضای ماشین پیچیده بود… :(لطفا کمربندتون رو ببندید لیدی!) و لحظه ای بعد ماشین از جا کنده شد!
***
جیمین از خواب بیدار شد.شب آرامی را سپری نکرده بود...مدام از این دنده به آن دنده غلتیده بود و نگران ته بود…
رفتار دیروزش عجیب بود!وسط روز مست کرده بود...بعد هم با دست باندپیچی شده به خانه برگشته بود و با هیچ کس حتی یک کلمه هم حرف نزده بود… بی سر و صدا از جایش بلند شد وبه آشپزخانه رفت.
.
.
.
:(ته؟ته از خواب بیدار شو!)
ته زیر لب غر غر های نامفهومی را زمزمه کرد و فقط به طرف دیگه اش غلت زد.
:(ته بیدار شو دیگه!)
لای یک چشمش را باز کرد.جیمین را دید که روبرویش با فنجانی که ازش بخار کم جانی بلند میشد ایستاده بود...نور از پشت سرش میتابید و اطرافش را هاله ایی از نور احاطه کرده بود...به نظرش رسید جیمین واقعا یک فرشته است!تمام عصبانیت دیروزش به یکباره محو شد!!!
:(بیا برات دمنوش برای خماری درست کردم!)
ادامه دارد
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro