part 4
باریکه نازک خون از بینی اش روان بود...
قبل از اینکه آن موجود ظریف به زمین سقوط کند میان بازوهایش گرفته بودش...برای چند لحظه شوکه شده بود! چشمهایش بسته شده بودند و به نظر نمیومد قفسه ی سینه اش حرکتی داشته باشد!!!!
با وحشت انگشتش را زیر بینی دخترک گرفت!
هوای کم جون نیمه گرمی که به انگشتهایش برخورد کرد باعث شد ضربان قلبش از حالت انفجار خارج بشود...انگشت هایش آغشته به خون شده بودند...
به خودش آمد.یک دستش را آرام زیر زانوهایش لغزاند و بلندش کرد.به سبکی پر بود!انگار نه انگار که چیزی را بغل گرفته باشد!!!
آن را به خودش چسباند.پیشونی سرد دخترک که به چانه اش برخورد کرد برایش حکم زنگ خطر را داشت!
آنقدر سرد بود که حس میکرد حیات کم کم سلول های موجود شکننده ی روبه رویش را ترک میکند!!!
دوید...مسیر انگار تمام نشدنی به نظر می آمد!!!
با یک دست در ماشین را باز کرد.
با ملایمت او را روی صندلی عقب خواباند.کتش را در آورد و رویش انداخت...دخترک شروع کرده بود به لرزیدن!
ذهنش به شدت درگیر بود...بیمارستان از این منطقه ی دورافتاده فاصله ی زیادی داشت... بخاری را تا آخرین درجه زیاد کرد...
به این فکر میکرد که حتی نزدیک ترین بیمارستان هم در فاصله ای دورتر از ۱۰۰ کیلومتری آنجا قراردارد...قطرات درشت عرق از روی شقیقه هایش رو به پایین سر میخوردند... ناگهان به یاد درمانگاه کوچک خانوم سویی افتاد!
***
جین با تحکم قاشق دیگری از سوپ اختراعی خودش را در دهان جانگکوک چپاند.
:(به نفعته بدون غر زدن همه اش رو تا ته بخوری جئون جونگ کوک!)
لحن پر تحکمش باعش شد کوکی غر غر هابش را به همراه قاشق بعدی سوپ قورت بدهد.
درسته جین ملایم ترین رفتار را در بین اعضای گروه داشت،اما موقعی که عصبانی میشد هیچ کدام از پسرها جرئت مخالفت کردن با او را نداشتند!
:( هی جیمین میشه راه رفتن مثل پاندول ساعت رو تموم کنی؟) مکنه قبل از اینکه قاشق بعدی سوپ توی دهنش فرو برود غر زد...
نیم ساعتی میشد که چشم به در دوخته بود و مدام عرض هال را طی میکرد...دوباره به صفحه ی گوشی چشم دوخت.دستش برای پنجمین بار روی شماره ای ضربه زد...
.
.
.
فقط صدای بوق های متوالی...
تهیونگ با چهره ای که نمیشد احساسات درونیش را ازش خوند به جیمین زل زده بود.
تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت...
دید که هربار بعد از اینکه تماسش بی پاسخ میماند چه حجمی از نگرانی و ناراحتی به چهره اش هجوم میاورد...اینکه چشمانش مدام میان در و صفحه ی گوشی در حرکتند... دید که ناخود آگاه گوشه ی لبش را میجوید.
یاد دیشب افتاد...میدانست که دیشب را هم درست و حسابی نخوابیده..هر چه به افکارش اجازه پیشروی میداد احساس میکرد ضربان قلبش تند تر میشود...پوستش گر گرفته بود... تیرگی خاصی در نگاهش پدیدار شد... دیگر تحمل آن فضای خفقان آور را نداشت...
ناگهان از روی صندلی بلند شد.صندلی روی یک پایه اش چرخید و با صدای نسبتا بلندی به زمین برخورد کرد...
همه از جا پریدند بجز تهیونگ که با خونسردی خاصی دست هایش را توی جیب سیوشرتش گذاشت و از در خارج شد...حتی زحمت بستن در را هم به خودش نداد!!!فقط میخواست از آنجا دور شود... جیمین به مسیر رفتن تیونگ خیره مانده بود... حس میکرد چیزی این وسط درست نیست...
تهیونگ این روز ها تودار تر و ساکت تر از همیشه بود.نمیفهمید چرا!اما سرش را محکم تکان داد و برای بار دیگر شماره گرفت...
جین شوکه شده بود.اول از آن صدای بلند بعد هم از رفتن ته.آنقدر درگیر بود که نفهمید کاسه ی سوپ را کج کرده...
:(آخخخخخ!!!سوختمممم!!!)
نصف کاسه ی سوپ روی شلوار گرمکنش ریخته شده بود!!!
جین چشم هایش را بسته بود و از درد روی هم فشار میداد...جیمین دستپاچه به سمتش دوید اما هیچ ایده ای نداشت که باید چکار کند تا هیونگش را از درد خلاص کند!
کوکی او را به کناری هول داد.روبروی جین ایستاد و لبخند خبیثانه ای زد!
نفس عمیقی کشید.بعد دولا شد و در کسری از ثانیه به کمر شلوار هیونگش چنگی زد و آن را تا نزدیکی زانویش پایین کشید!!!
جین بهت زده چشم هایش را باز کرد!!!
:(یاااا چیکار میکنیییی؟؟؟؟)
کوکی مثل فشنگ از جا پرید!صدای خنده اش در فضای هال طنین انداخت.
:(جیمیییین بدو یکم آرد بزار رو پاش!)
در حالی که هنوز میخندید خودش را در حمام پرت کرد و در را سریع قفل کرد.
با خودش میخندید.آنقدر خندید که عضله های شکمش درد گرفته بودن!بالاخره توانسته بود از خوردن آن سوپ کذایی نجات پیدا کند!!!
***
احساس سرما میکردم...سرم به شدت سنگین شده بود...صدا های نامفهومی به گوش میرسیدن...چشم هامو آروم باز کردم...
زیر چند لایه پتو مدفون شده بودم اما هنوزسرما تا مغز استخونم نفوذ میکرد!
روبه روم پرده سفیدی تا نصفه کشیده شده بود.میتونستم چهره ی اون پسرهوسوک رو ببینم!چه خبر شده بود؟؟!من اینجا چیکار میکردم؟؟؟ اون از کجا پیداش شده بود؟؟؟!!!
کم کم از پس مه غلیظی که افکارمو در بر گرفته بود تصاویر مبهمی ظاهر شدن... پارک...اون دعوا...نفس های به شماره افتاده ام...قطره های درخشان خون...بسته شدن چشم هام...دست هایی که دورم حلقه شدن...و بعد سیاهی مطلق... پس اینجا باید بیمارستان می بود.
دوباره صدای حرف زدن بلند شد..
:(حمله ی عصبی نسبتا شدیدی بوده!اما اون خیلی جوونه...باید چیز سختی و پشت سر گذاشته باشه...)
احساس میکردم با شنیدن هر کلمه سردردم شدید و شدید تر میشه...سعی کردم از روی تخت بلند شم،اما جدا فکر بدی بود!
به محض بلند شدن سرم بدجور گیج رفت! احساس میکردم کل وسایل اتاق دور سرم میچرخن...
با صورت روی بالش افتادم...سوزش شدیدی تو دست راستم احساس کردم...
:(بیدار شدی!اوه خدای من با دستت چیکار کردی؟؟؟؟)
گیج به اون زن میانسال نگاه کردم...رد نگاهش و دنبال کردم...نگاهم روی خونی که از قسمت داخلی آرنجم بیرون میزد قفل شد!!!
احساس کردم سست شدم...بازم دست های گرمی دورم حلقه شدن...دست هایی که انگار پوست یخ زده امو میسوزوندن...
دست های زن با چابکی و مهارت مثال زدنی شروع به پانسمان دست مجروح شده ام کردن.
اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده!!!
:(باید دوباره سرم رو براش وصل کنید؟) تازه داشتم میفهمیدم که چه خبره!!!
از تصور با شدت بیرون کشیده شدن سوزن از پوستم و بلایی که سر دستم اومده بود صورتمو جمع کردم.
:(خوشبختاته سرمش تقریبا تموم شده بود) لبخند بزرگی زد.
:(میتونی پرنسس رو به خونه ببری!) صدای خنده ی بلندی منو از جا پروند!!!
بعدم دستی که پشتم لغزید و دست دیگه ای هم زیر زانوهام قرار گرفت،ناگهان از روی تخت بلندم کرد.خشکم زد!جیغ کوتاهی کشیدم و از ترس افتادن دستمو دور گردنش حلقه کردم و ناخودآگاه محکم پشت یقه ی لباسشو چنگ زدم!!!پلک هامو روی هم فشار میدادم!
دوباره صدای خنده ی بلندی تو فضا پخش شد :(مثل اینکه پرنسس ماده ببر از آب درومده!!!) خنده هاش عجیب بود!یه طورایی از ته دل!
منو به قفسه سینش چسبوند ودست هاشو دورم محکم کرد.میتونستم ضربان ملایم قلبش که با ضربان نامنظم و ترسیده ی قلب خودم در هم می آمیخت رو حس کنم...
شروع کرد به راه رفتن.لحظه ای احساس عجیبی پیدا کردم!من،اونجا،برای دومین بار در طی ۲۴ ساعت گذشته در چنین فاصله ی نزدیکی به این پسر بودم!!!تکونی به خودم دادم و خواستم از آغوشش بیرون بیام
:(پرنسس دست و پا چلفتی سر جات بمون!وقت ندارم ایندفعه به خاطر استخون های شکسته با آمبولانس به شهر ببرمت!!!) دست هام تو نیمه راه متوقف شدند... دست و پا چلفتی؟؟
راست میگفت!اول که از آب گرفته بودتم و این دفعه هم که..
آه خفه ای کشیدم و عضلات بدنم رو منقبض کردم...احساس خوبی نداشتم...
هیچ وقت اینطوری توسط غریبه ها لمس نشده بودم...چیزی به اسم خجالت نبود!فقط نمیخواستم کسی رواز فاصله ی اونقدر نزدیک حس کنم... چرا به ماشین نمیرسیدیم؟؟؟؟
به آرومی من رو روی صندوق ماشین نشوند.
ماشین قشنگی بود...از همون ماشین ها که فقط رئیس های کمپانی های بزرگ توی دراما های تلویزیونی سوار میشدن!!!اون شب اصلا به ماشین دقت نکرده بودم.
نکنه نشستنم روی صندوق باعث صدمه زدن بشه؟؟ از تمیزی برق میزد...نکنه نشستنم کثیفش کنه؟؟؟
لبخند تلخی زدم...اونقدر خودمو حقیر میدیدم که نگران کثیف شدن ماشین از برخورد به تنم بودم!!!
حس کردم گونه ام خیس شد...
:(حالت خوبه؟؟؟!)
متوجه شدم که داره دست هاشو جلوی صورتم تکون میده،انگار مدت زیادی بوده که تو هپروت سیر میکردم!
سرمو آروم به نشونه ی موافقت تکون دادم.
دستشو بالا آورد،برای لحظه ای کنار صورتم نگه داشت؛انگار که برای انجام کاری مردد باشه.
اما انگارکه بالاخره تصمیمشو گرفته باشه لبخند زد و با نوک انگشت اشاره اش قطره های اشک روی صورتمو پاک کرد!!!
:(ما هنوز درست بهم معرفی نشدیم!من هوسوکم.اما خیلیا جیهوپ صدام میکنن!
Im your hope,you are my hope!)
با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن چندبار محکم پلک زدم.
باز هم خندید.وقتی میخندید انگار تموم وجودش لبخند بود...مخصوصا چشم هاش...انگار لبخندش گرمای عجیبی رو منتشر میکرد!!!
آرامش خاصی وجودم رو فرا گرفت...
این پسر ناجی من بود!انگار چیزی از اعماق قلبم میگفت که میتونم بهش اطمینان کنم!!!
دست راستش روبه روم گرفت
:(تو هم خودتو معرفی کن.مگه اینکه بخوای اسم پرنسس دست و پاچلفتی روت باقی بمونه!!!)
:(بیول هستم!)
ودستمو آروم توی دستش قرار دادم.اما اون فشار نسبتا محکمی وارد کرد و چندبار دستمو تکون داد.
:(اسم خیلی قشنگیه!!!)
همین یه اشاره ی کوچیک کافی بود تا منو یاد رز بندازه...موهای طلایی و ابریشم گونه اش...صداش که برای من مثل صدای فرشته ها بود...همونقدر شیرین... نه!!!
نباید میذاشتم دوباره تو گذشته غرق شم!
الان نه!!!
یاد رز افتادن همیشه با شادی شروع میشد اما در آخر به هق هق های تموم نشدنی من ختم میشد... سرمو بالا آوردم.هنوز دستمو رها نکرده بود!
سکوتمو که دید دست دیگه اش رو روی شونه هام گذاشت و کمک کرد از روی صندوق پایین برم.
میخواستم بهش بگم که خوبم و بهتره بذاره خودم به تنهایی و بدون کمک راه برم!!!
اما بعد از قدم دوم احساس کردم که زانوهام میلرزن و پاهایم توانایی نگه داشتن وزنمو ندارن... عملا تمام وزنم روی دست های اون بود!
انگار متوجه شده بود که توی بغل حمل شدن آزارم میده و حالا بدون گفتن حتی یک کلمه داشت در حقم لطف بزرگی رو انجام میداد!
***
از مجتمع بیرون آمده بود.کلاه سیوشرت اش را روی سرش کشید.حس میکرد نیاز به فضایی برای تخلیه کردن افکارش دارد...
توی جیب هایش به دنبال پول گشت،اما چیزی نبود!
با صدای جیغ آروم دختری سرش را برگرداند.
پدر دختر به سختی سعی میکرد دورش کنه.
دستی روی صورتش کشید به یاد آورد که ماسکش را جا گذاشته.
چرا نمیشد برای چند دقیقه لعنتی هم که شده تنها باشد؟؟؟؟!!!
کلافه دستش رو مشت کرد و به پاش کوبید.
دستش به جسم سختی برخورد کرد.موبایلش!!!
:(یسسسسسس!!!)
کانتکت لیستش را بالا و پایین میکرد و به دنبال یک شکار مناسب میگشت...
با دیدن اسم ووبین لبخند کشداری زد!
با بوق سوم صدای فریاد در گوشی پیچید
:(یا کیم تهیونگ عوضی این همه مدت کدوم گوری بودی؟؟؟دقیقا بعد از آخرین بازی کذایی مو...) با خونسردی خاصی حرفش را قطع کرد
:(خوب شد به بازی اشاره کردی!باید یادآوری کنم تو یه نوشیدنی به من باختی!) به سختی خودش را کنترل کرد که بلند نخندد!!!
:(یاااا عوضی بعد ۶ ماه زنگ زدی و حالا فقط میگی نوشیدنی؟؟؟تو دیگه چه بیشعوری هستی!) گوشی را از گوشش فاصله داد.با اون داد ها جدا احساس میکرد گوش چپش در حال زنگ زدن است!!!
گوشی را روی گوش راستش قرار داد
:(من تو حیاط خوابگاهم.تا نیم ساعت دیگه اینجا باش!در ضمن ماسکم رو هم جا گذاشتم!) بعد هم قبل از اینکه به ووبین فرصت هرگونه اعتراضی بدهد قطع کرد!
***
در سکوت به سمت خونه میرفتن.
فکر جهیوپ درگیر حرف های خانم سویی بود...کسی که برایش حکم مادر دوم را داشت...همیشه خاله صدایش میکرد...خاله ای که هرگز هیچ چیزی نمیتوانست لبخندش را پاک کند و آرامش چشم هایش را بگیرد،اما وقتی راجع به وضعیت بیول صحبت میکرد خبری از آرامش همیشگیش نبود!اون به وضوح به شدت نگران دخترک بود!!!
بهش گفته بود که بدن دخترک خیلی ضعیف شده... معمولا حمله ی عصبی باعث نمیشد کسی آنطور بیهوش بشود!!!کسی که حتی به نظر نمی آمد ۲۵ سال هم داشته باشد!!!
وقتی هم راجع به خودکشی شنیده بود،جدا شوکه شده بود!!!
دستش را روی قلبش گرفته بود.حتی میتوانست قسم بخورد که خیس شدن چشم های خاله ی عزیزش را دیده بود!!!
اما چند ثانیه بعد دوباره همان خاله ی همیشگی محکم دستش را گرفته بود و گفته بود :(اون نیاز به محبت داره هوسوک! محبت!!! مراقبش باش!)
:(میشه ماشین رو نگه داری؟)
با صدای بیول از افکارش بیرون کشیده شد.به سمتش چرخید :(چیزی گفتی؟؟)
:(گفتم ماشین رو نگه دار!)
مکثی کرد و به چشم های متعجب هوسوک خیره موند
:(صدف و تربچه ی سفید!احتمالا تو پارک گم شدن...مادر برای فردا بهشون نیاز داشت..) هوسوک متعجب از از شنیدن کلمه ی مادر بلند خندید و پایش را روی پدال ترمز فشرد.
:(همینجا بمون.زود برمیگردم!تو چیزی لازم نداری؟) سرش را به نشانه ی نه تکان داد.
:(صبر کن.ممم...کارت اعتباری رو فراموش کردی!!!) کارت را به سمت هوسوک گرفت.
:(رمزش..)
:۱۹۷۳ ئه.میدونم!اما من با کارت مامان خرید نمیکنم!) لبخندی زد و کارت را بیول برگرداند... ***
نمیدونست چندمین پیک رو داره مینوشه...
ووبین بدون لحظه ای توقف برای نفس کشیدن فقط حرف میزد و مدام از ۶ ماهی که تهیونگ حضور نداشت تعریف میکرد...اما افکار تهیونگ در جای خیلی خیلی دورتری سیر میکردند...پیک بعدی را بالا برد...احساس میکرد سرش داغ شده...چرخش الکل در رگ هایش را حس میکرد... آمده بود که کمی رها شود...که سرش را از آن همه فکر خالی کند...اما برعکس شده بود!انگار الکل سد افکارش را در هم شکسته بود...سرش از سرعت افکار مختلفی که با سرعت نور به مغزش هجوم میآوردند به دوران افتاده بود...
چشم هایش را بست.صحنه ها پشت سرهم روشن میشدند...لبخند جیمین...چشم های براقش...نگرانی های بیش از حدش برای هوسوک...
شب هایی که میدید جیمین در انتظار هوسوک با نگرانی قدم میزند...در آغوش کشیدن های همه ی اعضا...زمانی که متوجه میشد هوسوک را برای چند ثانیه بیش تر نگه میدارد...که وقتی هوسوک نزدیکش است سرخی نامحسوسی گونه هایش را در بر میگیرد!!!
لیوان را با خشم روی میز کوباند...لیوان از وسط شکست... :(یاااا روانی چه غلطی میکنی....)
بقیه حرف هایش را نشنید...از بار بیرون زده بود...ماسک مچاله شده را از جیبش بیرون کشید و روی صورتش گذاشت...
بازدم نفس هایش بوی شدید الکل را در فضای بسته ی ماسک رها میکرد...سرش گیج میرفت...نمیدانست از احساس خسم شدیدش نشئت میگیرد یا مستی...
پاهایش را روی زمین میکشید...فقط دور میشد...بی هدف راه میرفت...حتی نمیدانست کجاست...نمیتوانست احساساتش را تفکیک کند...
● دقیقا چه مرگش بود؟؟؟
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro