Part 19
یونگی؛
تحت تاثیر ذوق و شوق دختر قرار گرفته بود،انگار نه انگار که هنوز هم دارو مصرف میکرد و تحت درمان بود!میخواست هر وسیله ایی که میدید را امتحان کند،گویی تبدیل به یک کودک رها و سرخوش شده بود…
یونگی با خود فکر کرد چهچیز این دختر با دیگران فرق دارد؟چرا او را متمایز میدید؟
او زیبا بود،خیلی هم زیبا!نه از آن قبیل زیبایی هایی که با عمل جراحی به دست می آیند و نه از آنگونه که بخواهد مدل تبلیغاتی شود.نوعی دیگر از زیبایی زیبایی...بکر و دست نیافتنی در وجود دختر بسط یافته ،جذابیتی که در تک تک سلول هایش نفوذ کرده بود...و چیزی که بر معصومیت اش می افزود بی خبری دخترک از جاذبه ی انکار ناپذیرش بود!
احساسات یونگی بیش از پیش چون کلافی کاموایی در هم تنیده میشد...کلافی که نمیدانست انتهای آن کجاست و چطور باید از آن خارج شود…
:(پشمککک!!!)
با صدای بیول به خودش آمد،دید که دختر با ذوق به دکه ی کوچک نگاه میکند.در مقابل دکه فقط یک پسر بچه بود که در هر دستش یک پشمک داشت.
رد نگاه بیول را دنبال کرد،مستقیم به پسرک خیره شده بود!ناخودآگاه لبخند زد،چیزی در قلبش لرزیده بود…
به سمت دکه رفت،
:(چه طعمی میخواید آقا؟پرتقالی،توت فرنگی،نعنایی،بلوبری؟)
دوباره به سمت بیول برگشت،دید که هنوز هم به پسرک خیره مانده.
:(از همه طعم ها بدید!)
در هر دستش دو پشمک بود.حدس زدن عکس العمل بیول چندان سخت نبود!
:(اینا برای تو هستن!)
از شدت خوشحالی نمیتوانست هیچ بگوید،چشم هایش در نور وسایل بازی میدرخشیدند...تنها توانست از اعماق وجودش لبخند بزند،لبخندی آنقدر واقعی که شیرینی اش تا قلب یونگی نفوذ کرد…
باید کاری میکرد،دخترک حق یک شب رهایی را داشت؛یکشب فارغ از تمام غم هایش…
دستش را کشید و را به سمت چرخ و فلک برد.
:(داریم تعطیل میکنیم آقا!)
کارت اعتباری اش را بیرون آورد،
:(به اندازه هر ۸تا واگن پول میدم،کافیه؟!)
صورت خسته ی مرد باز شد،
:(از کافی هم بیشتره!)
تنها سرنشینان چرخ و فلک آن دو بودند.بیول در هر دستش دو پشمک گرفته بود و هر چند دقیقه یکبار از هر کدام گاز میزد.شهر بازی در زیر پایشان به خواب فرو میرفت...نور های شهر از فاصله ی دور چون ستاره های چشمک زن به نظر میرسیدند...شوگا محو تماشایش شده بود...اصلا متوجه نشد چند دقیقه گذشته است.
:(بیا پیاده شیم…)
دست شوگا را گرفت و او را همزمان از کابین و دنیای افکارش بیرون کشید.
حالا که شهربازی تعطیل شده بود و همه جا در سکوت فرورفته بود،صدای امواج دریا را به خوبی شنیده میشد...
:(آمم...میشه چند لحظه بریم کنار دریا؟مدت هاست دریا رو ندیدم…)
اما قبل از اینکه شوگا بتواند جواب دهد خودش پیش دستی کرد،
:(نه خیلی هم مهم نیست،میتونم یه وقت دیگه بیام!دیروقته بریم…)
هنز جمله اش کامل نشده بود که دستش کشیده شد.
:(نه...میدونم مشغله کاری زیادی داری…)
این بار دستش به پایین کشیده شد و محکم با باسن روی شن ها افتاد!
:(چشم هاتو ببند و به صدای امواج گوش بده…)
با شنیدن این جمله دیگر نتوانست اعتراض کند!چشمهایش را بست و سعی کرد به هیچ چیز دیگر فکر نکند...بوی شوری دریا و صدای همهمه موج ها در هم می آمیخت...مدت ها بود دریا را این چنین از نزدیک حس نکرده بود…
شن ها هنوز اندکی از گرمای خورشید را حفظ کرده بودند… انگشت هایش را به زیر شن ها سر داد,دانه های ریز و صیقلی روی انگشت هایش می رقصیدند…با صدای خش خش چشم هایش را گشود,یونگی روی شن ها دراز کشیده بود.
یک دستش را تکیه گاه سرش کرده بود و بی هیچ دغدغه ایی چشمانش را بسته بود…
بیول هم کنارش دراز کشید,غرق در آرامش بود...
***
کوکی؛
حس میکرد پسر میلیون ها تن وزن دارد.به سختی راه میرفت.با حس گرمای بدن پسر تازه به خود آمد,او هیچ پیراهنی بر تن نداشت!
:(آه لعنت بهت!) کتش را در آورد و سعی کرد به زور آن را به کوکی بپوشاند.اما شانه های عضلانی پسر برای کت دخترانه ساخته نشده بودند.به اندازه ی کافی با ملافه جلب توجه میکردند,دیگر نیازی به بالا تنه ی برهنه نبود!چاقوی دسته صدفی که همیشه به همراه داشت را بیرون کشید,زیر بغل های کت را پاره کرد.اینبار با کمی تلاش توانست لباس را بر تن کوکی کند.
صدای زنگ تلفنش بلند شد,
:(وضعم افتضاحه,امیدوارم کار مهمی داشته باشی مین چول!)
:(تو دردسر افتادیم...فیلم درگیری ات داشته آنلاین پخش میشده...صورتت معلوم بوده…)
:(چی؟؟؟؟!اون فیلمای لعنتی و پاک کن!سریع تر!نباید هویتم لو بره!)
:(مشکل همین جاس...اون ویدیو به قدری منتشر شده که امکان پاک کردنش وجود نداره...اون یه سلبریتیه…)
با عصبانیت گوشی را قطع کرد,اصلا نمیدانست اوضاع تا چه اندازه خراب است…
کلاه کاسکت را با خشونت بر سر کوکی گذاشت.دست های کوکی را به دور بدنش قفل کرد و ماسک خودش را زد.با آخرین سرعت به راه افتاد…
***
جیمین؛
با خجالت سرش را در گودی گردن ته پنهان کرد.تهیونگ آرام موهایش را نوازش میکرد.
:(آم...میشه چشماتو ببندی؟میخوام بیام بیرون.)
ته خندید,باسن جیمین را محکم چنگ زد که باعث شد با تعجب سرش را بالا بیاورد,
؛(یا چیکار میکنی؟!)
به چشم هایش خیره شد,
:(تو دیگه مال منی,هرگز ازم نخواه خودم رو از دیدن چیزی که متعلق به منه محروم کنم!)
به موهای جیمین چنگ زد و بوسه ی خیسی را آغاز کرد…
***
درب خانه را گشود و کوکی را به سمت کاناپه هل داد.
:(لعنت بهت!توی احمق!تمام چیزی که داشتم و ازم گرفتی!تو انتقاممو نابود کردی!)
کوکی انگار در دنیای دیگری سیر میکرد.به سختی روی کاناپه نشست,چیزی از حرف های رز نمیفهمید…
بطری ویسکی را چنگ زد,دربش را با خشونت گشود.
:(حالا صورتم و میشناسن...اولین سرنخی که بعد از سال ها به دست آوردن…)
جرعه جرعه از بطری مینوشید.جعبه ی کمک های اولیه را از زیر میز خارج کرد.زخمش عمیق بود و خونریزی اش ادامه داشت.
مقداری مشروب روی زخم اش ریخت,سوزش وحشتناکی داشت!هنوز هم برای پانسمان زخمش آماده نبود.دوباره به نوشیدن ادامه داد.
گر گرفته بود,نبض شقیقه هایش را حس میکرد...انگار هوای اتاق سنگین و سنگین تر میشد.
سوزش زخم امانش را بریده بود.کشو های دراور کنارش را گشود,به دنبال چیزی میگشت.کوکی سرش را به صندلی تکیه داده بود و در خلسه شیرینی غرق شده بود.
بالاخره چیزی که به دنبالش بود را یافت.سیگار دست سازش را آتش زد؛مخلوط اصیلی از گیاهان نئشه کننده...بطری مشروبش رو به اتمام بود...کم کم درد را فراموش کرد,فضای اتاق آکنده از دود بود.کوکی حس میکرد اتاق به دور سرش میچرخد,غلظت دود آنقدر زیاد بود که انگار خود اوست که سیگاری میکشد…
آهنگی گذاشت,آهنگی که انگار انعکاس تمام درد و رنجش بود؛
Now I lay me down to sleep
الان دراز میکشم تا بخوابم (تسلیم مرگ میشم)
I pray the Lord, my soul to keep
به درگاه خدا دعا میکنم تا روحمو در امان نگه داره
If I shall die before I wake
اگه قبل از بیدارشدن بمیرم
I pray the Lord, my soul to take
به درگاه خدا دعا میکنم که پذیرای روحم باشه
I, I keep a record of the wreckage of my life
من تباهی زندگیم رو به یاد دارم
I gotta recognize the weapon in my mind
باید اون اسلحه ای که تو ذهنم هست رو بشناسم
They talk shit, but I love it every time
اونا چرت و پرت میگن، ولی همیشه دوسشون دارم
And I realize
و آخر سر درک شون میکنم
I’ve tasted blood and it is sweet
مزه ی خون رو چشیدم ، طعم شیرینی داره
I’ve had the rug pulled beneath my feet
یهویی زیر پام رو خالی کردن
I’ve trusted lies and trusted men
به مردا و دروغا اعتماد کردم
***
باید سوگواری میکرد,برای مرگ انتقامش باید سوگواری میکرد...تمام هدفش از ادامه دادن زندگی گرفتن انتقام بود…به دنبال ویدیویی که مین چول گفته بود گشت...نیازی به تلاش زیاد نبود,ویدیو ترند اول بود!
فیلم را گشود...به پسر داخل ویدیو خیره شد,واقعا به خاطر او جانش را به خطر انداخته بود؟!با انزجار به صحنه ی رو به رویش خیره شده بود...حرکات صورت پسر برایش قابل تحمل نبود...
:(کوکی…)
گوشی را به کناری انداخت,فریاد کشید؛
:(هوس کوکی کردی؟؟؟من اونو بهت میدم!تمام زندگیم به خاطر موجود هوس بازی مثل تو نابود شد!)
به یقه ی کوک چنگ زد و او را جلو کشید...لب های کوک را محکم به دندان گرفت.از درد ناله سر داد,اما انگار خشم رز تمام نشدنی بود,دستش را پشت گردن کوک برد تا تسلط بهتری داشته باشد,آنقدر ادامه داد که طعم گس خون را حس کرد...با رضایت عقب کشید...کوک چشمانش را بسته بود...رز با نفرت نگاهش میکرد؛
:(همتون بنده شهوت اید!حالم از تک تکتون بهم میخوره!)
اما خبر نداشت حال کوکی لحظه به لحظه بدتر میشود...ملافه را از پایین تنه اش باز کرد…
:(میتونی یه سواری خوب داشته باشی!همون چیزی که همتون میخواید!)دست هایش را به سمت عضو کوک برد,بدون مکث انگشت هایش را حرکت میداد...ظاهر شدن رگ های عضو کوک را که دید حرکت دست هایش را سریع تر کرد.
:(اوه پس چرا ناله نمیکنی؟!این برات کافی نیست؟!باشه بیشتر هم هست!)
دولا شد و عضو کوک را داخل دهانش برد, خشم اش بر احساس انزجارش غلبه داشت!اولین بارش بود...نمی دانست کی باید عقب بکشد,مایع منی کوک دهانش را پر کرد!احساس خفگی باعث شد اندکی از آن را قورت بدهد...سرش را بالا آورد و باقی مانده اش را روی بدن کوک تف کرد...ناگهان خشکش زد…
:(هی!بلند شو!چت شده؟!)
جوی خون از بینی کوک سرازیر شده بود...
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
[ستاره های دنباله دار عزیزم❤️میخواستم این هفته دو پارت براتون آپ کنم,اما به فایل پارت دوم دسترسی نداشتم...هفته بعد دو پارت آپ میشه,از همراهیتون متچکرم✨]
-
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro