Part 18
اطراف ساختمان را به دقت بررسی کرد,ساختمانی مدرن که با تعداد زیادی بادیگارد احاطه شده بود.هیچ وقت بدون نقشه وارد جایی نشده بود...نمی دانست با چند نفر مواجه خواهد شد,مسلح بودند یا نه...ممکن بود همه جا پر از دوربین مدار بسته باشد,باید بدترین احتمال ها را در نظر میگرفت.لحظه ایی به ذهنش رسید که برگردد و از یک تلفن عمومی ماجرا را پلیس گزارش دهد,اما حسی درونی مانع از این کار شد.ندایی به او میگفت که باید هر چه سریعتر پسر را از آن ساختمان مخوف بیرون بکشد!دستمال گردنش را گشود و مطمئن شد که تا زیر چشمانش را به خوبی بپوشاند.درنگ جایز نبود,وقت عمل کردن فرا رسیده بود!
***
:(کجا میریم؟)
:(یه جای خوب!قول میدم خیلی بهت خوش بگذره!)
با لبخند به بیول نگاه کرد,دختر آسوده به نظر میرسید.التهاب ها برطرف شده بودند و حالا تنفسش به حالت نرمال بازگشته بود.
:(راهمون نسبتا طولانی,میخوای یکم استراحت کنی؟)
بیول فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد,اما او ماشین را نگه داشت و پیاده شد.با کنجکاوی حرکاتش را دنبال کرد,اما فقط موهای آبی اش در پس صندوق نمایان بود...
با صدای در ماشین از جا پرید,
:(متاسفم بیدارت کردم؟!)
با صورت خندان شوگا در مقابلش مواجه شد,سرش را به نشانه ی نه تکان داد.شوگا رویش خم شد و صندلی اش را به حالت خوابیده در آورد,کمربند را طوری تنظیم کرد که به گردنش فشار نیاورد.خورشید در حال غروب کردن بود و تمام آسمان به رنگ سرخ درآمده بود.پتوی نازکی روش کشید...
:(راحت بخواب)
آهنگ تکنوازی پیانویی یافت و با صدای متوسط در بلندی های عقبی ماشین پخش کرد.تکان های ماشین و نوای محزون پیانو کم کم او را به دنیای خواب کشاند...
***
در طول مسیر سرش را به شانه ی تهیونگ تکیه داده بود و با خشم دندان هایش را به هم می سایید...بغضی که در گلویش بود باعث میشد حس کند ضعیف و رقت انگیز است...حسادت در تک تک سلول هایش منتشر شده بود,او بود که چند سال تمام کنار هوسوکش بود!فقط او,نه آن دخترک که معلوم نبود از کجا پیدایش شده!شیشه ماشین را پایین کشید,صورتش گر گرفته بود!نمی توانست درست نفس بکشد,سنگینی عظیمی در قلبش احساس میکرد...
با خشم دستش را به پشت کمر تهیونگ سر داد.او ضعیف نبود!محکم در ذهنش تکرار کرد و خودش را بیشتر و بیشتر به ته نزدیک کرد...
***
کوک با وحشت به دوربینی که روبه رویش تنظیم میشد نگاه کرد,صدایی از دهانش خارج شد.آنچنان شوکه بود که نمیتوانست حرف بزند!
مرد وقتی از تنظیم بودن دوربین مطمئن شد به سمت جعبه ی بزرگی در گوشه ی اتاق رفت,کوک تازه توانسته بود بر شوک دیدن دوربین غلبه کند؛
:(این دوربین برای...)
سوالش با دیدن وسایلی که در دست مرد بود نصفه ماند.به شدت تکان میخورد و سعی میکرد خود را آزاد کند,اما نتیجه اش فقط به ناله های بلند تخت ختم شد.
:(جرات نداری اونا رو به من نزدیک کنی!!!فهمیدی روانی؟!)تک تک کلماتش را فریاد کشیده بود.اما مرد حتی سرش را هم بالا نیاورده بود!با لبخند مشغول کاری بود,
:(خیلی سر و صدا میکنی بیبی بوی!مجبورم نکن برات گگ ببندم,جدا دوست دارم صدای ناله هات رو بلند و رسا بشنوم...)
با سر به دوربین اشاره کرد,
:(نه فقط من,همه ی دنیا دوست دارن بشنون!)
:(منظورت چیه؟!)
:(واضح نیست عزیزم؟!میخوام به صورت لایو جلو چشم تک تک آرمی ها به فاک بدمت!)
تمام بدنش یخ زد...احساس میکرد در بدترین کابوس هایش دست و پا میزند...با خود فکر کرد اینها نمی توانستند واقعی باشند!همین بود,داشت کابوس میدید.جریان افکارش با حس دست های لاتکس پوش مرد بر روی اندام خصوصی اش,بهم ریخت!
:(هومم...همونطور که حدس میزدم تو از تک تک هرزه هایی که باهاشون خوابیدم تماشایی تری!لعنت بهت همین الانش هم تحریک شدم!)
به آلت شق شده اش نگاهی انداخت و خندید.:(اما برای کامل شدن نمایش باید صبر کنم!)
کوک اصلا نفهمیده بود کی مرد پایین تنه اش را به طور کامل برهنه کرده بود! مقدار زیادی روغن بچه کف دستش ریخت و دستش را به سمت پایین تنه کوکی برد.وحشیانه تکان میخورد,تلاش میکرد خود را رها سازد.تخت صدای بدی داد که باعث شد مرد بترسد!
:(نمیخواستم بهت آسیب بزنم,اما تو خیلی چموشی!)
دوربین را روشن کرد و با سرنگی به سمت کوکی بازگشت.
:(این میتونه رامت کنه!)
:(بهم دست نزن!نکن نکن...)
سوزش بدی در گردنش پیچید...
:(چی کار کردی...)
:(هروئین,تزریق مستقیم در گردن!تا چند لحظه ی دیگه میتونی به خدای لذت تعظیم کنی!)
وحشیانه خندید...
:(خب خب حالا میتونیم کارمون رو شروع کنیم!نگران نباش نمیزارم بدنت رو ببینن,اون فقط متعلق به خودمه!میتونن صورت غرق در لذتت رو تماشا کنن و با دیدنت با خودشون بازی کننن!)
با کنترل قسمت ابتدایی تخت را بالا آورد,به طوری که کوکی به حالت نشسته روی تخت بود...رخوت عجیبی در بدنش منتشر میشد...سرخوشی وجودش را در بر گرفته بود...ضربان قلبش را به سختی حس میکرد...تنفسش آرام شده بود,دیگر انگیزه ایی برای مبارزه نداشت...
روی صورت کوکی زووم کرد,
:(حالا نمایش شروع میشه!آرمی ها به نمایش بفاک دادن گلدن مکنه خوش اومدید!)
چشم هایش را نیمه باز نگه داشته بود,نور چشمانش را می آزرد...حرکت دست مرد را روی پایین تنه اش حس میکرد,اما انگار اصلا اهمیتی نمیداد!سرش را به سمت عقب برده بود و آرام خندید...لکه های سفید نورانی اطراف را فرا گرفته بودند.عضلاتش زیر دستان روغن آلود مرد حرکت میکردند و او فقط میخندید...
:(بیبی بوی چه طعمی دوست داری؟قهوه,توت فرنگی یا کوکی؟)
کوکی مستانه خندید,:(کوکی,درست مثل خودم...)
مرد از دیدن واکنش های پسر لذت میبرد.ویبراتور را نزدیک ورودی کوک تنظیم کرد و روی درجه متوسط قرار داد.لرزش های ریتمیک ویبراتور او را بیش از پیش در خلسه رخوتناکی فرو میبرد...صدای باز شدن زیپ را شنید,دید که مرد آلتش را بیرون آورده و کاندوم خارداری را روی آن می کشد.ذهن نیمه هوشیارش خطر را درک می کرد,اما لرزش های ویبراتور و پخش شدن مواد مخدر در رگ هایش آگاهی ضعیفش را به عقب هول میداد.
پس فقط چشمهایش را بست...گذاشت ذهن و بدنش سبک شوند...اما صدای ضربه های ممتدی که به در میخورد وادرش کرد چشمانش را بگشاید,مرد هم به سمت در بازگشته بود.
صدای گوش خراشی بلند شد و در با شدت گشوده شد...حس میکرد زیر نور شدید آفتاب قرار دارد,لکه های سفید رنگ مدام جلوی چشمانش میرقصیدند...از پس لکه ها توانست رنگ قرمز را تشخیص دهد,چشم های ارغوانی رنگ نگران نگاهش می کردند...به سختی تلاش کرد تا به یاد آورد,او که بود؟
اتفاقات بعدی به سرعت رخ دادند,خیلی سریع تر از آنکه ذهن تحت تاثیر دراگ توانایی درک کردنشان را داشته باشد...دختر اسلحه اش را بالا آورد و به سمت مرد گرفت,انعکاس نور روی لوله ی تفنگ چشمانش را می آزرد...مرد به سمت تیغی یورش برد...سوزشی را در گردنش حس کرد...
:(اسلحتو بذار کنار هرزه!وگرنه تو خون خودش خفه میشه!)
دید چشمهای دختر برق زدند...خواست تکان بخورد که سوزش شدید تری گردنش را در بر گرفت و مایع گرمی از گردنش به پایین لغزید...مرد به سمتش چرخید که صدای بلندی در فضا پیچید...صورتش خیس شد...بوی آهن و گوگرد مشامش را می آزرد...مرد به زمین افتاد...دختر شتابان به سمتش آمد و طناب هایش را یکی یکی باز کرد...با هر حرکت دختر بوی تمشک در فضا موج میزد...صدای فریاد دختر بلند شد...مرد از پشت,گردنش را گرفته بود...حصار دستان مرد لحظه به لحظه تنگ تر میشد...کوکی میخواست کاری انجام دهد,اما ذهنش خیلی دورتر از آنجا بود...سعی کرد حرکت کند,بدنش خشک شده بود,به دوربین چنگ زد.اما دوربین توانایی وزنش را نداشت...دوربین و کوکی هردو باهم سرنگون شدند... مرد ماسک دختر را پایین کشید,او از همان وقفه استفاده کرد و دست هایش را محکم روی گوش های مرد کوبید...وقتی که مرد از شدت ضربه گیج شد,ضربه ی محکمی به نقطه ی حساس گردنش زد و او را بیهوش کرد...
تیغ را از پایش بیرون کشید,باریکه ایی از خون روی زمین روان بود...از درد ناله ی کوتاهی کرد؛
:(بلند شو,باید زودتر بریم!)
:(تو زخمی شدی...)
مثل احمق ها پشت سر هم پلک میزد و به پای خون آلود دختر نگاه میکرد...
:(از پات خیلی خون میره...)
دختر بی توجه به او دنبال چیزی میگشت,که چشمش به چراغ روشن دوربین افتاد...زیر لب لعنتی فرستاد و دوربین را به سمت دیوار پرتاب کرد.دوربین با صدای بلندی تکه تکه شد...
کوکی با شنیدن صدا از جا پرید,روی تخت ایستاده بود و چشم هایش کاملا خالی به نظر میرسیدند...با دیدن پایین تنه برهنه ی پسر,سرخ شد.
:(محض رضای خدا خودتو بپوشون!)
کوک گیج و منگ نگاهش کرد...پوف کشید,انگار خودش باید دست به کار میشد...ملافه تخت را چنگ زد,آن را دور پایین تنه کوک پیچید و محکم گره زد.دست چپش را دور بدن کوک حلقه کرد.
:(باید بریم,عجله کن!لطفا سعی کن راه بری...)
کوک دستش را دور شانه های دختر گذاشت و بیشتر وزنش را روی او انداخت.فشار زیادی روی پای زخمی دختر بود,قطرات اشک در چشمانش شکل گرفتند...
***
ماشین از مقابل کازینوی بزرگی گذشت و در کوچه ی پشتی آن متوقف شد.تهیونگ دست جیمین را کشید و او را به سمت در کوچک سبز رنگی هدایت کرد.بالای در حروفی با لامپ نئون جلب توجه میکردند."paradise"
سه ضربه به در زد,پس از مکثی کوتاه یک ضربه و سپس مجددا سه ضربه دیگر به در کوفت.مردی با ماسک بالماسکه درب را گشود.نود درجه خم شد و تعظیم بلند بالایی کرد,
:(بفرمایید تو قربان!)
جیمین محکم دست ته را چسبیده بود,احساس ناامنی می کرد...نور قرمز کم جانی مسیرشان را روشن میکرد...روی دیوار ها عکس های برهنه از زنان و مردان به چشم میخورد...احساس خفگی می کرد.
مرد مقابل اتاقی متوقف شد,کارتی از جیبش بیرون کشید و درب اتاق را گشود.
نیم نگاهی به جیمین انداخت,
:(همون سرویس همیشگی مد نظرتونه قربان؟!)
:(بدون قرص.دوتا باشن,انتخاب با خودته.)
جیمین را به داخل اتاق کشید.خودش را روی تخت انداختو دکمه های سرآستین لباسش را گشود.
:(ته اینجا چه خبره؟منو کجا آوردی؟؟؟)
نگاه خسته اش را به چشمان خشمگین جیمین دوخت,
:(برات یه سرگرمی تدارک دیدم!میخوام ببینی هر آخر هفته رو چیکار میکنم...)
تقه ایی به در خورد,ته دکمه ی رو کنترل کنار دستش را فشرد و در با صدای کلیک گشوده شد.
دو دختر وارد شدند,در دست هر کدام یک سینی بود,در یکی چند بطری مشروب و در سینی دیگر انواع و اقسام وسایل سکس دیده میشد!
ته نیم خیز شد و آستین دست حیمین را کشید,او که انتظار همچین حرکتی را نداشت محکم در آغوشش افتاد.
خشمگین به دو دختر روبه رویش نگاه کرد.به نظرش برهنگی بهتر از لباسی بود که آن دو به تن داشتند!یکی از آن ها سوتین به تن نداشت و نوک سینه هایش را پیرسینگ کار گذاشته بود.شورت اش از دو بند تشکیل شده بود و تقریبا هیچ قسمتی از بدنش را نمی پوشاند!
دیگری هیج لباس زیری به تن نداشت!فقط ردای مشکی رنگی از تور به تن داشت که تمام اعضای بدنش را به نمایش می گذاشت!
با خشم به تهیونگ خیره شد,
:(تو یه آشغالی!!!بهم اعتراف میکنی که عاشقمی بعد برای سکس گروهی به فاحشه خونه میاریم!)
خواست خود را از آغوش ته بیرون بکشد که با دستان آهنین او روبه رو شد.
:(آروم باش موچی!من هرگز اینقدر پست نیستم!اونا برای تفریح ما اینجان...)
با سر به دختر ها علامت داد تا شروع کنند.جیمین همچنان تقلا میکرد تا از آغوشش خارج شود,دختر ها بی محابا همدیگر را لمس می کردند.احساس تنفر و انزجار در تمام صورتش مشهود بود.
:(ولم کن ته)
:(آروم باش,فقط خودت و رها کن...)
کمکم صدای ناله ی دختر ها بلند میشد.صدای مکیدن و بوسه های خیسشان اتاق را فرا گرفته بود...دیگر تحمل نداشت!فریاد کشید,
:(ولم کن کیم تهیونگ!!!)
ته با تعجب دست هایش را رها کرد,جیمین از تخت بیرون پرید و به سمت دختر ها حمله کرد!به زور آنها را به بیرون هول داد و در را به هم کوبید!از خشم میلرزید.به صورت ته خیره شد؛
:(تو ادعای عشق میکنی اما هر آخر هفته رو توی همچین کثافت سرایی میگذرونی!منو میاری اینجا!چطور میتونی!!!!)
ته با تعجب پلک زد,با صدایی که به سختی شنیده میشد پاسخ داد,
:(من هر آخر هفته اینجام...به زور قرص و پودر سعی میکنم چیزی حس کنم... هر هفته چند تا فاحشه برام نمایش اجرا میکنن و من حتی نمیتونم بهشون دست بزنم...هیچی حس نمیکنم!میدونی تنها چیزی که آرومم میکنه چیه؟!فقط و فقط تویی
لعنتی!کار هر هفته ی من خود ارضایی کردن با یاد توئه!اونم تو وان کوفتی این فاحشه خونه!)
با عصبانیت به سمت درب حمام رفت و پشت سرش آن را به کوبید.
جیمین همانطور که پشتش به در چسبیده بود روی زمین سر خورد...باورش نمی شد!در شوک حرف های تهیونگ بود...چطور هرگز متوجه علاقه او نشده بود؟...
***
:(بیول؟)آرام شانه اش را تکان داد,بیول آرام پلک زد و چشمانش را گشود.هوا تاریک شده بود.
:(ما کجاییم؟)
:(چطوره خودت ببینی؟!)
در ماشین را که گشود نور های چشمک زن توجهش را جلب کردند...صدای خنده و فریاد در هم آمیخته بود...شوگا کلاه کپ بر سر گذاشت و ماسک زد.
:(چشم هاتو ببند!)
دست هایش را روی شانه های دختر گذاشت و او را به جلو هدایت کرد.بیول نمیترسید.نمیدانست چرا,اما به او اعتماد کامل داشت.
صداها شدت گرفته بودند که شوگا گفت چشمانش را باز کند,شوکه شده بود!از ذوق جیغ کشید و به آغوش قهرمان مو آبی اش پرید!چیزی که دیده بود را باور نمیکرد,شهربازی!!!
چند دقیقه طول کشید تا به خود بیاید,سریعا از آغوش شوگا بیرون پرید.گونه هایش گل انداخته بودند.شوگا به رفتار های ضد و نقیض دخترک خندید.بی قیدانه دستش را کشید و او را به سمت ترن هوایی برد,
:(ببینم هیجان دوست داری؟!)
بیول دوباره بی مهابا میخندید!در صف روی پاهایش بند نبود و مدام بالا و پایین میپرید.
در ابتدای شروع حرکت ترن کاملا با اعتماد به نفس به نظر می رسید و در دورترین نقطه ی ممکن نسبت به شوگا نشسته بود!اما بعد از اولین قوس مسیر این ناخن هایش بودند که حتی از روی کاپشن چرمی هم پهلو های شوگا را خراش می دادند!فقط جیغ میکشید!
:(وایییی غلط کردم!تو رو خدا قطعش کنین!)
شوگا نمیتوانست خنده هایش را کنترل کند,مدت ها بود که اینگونه نخندیده بود!با متوقف شدن واگن شوگا به دختر کمک کرد تا پیاده شود.حتی زانو هایش هم می لرزید!
نگرانش شد,حتما دچار افت قند شده بود!از دکه ی کوچک مقابلشان بطری آب معدنی خرید و مقداری را به صورت دختر پاشید.
:(یکم بنوش,حالت خوبه؟)
او با سر تایید کرد.وقتی حالش بهتر شد ناگهان ایستاد,
:(بریم یه دور دیگه هم سوار شیم!)
شوگا خنده ایی شلیک کرد و دست بیول را محکم چسبید,
:(نمیشه تو یه روز دو بار به بیمارستان بری!)
صورتش در هم رفت,اما این دلخوری چند لحظه بیشتر طول نکشید.
:(میشه تیراندازی کنیم؟!!!)
:(فقط به یه شرط,این که مسابقه بدیم!)
بیول جیغ کشید که قبول است!
هر دو پشت خط زرد قرار گرفتند و تفنگ های بادی مشابهی در دست گرفتند.مرد متصدی شیوه ی کار با اسلحه را به آن ها توضیح میداد.
:(هر کدوم میتونید ۵ بار شلیک کنید.اگر مجموع امتیازاتتون به حد نصاب برسه جایزه می برید!آماده...۱..۲...۳...شروع!)
بیول از شدت هیجان هر ۵ تیر را بلافاصله شلیک کرد.در طرف دیگر شوگا نفس عمیقی کشید و با دقت هدف گیری کرد.
:(واو!تبریک میگم!هفته ها بود کسی نتونسته بود به نقطه ی وسط شلیک کنه!)
لب های بیول آویزان شد...
:(مبارکه.تو بردی...)
:(آقا شما میتونید انتخاب کنید,امشب مهمان رستوران شهربازی باشید یا یک عروسک رو به دلخواه انتخاب کنید!)شوگا به چهره ی مغموم دختر نگاه کرد,
:(یه عروسک انتخاب کن بیول!)
باورش نمیشد!!!به سمت ویترین خم شده بود و با اشتیاق تک تک عروسک ها را تماشا می کرد.چشمش به خرس آبی رنگی افتاد که روی بالش کوچکی خوابیده بود,حس میکرد آن عروسک عجیب یادآور قهرمان مو آبی اش است!
:(همینو میخوام!!!)
***
نمیدانست چند دقیقه است که روی زمین نشسته و خبری از تهیونگ نیست...چراغ حمام هم خاموش بود...نگران شده بود...احساس گناه روحش را می آزرد,ته جدا عاشق او بود.بلند شد,پای چپش خواب رفته بود و لنگ میزد.مکث کرد,خواست در بزند اما چیزی مانع او شد.درب را بدون هیچ اخطاری گشود.جز نوری که از تابلو های نئونی خیابان به داخل می تابید,نور دیگری نبود.در مرکز حمام ته داخل وان دراز کشیده بود و مستقیم نگاهش میکرد.
ته هیچ به تن نداشت!حتی در آن نور کم هم می توانست بدن بی نقصش را در زیر آب ببیند!انعکاس نور چراغ ها رو آب وان و بدن خیس ته,تصویر نفس گیری ساخته بود!به چشم های دوست و برادرش نگاه کرد,پر از نیاز بودند...پر از عشق...مملو از تمنای یکی شدن...
نفس عمیقی کشید,تصمیمش را گرفته بود.او میخواست عشق ته را داشته باشد,نمیخواست در آتش حسد بسوزد!تیشرتش را از تن بیرون کشید.تهیونگ بدون هیچ حرکتی تماشایش می کرد.شلوارش را هم روی زمین انداخت.نگاه هایشان به یکدیگر قفل شده بود!برای در آوردن باکسرش لحظه ای مکث کرد,اما دیدن چهره ی مشتاق ته تمام تردید هایش را کنار زد!
باکسرش را به گوشه ای انداخت و پا به درون وان گذاشت,درست در میان پاهای ته!
ناگهان دستان ته به دور کمرش حلقه شد و او را در میان بازوانش کشید.
مقدار زیادی آب به بیرون ریخت...جیمین با دیدن خیسی گونه های ته شوکه شد!
:(تو...تو گریه کردی!)
:(هیس!)و لب های مشتاقشان را به هم رساند.جیمین نمیفهمید از کی,اما حالا او هم غرق خواستن بود...دهانش را گشود تا به تهیونگ امکان پیشروی بدهد...حلقه ی دستان ته به دورش محکم تر شد.با ولع می بوسیدند...جیمین فقط غرق بوسه بود که با حس کردن چیزی که به آلتش کشیده میشد غرق در لذت شد,عضلاتش شل شده بودند...بالا آمدن آلت تهیونگ را کاملا احساس میکرد...به صورت ناخودآگاه شروع به حرکت کرد...با هر تماس ناله های هردو در حمام طنین انداز میشد...تهیونگ هم دست به کار شد و به سرعت پایین تنه اش را حرکت میداد...سرخوشی دیوانه واری که هیچ کدام نمی خواستند هرگز تمام شود...با هر حرکتشان مقداری از آب وان بیرون می ریخت...جیمین حس کرد پشت پلکش ستاره های چشمک زن شکل گرفته اند,کمرش را قوس داد تا بیشترین تماس ممکن را با بدن ته داشته باشد...
جیمین نالید,:(ته تند تر,لطفا...)
از شدت لذت نمی توانست حرکت کند,ته دست هایش را به دور کمر معشوق زیبایش حلقه کرد و سرعت حرکاتش را بیشتر کرد.ناله های جیمین به جیغ نزدیک شده بود,به باسنش چنگ زد و از دست هایش هم برای تکان دادن او استفاده کرد...
موج های بزرگ روی سطح آب تشکیل شده بودند...مایع شیری رنگی در آب پخش شد,با ناله ی بلندی هر دو به اوج رسیده بودند...
جیمین بی حال در آغوش ته افتاده بود و تهیونگ با عشق موهایش را نوازش میکرد...
:(بالاخره تونستم باهات عشق بازی کنم...حالا رسما معشوقه ی منی!)
☆☆☆☆☆
ستاره های دنباله دار من❣این پارت شامل رمنس,اکشن و اسمات میشه!منتظر نظراتتون هستم.اگه از نظرات این پارت راضی باشم برای پارت بعد سوپرایزتون میکنم🍷
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro