Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part 17

:(هی هی آروم باش…)

هق هق های جیمین تمامی نداشت...شانه هایش به وضوح میلرزیدند...در آغوش ته  فرو رفت…

:(بهت گفته بودم...سعی کردم آماده ات کنم...بالاخره اتفاق افتاد…)

:(اما جلوی چشم من؟!...)

جیمین را سفت تر در آغوش فشرد...آرام کمرش را نوازش میکرد,

:(هیش...همه چیز درست میشه...من همیشه کنارتم!میتونی بهم تکیه کنی!)

جیمین خودش را عقب کشید و به چشم های تهیونگ خیره شد,

:(بیا شروع کنیم!از این لحظه مال توام!)

به یقه ی پیرهن تهیونگ چنگ زد و او را جلو کشید...بوسه ی وحشیانه ایی را آغاز کرد,انگار میخواست انتقام عشق نافرجامش را از ته بگیرد!

***

حس میکرد نمیتواند درست نفس بکشد...مدام گردنش را می خاراند...خس خس سینه اش کلافه اش کرده بود...زیر نگاه سوزان شوگا داشت ذوب میشد,اصلا علت آن نگاه های خیره و خشمگین را درک نمی کرد!به قصد نوشیدن لیوانی آب به سمت آشپزخانه رفت.در میانه راه صدای نفس نفس زدن توجهش را جلب کرد,بی صدا جلوتر رفت...صحنه روبه رویش نفسش را ربود!

دستش را به دیوار تکیه داد تا نیفتد...شوک وحشتناکی را تجربه می کرد,عقب عقب آمد و به دیوار تکیه زد.پاهایش تاب تحمل وزنش را نداشتند,انگار سیلی سختی خورده بود...دلش میخواست انکار کند,قلبش می خواست باور کند اشتباهی رخ داده!اما او حتی مست هم نبود!

به قفسه سینه اش چنگ زد,نمی توانست نفس بکشد…

:(بیول!چت شده؟؟)

شوگا به سمتش دوید,:(خدای من پوستت تقریبا آبی شده!)

به سختی پرسید,:(توی...اون...دسر...چی...بود؟!)

:(دسر شکلات و کره بادوم زمینی)

:(حساسیت...دارم...دکتر…)

دیگر نتوانست صحبت کند,حالا که از نزدیک تر می نگریست پلک هایش هم ورم داشت!لب هایش متورم تر شده بودند و لکه های قرمز روی گردنش بزرگتر شده بودند!

:(چی شده؟)

:(حساسیت داره,باید ببرمش بیمارستان!)

جیمین که به دنبال تهیونگ از آشپزخانه بیرون آمده بود با خشم به بیول چشم دوخت.دست ته را کشید و او را دور کرد,

:(بیا بریم بیرون!)

شوگا بغلش کرد و به سمت استیشن دوید…

:(سریع باش کانگ دو!ما رو به نزدیک ترین بیمارستان برسون!)

چیز زیادی در مورد حساسیت نمی دانست...اما با دیدن التهاب بدن بیول فکر کرد خنک کردن بدنش فکر خوبی خواهد بود,از یخچال ماشین آب خنک بیرون آورد و مقداری روی صورت و گردن دختر پاشید.

خودش را سرزنش میکرد که چرا متوجه حال بد دختر نشده و تنها به یک چیز فکر کرده...چرا فقط احتمال عشق بازی بیول و جی هوپ در ذهنش شکل گرفته بوده؟!

***

:(حالم از اون موجود رقت انگیز بهم میخوره!هربار تو آغوش یکی غش میکنه!ازش متنفرم!کاش این بار بمیره!)

ته با تعجب به سمتش برگشت,باور نمیکرد چنین حرف هایی بشنود.به ناگاه دوباره بغض جیمین ترکید…

:(من متاسفم...اون هوسوک و دزدیده...من...من نمیخوام که بمیره…)

با ضربه ایی که به پشت سرش خورد از جا پرید,

:(انقدر احمق نباش,هیچکس با آرزوی یکی دیگه نمیمیره!بیا ببرمت یه جای خوب تا از این افتضاح بیرون بیای!)

به دنبال ماشین خارج شدند که دیدند هیچ ماشینی در کار نیست.

:(اما ماشین نداریم...بیا برگردیم تو)

مچ جیمین را کشید,:(تو هیچ جا نمیری!زنگ میزنم تاکسی تلفنی!)

***

کوکی کلافه شده بود...شوگا تماس گرفته  که بیول را به بیمارستان برده,همگی منتظر ماشین بودند تا به بیمارستان روند…

:(من میرم یکم این اطراف بچرخم.)کسی حتی متوجه رفتنش هم نشد.

تحمل فضا برایش دشوار شده بود,نامجون جین را دلداری می داد.

:(تقصیر تو نیست...ما نمیدونستیم حساسیت داره!)

:(اما من اصرار کردم این دسر و بخریم…)

سرش را پایین انداخت و احساس گناه تمام وجودش را دربرگرفته بود…

:(دکتر گفته به موقع رسوندنش!شوک حساسیتی برای آدمای بالغ اونقدر هم خطرناک نیست.میتونست بدتر باشه,میتونست بره تو کما!اما الان حالش خوبه!)

جیهوپ داشت از نگرانی خفه میشد!دلش میخواست تا بیمارستان بدود…

***

بدون هیچ مقصد خاصی قدم میزد...به میکس تیپ اش فکر میکرد,آیا برایش آماده بود؟

هر وقت احساس اضطراب وجودش را در برمیگرفت شروع به خواندن می کرد.صدایش را صاف کرد و در موسیقی غرق شد,اصلا متوجه صداهای اطرافش نمیشد…

چیزی راه تنفسش را بست و دنیا پیش چشمانش سیاه شد...

***

:(تو گفتی ۴ تا محافظ!اونا حداقل ۱۶ نفرن!!!با دوتا ون اومدن)

:(رز من...جدا متاسف..)

گوشی را قطع کرد.نمیتوانست در فضای باز با آن همه محافظ بجنگد.باید منتظر فرصت مناسب میماند,اصلا درک نمی کرد آن همه آدم چرا برای دزدیدن یک آیدل اجیر شده اند؟!

تعقیبشان می کرد و مراقب بود دیده نشود.

***

:(احتیاجی نیست بیاید,حالش خوبه جین!تا شما بیاید ما رفتیم.داریم میریم بیرون,استراحت کنید هیونگ!)

به سمت بیول رفت,؛(چند لحظه منتظر بمون تا کار های ترخیص و انجام بدم,میریم جایی که مطمئنم خوشحالت میکنه!)

با لبخند دور شد…

بیول سرش را به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بود...صحنه ایی که دیده بود مدام پیش چشمانش نقش می بست…

بدن جیمین و آن نقاشی زنده در هم آمیخته بودند...بوسه اشان به قدری عمیق بود که کم مانده بود لب هایشان را از دست بدهند...دست تهیونگ از پشت در شلوار جیمین بود و حرکات دیوانه وار جیمین مقابل پایین تنه اسطوره او پایان ناپذیر بود…

قطره اشک داغی روی گونه ی یخ زده اش سر خورد...فکر کرده بود برای اولین بار میتواند تلاش کند و دوست داشته شود...که او هم میتواند از این جهان سهمی داشته باشد...چقدر احمق بود!چطور می توانست آن انسان بی نقص را ازآن خود کند؟؟؟

فکر اینکه تک تک روز های آن ماه را با فکر پسر گذرانده بود,آزارش میداد...آن دو خیلی صمیمی به نظر می آمدند,گویی برای مدتی طولانی به هم عشق ورزیده بودند...پس او تمام این مدت را به عشق یک انسان که هرگز به او کشش نداشته گذرانده بود…یک گی...

نمی خواست چشمانش قرمز شوند,آن وقت شوگا میفهمید اتفاقی افتاده است.در حقیقت اتفاقی هم نیفتاده بود!علاقه ی یک طرفه و بی اساسی را تجربه کرده بود که خوشبختانه هیچ کس هم در مورد آن چیزی نمیدانست!

بار دیگر حقیقت چون پتک محکمی  بر سرش فرود آمد؛هرگز کسی او را دوست نداشته و نخواهد داشت...نه شخصیت اش قوی و محکمم بود  و نه حتی چهره ی زیبایی داشت…

باید به یاد می آورد که جهان هرگز عادل نبوده…

***

با احساس سرما چشم گشود,سرش سنگینی می کرد.تلخی عجیبی در گلویش بود.چشمانش هنوز تار میدید که سعی کرد حرکت کند,اما نتوانست!چند بار محکم پلک زد تا اطرافش را واضح ببیند,دست ها و پاهایش کاملا طناب پیچ شده و به چهار طرف تخت وصل شده بودند!

شورت توری صورتی رنگی به پا داشت,نیم تنه ایی صورتی رنگ هم به او پوشانده بودند!سفتی جسمی را به دور گردنش حس میکرد.اتاق بوی شکلات و وانیل میداد.

وحشت زده سعی میکرد خودش را رها سازد,اما بی فایده بود.آن طناب های بنفش فانتزی کاملا او را اسیر ساخته بودند.به اطراف اتاق نگاه انداخت.همه چیز به رنگ صورتی بود,از پرده ها گرفته تا دیوار ها و تک تک وسایل اتاق.حس میکرد به اتاق دختر بچه ایی کوچک پا گذاشته!اما چه خبر بود؟او در اینجا چکار میکرد؟

:(کسی اینجاست؟؟؟)

فریاد کشید.تا چند لحظه سکوت محض برقرار بود,ناگهان صدای لالایی کودکانه ایی در اتاق پیچید.

مردی سراسر سیاهپوش وارد اتاق شد.تمام بدنش در لباس یک تکه ی مشکی از جنس لاتکس پوشیده شده بود.ماسک مشکی رنگی از جنس لباسش به صورت داشت که در قسمت دهان دارای قابی فلزی بود.

موجی از وحشت ستون فقراتش را پیمود و باعث شد نامحسوس بلرزد.

مرد سینی به دست جلو آمد.سینی پر از کوکی های تازه و برشته بود,یک پاکت شیر فانتزی صورتی رنگ هم کنارشان دیده میشد,

:(باید گرسنه باشی بیبی بوی!بیهوشی خیلی انرژی بره!)

آرام گونه ی کوک را نوازش کرد,

:(داری چه غلطی میکنی؟؟؟برای چی منو بستی؟؟؟)

مرد محکم چوکراش را کشید,باعث شد احساس خفگی کند!

:(اینجا یه بچه ی بی ادب داریم!جزای یه بچه بی ادب چیه؟)

کوک با تعجب به او چشم دوخته بود,مرد سینی را روی عسلی گذاشت شلاق چرمی ایی را برداشت.کوک اتفاقات بعدی را باور نداشت...شلاق محکم روی آلتش فرود آمد!صدای فریادش کل اتاق را پر کرد.

:(اوه بیبی بوی صدات بدجوری تحریکم میکنه!باید خوب غذا بخوری تا بتونی دووم بیاری...شب سختی در پیش داری!)

کوکی ایی برداشت و با شیر به سمت دهان پسر اسیر برد.چانه اش را گرفت و سعی کرد شیر به خوردش بدهد,اما او تمام شیر را به روی صورتش تف کرد!

:(دست از سرم بردار حروم زاده ی روانی!)با تقلا سعی میکرد خود را آزاد کند.

منقبض شدن عضلات مرد را به وضوح دید!فقط سیاهی دید که به سرعت حرکت کرد و روی صورتش فرود آمد!سمت چپ صورتش گر گرفته بود,گوشش برای چند ثانیه سوت میکشید…

مر چانه اش را چسبید و محکم میان انگشتانش فشرد,

:(دیگه هرگز به اربابت بی احترامی نکن!)

کوک نالید...نمیفهمید چطور کارش به اینجا رسیده بود!حتما دنبالش می گشتند!باید می فهمید کجاست و آن مرد کیست!

:(تو کی هستی؟از جونم چی میخوای؟برای پول باید با برادرام تماس بگیری!)

:(اوه بیبی بوی پول چه ارزشی داره؟من تو رو میخوام خرگوش کوچولو!میخوام رو بدنت نقاشی بکشم!میخوام اون صدای شهوت آلودت اسمم رو فریاد بزنه!من کی ام؟یه روز از آرمی های تو بودم!تک تک برنامه هات رو دنبال میکردم و با تو میتونستم به آرامش برسم,حتی بیشتر از مواد!توی ذهنم هزاران بار به فاک دادمت!حالا تو اینجایی,روی تخت من!و من ارباب توام خرگوش کوچولو!)

کوک حس کرد عرق سردی روی پیشانی اش نشست…

☆☆☆☆☆☆☆

ستاره های دنباله دار من🌌,سلام!به خاطر مشغله زیادم در هفته ی گذشته این پارت کوتاه تر بود.این مشغله ها شامل شروع داستان جدیدی با کاپل کوکوی هم میشدن!پارت هفته ی بعد طولانی و رمزدار خواهد بود,از حمایت هاتون ممنونم♡

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro