Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part 16

با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد,جیمین از ترس در صندلی خود مچاله شده بود....صدایش به سختی شنیده میشد

:(تهیونگ...لطفا)

:(لطفا چی؟!)تقریبا فریاد کشید

:(خواهش میکنم آرومتر برون)

:(در ازای این لطفم چی به من میرسه؟!)

:(نمیدونم...هرچی تو بخوای...فقط آروم…)

ته با نیشخند ترسناکی به نیم رخ اش خیره شد.از تماشای به نتیجه رسیدن اهدافش لذت میبرد.زمزمه کرد:

(پس هرچی که من بخوام!)

***

به پهلو دراز کشیده بود و در افکار دورش غوطه ور بود.شوگا چه چیزی در او دیده بود؟خوب که دقت می کرد اثری از ترحم یا عدم صداقت در کلام پسر نبود!پس چه چیز باعث شده بود قوی به نظر بیاید؟فکر نمیکرد خودکشی اش بازتاب چیزی جز زخم عمیقش باشد...انگار شوگا او را به شناختن دوباره خویش,دعوت کرده بود...نگاهی به بانداژ دستش انداخت,برای بار دوم به زندگی بازگشته بود...ممکن بود هیچ بار سومی در کار نباشد...یعنی زندگی اش ارزش تلاش نداشت؟!دلش برای جنگیدن تنگ شده بود,برای لحظه شماری دیدن طلوع زیبای خورشید در هر صبحگاه…

***

کلافه طول و عرض اتاق را می پیمود.به شدت از دست خودش عصبانی بود!برای چه خود را قاطی مسائل یک قاتل میکرد؟!حتما عقلش را از دست داده بود!با دیدن فردی زخمی در خیابان به وظیفه ی انسانی اش عمل کرده بود و او را نجات داده بود.فقط همین بود مگر نه؟حتی به عیادتش هم رفته بود!این از کافی هم بیشتر بود!

باید به موقعیتش فکر میکرد,به برادرانش و از همه مهم تر آرمی های عزیزش...دیگر با آن دختر کاری نداشت,اصلا چه کاری می توانست داشته باشد؟همه و همه از سر کنجکاوی بوده و بس!از سر رضایت لبخندی زد و زودتر از همیشه به خواب رفت,حتی متوجه غیبت تهیونگ نشد…

***

:(اینقدر تکون نخور!آروم بگیر!)

:(اینجا خیلی تنگ و کوچیکه!واقعا نمیفهمم…)

:(هیس!وقتی گفتی هر کاری که بخوام رو انجام میدی باید به اینجاش هم فکر میکردی!حالا هم ساکت باش که میخوام بخوابم.)

جیمین سعی کرد ثابت باقی بماند,که البته تلاشش تنها به این منجر شد که بدنش کاملا در آغوش ته فرو رود و بدن هایشان به هم چفت شوند!تخت یکنفره فضای کافی برای دو نفر را تنها در همین حالت فراهم میکرد.

خون به گونه هایش دوید.ریتم آرام نفس های ته که به گوشش می خورد,آرامش اش را ربوده بود!ذهنش درگیر هوسوک بود.از وقتی رسیده بودند اصلا نتوانسته بود او را ببیند و وجود تهیونگ رام نشدنی هم مانع از آن شده بود که خبری از او بگیرد...با یادآوری اشک های هوسوکش انگار دستی آهنین قلبش را میفشرد...وجدان احمقش مدام زمزمه میکرد که باید نگران بیول باشد,دخترک تا دم مرگ رفته و برگشته بود!اما قلبش اجازه نمی داد نگرانی کسی بجز هوسوک  در وجودش انتشار یابد...چشم هایش را بست,سعی می کرد تصور کند آن نفس های گرم و آن آغوش امن متعلق به هوسوک است...

انگار در خلسه ی عجیبی فرو رفت…

***

به جعبه ارغوانی آبرنگ نگاه کرد,روزهای خوش کودکی برایش تداعی شد...انرژی مداد رنگی ها با طرح تنه ی درخت از همین فاصله هم قابل لمس بود...دفتری از جنس کاغذ کاهی هم خریده بود.

کنار ساحل نشسته بود و به امواج خیره شده بود...باد سرد در لباسش نفوذ میکرد,اما حس میکرد این سرما در برابر سرمایی که از روح بیول متصاعد میشد هیچ بود…

در زندگی به ثبات نسبی رسیده بود,آرزوهایش تک به تک در حال برآورده شدن بودند...اما برای دختر اوضاع اصلا بر وفق مراد نبود...نمیدانست چرا,اما انگار می توانست از پس اشک های دخترک سو سوی شعله کم جان امید را ببیند…

فکر کرد اگر حمایت و عشق آرمی ها را نداشت,هرگز به این جا نمی رسید...همه نیاز به دلگرمی داشتند,سر راه همدیگر قرار گرفتن هرگز بی دلیل نبوده…

سیگارش را زیر پا خاموش کرد و آخرین جرعه از آبجویش را نوشید,باید برمیگشت.

***

روز ها به سرعت سپری میشدند,اعضای بی تی اس مشغول ضبط و آماده سازی آلبوم جدیدشان بودند...کوکی به کل دختر مو قرمز را فراموش کرده بود...تهیونگ لحظه ایی از جیمین غافل نمی شد و فکر جیمین تمام مدت حول محور هوسوکی میچرخید که این روزها کمتر می خندید…

هوسوک دیگر نتوانسته بود با بیول ملاقات کند,عذاب وجدان روحش را می آزرد...هر روز از هیچول در مورد حال دختر می پرسید اما یک ماهی میشد که هیچ تماسی با او نداشت…

هر روز پیام های محبت آمیز از او میگرفت,پیام هایی که او را تشویق به ادامه دادن میکردند...اما همه ی آن ها را بی جواب گذاشته بود...اما پیام ها هیچ وقت قطع نشده بودند!به خودش قبولانده بود که دختر به زودی فراموشش میکند…

حس میکرد با بودنش به او آسیب میزند…

:(هی پسرا,برای آخر هفته دعوت شدیم!برنامتون رو خالی بذارید)

همه با تعجب به شوگا نگاه کردند,

:(از کدوم شبکه؟؟)

کوکی هم با اعتراض گفت:(مگه ما استراحت نمی خواییم؟!بذار آخر هفته روکار نکنیم هیونگ.لطفا کنسلش کن…)

همه تایید کردند,

:(قرار کاری نیست,بیول دعوتمون کرده!نمیخواید بیایید؟!)

پلک هوسوک پرید,:(بیول؟!مگه تو باهاش در ارتباطی؟)

یونگیبی خیال سرش را به نشانه ی تایید تکان داد...در تمام این روز ها هر روز با دخترک صحبت کرده بود.وقت نداشت به او سر بزند,پس وسایل نقاشی را برایش پست کرده بود.دخترک آنقدر ذوق زده شده بود که صدای جیغ هایش از پشت تلفن شوگا را به لبخند زدن واداشته بود…

حس میکرد دخترک روز به روز حالش بهتر میشد,برای دیدن سلامتی اش مشتاق بود!

هوسوک نمیدانست احساس غریبی که در معده اش حس می کرد,چیست...سوزش بدی بود...بیول و یونگی در تمام این مدت باهم در ارتباط بودند و حالا دخترک از یونگی خواسته بود تا آنها را دعوت کند!!!

اسید معده اش میجوشید و احساس طرد شدگی در تک تک سلول هایش منتشر شده بود...گفت طرد شدگی؟اما او خودش بود که تمام پیام ها را بی جواب گذاشته بود!اما اصلا شوگا چطور شماره بیول را داشت؟!!

سرش را تکان داد,الان وقت این فکر ها نبود,باید خوب تمرین می کرد تا برای آخر هفته زمان استراحت داشته باشد.یک ماه گذشته بود,حالا می توانست با بیول رو در رو شود و عذر خواهی کند.چه فرصتی بهتر از این؟؟

***

رز خسته تر از همیشه به سمت خانه بازگشت...برعکس کوکی او هیچ چیز را فراموش نکرده بود...هرگز نمیتوانست مدیون کسی بماند...صد البته جذابیت آن پسر احمق هم در فراموش نشدنی ساختنش بی تاثیر نبود,ولی رز هرگز به این موضوع اعتراف نمیکرد!

دسته های اسکناس را روی میز ریخت,بدنش از مبارزه ی چند ساعت پیش کوفته شده بود...زخمش رو به بهبودی بود اما جای زشت و نخراشیده ی آن روی پوست سپیدش بدجور خودنمایی میکرد.

بطری شرابی و برداشت و به حمام رفت,شیر آب را باز گذاشت تا وان پر شود.قطره های آب به اطراف پراکنده می شدند و به پوستش برخورد می کردند...به این فکر میکرد که زندگی اش تا چه اندازه خالیست....چقدر تنهاست...هر آن امکان داشت کشته یا دستگیر شود...تا چه اندازه بی معنی بود… از وقتی پسر به عیادتش آمده بود حسی عجیب در دلش جوانه زده بود...به او توجه شده بود,محبت! رفتار پسر نه مانند مربی مهربانش بود نه مثل این خواهر و برادر...چه بود؟؟؟توجه به همنوع؟؟هیچ جوابی برایش نداشت...همیشه از داشتن احساسات ترسیده بود,احساسات ضعیفش می کردند و موجب شکست می شوند!پس این تمنای پنهان روحش چه بود؟انگار پس از سال ها باز هم شوق خواسته شدن در وجودش شعله ور میشد!

لباس هایش را به کناری انداخت و وارد آب داغ شد...بخاری که از سطح آب متصاعد می شد و طعم نام شراب روح خسته اش را به آرامش دعوت می کرد...خود را رها کرد...باید دینش را ادا میکرد...به مین چول می سپرد که خوب او را زیر نظر داشته باشد,آیدل تماشایی جانگ کوک!
***

بیول با شوق به پیرزن مهربان کمک میکرد.تک تک غذا ها را خودشان پخته بودند,به توصیه های خوب آن بانوی با تجربه گوش داده بود و حالا بوی غذاها هوش از سر میبرد!

میز رنگارنگ چیزی کم نداشت!خوشمزه ترین غذا ها روی میز بودند که هر سلیقه ایی را راضی نگه میداشتند.

بولگوگی,کیمچی,بیبیمباپ,سامگیتانگ,گامجاتانگ,هائه مول پاجون,ساندائه,سوپ ارتشی,دوکبوکی و گوپچانگ همه ی این غذا ها را خود آماده کرده بود و روی میز چیده بود!

خوشحال بود,حس میکرد با این سفره ی رنگارنگ میتواند پسر ها را خوشحال کند و خستگی روز ها کار مداوم را از تنشان به در کند.

به حرف های قهرمان مو آبی اش گوش داده بود و تلاش کرده بود تا روز به روز بهتر شود.قرص هایش را به موقع مصرف میکرد,صبح ها هنگام طلوع خورشید قدم میزد!

گویی از نو متولد شده بود!هر روز به سراغ وسایل نقاشی اش میرفت و تلاش میکرد طرح مورد نظرش را بکشد...سال ها بود که به نقاشی علاقه مند بود اما هرگز نتوانسته بود آن را بیاموزد...از نظر پدر و مادرش آن کار وقت تلف کردن بود و هدر دادن پول با ارزششان...وقتی تنها شد هم آنقدر درگیر در آوردن مقدار ناچیزی پول برای سیر کردن شکمش بود که هرگز نتوانسته بود به دنبال علاقه اش برود...برای همین چیزها بود که در این مدت کم اینقدر پیشرفت کرده بود,مدام در یوتیوب آموزش نقاشی تماشا میکرد و روزی چند ساعت با جدیت تمرین میکرد.حالا هدیه اش تقریبا آماده بود!

از شوق زیاد روی پاهایش بند نبود و مدام تمام زوایای خانه را چک میکرد تا چیزی را از قلم ننداخته باشد.به شوگا تکست زد که سوجو و لیموناد را فراموش نکند!

دوباره می توانست آن الهه زیبا را ببیند,اما اینبار میتوانست با لبخند سرش را بالا بگیرد!خوب لباس پوشیده بود و چهره اش دیگر آنقدر بیمار و رنگ پریده به نظر نمی آمد!روز قبل هیچول به دنبالشان آمده بود و برایشان سنگ تمام گذاشته بود!تمام کیسه های خریدشان را حمل کرده بود و با حوصله منتظر شده بود تا در کمال آرامش خریدشان را انجام دهند.بعد هم با اصرار برایش پیراهنی زیبا خریده بود!پیراهن آستین کلوش تا زانو هایش میرسید,سفید رنگ و با گل های لاجوردی تزیین شده بود.کفش هایش هم درست به رنگ گل های پیراهنش بودند!یقه هفت لباس,سینه بلورینش را به نمایش می گذاشت...رگه های سبز گیسوانش عجیب با گل های لاجوردی لباسش هماهنگ بودند!حالا اعتماد به نفس کافی برای رو به رو شدن با آن نقاشی زنده را داشت!

***

:(آم رز یه چیزی پیدا کردم!)

:(اگر چیزی به جز جیغ زدن طرفدار هاش باشه میشنوم!)

:(خب این به نظر جدی میاد...تونستم معروفترین جمع طرفدار های دو آتیشه اش رو هک کنم,اونایی که حتی از محل زندگیش هم خبر دارن...خب...آم...مثل اینکه رئیس  سسانگ فن های این گروه براش یه برنامه داره…)

:(سسانگ فن؟)

:(طرفدار های پر و پا قرصی که دیگه پا رو از حد طرفدار بودن فراتر گذاشتن و به آزار و اذیت اون آیدل رسیدن!)

:(چه غلطی میخوان بکنن؟!)

:(آم...میخوان بدزدنش!)

***

:(رسیدن!!!لطفا دمنوش براشون بریزید!)

بیول گفت و سپس  به سمت در دوید.پسر ها  از استیشن سیاه رنگ بزرگی پیاده شدند.با ذوق تعظیم کرد,

:(خوش اومدین!!!)به سمت اولین نفر راه افتاد و جین را محکم در آغوش کشید!

:(اوه!سلام!) جین به شدت شوکه شده بود!

:(امروز پوستت از همیشه سالم تر و زیباتر به نظر میاد ورلد واید هندسام عزیز!)

لبخند بزرگی روی صورت جین شکل گرفت,تعظیم کرد و دست بیول را بوسید,

:(نظر لطفته پرنسس!)

بیول سرخ و شد و همه خندیدند,همه بجز هوسوک!لفظ پرنسس او را به یاد ماجرای مستی اش می انداخت...با در آغوش کشیده شدنش از فکر بیرون آمد.

از گوشه چشم دید که چند ثانیه بیشتر شوگا را در آغوش کشید و هیجانش بیشتر بود!هوسوک نفس عمیقی کشید و آخرین نفر وارد خانه شد.

:(چه بوهای خفنی!!!!)کوکی گفت و به سمت میز پذیرایی سرک کشید,با دیدن غذا ها به سمت میز یورش برد!

:(غذای خونگی!!!!),خواست به کیمچی ناخنک بزند که دستی محکم به روی دستش کوبیده شد!

:(منم از دیدنتون خوشبختم!بهتره اول دستاتونو بشورید و بذارید با دمنوش بهتون خوش آمد بگیم!)

کوکی دستپاچه و خجالت زده تعظیم بلند بالایی کرد

:(سلام,بله بله,متاسفم!داشتم دنبال دستشویی میگشتم!) و به سرعت از جلوی چشم بانوی سالخورده دور شد!

***

غذا های رنگارنگ سر میز پسر ها را به وجد آورده بود!باورشان نمیشد دختر شکننده ی ماه پیش تمام این غذا ها را خود درست کرده باشد! در ظاهر همه از غذا لذت می بردند اما روح و قلبشان در جای دیگری سیر میکرد!

یونگی که از هیچول در مورد مراحل بیماری بیول شنیده بود,میترسید که این حال خوش موقتی  و جز دوره های بیماری بوده باشد و در حقیقت پیشرفتی رخ نداده باشد!

اما هرچه نگاه می کرد چشمان دخترک برق میزد,تمام حرکاتش بوی امید می دادند!چقدر در آن لباس زیبا و سالم به نظر میرسید!لبخند دختر برایش شیرین و دلگرم کننده بود.

در آن سو هوسوک نمی توانست غذا بخورد.سوزش معده اش بازگشته بود,درست از لحظه ایی که دیده بود بین بیول و یونگی

صمیمیت خاصی جریان دارد...یادش آمد که آن دو مدت هاست که با هم در ارتباط هستند و او بی خبر است!نگاهش روی سینه های بلورین دختر ثابت ماند...کم کم اخم میان ابرو هایش ناپدید شد,نمیتوانست زیبایی وصف ناپذیر دخترک را انکار کند...محو حرکت دست هایش شده بود,حرکات نرم چاپستیک و قاشق...هارمونی بی نظیری بود...فکر کرد موقع عذر خواهی دست هایش را بگیرد!

اما نگاه های دزدانه بیول فقط به تهیونگ معطوف بود!آنقدر سرگرم تماشای چشمانش شده بود و در فکر و خیالات خود غرق بود که متوجه نزدیکی بیش از حد جیمین و تهیونگ نمیشد…

جیمین از سلامت دختر خوشحال بود,اما میدید که چطور هوسوک محو دخترک شده...دوست داشت می توانست او را برای همیشه از حافظه ی هوسوک مهربانش پاک کند,نگذارد او و هوسوک در یک هوا نفس بکشند!حس میکرد ضربان قلبش تند شده است...ته نوازش وار دستانش را روی ران های او میکشید...به نظر میرسید که حواسش نیست و ناخودآگاه این کار را انجام می دهد...

:(به سلامتی ۷ قهرمان!ممنون که به دنیا اومدید!)

با صدای بیول پسر ها به خود آمدند و لیوان های سوجو یشان را بالا گرفتند و بهم زدند.از لفظ قهرمان خنده اشان گرفته بود.یونگی به سمت بیول خم شد,

:(نباید الکل بخوری!)

:(فقط لیموناده قربان!)به سمت یونگی لبخند زد و لیموناد اش را سر کشید.بجز هوسوک همه برای پیک دوم آماده می شدند,مطمئنا نمیخواست دوباره مست شود و گند جدیدی به باد آورد!

***

:(تونستی آدرس دقیق رو پیدا کنی؟)

:(الان میفرستم,یه ویلا خارج از شهره.)

:(میدونی چند نفرن؟)

:(چیزی نگفته,احتمالا چهار بادیگارد به همراه اون سسانگ فن.هر وقت کوکی و تنها گیر بیارن وارد عمل میشن…)

:(آدرس و گرفتم,ممنون!)

***

بعد از صرف دسر شکلاتی که پسر ها خریده بودند,هر کدام خود را روی مبلی انداختند...آنقدر غذا خورده بودند که حتی نمی توانستند حرکت کنند!بیول که دید همه مشغول هستند فرصت را برای آوردن کادویش غنیمت شمرد.

نقاشی اش را داخل پاکت گذاشت,

:(بیول,میتونم باهات صحبت کنم؟)

کمی دستپاچه شد,اما توانست بر خود مسلط شود,

:(البته!)

***

از لحظه ایی که هوسوک و آن دختر با هم به اتاق رفته بودند آرام و قرار نداشت.احساس میکرد دقایق به کندی میگذرند و او سال هاست که منتظر است…

بالاخره بیول و پشت سرش هوسوک به سالن پذیرایی بازگشتند.چهره هوسوک شاد و خندان بود و صورت دختر گل انداخته بود.

توجهش به لب های بیول جلب شد,قرمز و متورم بودند!بغض راه گلویش را سد کرد!تهیونگ رد نگاهش را دنبال کرد و شوکه شد!در اطراف گردن بیول هم لکه های قرمزی به وجود آمده بود!

جیمین دیگر تاب نیاورد,بدون کلامی سالن پذیرایی را ترک کرد...حالا نگاه شوگا هم روی لب های قرمز و متورم بیول قفل شده بود,خون در رگ هایش میجوشید!
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
ستاره های دنباله دار عزیزم🌠سلام❣️
با کامنت هاتون میتونید اشتباهاتم رو بهم تذکر بدید,لطفا منو ازنظراتتون محروم نکنید🙏
اگر داستان رو میپسندید لطفا با ستاره دادن ازش حمایت کنید🌌

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro