Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 15

شوگا؛

:(به من نگاه کن!اگر نمیتونی خودت رو درست ببینی,از چشم های من به خودت نگاه کن!)

متعجب نگاهم میکرد,انگار درک حرف هایم خیلی مشکل بود…

:(از چشم های تو؟!)

:(نگاه کن...تمام زیبایی که خودت نمیتونی ببینی رو تماشا کن...تو داری میجنگی,با تک تک سختی های زندگی لعنتیت داری میجنگی!اسم این ضعف نیست!نباید خودت و یه موجود رقت انگیز بدونی...وقتی روی زانوهات افتادی کافیه کمک بخوای,آدم های زیادی برای کمک حاضر هستن...من کنارتم…)

حرف هایم تمام نشده بود که دستانش به دور بازوانم حلقه شدند!توان حرکت کردن را از دست داده بودم!در همان حال زمزمه کرد؛

:(هرگز کسی اینطور کنارم نبوده...واقعا ممنونم…)عقب کشید و اشک هایش را پاک کرد.سعی کرد لبخند بزند.

:(میدونم که واقعا سرت شلوغه,حالا میتونی برگردی و به کارات برسی…)

بر خود مسلط شدم,احساس کردم به تنهایی نیاز دارد...انگار نمی خواست بیش از این غم و ناراحتی اش را ببینم…

:(چیز خاصی هست که بهش احتیاج داشته باشی؟)

کمی فکر کرد,انگار مردد بود,:(میتونی برام مداد رنگی و آبرنگ بیاری؟…)سرش را پایین انداخت

:(تو نقاشی میکشی؟!)

:(آم متاسفم فقط فراموشش کن…)

:(دفعه بعد میارمشون!)

***

تهیونگ؛

از گوشه ی چشم میدیدم که همچنان می گریست...سعی میکرد صدای نفس های نامنظم اش به گوشم نرسد,اما نمی دانست که تک تک واکنش های بدنش را از بر هستم…

چقدر حفظ کردن آرامشم سخت بود!انگار هیچ چیزی جز علاقه اش به هوسوک نمیدید…

چرا اینطور شده بود؟؟؟ما که همیشه به هم نزدیک بودیم…شانه های من پناه گریه هایش بودند!!!!

احساس سرخوردگی حالا کم کم جای خود را به خشم می داد...محکم ترمز کردم و کامل به سمتش چرخیدم.

:(فقط بگو چرا؟!)سعی کردم صدایم را کنترل کنم.

:(ها؟)

:(بگو چه مرگته که فقط اونو میبینی؟!!!!)

شوکه شده بود…:(ته...آروم لطفا…)

:(به من نگو آروم باشم!قیافه لعنتیت و تو آینه ببین و بعد ازم بخواه که آروم باشم!!!)

آفتاب گیر را محکم پایین کشیدم و مجبورش کردم تا به صورت خودش نگاه کند.صورت پف کرده...چشمان قرمز و بینی ملتهبش قیافه اش را بیش از پیش آشفته نشان می داد...سرش را از شرم به زیر انداخت,

:(دست خودم نیست...نمیتونم قلبمو کنترل کنم…)

انگار وجودم را به آتش کشیده بودند!یقه لباسش را در دست هایم مشت کردم و به سمت خودم کشیدمش,

:(شاید تو نتونی کنترلش کنی,اما من راهشو خوب بلدم!!!)

لب هایمان را به هم کوباندم...برایم مهم نبود درد میکشد یا نه!با خشم می بوسیدم,با حسادتی که قلبم را میسوزاند...بدون ملاحظه میمکیدم و گاز میگرفتم...توجهی به درد کشیدنش نمیکردم,پیراهنم را در دستانش می فشرد...تمام خشمم را روی آن لب های بیگناه تخلیه میکردم...انگار عقلم را از دست داده بودم,او مال من بود!!!فقط من!

به سمت عقب هولش دادم.

نفس نفس میزد و به من نگاه نمیکرد…

:(برگردونم به خوابگاه...لطفا…)

التماس مشهود در صدایش دیوانه ترم کرد!

:(میریم جایی که من بخوام!قبلا هم بهت گفتم تو فقط مال منی!!!بهتره هرچه زودتر اینو بفهمی!حاضرم دروغ بشنوم اما حقیقت مزخرف قلبت رو به زبون نیار!)

پایم را روی پدال گاز فشردم و به دنبال مقصد نامعلومی راه افتادم…

ادامه دارد…

***

ستاره های دنباله دار من,احتمالا از کوتاه بودن این پارت متعجب شدید!این ابراز دلخوری نیست,خواستم احساسم رو باهاتون شریک بشم.وقتی با شوق پارتی رو مینویسم و با ۱ یا ۲ نظر روبه رو میشم,دقیقا احساس الان شما رو دارم...فکر کنم حالا بهتر همدیگه رو درک میکنیم♡

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro