Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 14

فلش بک,شب قبل؛

روی تخت بیمارستان نشسته بود,دیگر دردی حس نمی کرد.جیمین مانند پروانه مدام دور و برش می چرخید و هر چند دقیقه یکبار از حالش میپرسید

:(گفتم که خوبم!لازم نیست اینقدر شلوغش کنی!)

:(چطور میتونی خوب باشی؟؟؟با تمام وزن خودت و اون دختره روی شونه ات فرود اومدی!بعد میگی خوبی؟!)

بحث با ورود پرستار نیمه کاره ماند, :(دکتر عکس رادیولوژی شونه اتون رو بررسی کردند,خوشبختانه مشکلی نیست آقای کیم!)

جیمین با ذوق به سمتش بازگشت,:(حالت خوبه!!!)

تنها چیزی که نصیبش شد نگاه بی حال ته بود.پرستار دوباره ادامه داد؛

(لطفا تا یک هفته مراقب باشید و زیاد خودتون رو خسته نکنید.کمپرس گرم فراموش نشه.پماد های گیاهی هم عالی هستند…)

در سکوت اتاق را ترک کرد.جیمین دوباره به سمتش خم شد تا برای آخرین بار وضعیت شانه اش را چک کند.

ناگهان دست راست تهیونگ به دور کمرش حلقه شد و او را محکم به سمت خود کشید.جیمین که انتظار این حرکت را نداشت در آغوشش افتاد.

چشم هایش را بست و با صدای عمیقش شروع به صحبت کرد,

:(من از توجه های مسخره ات به هوسوک خسته شدم!از بک گراند بی معنای گوشیت هیچ خوشم نمیاد!تو میتونی همه چیز رو نادیده بگیری,اما این حقیقت که هوسوک هرگز گی نبوده تغییری نمیکنه!)

چشمهایش را گشود و مستقیم نگاهش کرد.ضربان قلب پسرک آنقدر بلند شده بود که تپش هایش به دست ته که پشت کمرش گرفته بود هم منتقل میشد.

:(مم...منظورت از این حرفا چیه؟!)

سعی می کرد نگاهش را بدزدد.محکم چانه اش را چسبید و سرش را به سمت خودش چرخاند,در چشم هایش خیره شد؛

:(خوب گوشاتو باز کن پارک جیمین!من میدونم تو سرت چی میگذره!اما هوسوک هرگز مال تو نمیشه!اون یه استریت لعنتیه و حتی از تصور رابطه با یه پسر حالش بهم میخوره.پس رویاهای رنگی نداشته باش!اون هیچ وقت به داشتنت فکر نمیکنه.تو برادری هستی که هرگز نداشته...حتی یک ثانیه هم جور دیگه ایی بهت نگاه نمیکنه.میتونی منتظرش بمونی و ذره ذره خودتو نابود کنی,اما اون بهت نگاه نمیکنه!من تماشا کردم که چطور از دیدن بیول حالت بد شد.مهم نیست تو چقدر زیبا و تماشایی هستی,دیر یا زود آغوش اون برای یه دختر میشه!)

نفس هایش تند و صدا دار شده بود...چگونه به علاقه اش پی برده بود؟؟حس میکرد ضربان تند قلبش طبل رسوایی اش را میکوبد…

صبر كرد تا حرف هایش در ذهن او نفوذ کند.بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد,

:(چشم هات رو درست باز کن!اون کسی که هرگز نخواستی ببینیش منم!هیچ وقت فراتر از دوستی بهم نگاه نکردی...رفتار هام رو بر اساس عشق برادرانه تعبیر کردی!اما من همه ی اینارو میبخشم.میبخشم و فراموش میکنم!نمیزارم خودت رو توی گرداب عشق یک طرفه بندازی!بهتره اینو خوب به خاطر بسپاری)

خم شد و در گوش راست جیمین زمزمه کرد,

:(از این لحظه به بعد تو فقط متعلق به من هستی!)

عقب کشید تا از تاثیر شوکه کننده ی کلماتش روی صورت پسر لذت ببرد.نیشخند جذابی زد و بی معطلی لبهایش را روی لبان جیمین کوبید!بوسه ایی که به دور از هرگونه لطافت و خالی از احساس بود,گویی فقط میخواست مهر مالکیت ابدی اش را روی بدن پسر حک کند!

جیمین را از روی پایش بلند مرد و روی تخت گذاشت,

:(کارای ترخیص با تو,من زیادی خسته شدم.تو ماشین منتظرتم.)

ماسکش را روی صورتش گذاشت و با بی خیالی خاص خودش از اتاق خارج شد و جیمین بهت زده را تنها گذاشت…

***

زمان حال؛

:(میشه بگی دقیقا کدوم گوری بودی؟؟؟)

:(بعدا هیونگ,بعدا…)

بدون کلام دیگری به سمت اتاقش رفت...درمانده شده بود...نمیتوانست خبری که شنیده بود را درک کند...آن دختر...قتل؟؟؟باید چه میکرد؟او یک قاتل را نجات داده بود!اما مگر می شد آن دختر ظریف از پس قتل های وحشیانه بر آید؟

یاد آن شب افتاد که دختر به سادگی او را گیر انداخته و به دیوار قفل کرده بود!کلافه به موهایش چنگ زد.چیزی به ذهنش رسید.به سمت لپ تاپ شیرجه رفت و نام پرونده ی بوسه ی خونین را جستجو کرد.از میان عکس ها فهمید تمام مقتولین مرد بوده اند.شیوه تمام قتل ها یکسان بود,ضربه مستقیم شی نوک تیز به بیضه ها...و بالاخره امضای قاتل که اثر بوسه ای سرخ رنگ بر روی جسد ها بود!

بیشتر و بیشتر جستجو کرد.پرونده ۵ سال پیش تشکیل شده بود,اما اولین قتل به این شیوه متعلق به ۸ سال پیش میشد…

با نگاهی به مقتولین میشد به سادگی متوجه شد که همه ی آن ها یک نقطه اشتراک داشتند؛در کار فحشا و معاملات جنسی درگیر بوده اند...سرش درد گرفته بود…

کلمات دختر در گوشش طنین انداز شد,:(همتون مثل همید..,یه بوسه ی خیس میخوای,مگه نه؟پس باید تاوانشو هم بدی!)

حال بد دختر را بیاد آورد...چه بلایی بر سرش آمده بود که اینطور تشنه خون مردان حیوان صفت شده بود؟!...

***

بیول را به آرامی روی تخت گذاشت.دخترک معصومانه خوابیده بود.بوسه ای عمیق و طولانی روی پیشانی اش کاشت...

به هیچول نگاه کرد که سرم را به دست دختر تزریق می کند.خواب بود اما در اثر درد چهره اش جمع شد…

از اتاق خارج شدند,

:(نمیدونم چطوری میتونم ازت تشکر کنم...اجاره  یکسال اینجا رو کامل می پردازم…)

:(چطوره ساکت شی؟)

هوسوک با دهان باز چند بار پلک زد و متعجب نگاهش کرد,

:(من عاشق کارم هستم!از هیچ فرصتی برای تحقیق نمیگذرم!میخوام روزی برسه که برای بیماری های روحی هم درمان قطعی پیدا کرد...پس احتیاجی به تشکر نیست!من به بیول کمک میکنم اون هم به تحقیقات من!)

هوسوک لبخند زد,عجب مرد نازنینی بود!

:(من به خانم آوجیان اعتماد کامل دارم!اون چندین ساله که مراقب خانواده منه...باور دارم  همچین فردی خیلی بهتر از پرستار های مقرراتی و عصا قورت داده اس!اون از بیول مثل بچه نداشته ی خودش مراقبت میکنه…)

:(اگر بیول دوباره بخواد به خودش آسیب بزنه از دست یه پیرزن چه کاری برمیاد؟)

:(من تو زندگیم سختی های زیادی کشیدم جوون!یه دختر آسیب دیده چیزی نیست که از پسش بر نیام...اون به عشق احتیاج داره نه سگ نگهبان!)

هوسوک مات و مبهوت به پیرزن ریزنقش نگاه میکرد,در چشم های آبی کم فروغش هوش و ذکاوت موج میزد…

دستهایش را بالا گرفت,

:(خیلی خوب تسلیمم!وظیفه من چیه؟)

زن سالخورده پیش دستی کرد,

:(پر کردن یخچال با مواد تازه!)

هیچول خندید,(و اینکه اصلا به خودکشی اشاره نکنی!این خیلی مهمه...نباید بذاریم عذاب وجدان حالش رو بدتر کنه!رفتارت باید کاملا عادی و بدون ترحم باشه...به زخم دستش هم خیره نشو!)

به قصد خرید از خانه خارج شد.

:(مادر لطفا خوب مراقبش باشید!کپسول لیتیوم رو ۳ بار در روز همراه غذا بهش بدید تا مشکلات گوارشی پیدا نکنه...باید مایعات زیاد مصرف کنه,بین ۲ تا ۳ لیتر.وگرنه ترکیب شیمیایی خون اش دچار مشکل میشه.)

پیرزن ریز نقش حرف هایش را مو به مو یادداشت میکرد,

:(پرهیز غذایی هم دارد؟)

:(الکل و کافئین ممنوع)

:(چیز دیگه ایی هست که باید بدونم؟)

:(فقط مطمئن بشید که داروهاش رو سر وقت مصرف کنه و اگر دیدید دست هایش میلرزن باهام تماس بگیرید.واقعا ممنونم که قبول کردید کمکمون کنید!)

:(تو مثل پسرم میمونی,هرگز از انجام هیچ کاری برات دریغ نمیکنم!)

***

بعد از پرکردن یخچال با لیست بلند بالای زن میانسال به خوابگاه برگشت.هرچه اصرار کرد نتوانست کنار بیول بماند…

:(بهتره بری استراحت کنی پسر جون,زیر چشمات گود افتادن!حوصله ی مراقبت از تو رو ندارم,خودت گفتی یه پیرزن چطور میتونه مراقب یه بیمار باشه!) و در را به هم کوبیده بود…

هوسوک درمانده به سمت خوابگاه بازگشت…

در تمام طول مسیر خود را سرزنش می کرد...نکند رفتارهایش در موقع مستی بیول را آزرده بود؟؟؟تا قبل از رفتار های احمقانه اش از سر مستی,بیول میخندید و خوشحال بود…

عذاب وجدان وجودش را در برگرفته بود...نفهمید چطور به خوابگاه رسید…

:(جانگ هوسوک دقیقا کجا تشریف داشتی؟!!!)

جیمین با شنیدن نام هوسوک از اتاق بیرون دوید.او را دید که روی زانوهایش سرخ خورد و بر روی زمین نشست,صورتش از اشک خیس شده بود!

:(هی چت شد؟!!!) جین با تعجب به جسم مچاله شده ی رو به رویش خیره مانده بود…

جیمین به سمتش دوید و محکم او را در آغوش کشید,

:(چیکارش کردی هیونگ؟داره هق هق میکنه!!!)

:(من؟!!فقط پرسیدم کجا بوده!اگه نمیخوای بگی,نگو!چرا اینطوری میکنی؟گیر یه مشت دیوونه افتادم…)

غر غر کنان دور شد.

:(هیششش...همه چیز مرتبه؟چرا اینطوری گریه میکنی؟)

برای چند ثانیه هیچ نگفت,فقط بی صدا اشک ریخت...سعی میکرد کنترل نفس هایش را بازیابد…

:(بیول...بیول خودکشی کرده...تقصیر منه….من…)

در کسری از ثانیه شوگا در چند سانتیمتری صورتش بود,

:(اون کجاست؟!)

:(پیش هیچوله…)

سریعا از خوابگاه خارج شد,حتی لباس هایش را هم عوض نکرد…

جیمین یخ زده بود...دست هایش شل شدند و از روی بازوهای هوسوک پایین افتادند...او به خاطر بیول اینطور آشفته شده و در هم شکسته بود؟

بغض به گلویش چنگ زد...تحمل آن فضا برایش دشوار بود...صدای گریه تنفس را برایش مشکل میکرد...دستی به سویش دراز شد...محکم دست را گرفت,گویی تنها راه نجات است…

تهیونگ بدون هیچ کلامی با قدرت دستش را کشید و به اتاق برد...انگار حرف های شب قبل واقعی بودند...چهره اش برافروخته بود,

:(تو احمقی؟؟؟بهت گفتم تو فقط مال منی!پس حق نداری به خاطر هیچ کس دیگه ایی گریه کنی,حتی برادرت!)

قطره اشکی که گوشه ی چشم جیمین جا خوش کرده بود را با حرص پاک کرد…

***

از هیچول آدرس ویلایش را گرفته بود و تخته گاز به سمت حومه ی شهر میراند.فقط برای خرید گوشت راسته ی گوساله مرغوب توقف کرده بود,همانجا بود که رز های آبی رنگ توجهش را جلب کرده بودند.

به حرف های دوست قدیمی اش فکر میکرد,به بیماری عجیب دخترک...خوشحال بود که نگذاشته بودند در بیمارستان بستری شود...از هیچول مطمئن بود اما باید خودش به او سر میزد...در برابر دختر بی پناه احساس مسئولیت میکرد...احساس نداشتن خانواده چیزی بود که به خوبی با آن آشنا بود…

***

خرید ها را به دست بانوی سالخورده سپرد.زن به گرمی از او استقبال کرده بود و دعوتش کرده بود تا برای ناهار بماند.یک شاخه رز از میان دسته گل برداشت و به سمت اتاقی استراحت بیول رفت.نفس عمیقی کشید و در زد.صدای ضعیفی پاسخ داد,

:(بفرمایید تو)

بیول رنگ پریده روی تخت دراز کشیده بود...لبهایش بی رنگ شده بودند...موهایش کدر به نظر می آمد… رنگ سبز لا به لای موهایش یادآور گیاهان در آستانه زمستان بود,همانقدر بی روح…

بر خود مسلط شد و لبخندی به لب آورد.

:(حالت چطوره؟)

لبخند بی جانی زد…

:(خوبم...ممنونم که به دیدنم اومدی…)

:(این برای تویه!),گل را به سمتش گرفت.با دیدن شاخه گل  به رنگ اقیانوس چشم هایش برق زد!

:(برای من؟!نمیدونم باید چی بگم...این...این اولین گل زندگیمه…)

قطره ای اشک روی گونه اش سر خورد…

شوگا خندید,

:(بیا تا زمان ناهار باهم فیلم ببینیم!هیچول هم خوره فیلمه!تلویزیونش رو ببین!)

با زدن دکمه ایی تلویزیون 70 اینچی روی دیوار آشکار شد.دهان دختر از تعجب باز مانده بود!

:(این درست مثل پرده ی سینما میمونه!)

:(پیداش کردم!ببینم فیلم LEON رو دیدی؟)

:(نه!)

:(پس همینو می بینیم.شیفته اش میشی!)

***

مقابل درب خانه ی رز ایستاده بود.به خاطر وضعیت هوسوک و رفتن شوگا, نامجون و جین تصمیم گرفته بودند آن روز دیگر تمرینی نداشته باشند.

مردد ایستاده بود و به سبد پر از مواد مغذی نگاه میکرد...نمیدانست با چه عکس العملی مواجه میشود...

بالاخره دل به دریا زد و زنگ را فشرد.در با صدای خفیفی گشوده شد,صدایی از آیفون گفت

:(راه رو که بلدی!)

درب خانه باز بود.رز روی صندلی نشسته بود و برای مهمانش شراب میریخت.

:(میبینم که با پلیس نیومدی!)

گیلاس را به سمتش گرفت.

:(نباید به اینجا میومدی!)جرعه ایی از شراب نوشید.

:(زخمت چطوره؟باید استراحت میکردی…)

دختر بی توجه گفت:(گفته بودم شب توی خیابونا پرسه نزن خرگوش کوچولو...حالا آیدل معروف نیمه شب یه قاتل تحت تعقیب رو از مرگ نجات میده!عجب داستانی!)

:(توقع داشتی بزارم کف خیابون جون بدی؟!)

:(دقیقا!احمقی که دخالت کردی جئون جونگ کوک!یا باید با پلیس برمیگشتی یا دیگه هرگز پاتو تو این جهنم نمیذاشتی!)

عصبی شد,رگ گردنش متورم شده بود

:(من کسی نیستم که یه آدم زخمی رو اون موقع شب تو خیابون رها کنم!)

سبد را روی میز کوبید و از خانه خارج شد….

رز زمزمه کرد,:(خیلی احمقی جئون جونگ کوک!)

لحظه ایی مکث کرد,سبد را از پنجره بیرون انداخت.

با شنیدن صدای برخورد به اطراف نگاه کرد,سبد متلاشی شده کنار ماشینش افتاده بود!

با خشم به بالا نگاه کرد,رز با همان پوزخند کشنده نگاهش میکرد...فریاد کشید:(برمیگردم!)

***

اشک هایش را با ملافه ی مچاله شده در دست هایش پاک کرد…

آهنگ تیتراژ پایانی فیلم قلبش را به درد می آورد...

:(فیلما هم درست مثل زندگی واقعی تلخ هستن...خیلی قشنگ بود…)

:(چرا میگی تلخ بود؟اون عاشق شد,لذت زندگی رو تجربه کرد!)

:(اما اون مرد!)

:(من که اینطور فکر نمیکنم...اون حالا ریشه  داره و یکیو داره که مراقبش باشه...چی از این بهتر؟)

بیول به فکر فرو رفت...هرگز عشق را تجربه نکرده بود...پس عشق یعنی کسی همیشه مراقبش بود؟دیگر فراموش نمیشد؟؟

دلش خواست کسی دوستش بدارد...کسی با تمام وجود مراقبش باشد...اما حس میکرد پر از نقص است...چگونه مسی می توانست او را دوست بدارد...به مچ باند پیچی شده اش نگاه کرد,حتی آنقدر قوی نبود که جرات زندگی کردن داشته باشد…

:(هی یه ساعته دارم صدات میکنم!به چی فکر میکنی؟)

چند بار پلک زد,

:(به عشق...خیلی قشنگه...فکر میکنم من لیاقتشو ندارم…)

:(به من نگاه کن!اگر نمیتونی خودت رو درست ببینی,از چشم های من به خودت نگاه کن!)

ادامه دارد…

پی نوشت:ستاره های دنباله دار عزیزم🌠لینک فیلمی که در متن بهش اشاره شد رو براتون میذارم,خیلی زیباست حتما ببینیدش!فیلم دوبله ی حرفه ایی شده پس خیالتون راحت♡

https://www.film2movie.ws/1389/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-leon-the-professional-1994/

لطفا به حمایت کردنم ادامه بدید و من رو از نظرات ارزشمندتون محروم نکنید🐾❣️







Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro