Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 13

روبروی ویترین کیک های شکلاتی ایستاده بود,نمیتوانست تصمیم بگیرد.در حقیقت به یاد نمی آورد خواهرش کیک نوتلا دوست دارد یا  شکلات تلخ!کیک شکلات شیری را در دست گرفت,

:(مامان نوتلا یا…)

:(بیول...خودکشی کرده!همه جا پر از خونه....من...من...باید چیکار کنم؟؟؟؟)صدایش میلرزید.کیک از دستش رها شد...نفهمید چطور خود را به ماشینش رساند.

:(زنگ بزن اورژانس!عجله کن مامان!عجله کن!)

بی محابا می راند,چند بار نزدیک بود تصادف کند.یخ کرده بود,تصور بدن آغشته به خون بیول لحظه ایی از جلوی چشمانش خارج نمیشد...کلمه ی خودکشی در سرش تکرار شد,باور نمیکرد...لبخند های دیروزش را به یاد می آورد,زیبایی اش که در آن لباس دو چندان شده بود...قلبش تیر میکشید…

با دیدن آمبولانس دلشوره ی بدی به جانش افتاد,دید که بدن نیمه جان بیول را روی برانکارد حمل میکنند,ناخودآگاه قطره اشکی از چشمش چکید...با سرعت هرچه تمام تر به دنبال آمبولانس راه افتاد.

***

کوکی از آن بوسه ی ناگهانی شوکه شده بود,آنقدر که نفهمید دختر دوباره به داخل وان افتاده است… هه ریم به داخل حمام دوید,

:(دکتر گفت یخ و وان آخرین راه حل هستن,اگر تبش پایین نیومد حتما باید ببریمش بیمارستان!اما...اما نمیتونیم…)

کوکی خشمگین به سمتش برگشت,

:(به چه دلیل کوفتی ایی؟؟؟اون ممکنه بمیره!اصلا متوجه هستی؟؟)

هه ریم لب گزید,باید چه میگفت؟که آن دختر بیهوش یک قاتل تحت تعقیب است؟!حتی در افکارش هم نمی توانست لفظ قاتل را به او نسبت دهد…

کوکی دوباره دمای بدن دختر را چک کرد,بی اختیار لبخندی به لب آورد.

:(تبش داره پایین میاد!)

***

به دنبال برانکارد میدوید,حس میکرد آثار حیات از صورت زیبای بیول محو میشوند…

:(لطفا از این جا جلوتر نیاید آقا!)

پشت درب بخش مراقبت های  ویژه گیر افتاده بود...احساس گناه و عذاب وجدان لحظه ایی رهایش نمی کردند...فقط اگر بیشتر مراقبش می بود,فقط اگر…

دلش میخواست چشم هایش را می بست و باور میکرد که همه ی این ها فقط یک کابوس است…

دست هایش را به هم گره زد و سعی کرد به آیاتی از انجیل که مادرش برای جی وو در اوقات بیماری می خواند را به یاد آورد…

:«برای گناهان ما بود كه او مجروح شد و برای شرارت ما بود كه او را زدند. او تنبيه شد تا ما سلامتی كامل داشته باشيم. از زخمهای او ما شفا يافتيم...از اينرو، خاطر جمع هستيم كه هرگاه از خدا چیزی مطابق خواست او بطلبيم، دعای ما را خواهد شنید؛ و اگر يقين داريم كه دعای ما را می‌شنود، می‌توانيم به اين هم اطمينان داشته باشيم كه آنچه از او بخواهيم، به ما عطا خواهد كرد...همچنین به عیسی مسیح و نجات بخش بودن او نیز ایمان داریم که به ما حیات بخشید…»

***

تنها زمانی  رضایت داد دختر را از وان بیرون آورند که مطمئن شد تبش قطع شده.همچنان بیهوش بود...با در آغوش کشیدن دختر تمام لباس هایش خیس شده بودند,دختر با حس سرما آرام لرزید…

:( یه حوله بهم بدید!)

به سمت هه ریم چرخید,

:(لباس هاش رو عوض کن!)

 دست مین چول را گرفت و از اتاق خارج شدند.با دیدن طلوع خورشید متعجب شد,حتما جین او را میکشت!!!!

:(میتونم بیام تو؟!)

:(البته!)

هه ریم لباس به تن دختر کرده بود و رویش پتو کشیده بود.دید که چهره ی دختر غرق در آرامش شده است…

:(من باید برم!شمارمو میزارم,لطفا وقتی به هوش اومد بهم زنگ بزنید!)

شماره اش را روی میز گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد,میخواست برود که چیزی به یاد آورد…

:(راستی هنوز اسمش رو نمیدونم!)

هه ریم با لبخند پاسخ داد؛(رز)

***

:(آقا؟)

چشم هایش را باز کرد,پرستاری بالای سرش دید.سراسیمه بلند شد

:(اتفاقی افتاده؟؟؟اون حالش خوبه؟؟؟)

:(لطفا آروم باشید,برای تشکیل پرونده مشخصات بیمار رو میخواستیم!)

چند بار پلک زد,مشخصات؟!هیچ نمیدانست!فقط نام اش...نه نام خوانوادگی,نه چیزی از خانواده اش میدانست و نه شماره تامین اجتماعی...دقیقا هیچ نمیدانست!

آب دهانش را به سختی قورت داد,حق نداشت به دردسر بیفتد!

:(میتونم با رییس بیمارستان صحبت کنم؟)

***

دوباره پشت در اتاق منتظر بود,محبوبیت اش نجاتش داده بود!دختر رییس بیمارستان فن گروه بی تی اس از آب درآمده بود و شده بود فرشته ی نجات هوسوک!

رئیس به کل قضیه مشخصات را فراموش کرده بود!آن هم با گرفتن چند عکس و امضا برای دخترش!

نفس راحتی کشید…

:(شما همراه بیماری هستید که خودکشی کرده بود؟)

سر تکان داد,:(بله بله,وضعیتش چطوره؟!)

:(شرایط جسمیش پایدار شده,دیگه خطری تهدیدش نمیکنه.فقط از احتمال عفونت میترسیم که آنتی بیوتیک های قوی تجویز کردیم.لطفا هرچه سریع تر این دارو ها رو تهیه کنید.)

هوسوک تعظیم کوتاهی کرد و به راه افتاد که با شنیدن صدای دکتر متوقف شد,

:(براش مقداری از وسایل شخصیش رو بیارید,احتمالا مدت طولانی بستری میمونه…)

با تعجب پرسید:(شما که گفتید حالش خوبه!!!)

:(شرایط جسمیش بله,اما از نظر روحی نه!باید توسط روانپزشکان اینجا معاینه بشه و قطعا مدتی مهمون ما هستن…)

:(شما نمیتونید اونو به زور اینجا نگهش دارید!اون فقط یکم افسرده اس,دیوونه نیست که بخواید حبسش کنید!)

:(بهتره آرامشتون رو حفظ کنید.تشخیص سلامت روحی ایشون با روانپزشکه!به هر حال این قانون بیمارستانه و بدون اجازه کتبی روانپزشک حق مرخص شدن ندارن!)

از تمام قدرتش بهره گرفت تا با مشت به صورت آن مردک احمق نکوبد!باید کاری میکرد,نمیتوانست بگذارد اینجا نگهش دارند!

فکری به سرش زد,با عجله به دنبال شماره ی هیچول گشت,

:(سلام,متاسفم که بدموقع زنگ زدم...هوسوک ام…)

:(هی پسر حالت چطوره؟نگران نباش خواب نبودم,امشب شیفتم!)

:(اوه خوبه!یه موضوع اضطراری پیش اومده,در مورد بیوله.میتونی سریع خودت رو به آدرسی که برات میفرستم برسونی؟)

:(نگو که خودکشی کرده!)

:(از کجا فهمیدی؟!)

:(فقط آدرس و بفرست سریع خودمو میرسونم!)

***

باز هم صدای زنگ آزار دهنده ی تلفنش بلند شد...تصمیم گرفت که این بار جواب دهد.به محض وصل شدن تماس صدای فریادی در گوشش طنین انداز شد

:(جئون جونگ کوک میشه بگی دقیقا کدوم گوری هستی؟!)

:(من...خب برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده بود و باید…)

:(پس سالمی!از دست تو و اون هوسوک بی فکر دیوونه شدم!!!به نفعته تا یک ساعت دیگه خوابگاه باشی!)

بدون این که فرصت کند پاسخ دهد تلفن قطع شده بود!

کلافه رادیو را روشن کرد و به دنبال استیشنی گشت که آهنگ سرحال کننده ایی داشته باشد...تمام فکرش پیش دختر مو قرمز گیر کرده بود!به یاد آورد که حالا نام دختر را میداند...رز!

با قطع شدن صدای آهنگ از افکارش بیرون کشیده شد,

<لطفا به خبری فوری که هم اکنون به دستم رسیده است توجه فرمایید.در ادامه انتشار سراسری ویدئو افشاگری در مورد شرکت مد کینگدام,با یورش پلیس به ساختمان این مجموعه با تعداد زیادی دختر محبوس شده در طبقات مختلف این ساختمان روبرو شدند.دختر ها در وضعیت روحی و جسمی مناسبی قرار نداشتند.شنیده ها حاکی از آن است که آن ها مورد تجاوز گروهی قرار گرفته اند و در خونشان مقادیر زیادی از مواد مخدر وجود داشته است!جسد ۳ مرد در اتاق در بسته ایی کشف شد,هویت این افراد شناسایی شده است,۲ بادیگارد ساده و مدیرعامل مجموعه کینگدام!۲ بادیگارد به ضرب گلوله به قتل رسیده اند,اما مدیرعامل درست به شیوه ی قتل های سریالی پرونده بوسه ی خونین به قتل رسیده است!علت نامگذاری پرنده بدین نام,امضای قاتل بر روی جسد قربانی ها به شکل جای لب هایی سرخ است!>

همیشه از شنیدن اخبار متنفر بود,میلیون ها اطلاعات بی ربط که به صورت دسته بندی نشده به  مغز مخاطب بیچاره تزریق میشدند!خواست کانال رادیو را تغییر دهد که با شنیدن چیزی دستش روی دکمه ها ثابت ماند..,

<با توجه به قطرات خون یافته شده در صحنه ی جرم گروه خونی مظنون احتمالی +A میباشد و جنسیت این فرد زن تشخیص داده شده است,این اولین بار است که در طی چند سال پلیس موفق میشود از هویت این قاتل مرموز اطلاعاتی به دست آورد…>

به شدت پایش را روی ترمز کوبید…

***

:(خواهش میکنم آروم باش!به زودی به هوش میاد و میتونم باهاش صحبت کنم.قول میدم نزارم بستریش کنن!)

:(اما…)

:(بیمار به هوش اومد, میتونید باهاش ملاقات کنید دکتر)

هوسوک از جا جهید و به سمت در رفت,که با دست هایی بر بازویش متوقف شد,

:(فقط دکتر میتونن ملاقاتش کنن!)

هوسوک نفس خشمگینی کشید,هیچول به به سرعت دخالت کرد تا از بروز دعوای احتمالی جلوگیری کند,

:(هوسوک آروم باش!هر چی زودتر باهاش صحبت کنم میتونیم زودتر از اینجا ببریمش!)

این جمله چون آبی که بر اتش بریزند عمل کرد و هوسوک را به صندلی اش باز گرداند.

***

:(چی شد؟؟چرا اینقدر طول کشید؟!)

:(بشین لطفا,باید با هم صحبت کنیم…)

هوسوک به شدت نگران بود…

:(میتونیم مرخصش کنیم یا نه؟!)

:(کار نشد نداره!اما تحت شرایطی میذارم مرخص شه...باید بهم قول بدی!)

:(هرچی که باشه!نمیخوام اینجا بمونه…)

:(تشخیص اولیه من بیماری بای پولار هستش,باید بازم باهاش صحبت کنم اما به احتمال ۸۰% بای پولاره…)

:(اون دیگه چیه؟!)

:(خلاصه میگم,بای پولار یا بیماری دو قطبی...این دسته از بیمار ها دوره های شیدایی(سرخوشی) و افسردگی رو تجربه میکنن.یه فرد عادی هم میتونه یه دوره شاد و سرحال باشه و مدتی افسرده...اما یه تفاوت اساسی بین دو قطبی ها و افراد عادی وجود داره,تغییرات خلقی بیمار ها با شدت چندین برابر افراد عادی  رخ میده...بذار بهت نشون بدم!)

هوسوک هاج و واج مانده بود و بدون حرف به هیچول که روی کاغذ طرح هایی میکشید چشم دوخته بود…

هیچول طرح بالا را برایش کشید,

:(اگه دقت کنی میبینی که چقدر فاصله ی بین قله ها و دره های نمودار قرمز زیاده...این نشون میده که خلق بیمار های بای پولار چقدر سریع تغییر میکنه...یه لحظه شاد و سرخوش هستن و ۵ دقیقه بعد میخوان خودشونو بکشن!)

هوسوک با تعجب سر تکان داد,

:(آره اون یهو میرفت تو خودش…)

:(میخوام خیالت راحت باشه...اون برای خودت و خانوادت هیچ خطری نداره...فقط میتونه تو دوره های افسردگیش به خودش آسیب بزنه...ممکنه پرخاشگر بشه اما بهت اطمینان میدم به کسی آسیب نمیزنه...با همه ی اینا هنوز هم میخوای مرخص بشه؟!)

هوسوک چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید…

:(اون نباید اینجا بمونه...با کمک تو مشکلش رو حل میکنیم...لطفا مرخص اش کن!)

:(باشه حتما!فقط  میمونه قولی که باید به من بدی.با مرخص کردنش تمام مسیولیت اش گردن منه!و من نمیخوام پروانه طبابت ام  باطل بشه!)

:(هرچی بگی قبوله!فقط  بیول رو از این خراب شده بیار بیرون!)

***

کلافه به دنبال کتاب محبوبش می گشت…

:(نامجون خدا لعنتت کنه!چند بار بهت گفتم دست به کمیک های من نزن!)

جین سرش را از آشپزخانه بیرون آورد,:(اینقدر داد نزن خونه نیستش!)

ته کلافه پوفی کشید و با لگد درب اتاق نامجون را گشود.به دنبال کتابش شروع به گشتن اتاق کرد.به کمد که رسید با شدت در را باز کرد.

بین لباس های گلوله شده کف کمد را می گشت که دستش به چیزی خورد,کنجکاو شد و لباس ها را کنار زد با صندوق بزرگی روبرو شد.در صندوق را امتحان کرد,قفل نبود!

با لبخندی شیطانی در صندوق را گشود,

با دیدن وسایل داخل صندوق با تعجب چند بار پلک زد,

:(تو یه شیطانی کیم نامجون!)

با دقت مشغول بررسی وسایل داخل صندوق بود که چشمش به تبلتی صورتی رنگ افتاد, تا به حال تبلت را در دست نامجون ندیده بود!

:(یسسس اینم قفل نداره!!!)

با دیدن عکس بک گراند آب دهانش به گلویش جهید و به سرفه افتاد!

با تعجب به سراغ گالری تبلت رفت,با دیدن هر عکس چشم هایش تا آخرین حد ممکن گرد میشدند....

گالری پر از عکس پاهای دختری نوجوان بود…

:(نمیدونستم فوت فتیش هم هست!!!)

عکس ها را پشت سر هم جلو میزد تا بتواند عکسی که در آن چهره دخترک معلوم باشد را بیابد.

دریغ از یک عکس!!!

با صدای بیپ متوجه پیام جدید شد,بی معطلی بازش کرد.

:(باید dvd هات رو قرض بگیرم!خودم فقط پورن عادی دارم!چیم چیم حتما از اینجور فانتزی ها خوشش خوشش میاد!قلبش مال منه,فقط من!اون ناچاره عاشقم شه!
لبخند محوی زد.فقط تبلت را به صندوق بازگرداند و بقیه وسایل را با خود برد.
:(اینارو به جای کتابم میبرم!)

ادامه دارد...



Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro