part 12
کوکی؛
باید با این جسم بیهوش چیکار میکردم!کاملا گیج شده بودم!من باید به اورژانس زنگ میزدم...اما...آه لعنت!
شماره ایی که دختر گفته بود را گرفت,بعد از ۲ بوق پاسخ دادند,
:(بفرمایید؟)
:(یه دختر مو قرمز اینجاس,زخمی شده و بیهوشه,شماره شما رو بهم داد و گفت که به اورژانس زنگ نزنم!)
نفس پسرک در سینه حبس شد!او زخمی شده بود!!!
:(آقا ماشین دارید؟لطفا با هیچکس تماس نگیرید و مستقیم به این آدرس بیاید!)
کوکی با خود درگیر بود…اگر برای دختر اتفاقی می افتاد چه؟؟او مقصر می شد؟...بار ها خواست به سمت نزدیکترین بیمارستان تغییر مسیر دهد,اما چشم های جدی و نگران دختر را به یاد آورد,قطعا بردن او به بیمارستان خطرناک تر از نبردنش محسوب میشد.می توانست مطمئن باشد قضیه به پلیس مربوط میشود!
پایش را روی پدال گاز فشرد و سعی کرد افکار مزاحمش را نادیده بگیرد…
***
:(آدرس اینجا رو بهش دادی؟؟؟خیلی احمقی!تو جامون رو لو دادی!)
:(توقع داشتی چیکار کنم؟اون زخمی و بیهوش وسط خیابون افتاده بود!)
هه ریم عصبی و نگران عرض اتاق را طی می کرد,یعنی چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟؟
:(برو تو اتاق و بیرون نیا!نمیتونم بذارم برای برادرم اتفاقی بیوفته.
خودت میدونی اگر اوضاع خطرناک شد چطوری باید ازین خراب شده بزنی بیرون!)
:(اما…)
با شنیدن صدای زنگ در حرفش نیمه تمام ماند.
:(برو توی اتاق!)
بدون اعتراض به سمت اتاق رفت.هه ریم نفس عمیقی کشید و در را گشود…
:(اوه!شما...خودتونید؟؟؟باورم نمیشه…)
:(من خودمم!لطفا بگو اینجا یه دکتر هست!اون حالش اصلا خوب نیست!)
هه ریم به خودش آمد و از جلوی در کنار رفت,هنوز هم در شوک دیدن کوکی بود!کوکی,گلدن مکنه ی بی تی اس,با جسم نیمه بیهوش دختر در آغوشش درست مقابلش بودند!
:(مین چول بیا بیرون و راهنماییشون کن!)
:(تو دکتر هستی؟)
هه ریم خنده ی ریزی کرد,
:(البته که نه!)به مین چول اشاره کرد,
:(تا زمانی که دکتر برسه اون کنارتون میمونه.)
بدون حرف دیگری از در خارج شد...کوکی همچنان دختر را در آغوش گرفته بود و مبهوت در میان هال ایستاده بود.
:(واو!خودتییی!!!!)
به سمت کوکی دوید و بازوی چپش را فشار داد…
:(همش عضله اس!میتونم سیکس پک هات رو هم ببینم؟!)
کوکی متعجب چند بار پلک زد,به سر تا پای پسرک نگاه کرد,اندامی ظریف داشت, تاپی توری و دامن کوتاه براقی به تن داشت…
:(میشه بگی تخت کجاست؟!)
(اوخ حتما!اونی رو بذار اونجا.)
کوکی به آرامی جسم نیمه جان دختر را روی تخت قرار داد,بوی نامطبوعی بینی اش را می آزرد,صورتش را جمع کرد.
:(به خاطر بو متاسفم!اون توی شوتینگ زباله بوده…)
چشم های کوکی از تعجب گرد شدند,
:(شوتینگ زباله؟!)
:(چقدر چشمات بانمکن!اوهوم,شوتینگ زباله.حالا کمک کن لباس هاش رو در بیاریم.)
:(لباس هاش؟!!!!برای چی؟!)
:(وایی لطفا چشم هات رو اون شکلی نکن!زیادی با نمکن!)
به چهره ی شوکه ی کوکی نگاه کرد و از خنده ریسه رفت!چند دقیقه طول کشید تا بتواند به طور عادی تنفس کند و حرف بزند.به وضوح جلوی خنده اش را گرفته بود!
:(اون زخمیه,از بین زباله ها رد شده پس لباس هاش آلوده شدن!ما که نمیخوایم زخمش عفونت کنه!زود باش کمکم کن!)
به سمت چکمه ی دختر رفت و زیپ بلند آن را باز کرد,کوکی چند لحظه دیگر معطل کرد و سپس تصمیمش را گرفت,به سراغ چکمه ی دیگر دختر رفت.
به آرامی شلوار را از پایش خارج کردند,سعی میکرد به پاهای کشیده ی دختر دست نزند…
تمرکزش را به خارج کردن تاپ تنگ دختر داده بود,اما ناخودآگاه نگاهش روی پاهای سفید و خوش تراشش سر میخورد...شورت لامبادای قرمز رنگ دختر هم هیچ کمکی به پرت کردن حواسش نمیکرد!
دانه های درشت عرق از پشت گردنش تا اواسط ستون فقراتش سر میخوردند,حس میکرد گر گرفته است!کت اش در آورد و به کناری انداخت.
:(صبر کن بذار یه قیچی بیارم,لباسش به زخم چسبیده!)
با کمک هم لباس را بریدند و از تنش خارج کردند.
:(اینو روی زخمش فشار بده,خونریزی رو کم میکنه.)
پارچه ی سفیدی را به طرف کوکی انداخت و خودش به سرعت از اتاق خارج شد.
کوکی سعی کرد پارچه را با قدرتی متعادل به زخم فشار دهد.از زیر پارچه هم می توانست دنده های ظریفش را حس کند,ضربان قلب دختر انگشتانش را نوازش می کردند…
پسرک عجیب با ظرفی آب نمایان شد,
:(میخوام خون ها رو از بدنش بشورم و اطراف زخمش و تمیز کنم,همینطوری فشارش بده…)
چند دقیقه بعد در سکوت سپری شد,در حالی مین چول مشغول پانسمان زخم دختر بود و کوکی سعی میکرد از زل زدن به بدن دختر اجتناب کند…بعد از تمیز شدن بدن دختر,کوکی به سرعت ملافه را روی پاهای او کشید!کم کم تحمل آن فضا برایش سخت و سخت تر میشد.
با صدای زنگ و ظاهر شدن دکتر هر دو نفس راحتی کشیدند…
:(بچه برو بیرون!این آقا برای کمک کردن کافیه.)
مرد تلو تلو میخورد,مست به نظر می آمد.لب هایش بنفش رنگ بود و چشم هایش به خون نشسته بودند.
کوکی با خود فکر می کرد که این مرد اصلا صلاحیت طبابت دارد؟
چشمش به پارچه ی زیر دستش افتاد,پارچه تماما سرخ رنگ شده بود!
از افکار بیهوده اش دست کشید,:(چیکار باید بکنم؟!)
:(فعلا فقط زخمش رو فشار بده!)
از کیفش سرمی بیرون آورد و سعی کرد رگ دختر را پیدا کند.
:(خیلی خون از دست داده!نمیتونم رگ اش رو پیدا کنم!)
کوکی با وحشت به دکتر خیره شده بود.
:(هی پسر,گروه خونیت چیه؟)
:(آم -A...چطور مگه؟)
:(عالیه!دراز بکش تا برای این دختر چموش ۱ واحد خون ازت بگیرم!)
:(مگه گروه خونیش رو میدونید؟)
:(به جای پر حرفی فقط دراز بکش!اون +A و میتونه از تو خون بگیره!فقط امیدوارم بیماری خونی خاصی نداشته باشی...وقتی برای تلف کردن نمونده!)
کوکی بدون حرف دیگری مطیعانه روی تخت دراز کشید…
***
:(هرکاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم!باید تا صبح صبر کنیم,اگر تب اش قطع نشد,حتما باید ببریدش بیمارستان!وگرنه عفونت به قلبش میرسه)
گلوله ی خونین در زیر نور چراغ میدرخشید..
بالای سر دختر ایستاده بود,چقدر صورت مظلومی داشت...بر خلاف آن ضربه ای که دیشب به میان پایش زده بود و استایل خشنش چقدر تنها و بی پناه به نظر می آمد!
دستمال را با آب خنک خیس کرد و بر روی پیشانی اش گذاشت…
***
صدای ناله گوش هایش را پر کرده بود...با صدای فریاد از خواب پرید!
:(بوگوم!)
هنوز بیهوش بود اما اسمی را فریاد می کشید...صورتش از عرق خیس بود و موهای مرطوبش به شقیقه هایش چسبیده بودند...دستش را روی پیشانی دختر گذاشت و ثانیه ایی بعد با وحشت عقب کشید!
به بیرون از اتاق دوید,
:(زود باشید یخ بیارید!داره تو تب میسوزه!!!)
به دنبال حمام گشت,شیر آب سرد را تا انتها باز کرد,
:(پس این یخ لعنتی چی شد؟!!)
مین چول و هه ریم سراسیمه به سمت حمام دویدند و قالب های یخ را به سمت وان کج کردند.
دختر همچنان ناله میکرد و فریاد میزد,کوکی بدن نیمه برهنه اش را در آغوش کشید و به آرامی او را داخل وان پر از یخ گذاشت…
با دست آب را به سمت بدن دختر میپاشید,
:(به اون دکتر احمق زنگ بزنید!حالش هیچ خوب نیست!)
آن دو به سرعت از اتاق خارج شدند.صدای زنگ تلفنش بیش از پیش اعصابش را بهم میریخت,میدانست هیونگ هایش نگرانش هستند...برای چک کردن دمای بدن دختر خم شد.
ناگهان چشم گشود!:(بوگوم دیگه تنهام نذار!)و لب های سردش را روی لب های کوکی کوبید!!!
***
جی هوپ؛
از صبح سرش درد میکرد,از مستی دیشب هیچ چیز به یاد نمی آورد!وقتی افتضاحش را از زبان جین شنیده بود سردردش دو چندان شده بود!
آنقدر از اتفاقات رخ داده خجالت زده بود که حتی یادش رفت با کوکی به خاطر ریختن سوجو در نوشابه اش دعوا کند!
حال چطور باید با بیول رو به رو میشد!
نفس عمیقی کشید,باید از او عذر خواهی میکرد!فکر کرد بهتر است زنگ بزند,هنوز نمی توانست با او رو به رو شود…
۱۶ میس کال از مادرش داشت!وحشت زده شد,نکند برای بیول اتفاقی افتاده باشد؟؟؟؟
:(اوه خدای من کجایی پسرم؟!)
(سلام مامان!حال بیول خوبه؟؟چیزی شده؟؟؟)
:(البته که حالش خوبه,حمومه.برای چی میپرسی عزیزم؟)
:(۱۶ تا تماس ازتون داشتم!)
:(اون به خاطر مهمونی دیشب بود!خواهرت دلتنگت بود و جلوی مهمانش خیلی زشت شد...البته بیول گفت که تمرینت تا دیر وقت طول میکشه…)
جی هوپ برای لحظه ایی سکوت کرد,در دل به هوش بیول آفرین گفت که او را از مخمصه نجات داده بود!
:(درسته تمرینات مون خیلی فشرده شدن!الان میام خونه,سر راه برای جی وو هم کیک مورد علاقشو میخرم.حتما از دلش در میارم!)
:(پس منتظرتیم عزیزم!)
پس از تماس پسرش به یاد آورد یک ساعتی میشود که بیول در حمام است,نگران شد…
:(بیول؟دخترم؟…)
هیچ صدایی از داخل حمام شنیده نمی شد...باز هم در زد
:(دخترم نگرانت شدم,میشه جواب بدی؟)
باز هم سکوت!
دستپاچه شد,دستگیره ی در را فشار داد.قفل نبود!
با دیدن منظره ی رو به رویش خون در رگ هایش منجمد شد!
بیول غرق خون بی حرکت در وان افتاده بود!!!
ادامه دارد...
(ستاره های دنباله دار عزیزم سلام🌠!مهربونا تعداد صفحات این پارت به خاطر اتفاقات زیادی که توی این قسمت رخ دادن,کمتر بود!پس نگران نباشید,قسمت بعد بازم یه پارت طولانی داریم!دوستتون دارم💗)
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro