Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 11

:(اوه اونی بالاخره اومدی!)

دختر بی صدا از کنارش گذشت و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد...در پس راهرو از نظر پنهان شد.

:(پس مرغ و آبجو چی شد؟!قرار بود جشن بگیریم!)

:(صداتو بیار پایین مین چول!انگار حالش خوب نیست...)

صورت پسرک در هم رفت و دوباره پشت سیستمش برگشت.

دخترک نگران به سمت دیگر خانه سرک کشید اما با شنیدن صدای پاشنه ی کفش به عقب جهید.

:(بگیر،برید خوش بگذرونید،نگران ساعت برگشت هم نباشید...)

هه ریم با تردید به دسته ی اسکناس روبه رویش زل زد،دختر بار دیگر بی حوصله اسکناس را رو به روی صورتش تکان داد،اما قبل از آنکه بتواند حرکتی کند مین چول با یک پرش پول را از دستش قاپید!

:(اونی تو معرکه ایی!!!)

دست خواهرش را گرفت و او را کشان کشان به سمت در برد،حتی فرصت نداد خداحافظی کنند،صدایش کم کم محو شد...

:(میتونیم بریم شهربازی!کلاب!یوهو این پول خیلی زیاده...)

لبخند کوچکی زد،انگار شور و نشاط این خواهر و برادر معصوم می توانست برای اندکی به قلب تاریک اش روشنی بخشد...

بعد از برخورد با آن پسر حس میکرد نفس اش در سینه حبس شده است...انگار دستی آهنین قلبش را در هم می فشرد،با دیدن آن چشم ها سد خاطراتش شکسته شده بودند...

فکر میکرد بعد از اینهمه سال به خوبی توانسته خاطراتش را سرکوب کند،اما لعنت به آن چشم ها!آن چشم های نگران...

بطری هاکوشو 12 ساله اش(برند ویسکی ژاپنی)را به دست گرفت و خودش را روی صندلی ننویی محبوبش رها کرد.

انگار زیر بار تک تک آن خاطره ها کمرش خم شده بود...

سیگار مارلبروی قرمزی آتش زد و از پنجره به بیرون خیره شد...آهنگی که بوگوم مهربانش به او هدیه کرده بود را یافت...با پلی شدن آهنگ قطره اشکی روی گونه اش سر خورد...

(Once Upon a December)

Dancing bears
خرس های رقصان
Painted wings
بال های رنگی
Things I almost remember
همه آن چیزی است که به یاد می آورم
And a song someone sings
و کسی دارد آوازی می خواند
Once upon a December
یکی از روزهای ماه دسامبر
Someone holds me safe and warm
کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفته است
Horses prance through a silver storm
اسب ها در این طوفان برفی جست و خیز می کنند
Figures dancing gracefully
عکس ها و نقش ها به زیبایی حرکت می کنند
Across my memory
همه اینها را به یاد می آورم
Someone holds me safe and warm
کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفته است
Horses prance through a silver storm
اسب ها در این طوفان برفی جست و خیز می کنند
Figures dancing gracefully
عکس ها و نقش ها به زیبایی حرکت می کنند
Across my memory
همه اینها را به یاد می آورم
Far away
یک جای خیلی دور
Long ago
خیلی وقت پیش
Glowing dim as an ember
سوسوی نوری درخشان
Things my heart used to know
همه اینها را با تمام وجود می دانستم
Things it yearns to remember
و همیشه آرزو داشتم که به یاد بیاورم
And a song someone sings
و کسی دارد آوازی می خواند
Once upon a December
یکی از روزهای ماه دسامبر

[فایل صوتی آهنگ ضمیمه شده]

***

کوکی؛

بعد از چند دقیقه تحمل اون درد وحشتناک,با حبس کردن نفسم بالاخره تونستم از زمین بلند بشم.هنوز توی شوک بودم!درسته تعقیب کردن یه دختر اون هم این موقع شب اصلا کار درستی نیست,اما نه در حدی که به یه لگد تمییز درست وسط پاهام ختم بشه!واقعا هیچ درکی از اتفاقی که رخ داده بود نداشتم...هر چقدر درد کمرنگ تر میشد,تصویر بی نظیر اون دختر تو ذهنم واضح تر میشد...به کیسه ی خرید نگاه کردم؛مرغ سوخاری تند و آب جو!لبخند راهش رو به سمت لب هام باز کرد..,با برداشتن کیسه دوباره بوی تمشک در فضا پیچید,باید پیداش میکردم...حتما باید میدیدمش!

به ساعتم نگاه کردم,عقربه های شبرنگ در تاریکی میدرخشیدند,ساعت از ۱ نیمه شب گذشته بود!باید برمیگشتم!به سمت خوابگاه چرخیدم و شروع به دویدن کردم,مشکلی با غرغر های جین هیونگ مشکلی نداشتم,بعد از اون دیدار خون تازه ای در رگهام جریان پیدا کرده بود.انگار با دویدن هیجان خاص رو بیشتر و بیشتر تجربه میکردم...

وقتی به خوابگاه رسیدم سکوت و تاریکی همه جا رو در بر گرفته بود.از معدود لحظاتی بود که میتونستم تنها بنوشم و با خودم خلوت کنم,و چقدر برای درک اون همه زیبایی به سکوت و در خلسه فرو رفتن احتیاج داشتم...

***

:(به نظرت خوابیده؟؟؟)

:(هیش اگه خوابیده باشه هم با اون صدات داری بیدارش میکنی!جدا که احمقی)

:(بالاخره برگشتید!)

سر جای خود میخکوب شدند,صدا از دل تاریکی خارج شده بود.

:(هه ریم,مین چول!آماده باشید,فردا انجامش میدیم!یادتون باشه اولین اشتباهمون تبدیل به آخرین اشتباهمون میشه.)

***

در تمام روز مکنه ی همیشه پر جنب و جوش ساکت بود,همه متعجب شده بودند!چه اتفاقی افتاده بود که کوکی اینطور در خود فرو رفته و گوشه گیر شده بود؟

اما در طرف دیگر ذهن کوک دچار آشوب بود...تمام وجودش تمنای دیدار دوباره آن دختر مرموز را داشت...اصلا این میل و کشش عجیبی که از دیشب در وجودش جوانه زده بود را درک نمی کرد!در تمام طول تمرین ربات وار می رقصید و مدام فکر میکرد کجا می تواند دنبال دختر بگردد!این حس گمگشتگی برای خودش هم عجیب و دیوانه وار بود!باید پیدایش می کرد,باید!

***

:(من حاضرم!)

مین چول به سر تا پایش نگاه کرد,از دیدن آن لباس ها خشمی بی سابقه را تجربه کرد!

:(اونی مطمئنی این لباس ها مزاحم فرار کردنت نمیشن؟!مخصوصا اون چکمه ها...)

دختر متوجه تعصب پسر کوچکتر شد,با لبخند گفت,

:(اینا ابزار کارم هستن!احتیاجی به نگرانی نیست!)

مین چول قانع نشده بود اما سر تکان داد و به سمت سیستمش بازگشت.دختر دستکش های چرمی بلندش که تا آرنج هایش میرسید را پوشید,کلاه گیس مشکی مدل مصری اش را بر سر گذاشت و به سمت صفحه مانیتور خم شد,

:(دوربین ها؟)

:(آماده ان!)

:(فایل؟)

:(آماده پخش همزمان در تمام کانال های تلویزیونی)

ابزار ارتباطی کوچک که درست به رنگ پوستش طراحی شده بود را داخل گوشش جاسازی کرد.از اتاق خارج شد,

:(صدام واضحه؟)

:(عالیه,صدای منو میشنوی؟)

:(اونقدر شفاف که انگار دقیقا کنارم ایستادی!)

به سمت خواهر و برادر نگران برگشت,

:(هه ریم,اگر کوچکترین اتفاقی برام افتاد سریعا اینجا رو ترک میکنید!پاسپورت های جدیدتون آماده شدن.پول کافی توی گاو صندوق هست و یک حساب مشترک در بانک بین المللی سوئیس براتون باز کردم!بیاین این یکی رو هم انجام بدیم!)

هه ریم قطره اشک کوچکی را از گوشه ی چشمش پاک کرد و دختر را محکم در آغوش کشید,مین چول به سمتش احترام نظامی گذاشت و با انگشتانش علامت پیروزی را لبخند زنان نشانش داد...

***

کوکی به محض اتمام تمرین مثل فشنگ از جا جهید و هنگام خارج شدن از در به سمت هیونگ هایش فریاد کشید,

:(یه کاری دارم,منتظرم نباشید دیر برمیگردم!)

به ماشین اجاره ایی خیره شد,عالی بود,هیوندای مدل قدیمی ایی که جلب توجه نمیکرد!

***

از در پشتی وارد خانه ی قدیمی و درب داغان شد,از پنجره ی راهرو به خیابان سرک کشید,دقیقا همان لحظه لیموزین مشکی مقابل خانه متوقف شد.

به حالتی سراسیمه از درب خانه خارج شد و قبل از این که راننده در ماشین را برایش باز کند به داخل ماشین پرید و با لحن خجلی گفت,

:(لطفا سریع تر حرکت کنید!نمیخوام کسی با این سر و وضع ببینتم!)

با شرم سرش را به زیر انداخت...

***

کوکی؛

کیسه خرید با مرغ تند و آبجو,احتمالا باید همین اطراف زندگی کنه!معمولا نوشیدنی رو از جایی میگیرن که تا خونه گرم نشه...مرغ ها هم که داغ بودن,اونم پیاده بود,پس قطعا خونه اش باید همین اطراف باشه,چون هیچکس دلش نمیخواد مرغی که از دهن افتاده رو بخوره!

ساعت از نیمه شب گذشته بود,مطمئنا هیچ دختری تو اون ساعت دور از خونه اش تو خیابون ها پرسه نمیزنه!

با لبخند حاکی از احساس غرور نسبت به استدلال های هوشمندانه اش سر تکان داد و از اولین خروجی به سمت خوابگاه راند.

***

در تمام طول مسیر نگاه خیره ی راننده بر روی بدنش را حس میکرد...سعی کرد قیافه ی مضطربی به خود بگیرد...مسیر طولانی ایی تا قسمت های ثروتمند نشین شهر در پیش داشتند,جایی که شرکت مد و لباس کینگدام در آنجا قرار داشت.

آتش دیرینه ی انتقام در وجودش زبانه میکشید...باز هم یک عوضی دیگر,کسی که روح و جسم دختران جوان را بازیچه ی امیال حیوانی خودش قرار می داد...نه نمی توانست شکست بخورد!باید تک تک این موجودات رذل را از سطح این کشور پاک میکرد!باید انتقام دختران نابود شده را میگرفت!

***

کوکی تا شعاع چند کیلومتری از خوابگاه فاصله گرفت,قصد داشت تمام خیابان ها و کوچه های فرعی و اصلی منتهی به آن سوپر را به دنبال الهه اش بگردد!حس غریبی به او میگفت که با تاریک شدن هوا سر و کله ی دختر جوان پیدا میشود...

***

به ساختمان اصلی شرکت کینگدام رسیدند,اما همان طور که حدس میزد راننده دور زد و وارد پارکینگ ساختمان کوچک پشتی شد.

این ساختمان با نمای آجری طوری طراحی شده بود که کمترین توجه را جلب کند و کسی چه میدانست پشت این دیوار ها چه جنایت های نابخشودنی رخ می دادند...

بجز ماموری که همراهی اش می کرد ۵ مرد دیگر را در مسیر دید,ساختمان خلوت بود,هیچ کس از جانب آن دختر نحیف و ترسیده احساس خطر نمی کرد...و این دقیقا همان برگ برنده ی او بود!

از گوشه ی چشم دید که مامور او را دید میزند و لب هایش را با زبان خیس میکند,حتی چندبار دستش به سمت شلوارش رفت و نامحسوس آلتش را لمس کرد!

نفس عمیقی کشید تا خشمش را کنترل کند.می توانست همینجا کار آن موجود رقت انگیز را تمام کند!اما ماموریت اش بزرگتر از ذبح کردن یک مرد زود انزال سطح پایین بود!

:(از این طرف)

دختر را به سمت اتاق هدایت کرد و در را پشت سرش بست.صدای قفل شدن در را شنید,اما طوری رفتار کرد که انگار اصلا متوجه نشده است.

چشمش به مرد آنسوی اتاق افتاد,همان رئیس بزرگ!مرد چاق و کوتاه قامت,با شکم برآمده و سری طاس.دکمه جلویی کت اش به سختی بسته شده بود.

دختر تا کمر خم شد,

:(ممنون که منو پذیرفتید قربان!تا ابد مدیون شما هستم!)

وانمود کرد که اشک گوشه ی چشمانش را پاک میکند.مرد نیشخندی زد که باعث شد دندان های زردش نمایان شوند.

:(میبینم لباس هایی که بهت داده بودیم رو پوشیدی دختر خوب!)

به سمت دختر حرکت کرد و دستانش را روی بازوان او قرار داد.رعشه ایی بر اندام دختر افتاد اما نه از ترس,بلکه از روی نفرت!

:(حالا!)

صدای فریاد دختر بلند شد!بدنش قفل شده بود و عضلاتش میلرزیدند,سوزش وحشتناکی در سرتاسر بدنش احساس می کرد...

بدون هیچ اراده ایی در آغوش مرد افتاد,مورد اصابت شوک الکتریکی قرار گرفته بود!

دید که دو بادیگارد ورزیده از مخفیگاه اشان خارج شدن و بدنش را به روی کاناپه منتقل کردند.

شوکه شده بود اما مغلوب نه!به یاد تمریناتش افتاد,شوک هایی با ولتاژ های بسیار بالاتر از این را تجربه کرده بود.

توصیه های مربی اش در گوشش طنین انداز شد؛

:(تا حد ممکن بی حرکت بمون!تو این حالت هر حرکت کوچیکی میتونه تمام انرژیت رو از بین ببره!فقط روی تنفس ات تمرکز کن

نباید بذاری قدرت تمرکز ات تحلیل بره!طوری وانمود کن که کاملا مغلوب شدی و هیچ کنترلی بر بدنت نداری!)

:(هروئین رو آماده کن!حواست باشه مثل سری پیش اونقدری نباشه که بفرستیش اون دنیا!این یکی خیلی ارزشمنده!)

دستش را بین سینه های دختر کشید,

:(این پوست بی نقص شیری رنگ...تتوی بین سینه هاش!این لعنتی میتونه هزاران وون سود برام داشته باشه!)

هر سه مرد قهقهه زدند...

:(هی رییس یه هفته است دختر جدید واسمون نفرستادی!این میتونه جایزه خوبی برای پسرا باشه!)

زبانش را بین سینه های دختر کشید و دستش را به زیر تاپ دختر لغزاند.

:(فقط تزریق و انجام بدید و گورتونو گم کنید!این جنسی نیست که بخوام دست هر کسی بدمش!فقط خودم ترتیبشو میدم اگه بخوام اونو دست شما وحشیا بسپارم دیگه چیزی برای عکسبرداری باقی نمیمونه!)

احساس میکرد کم کم کنترل اعضای بدنش را باز می یابد,این را از حس کردن زبان آن مردک بر روی پوستش فهمیده بود.

همچنان وانمود میکرد که بی حال است و درکی از اتفاقات اطرافش ندارد.منتظر موقعیت مناسب برای وارد عمل شدن بود.

اسلحه های کمری دو مرد را دیده بود و مطمئن بود هر دویشان در مبارزه ماهر هستند,اما رئیس احمق شان آنقدر چاق و کند بود که نخواهد نگرانش باشد.

تمام توجهش معطوف به سرنگ در حال آماده شدن بود,نمی توانست اجازه دهد محتویات سرنگ وارد رگ هایش شود,هرگز اجازه نمیداد این اتفاق برای بار دوم رخ دهد!!!

اما نگرانی دیگری ذهنش را مشغول کرده بود,سعی میکرد لمس های شهوانی آن دو مرد را نادیده بگیرد و به نقش بازی کردن تا زمان مناسب ادامه دهد.

اما بعد از اصابت شوک الکتریکی هیچ صدایی از مین چول و هه ریم نشنیده بود!با شنیدن صدای فریادش مطمئنا آن ها باید نگرانش می شدند و صدایش می کردند,اما از آن لحظه فقط سکوت رادیویی برقرار شده بود!

حدس میزد امواج مغناطیسی عملکرد وسیله ارتباطی شان را مختل کرده باشد.

باید آرامش اش را را حفظ میکرد,حالا تنها بود,باید خودش همه چیز را حل میکرد.

در آن سو هه ریم با نگرانی عرض اتاق را طی می کرد,از شدت نگرانی حتی نمی توانست درست نفس بکشد!

:(10 دقیقه است که هیچ خبری ازش نیست!فقط یه فریاد و دیگه هیچی!!!حتما براش اتفاقی افتاده...)

:(آروم باش دفعه اولش که نیست!باید منتظر علامتش بمونیم.)

:(اگه آسیب دیده باشه چی؟؟؟همین الان اون فایل و بفرست!)

:(اما اون بهمون گفت که صبر کنیم!اگه به قول تو آسیب دیده باشه و فایل رو بفرستم نمیتونه فرار کنه و دستگیر میشه! )

:( یادت رفته اون حالا فقط یه دختر بی گناهه که گیر اون باند کثیف افتاده,حتی اگر نتونه به موقع فرار کنه هم پلیس هرگز بهش شک نمیکنه!اون ویدیو لعنتی رو بفرست و با خبرگزاری ها تماس بگیر!)

مین چول سری تکان داد و با سرعت مشغول هک کردن سیستم مرکزی شبکه های رسمی تلویزیون شد,در کمتر از ۳ دقیقه بعد تمام شبکه های تلویزیونی به طور همزمان ویدیوی افشاگری در مورد اعمال مخفی شرکت مد و لباس کینگدام را پخش میکردند, تصویر کوچکی در پایین صفحه نمایشگر تلویزیون به طور زنده گزارش لحظه به لحظه از مقابل ساختمان کوچک با نمای آجری را پخش میکرد.

نورافکن ها به سمت ساختمان آجری روشن شدند.

:(لعنت چه خبر شده؟؟؟؟اون خبرنگارا بیرون چه غلطی میکنن؟!)

با شنیدن صدای آژیر پلیس تمام توجه هر سه مرد به سمت پنجره معطوف شد,دختر از فرصت پیش آمده استفاده کرد و به سمت مرد سرنگ به دست یورش برد!با شنیدن صدای فریاد,بادیگارد دوم به خودش آمد و اسلحه اش را به سمت دختر شلیک کرد!اما او سریعتر بود مرد را سپر خودش کرد.تیر به شانه ی مرد اصابت کرد و روی زمین افتاد.

:(چیکار میکنید احمقا!بگیریدش باید سریع تر از اینجا خارج بشیم!)

صدای آژیر لحظه به لحظه بلندتر میشد,

:(از داخل ساختمان صدای شلیک شنیده شد!منتظر ورود پلیس هستیم!پشت در های این ساختمان چه راز کثیفی پنهان شده؟!)

خبرنگار ها در حال گزارش زنده اتفاقات بودند.

دختر مهلت نداد که مرد دوباره اسلحه را به سمتش شلیک کند,با یک جهش بلند به او رسید و با لگدی که به ساق پایش زد او را غافلگیر کرد!

با یک ضربه کاردک ای سریع و محکم به مچ مرد اسلحه از دستش رها شد,تفنگ را قاپید و به پشت گردن مرد ضربه زد.

جسم بیهوشش بر زمین افتاد...

:(حتی فکرشو هم نکن!)

دست رییس در چند سانتیمتری زنگ خطر ثابت ماند,سردی لوله ی کلت شقیقه هایش را میسوزاند...

:(راه بیوفت تپه گوشت بی مصرف!در گاوصندوق و باز کن!)

دست های مرد میلرزید,از میان صدای بوق صفحه کلید گاو صندوق توجهش به صدای کلیک جلب شد,به سرعت چرخید,همزمان صدای دو شلیک شنیده شد...

گلوله ای روی پیشانی بادیگارد جا خوش کرده بود,دختر سوزش کشنده ای را در دنده هایش حس کرد,برای لحظه ای نفسش را حبس کرد و به دست خونی اش نگاه کرد...تیر خورده بود!

باید سریع عمل می کرد و تا قبل از ورود پلیس و از پا در آمدن به خاطر خونریزی از آنجا خارج میشد!

بارانی بلندش را به سمت مرد انداخت,

:(پول ها رو بریز روی اون!کت ات رو هم در بیار!)

وقتی که رییس مشغول خالی کردن پول های داخل گاوصندوق بود,با استفاده از آستین های کت روی دنده هایش را بست تا از شدت خونریزی بکاهد.درد غیرقابل تحمل بود...

صبر کرد تا تمام پول های گاوصندوق خالی شوند,مرد را به سمت دیوار هول داد و بین بدن خودش و دیوار اسیر کرد.ماشه ی اسلحه را کشید و روی شقیقه اش فشرد...آن خوک احمق داشت گریه میکرد!

:(خواهش میکنم منو نکش!هر چی بخوای بهت میدم!به خاطر خدا!!!)

دختر لبخند زد,اسلحه را کمی کنار کشید.برق امیدواری در چشمان مرد درخشید

:(پس تو به خدا اعتقاد داری...اما من نه!خودم عدالت رو برقرار میکنم!)

از ساق چکمه اش سنجاق سر سنتی تیز و بلند ژاپنی اش را بیرون کشید,همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد...

:(روز مجازات فرا رسیده!)

سنجاق سر را درست در بیضه هایش فرو کرد!فریاد مرد در گلو خفه شد...به خر خر کردن افتاده بود...خود را کنار کشید و بدن مرد بی درنگ بر زمین افتاد...حوضچه ی خون در اطراف پایین تنه ی مرد در حال گسترش بود...

با خونسردی اسلحه را به کناری انداخت.

دردش لحظه به لحظه بیشتر میشد,به سمت پول ها رفت و بند های بارانی اش را کشید.بارانی به شکل کیسه ی کوچکی با بندی برای انداختن به روی شانه هایش در آمد.

به سمت مرد رفت به سختی به سمتش خم شد,لب هایش را چون مهر بر لب های نیمه باز مرد کوبید.بدون نیم نگاهی از کنار جسد گذشت,کارش در اینجا به اتمام رسیده بود.

صندلی را به زیر دریچه ی تهویه هوا برد,به سختی خود را بالا کشید و وارد درچه شد,درب دریچه را پشت سرش بست.صدای ضربه زدن به در را میشنید.آهسته و پیوسته در طول کانال تهویه میخزید.حالا که ارتباطش با مین چول قطع شده بود,خودش باید راه خروج را پیدا میکرد...باید به دردش غلبه میکرد و نقشه ی سیستم تهویه را در ذهنش مرور می کرد...با خودش تکرار کرد که میتواند,از پسش بر میاید!او که با درد بیگانه نبود!

به دوراهی رسید,نقشه سیستم تهویه را در ذهنش مرور کرد.با اطمینان به سمت چپ پیچید,کمتر از ۳متر بعد باید به یک دریچه می رسید.

از دریچه خارج شد و به سمت مدخل شوتینگ زباله رفت.صدای درگیری و شلیک نیروهای پلیس و ماموران امنیتی ساختمان از همه طرف به گوش میرسید...باید عجله میکرد!

نفسش را حبس کرد و به داخل لوله ی شوتینگ زباله خزید,با هر حرکت زخمش به طور وحشتناکی میسوخت...انگار شش سمت چپش آتش گرفته باشد...پس از طی مسافت کوتاهی از درون لوله به داخل سطل زباله بزرگی افتاد.

از شر کلاه گیس و دستکش هایش راحت شد.کت خونی بیش از حد جلب توجه میکرد پس آن را هم به کناری انداخت.

با استفاده از لبه های سطل زباله خود را اندکی بالا کشید تا اطراف را چک کند,هیچ خبری نبود.

به سختی از سطل زباله خارج شد و خود را به موتوری رساند که از قبل در پشت سطل زیر چندین کیسه زباله پنهان شده بود.

***

دو ساعتی میشد که وجب به وجب منطقه را به دنبال ردی از دختر گشته بود...کلافه و عصبی بود...میخواست به سمت خوابگاه برگردد که صدای بلندی توجهش را جلب کرد.

از آینه ی ماشین دید که موتوری به زمین افتاده و دختری زیر آن گیر افتاده است!

ماشین را رها کرد و به سمت دختر دوید,با کمی تلاش موتور را کنار زد و بدن نیمه جان دختر را بیرون کشید,

:(حالتون خوبه؟اوه خدای من!!!)

الهه ی مرموزش را یافته بود!با بدنی خونین و زخمی درست در میان بازوانش بود!

:(تو خونریزی داری!باید به اورژانس زنگ بزنم!!!)

با ته مانده توانش فریاد کشید:(نه!!)

یقه ی لباس کوک را چنگ زد؛

:(فقط.... با این شماره... تماس... بگیر...476...318...99)

و از هوش رفت!

ادامه دارد...

#############
ستاره های دنباله دار من🌠,سلام!❣️
دوست دارم یکم باهاتون صحبت کنم...
مهم ترین چیز برای هر نویسنده ایی اینه که بدونه بقیه هم برای نوشته هاش,که برای خودش مثل بچه هاش هستن,ارزش قائل اند.
هرچی تعداد نظرات بیشتر باشه,نویسنده هم انرژی مضاعف ایی میگیره و پارت ها رو طولانی تر و هیجان انگیز تر میکنه!!
سطح ستاره های دنباله دار من خیلی از تهدید کردن بالاتره,پس لطفا اگر داستان خودتون رو میخونید و دوستش دارید من رو از نظراتتون محروم نکنید!حتما به نظرتون توجه میکنم و قدردان لطفتون هستم♡
داستان وارد فصل تازه ایی شده!منتظر هیجان باشید!پر حرفیم رو ببخشید و لطفا به حمایت کردنم ادامه بدید ستاره های دنباله دار من🌠🐾



Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro