Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 10

هنوز هم میلرزیدم...احساس کردم ماشین خیلی آروم تر از مسیر رفت حرکت میکنه...نوای پیانو دوباره در ماشین طنین انداخته بود… همچنان چشم هام رو بسته بودم…

:(بیول بیداری؟)

با چشم هاش که به من نگاه میکردند مواجه شدم.ماشین توقف کرده بود.

:(پیاده شو دختر!)

جای خلوتی بود...چندین نیمکت چوبی در اطراف پراکنده بودن وشاخه ی درختان  زیر وزن برف خم شده بودن.به نیمکت اشاره کرد :(همینجا منتظر بمون تا برگردم.)

و با لبخند دور شد. باد خنکی  گونه هام رو نوازش میداد ...سکوت اون منطقه بی نظیر بود… چند لحظه بعد با سینی پیداش شد...لیوان هایی کاغذی که بخار بر فراز آن ها میرقصید… لیوان رو به سمتم دراز کرد و ظرفی کیک رو روبه روم قرار داد.

:(اینو بنوش!نوشیدنی زنجبیلیه!واسه سرما عالیه!خیلیم انرژی بخشه!) به لیوان توی دستاش نگاه کردم.میشد گفت برای لحظه ایی صورتش به سردی برف اطراف بود و حالا از این نوشیدنی زنجبیلی هم گرم تر به نظر میرسید!

لیوان رو گرفتم.با هر جرعه احساس میکردم سرما از روح و جسمم رخت برمیبنده… :(ممنونم!)

***

خانم جانگ برای بار شانزدهم با گوشی پسرش تماس گرفت.بهش یاداوری کرده بود که امشب خواهرش برمیگردد و ازش خواسته بود برای شام خودش را به خانه برساند.ولی هیچ جوابی در کار نبود!

سوران یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بودو با ریتم ثابتی پاهایش را تکان میداد...جدا عصبی شده بود!یک ساعت و 40 دقیقه برای آرایش کردن و آماده شدن وقت صرف کرده بود و حالا هیچ خبری از آن پسر نبود!!!

دست هایش را مشت کرده بود  و به خانم جانگ چشم دوخته بود که مدام در آشپزخانه راه میرفت پشت سرهم با پسرش تماس میگرفت.

جی وو بیخیال گوشه ای نشسته بود مشغول چک کردن صفحه ی شخصی و آپ کردن عکس های مسافرتش بود.

سوران در آن لباس تنگ و بدن نما به سختی نفس میکشید.

سرما کم کم به او غلبه میکرد...به هر حال تاوان پوشیدن همچون لباس بازی در زمستان قطعا سرما خوردن بود!

عطسه ای کرد که باعث شد خانم جانگ توجهش جلب شود :(میخوای یه ژاکت بهت بدم عزیزم؟)

:(متچکرم!همین طوری راحتم.)

نتوانست به خوبی عصبانیت نهفته در صدایش را پنهان کند.

چشم های خانم جانگ از شدت تعجب گرد شدند،

اما لحظه ای بعد صورتش حالت شرمنده ای پیدا کرد

:(واقعا متاسفم!احتمالا کاری براش پیش اومده!برنامه ی کاریه آیدل ها خیلی شلوغه و…)

:(البته.متوجهم.)

و لبخند کشیده ای زد.لبخندی که اصلا بویی از صداقت نبرده بود… با خودش فکر کرد:

[تا میتونی فرار کن!هر کاری کنی آخرش برای منی!من!سوران وانگ!!!تا حالا به هرچی که خواستم رسیدم!تو هم از این قاعده مستثنی نیستی!] نیشخندی زد و سعی کرد خودش را گرم کند...

***

کوکی:

جدا فضای خوابگاه کلافه کننده شده!جیمین که همراه ته به بیمارستان رفتن تا وضعیت شونه ی ته رو بررسی کنن…

یونگی هم که با اون دختر رفت.جین بالا سر جیهوپ مونده و مراقبشه.نامجون هم به استدیو رفته.

هرکس یه کاری برای انجام دادن داره بجز من!

کلافگیم دلیل دیگه ایی هم داره.جین هیونگ باهام بحث کرد.

سرزنشم کرد که من میدونم که جیهوپ سریع مست میشه واسه چی اونقدر سوجو توی لیوان نوشابه اش ریختم؟

اما مگه من میدونستم که عکسبرداری داریم؟

درسته که من مکنه ام اما دلیل نمیشه همه عصبانیتشون رو سر من خالی کنن که!!!!-_- حتی وقتی خواستم با ته و جیمین به بیمارستان برم ته به سردی بهم گفت که به خوابگاه برگردم!

واقعا حوصله ام سر رفته!!!

کاری برای انجام دادن نیست.پس سویشرت طوسیم رو برمیدارم.کلاهش رو روی سرم میکشم و از خوابگاه بیرون میزنم.

ماسک رو فراموش نمیکنم.حتی توی این ساعت شب هم هنوز نگاه های کنجکاو زیادن...سوز سردی که در حال وزیدنه و آسمون سرخ خبر از بارش برف میده.

بی هدف راه میرم...مقصد خاصی رو دنبال نمیکنم...من هم میتونستم با نامجون هیونگ برم به استدیو و روی آهنگ جدیدی که داشتم به انگلیسی کاور میکردم کار کنم،اما جدا نمیخواستم با اون موجود عصبانی تنها بمونم!

بعد از رفتن یونگی هیونگ،نامجون و مسئول اون مجله ی کوفتی برای نیمساعت تموم باهم بحث کرده بودند!

قرارداد برای 25 عکس بود،اما درنهایت برای اینکه مسئول مجله برامون مشکلی درست نکنه نامجون هیونگ مجبورشد قول 40 تا عکس رو بهش بده و همین مسئله جدا عصبیش کرده بود.چون هممون باید  از تایم استراحتمون میزدیم و دوباره برای عکس بردای میرفتیم -_- فروشگاه بزرگی رو به روم دیدم.شاید یکم آبجو و چیپس میتونست دوباره سرحالم بیاره!

سوپر بزرگ و خیلی خلوت بود.سبد دستی برداشتم و به سمت قفسه خوراکی ها هجوم بردم.

من گفته بودم آبجو و چیپس؟؟؟پس شیر موز عزیزم چی میشد؟؟؟؟با دیدن پک های بزرگ شیر موز که 50% تخفیف خورده بودن تقریبا به سمتشون پرواز کردم!بلافاصله چهار تا کارتن و برداشتم و میخواستم کارتن پنجم رو بردارم که یهو یادم افتاد پیاده اومدم!لعنت بهششش-_- حالا چطوری باید این مسیر طولانی رو با 5 تا کارتن برمیگشتم؟؟؟

اگر میتونستم برگردم و ماشین بردارم حتما این کارو میکردم!اما مطمئن بودم  اگه بخوام تنهایی با ماشین بیرون برم جین هیونگ حتما کلمو میکنه!

با لب و لوچه ی آویزون کارتن ها رو سرجاشون برگردوندم.حتما فردا باید با جیمین یه سری به اینجا میزدمو این نازنینا رو به خونه میبردم *-*

با نامیدی سمت قفسه های دیگه رفتم تا ببینم چی پیدا میکنم.

هرچی دم دستم اومد برداشتم و روی پیشخون ریختم.صندوقدار مشغول حساب کردن وسایل نفر قبلی من بود.

دختر شکل و شمایل عجیبی داشت...یک طرف موهاش رو با تیغ زده بود و طرف دیگه که تا شونه اش میرسید  به رنگ خون بود!

سمت چپ صورتش به سمت من قرار داشت.

و لعنت!اون بی نقص بود!انحنای بینیش...لب های کوچک و حجیم...پوست برفی… درست شبیه یه الهه توی سوپرمارکت بود!

صبر کن ببینم!من داشتم اونو دید میزدم؟؟؟من؟ تا به حال همچین اتفاقی واسم نیوفتاده بود!!!

اما...اما نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم…!

درون قسمت داخلی گوش چپش تتویی از یک گل وحشی به چشم میخورد،با یه نگین قرمز که درست در مرکز گل کاشته شده بود.

اونقدر نگاهش کردم تا از در خارج شد.

:(آقاا؟؟؟)

با ضربه صندوق دار روی پیشخون به خودم اومدم.سریع حساب کردم و از مغازه خارج شدم.اطراف رو نگاه کردم.میخواستم پیداش کنم.

و دیدمش.در روشنایی کم رمق چراغ های خیابان پیدا کردن دختری سرتا پا مشکی پوش کار  چندان ساده ایی نبود.اما موهای قرمزش از چند متری جاش و لو میدادن… به سمتش حرکت کردم، داشت به سمت خلاف جهت خوابگاه ما حرکت میکرد.

در فاصله ی چند متری تعقیبش میکردم...از خوابگاه دور و دور تر میشم...نمیفهمیدم چرا اما چیزی در این دختر وجود داشت که من رو به سمت خودش میکشید…

دودی در مقابلش چرخید...داشت سیگار میکشید...محو نحوه ی راه رفتنش شده بودم...جوری قدم برمیداشت که انگار کفش هاش سنگ فرش خیابون رو لمس نمیکردن!صدای قدم هاش اصلا قابل شنیدن نبود!برعکس صدای قدم های من که زمخت و بلند بود و پاهای بزرگم مدام به سنگ فرش ها کوبیده میشدن و صدا های بلندی تولید میکردن.

حس کردم زیادی بهش نزدیک شدم...نمیخواستم بفهمه تعقیبش میکنم!خودم که میدونم یه عوضی نبودم که بخواد شب ها دنبال دخترا راه بیوفته!اما انگار مسخ شده بودم...فقط به دنبالش کشیده میشدم…!

خیابان رو به بالا شیب داشت و بعد دوباره پایین میومد.برای لحظه ایی اون تو سر پایینی بود و من تو سربالایی.

دوست نداشتم حتی برای لحظه ایی چشم هام از دیدن اون الهه محروم بشن!پس سرعت قدم هام رو بیش تر کردم تا اون شیب رو پشت سر بذارم.

لعنتی!!!اون کجا غیبش زده بود؟؟؟امکان نداشت تو این مدت زمان کوتاه جایی رفته باشه!حتی صدای زنگ یا بسته شدن درب خونه ایی رو هم نشنیده بودم.

:(آاااخخخ…)

در کسری از ثانیه دستم  پیچیده شد وبه پشت سرم کشیده شد و محکم به دیوار سیمانی کوچه کوبیده شدم!

هنوز در حال تحلیل موقعیت بودم که دستی زیر چونه ام قرار گرفت و به سیب آدمم فشار وارد کرد!

الهه ی مرموز با اون جثه ی نحیف کاملا منو اسیر کرده بود!حتی نمیتونستم یه اینچ تکون بخورم!

با هر حرکتم دستم رو که به پشت سرم پیچیونده بود بیش تر فشار میداد و حس میکردم الانه که دستم از جا در بره!

و دستی که محکم روی سیب آدمم قرار گرفته بود باعث میشد تا هر لحظه بیش تر احساس خفگی بهم دست بده!

نمیتونستم درک کنم دختری که به زور تا شونه هام میرسید و اندام ترکه ایی داشت چطور میتونست اون همه مهارت مبارزه داشته باشه؟؟؟

اون یه پسر ورزشکار رو به دیوار قفل کرده بود!!!!

روی نوک پاهاش ایستاد.به سمتم خم شد...لب هاش چند سانتیمتر ناچیز با لبام فاصله داشتن… :(دلت بازی میخواد خرگوش کوچولو؟؟؟بازی شبونه،آره؟؟؟) نفسش بوی الکل میداد...و..تمشک؟؟؟!

نگاهم رو به چشم هاش دادم...و اون ها بنفش بودند با رگه های خاکستری!لنز زیبایی که اون رو بیش از پیش فرا زمینی کرده بود!درست به شکل یه الهه… ساعدش رو بیش تر به گلوم فشار داد :(همتون مثل همید!یه مشت آشغال!)

صداش خش دار شده بود...نمیتونستم بفهمم از عصبانیته یا بغض کرده!

:(یه بوسه ی خیس  چطوره؟ها؟همینو میخوای دیگه!چیزی که میخوای و میگیری و باید تاوانشو هم بدی!)

چشم هاش رو بست و بیش تر رو به جلو خم شد… نمیتونستم بفهمم داره چه اتفاقی میوفته!

نفس داغش رو روی لب هام حس میکردم که ناگهان چشم هاش رو باز کرد.

به صورتم خیره نگاه کرد و دست هاش شل شدند… :(بوگوم...بو...گ..وم…)

چشم هاش گشاد شده بودند….لب هاش میلرزیدند…

دیگه کاملا دست هاش از بدنم جدا شده بودن...معلوم بود در حالت طبیعی نیست...نگرانش شده بودم...دست هام رو اطراف بازو هاش قرار دادم

:(هی حالت خو…)

با درد شدیدی که که در پایین تنم پیچید حرفم نصفه کاره باقی موند!

دست هام از روی بازوهاش سر خوردند و روی زمین افتادم… از درد به خودم میپیچیدم…

به سمتم خم شد مستقیم توی چشم هام خیره شد

:(دیگه شب ها تنهایی تو کوچه ها نگرد خرگوش کوچولو! واست خطرناکه!) از شدت درد قطره ایی اشک از گوشه ی چشمم به پایین سرخورد… نگاهش روی اون قطره اشک قفل شد…

کیسه ی کنار پاش رو برداشت و روبه روی صورتم قرار داد.چند ضربه ی ملایم به شونه ام زد

:(فقط تکون نخور.تا چند دقیقه دیگه خوب میشی...اینا برای جبران اتفاقیه که افتاد…)

و بدون کلمه ی دیگه ایی من رو تنها در حالی که از درد روی زمین افتاده بودم در تاریکی کوچه تنها گذاشت…

***.

:(به خانم جانگ سلام برسون) هوا  دیگه کاملا تاریک شده بود.برف به آرومی میبارید و سکوت اطرافمون رو فرا گرفته بود… :(آ...به خاطر امروز ممنونم!) لبخند گرمی تحویلم داد.

:(فقط یه فنجون از هات چاکلت های مخصوص خانم جانگ بخور و همه  ی اتفاقای امروز رو فراموش کن.)

میدونستم منظورش جیهوپه…

:(به نظر من هیچ اتفاقی نیوفتاده که بخوام فراموشش کنم!) و متقابلا بهش لبخند زدم.

توی چشم هام خیره موند



Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro