Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

22

هوسوک
بیول بهت زده سر جایش میخکوب شده بود، با چشم هایی کاملا باز...
انگار تمام جهان متوقف شده باشد... نمیتوانست هیچ عکس العملی نشان دهد. حتی خیس شدن گونه‌هایش را هم احساس نکرد! حرکت لب‌های هوسوک بیش از پیش مغزش را در گردابی پایان ناپذیر درگیر میکرد.
هوسوک به آرامی عقب کشید. با تعجب به اشک هایش خیره شد : (چرا گریه میکنی؟!)
بیول همچنان در دنیای دیگری بود، جسمش همانجا حضور داشت اما روحش در طوفانی عظیم گیر افتاده بود. هوسوک با دست هایش صورت یخ زده‌ی دختر را قاب گرفت و با انگشتش رد اشک  ها را پاک کرد
: (نمیخوام الان جواب بدی! من جدی هستم، از هفته ها قبل از ملاقاتمون کنار اون پل من خوابت رو میدیدم... تو فرشته‌ی بی گناه کابوس هام بودی! نمیدونم دقیقا از کی و کجا شروع شد، اما حالا مطمئنم که میخوام کنارم باشی... بی وقفه، بدون هیچ مانعی... میدونم کسی تو قلبت نیس! میخوام قلبتو بهم بدی و بذاری ازت محافظت کنم! میخوام اون خوشحالی که همیشه ازش محروم بودی رو بهت هدیه بدم! میشه باهام بیای سر قرار؟!)
بیول نه دیگر اشک ریخت و نه هیچ حرکتی از خود نشان داد. بدون هیچ کلامی به سمت خانه رفت...
:( بهت پیام میدم، مراقب خودت باش. تا هر وقت که بخوای منتظر جوابت میمونم!)
تا بسته شدن کامل درب خانه صبر کرد، با خود لبخند زد. حس میکرد خورشید درخشان‌تر از همیشه میتابد! عجب صبح دل‌انگیزی بود! حالا انگار تمام نگرانی اش برای دوست دختر قلابی  و مکان احتمالی برادرش، به مکانی خیلی دور از ذهنش هول داده شده بودند...
***
جیمین
با صدای ضربه های محکمی که به در برخورد می کرد از جا پرید
: (زود باش ته! وقت نداریم!)
با اوقات تلخی زودتر موهایش را شست و از حمام بیرون آمد. میخواست صبحانه‌ی مفصلی با او بخورد و صبح شیرینشان را با آرامش در کنار هم آغاز کنند. اما حالا فقط جیمین عصبی رو به‌ رویش بود که بدون آن که متوجه حضورش شده باشد بی قرار و با قدم های تند طول و عرض اتاق را طی میکرد.
:( هی موچی چت شده؟!)
جیمین به سرعت به سمتش بازگشت،اما چشمانش گرد شدند و فریاد نصفه و نیمه ای زد.
:( آه احمق خودتو بپو‌شون!)  و رویش را برگرداند.
صورتش قرمز شده بود. تهیونگ که گمان می‌کرد این عکس‌العملش به خاطر شرم است لبخند خبیثانه‌ای زد و تصمیم گرفت اذیتش کند.
:( اوه عزیزم ما دیروز خیلی بیشتر از دید زدن همدیگه جلو رفتیم! پس این چیزی نیس که بخاطرش سرخ شی!)
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که از پشت جیمین را بغل کرد. جیمین حس میکرد لحظه به لحظه دمای بدنش بالاتر میرود. نمیدانست بخاطر نازک بودن شلوارش هست یا تهیونگ واقعا تحریک شده بود چون کاملا می‌توانست فشار آلت تهیونگ را روی خط باسنش حس کند. سعی کرد با فشار دست‌های تهیونگ را کنار بزند، اما نتوانست... باید بر خود مسلط میشد
:( ولم کن ته! ما باید بریم!)
اما هیچ تغییری در وضعیت ته به وجود نیامد! در عوض سرش را خم کرد و روی شانه‌ی جیمین گذاشت. لب‌هایش به آرامی گردنش را لمس میکردند. قلقلکش آمده بود! حس میکرد صورتش کاملا به رنگ صورتی درآمده است! به خودش یادآوری کرد که همه‌ی این‌ها فقط بخاطر خشم است، نه هیچ چیز دیگر! نفس عمیقی کشید.
:( ۸۰ تا تماس از دست رفته داشتم، اتفاق بدی افتاده... باید برگردیم!)
دست‌های ته از روی شانه‌هایش به پایین سر خوردند...
در تمام طول مسیر هر دو ساکت بودند. جیمین هندزفری گذاشته بود تا از مکالمه ی احتمالی فرار کند. اما آنقدر فکرش درگیر بود که فراموش کرده بود آهنگی پلی کند! هر دو ویدئو را دیده بودند و تنها کاری که از دستشان بر‌می‌آمد برگشتن با سرعت هر چه تمام تر به سمت خوابگاه بود! جیمین دلش میخواست که توانایی خارق‌العاده‌ای همچون نامرئی شدن داشت. زیر نگاه تیز تهیونگ داشت ذوب میشد. از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد اما سنگینی نگاه ته چیزی نبود که بتواند از آن چشم پوشی کند! تهیونگ دست چپش را گرفت، عضلات بدنش منقبض شدند... انگار هیچ لمسی از جانب او نمی‌خواست! چیزی از درونش جوشید و تا گلویش بالا آمد. میدانست چیزی نخورده که بخواهد بالا بیاورد، روحش بود که می‌خواست بیرون بیاید...
***

کوک
لباس ها برایش تنگ بودند، اما به هر حال از برهنگی بهتر بود. به در ضربه ای خورد.
:( هی حالت خوبه؟)
از اتاق بیرون آمد :( کاملاً سرحالم!)
رز بسته ای قرص و یک لیوان آب سمتش گرفت. کوکی با حالت سوالی نگاهش کرد
:( اینو هر ٣ ساعت میخوری! و به محض اینکه تونستی میری تا یه دکتر معاینت کنه!)
کوک قرص را گرفت و محتوای لیوان را یک نفس سر کشید.
:( برات تاکسی خبر میکنم. باید زودتر بری!)
کوک سر تکان داد. حتما برادرهایش به شدت نگران شده بودند.
رز ترجیح داد چیزی در رابطه با فیلم نگوید. هنوز حال پسر کاملاً خوب نشده بود.اما این موجب نمیشد تا با او خداحافظی نکند! بهتر بود دیگر هرگز با همدیگر رو‌به‌رو نشوند...
:( وقتی از این در بیرون رفتی همه چیز رو فراموش میکنی! تو هرگز با من ملاقات نداشتی. این برات بهتره. خوب زندگی کن و از دردسر دور بمون!)
کوک به اطراف نگاه کرد و چشمش به یک ماژیک افتاد، آن را برداشت.
:( میشه با هم دست بدیم؟)
رز چشم‌هایش را چرخاند. به وضوح میدید که کوک همچنان تحت تاثیر مواد است. دستش را به طرف او گرفت که با کشیده شدنش شوکه شد. کوک به سرعت چیزی کف دستش نوشت و آن را رها کرد. وقتی به دستش نگاه کرد چشمش به شماره تلفنی افتاد که سریع و بی دقت روی پوست دستش جا خوش کرده بود. این پسر اصلا در سر مغز داشت؟ همین الان به او گفته بود که ارتباطشان در همین جا به پایان می‌رسد! اما قبل از اینکه بتواند عکس‌العملی نشان دهد، کوک خم شد و گونه‌اش را بوسید!
:( تو خفاش سیاه نجات منی! خب میدونم اصلش فرشته اس اما تو سیاه میپوشی و فرشته‌هاذجون آدمای دیگه رو...)
نگذاشت حرف هایش تمام شود و او را به بیرون هل داد.
کوک از پشت در فریاد کشید :( بهم زنگ بزن!)
:( فقط گورتو گم کن و سالم به خونه برس!) در را بهم کوفت.
چشم هایش را بست و خطاب به مین‌چول گفت :( مطمئن شو به خونه میرسه... به هه‌ریم بگو میتونید به اینجا برگردید)
***

به نزدیکی خوابگاه رسیده بود که با دیدن جمعیتی که در پایین ساختمان تجمع کرده بودند، ماتش برد! قسمت هوشیار ذهنش التماس میکرد تا برگردند! باید با برادرانش تماس میگرفت، چه اتفاقی افتاده بود؟!
:( آقا میشه از تلفنتون استفاده کنم؟)
*
پسر ها در خانه‌ی امنی که پی دی نیم برایشان آماده کرده بود منتظر آمدن کوکی بودند. خبر قرار گذاشتن هوسوک منتشر شده بود و حالا ذهن‌هایشان آشفته‌تر از آن بود که بخواهند با هم صحبت کنند. با صدای زنگ در از جا پریدند. یونگی سراسیمه در را گشود. او از همه بیشتر نگران مکنه‌ی شیرین بود!اما با دیدن فرد پشت در بدون هیچ حرفی سر جایش بازگشت.
هوسوک با لبخندی به پهنای صورتش اتاق را از نظر گذراند.
جین با عصبانیت به او خیره شد.
:( فکر نمیکنم اتفاق خوبی افتاده باشه که تو اینقدر خوشحالی! کوکی داره میاد و از هیچ چیز خبر نداره! معلوم نیس چه بلایی سرش اومده!)
هوسوک سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند. اما هر چه تلاش میکرد نمیتوانست شادی عمیق قلبی‌اش را نادیده بگیرد. میدید که عصبانیت جین لحظه به لحظه بیشتر میشود اما کاری از دستش بر نمی‌آمد!

قبل از اینکه اوضاع پیچیده تر شود دوباره صدای زنگ در بلند شد. این‌بار جین به سمت در یورش برد. با دیدن کوکی که می‌خندید کنترلش را از دست داد و سیلی محکمی به او زد!
:( خیلی احمقی!)و خود را در آغوش کوک انداخت. کوکی بهت زده یک دستش را روی جای سیلی صورتش گرفته بود و دست دیگر را به دور بدن جین حلقه کرد. پیراهنش خیس شده بود!
:( هیونگ گریه کردی؟!)

***

بیول بهت زده بود..حتی به خانم آوجیان سلام نکرد! آنقدر همه چیز سریع رخ داده بود که مغزش قابلیت پردازش وقایع را از دست داده بود. به لب‌هایش دست کشید، این اولین بوسه اش بود.. هوسوک گفته بود که به او علاقه دارد، اما چطور ممکن بود؟!
هوسوک خیلی بی نقص و دست نیافتنی بنظر می‌آمد... از آن گذشته او تمام مدت به بیول بی محلی کرده بود و حالا او را می‌بوسید! ذهن خسته و بیمار دختر از درک وقایع عاجز شده بود... در آیینه به خودش خیره شد، چشم‌هایش قرمز شده و پف کرده بودند. نگاهش به لبانش کشیده شد، به ناگاه حس کرد تصویر مقابل حالش را بهم میزند. به لیف اسفنجی چنگ زد و ظرف مایع شوینده را روی آن کج کرد. لیف رل خیس کرد و با خشونت به روی لب‌هایش کشید.. حرکات مداوم رفت و برگشتی... طعم شوینده وارد دهانش می‌شد، اما اهمیتی نمیداد... آنچنان محکم لیف را گرفته بود که نوک انگشتانش به سفیدی میزد و مفصل‌هایش دردناک شده بودند. آنقدر ادامه داد تا بوی تهوع آور خون وادارش کرد که دولا شود و عوق بزند. تنها اندکی مایع زرد رنگ روی سینک ریخت... گلویش به شدت میسوخت... کف از روی چانه‌اش روان بود و لباسهایش را آلوده ساخته بود. لب زخمیش زق زق میکرد...

بدون شستن خودش از حمام خارج شد. حس میکرد لیاقت بوسیده شدن توسط آن مرد مقدس را ندارد... گویی دادن درد به بدنش می‌توانست ناپاکی و نقص روحش را محو سازد. چشمش به نقاشی ای افتاد که برای تشکر از یونگی کشیده بود. سعی کرده بود موهای درخشان و نرم او را به درستی به تصویر بکشد.
در نقاشی لبخند زیبایش هم مشهود بود. به یاد حرف‌هایش افتاد. اعتماد به نفسی که از او میگرفت... مطمئن بود قهرمان مو آبی به او ترحم نمی‌کند! می توانست صداقت را از تک تک کلمات او بفهمد! گفته بود که او قوی و زیباست... به راستی چنین بود؟! نمیدانست... هر چقدر بیشتر فکر می‌کرد به این نتیجه می‌رسید که چقدر پیشنهاد هوسوک عجیب بوده... شاید میخواست از او سوءاستفاده کند! مگر او تنها و افسرده نبود؟ سرش را تکان داد تا افکار مزخرفش را پس بزند. باید با شوگا مشورت می‌کرد...

***
همگی در اتاق v.i.p بیمارستان جمع شده بودند.جین با هیجان تمام داستان را برای کوک تعریف کرده و او را در بهت و حیرت رها ساخته بود...سعی می کرد مستقیم به صورت هیونگ هایش نگاه نکند.فیلم خجالت آور تر از چیزی بود که تصور می کرد!به تمهیدات پی دی نیم برای حل کردن ماجرا فکر میکرد...واقعا توانایی رویارویی با آرمی ها را نداشت!نمیدانست چطور می تواند فداکاری هوسوک را جبران کند...همه را نگران کرده بود...اما چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد آشکار شدن صورت رز بود...اصلا حس خوبی به این اتفاق نداشت...
دکتر با پوشه ی بزرگی وارد اتاق شد.هفت جفت چشم به او خیره شده بودند،کمی معذب شد.گلویش را صاف کرد؛
:(حال جسمیتون کاملا مساعد!فردی که کنارتون بوده قطعا جونتون رو نجات داده,بدون کار های حیاتی ایی که براتون انجام داده امکان نداشت زنده بمونید!قلبتون مثل ساعت کار میکنه.زخمتون هم به زودی بهبود پیدا میکنه...مقداری دارو برای جلوگیری از عفونت تجویز کردم،لطفا تهیه کنید)
نسخه را به جین سپرد،
:(برای اطمینان از سلامتی کامل ایشون امشب رو میهمان ما هستند!لطفا بذارید بیمار استراحت کنند!)
پسر ها به همراه دکتر در سکوت از اتاق خارج شدند.خیالشان اندکی راحت شده بود...جین دست یونگی را چسبید؛
:(حال بیول چطوره؟!)
:(خوبه،لازم نیست نگران باشی مامان بزرگ!)
ته که توجهش جلب شده بود قبل از اینکه جین فرصت پیدا کند،به سخن آمد؛
:(مگه برای بیول اتفاقی افتاده بود؟!)
جین نگاهش را به زمین دوخت،هنوز هم احساس گناه می کرد...
:(آمم...میدونی بیول به بادوم زمینی حساسیت داشته...و خب...دسر پر از بادوم زمینی بوده!دچار شوک حساسیتی میشه که شوگا سریعا میرسونتش به بیمارستان!اوه خدای من رنگ صورتش به کبودی میزد لب هاش باد کرده بودن و روی گردنش پر از لکه های...)
تهیونگ دیگر گوش نمیداد...تمام حواسش به عکس العمل جیمین بود.از سوی دیگر جیمین نمیتوانست چیزی که با گوش های خود میشنید را باور کند...یعنی هوسوک را سر هیچ و پوچ باخته بود؟!سرش گیج رفت و سکندری خورد...اما تهیونگ به موقع مانع از افتادنش شد...
***
مرد با غرور چندین عکس را روی میز انداخت.بوی گند عرقش کل اتاق را برداشته بود...
:(اینا بهترین عکس هایی هستن که...)
به چرندیات مرد گوش نمیداد...چینی به بینی اش داد و سعی کرد آن بوی تهوع آور را نادیده بگیرد...تمام فکرش روی عکس ها متمرکز شده بود...روی بوسه ی هوسوکش!!!
با نفرت به بیول خیره شو عکس را به مرد مخوف کنار دستش داد‌،
:(از شر این جنده خلاص شید!)
***
تهیونگ تا رسیدن به خانه ی امن صبر کرد.در تمام طول مسیر مراقب جیمین بود و به راحتی متوجه حال بد او شد...
به محض رسیدن او را به داخل اتاقی کشید و در را پشت سرش بست.بدون ملاحظه حال بد جیمین او را به در کوباند و دستانش را به دور گردن نرم پسر حلقه کرد...به چشم هایش خیره شد و با خونسردی کشنده ایی شمرده شمرده زمزمه کرد؛
:(تو دیگه متعلق به من هستی!چشم هایی که دنبال من نگردن حق دیدن ندارن...قلبی که  نخواد برای من بتپه،لیاقت تپش نداره!این جملات رو تو سرت حک کن؛تو حالا متعهد هستی،تو به من متعهد هستی پارک جیمین!مراقب رفتارت باش.)
حصار دستانش را گشود و گردن جیمین آزاد شد.سخت نفس میکشید...انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد،با قدم های آرام اتاق را ترک کرد و جیمین را به حال خود گذاشت...
ادامه دارد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

ستاره های دنباله دار عزیزم❤️بین پیام های اکثریتتون یک نکته مشترک بود,دوست داشتید تعداد صفحات بیشتر باشه.

در واقع این فیک متعلق به شماست!پس حتما بر طبق نظرتون تعداد صفحات رو بیشتر میکنم🎈

فقط لطفا تا پایان امتحاناتم که تا هفته اول تیر ماه ادامه داره بهم فرصت بدید❤️🙏

این پارت رو به سختی به دستتون رسوندم و اونقدر به چشم هام فشار اومده بود که نمیتونستم تایپ کنم و یکی از دوستانم این کار رو برام انجام داد💕

امیدوارم از این پارت لذت ببرید و همچنان حمایتم کنید🦋

ماه آبی شما🔵

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro