Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

21

هوسوک؛

مبهوت سر جای خود ایستاده بود.چند دقیقه طول کشید تا توانست موقعیت را تشخیص دهد!به سمت دفتر دوید و بدون در زدن داخل شد.

:(میشه بهم بگید اینجا دقیقا چه خبره؟!)

بنگ شی هیوک و با چهره ایی خندان به استقبالش آمد،

:(اوه خوب شد اومدی پسرم!بیا اینجا که میخوام تو رو با دوست دخترت آشنا...)

:(میشه فقط بهم بگید چه خبره؟!کوک ناپدید شده و اینجا دارید در مورد دوست دختر من حرف میزنید؟!)

چهره ی مرد جدی شد،اخمی میان ابروانش جا خوش کرد

:(امیدوارم متوجه باشی که وظیفه ی حفاظت از شما با منه!و خوب میدونم باید چیکار کنم.بشین!)

هوسوک که از جدیت مرد جا خورده بود بدون اعتراض کنار دختر ناشناس نشست.

:(از یه تلفن عمومی تماس گرفتن و گفتن حال کوکی خوبه!اون آدم از طرف دختر توی فیلم تماس گرفته بود و گفته که منتظرن وضعیت کوکی ثابت بشه تا بتونه برگرده...

قراره اون فیلم رو انکار کنیم!ادعا میکنیم که اون شخص فقط یه بازیگر بوده که به شکل کوکی گریم شده...)

:(خواهش میکنم،جدا کی این داستان و باور میکنه؟!)

:(اینجاست که تو وارد داستان میشی!با یه خبرگذاری بزرگ به توافق رسیدیم تا خبر قرار گذاشتن تو با این دختر رو پخش کنن.مطمئنا خبر اونقدر بزرگ هست که روی قضیه فیلم سرپوش بذاره!)

زبان هوسوک بند آماده بود!قرار گذاشتن؟!! مرد همچنان ادامه میداد...

:(اگر در مورد فیلم عکس العمل شدیدی نشون بدیم قطعا شک برانگیز میشه...پس فقط یه بیانیه میدیم که قراره شکایت کنیم...و کوکی اونقدر از این اتفاق ناراحت شده که اصلا نمیخواد خودشو نشون بده...هی هوسوک به من گوش میکنی؟!)

:(چرا من؟چرا باید خبر قرار گذاشتن من پخش شه؟خبر قرار گذاشتن آدم به ظاهر سردی مثل شوگا میتونست خیلی جنجال برانگیز تر با...)

:(خبر همین الان هم منتشر شده،حتی تبدیل به ترند یک کره شده!)

هوسوک باور نمیکرد...تازه میخواست به بیول نزدیک شود و حالا یک دوست دختر دروغین داشت!حالا شوگا بیش از پیش به دختر نزدیک میشد...

دوباره زمزمه کرد؛(چرا من؟...)

:(تو قبلا عشق یکطرفه داشتی،بهترن گزینه برای برگشتن به مرکز توجه بودی!این موضوع میتونه محبوبیتت رو خیلی بیشتر کنه!خیالت راحت باشه،یون جو یه حرفه اییه!قرار نیست این رابطه خیلی طولانی بشه...تا نیم ساعت دیگه برای عکسبرداری حاضر باش!)

این را گفت و بدون هیچ کلام دیگری اتاق را ترک کرد.هوسوک به دختر کناری اش نگاه کرد.به نظر می آمد در سال های آخر دبیرستان باشد.رابطه با دختری زیر سن قانونی جدا دیوانگی به حساب می آمد!باید با بنگ شی هیوک صحبت میکرد.

خواست از اتاق خارج شود،اما در قفل بود!

:(یکی این در و باز کنه!)

اما هیچ اتفاقی نیفتاد...چند دقیقه محکم به در کوفت اما همچنان پاسخ اش چیزی به جز سکوت نبود!

:(داری به خودت آسیب میزنی مرد جذاب!)

هوسوک کامل به طرفش برگشت.صدای دختر بزرگتر از سنش بود!

:(این در تا وقتی کارمون انجام نشه باز نمیشه!)

دختر با چشمان وحشی اش به او زل زده بود!

آب دهانش را با استرس قورت داد

:(کارمون؟!)

نرم و آرام به سمتش حرکت کرد.دستش را به سمت لباس هوسوک برد و خواست دکمه های پیراهنش را باز کند که دستان هوسوک متوقفش کردند...

:(هی!تو چند سالته؟!)

:(دوست داری چند سال ام باشه اوپا؟)

با لحن لوس گفت و صورتش را به قفسه سینه کوک مالید

:(پرسیدم چند سالته!)

:(اوه اوپا تو خیلی بداخلاقی!۲۵!حالا راضی شدی؟)

هوسوک با تعجب پلک زد،

:(شوخیت گرفته؟!راستش رو بگو!)

دختر بی حوصله سر تکان داد،به وضوح حالت چهره اش تغییر کرده بود

:(گو یون جو،۲۵ ساله،کارشناسی گریم و کارشناسی ارشد بازیگری خوندم.دانشجوی دکترای هنر های زیبا هستم.از آشناییتون خوشحالم جونگ هوسوک افسانه ایی!)

با حالتی نمایشی تعظیم کرد.

هوسوک با تعجب به گریم هنرمندانه ی دختر نگاه میکرد.اصلا نمی توانست بیشتر از ۱۸ سال سن داشته باشد!

:(باید چیکار کنیم؟!)

:(اونا همه ی کارها رو انجام دادن.چند تا عکس لازم داریم فقط همین...نگران نباش به زودی از زندگیت خارج میشم،اما حضوری کوتاه و دراماتیک میتونه محبوبیتت رو بیشتر کنه!)

به سمت هوسوک خم شد،با شیطنت به چشم هایش خیره شد؛

:(فقط یه کار مهم باقی مونده!)

بی معطلی لب هایش را به گردن هوسوک چسباند و سخت آن را مکید!

هوسوک به قدری جا خورده بود که نتوانست عکس العملی نشان دهد!

در آخر دختر با گاز محکمی از گردنش جدا شد.ناخودآگاه دستش را روی گردنش فشرد.آیینه ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و در دست های هوسوک گذاشت،

:(نقاشیم چطوره اوپا؟!)

هوسوک با وحشت به گردنش که به سرعت به رنگ بنفش در می آمد خیره شده بود!جای گاز هم زخمی شده بود!

یون جو به در ضربه زد،

:(ما آماده اییم!)

***

کوکی:

حالش بهتر شده بود،چشمهایش را بسته بود.دلش میخواست در آرامش بخوابد...خلسه ی شیرینی وجودش را دربر گرفته بود.اسمش صدا زده شد،اما دلش نمیخواست جواب دهد...فقط میخواست با آسودگی بخوابد،در آرامش کامل...

با وحشت از جا پرید!سرما به راحتی از بدن برهنه اش به داخل کشیده میشد!

:(چیکار کردی؟!!)

بدنش خیس شده بود و از موهایش آب میچکید!

رز بیخیال رویش را آن طرف کرد و به سمت اتاق رفت.موقع برگشت حوله را به سمت کوکی انداخت و خودش را روی کاناپه رها کرد،

:(نباید بخوابی،باید هوشیار بمونی!اگه با آب سرد بیدار نشی شاید مجبور شم برم سراغ آتش!)

کوکی با عصبانیت سر تکان داد،

:(جرئت آسیب زدن به بدنمو نداری!)

رز آرام خندید،در صورتش هیچ نشانه ایی از تمسخر نبود...

به سینه ی کوک اشاره کرد,

:(همین الان هم بهت آسیب زدم...)

جهت انگشت رز را دنبال کرد تا به زخم کوچک رسید.باریکه ی خون روی بدنش خشک شده بود...

:(به خرافات اعتقادی ندارم،اما هرکس بهم نزدیک شده کارش به مرگ و نابودی ختم شده...و این یه حقیقته...پس به محض اینکه تونستی برو و دیگه پشت سرتو نگاه نکن...)

لبخند غمگینی زد،خواست از جا بلند شود که با دستان حلقه شده ی کوک به دور مچ اش,متوقف شد.

با حالت سوالی به پسر که هنوز میلرزید خیره شد،

:(میخوام بقیه قصه رو بشنوم...گفتی باید بیدار بمونم،پس باهام حرف بزن!)

***

رو به روی پرده سبز ایستاده بودند و جوری که عکاس دستور میداد رو به دوربین ژست های مختلف میگرفتند...

سناریو این بود که یون جو در باری مست میکند،بر حسب اتفاق هوسوک هم آنجا بوده...پسری قصد داشته به زور با یون جو رابطه داشته باشد،اما هوسوک او را نجات میدهد.

اما یون جو از شدت مستی بیهوش میشود.هوسوک نمی توانست او را به اداره پلیس ببرد و درگیر بازجویی احتمالی شود،و امکان نداشت دختر بی گناه را در خیابان رها کند!

پس تا صبح که او به هوش بیاید در کنارش ماند...

دختر به محض به هوش آمدن او را می شناسد و می گوید هوسوک نجات دهنده اش بوده...می گوید که یک آرمی است و این اتفاق تنها به یک معجزه شباهت دارد!

وقتی هوسوک می پرسد که در بار چه میکرده،پاسخ می دهد بهترین دوستش با دوست پسرش به او خیانت کرده بودند...می خواست فراموش کند...

هوسوک او را به خانه می رساند و به اصرار دختر شماره شخصی اش را به او می دهد.

هوسوک به میان حرف دختر پرید،

:(جدا احمقانه است!جدا فکر میکنید اینو باور میکنن؟!)

یون جو لبخند زد,

:(البته!این رویای هر طرفداریه!آیدلش مثل شوالیه سوار بر اسب سفید به نجاتش بیاد!بعد هم ازش بخواد که تا ابد با هم باقی بمونن!)

به هیچ وجه داش نمیخواست که جزئی از این اتفاقات باشد...همیشه سعی کرده بود تا با آرمی های مهربانش صادق باشد...اما حالا چه؟انگار یک شیاد و متقلب به دنیا آمده بود...به شدت آزرده بود...باید برای بیول توضیح میداد!باید به او اعتراف میکرد،تا قبل از اینکه خیلی دیر شود!

***

کوکی؛

:(باشه،بقیه قصه رو تعریف میکنم...اما یه شرطی داره!)

:(چه شرطی؟!)

:(هیچ سوالی نپرسی!)

کوکی با جدیت سر تکان داد،

:(قبوله!)

رز پنجره ها را گشود و گذاشت باد خنک شبانگاهی به داخل بوزد و تمام بو های نا مطبوع را با خود ببرد...

نور چراغ باعث میشد سردرد بگیرد،پس شمعی روشن کرد و آن را درست در میانشان قرار داد...

:(کجا بودیم؟...آها روز خاکسپاری...مرد چشم بادومی بدون هیچ توضیحی دختر رو به آزمایشگاهی برد.هنوز هم نمیتونست باور کنه بالرین خیانتکار نباشه!دختر بچه به شدت از سرنگ میترسید،پس محکم دست مرد رو گرفت.اما مرد بدون ذره ای احساس ترحم اتاق رو ترک کرد.دختر بچه ترسیده بود و از شدت گریه بی حال شده بود.میخواست اون محیط ترسناک و بی روح رو ترک کنه،اما یه پرستار مثل سایه دنبالش بود و گفته بود فقط وقتی میتونه از اونجا خارج بشه که مرد چشم بادومی دستور بده!رز حتی خرس کهنه اشو هم کنارش نداشت تا بتونه محکم بغلش کنه و کمی آروم بگیره...غذا های بیمارستان بد شکل و بی مزه بودن...حتی یه بار گلوله ای از مو توی سوپش پیدا کرد!دیگه نمیتونست غذا بخوره...هر روز کنار آدم های مریض می گشت و حتی مرگ اون ها رو به چشم میدید...بخش مورد علاقش قسمت کودکان بود...اون ها مهربون بودن و بهش اسباب بازی و‌مداد رنگی میدادن...اما لحظه ایی که جیسون،مهربون ترین بچه اونجا بعد از چندین بار خون بالا آوردن از دنیا رفت،دیگه پاشو تو اون بخش نگذاشت..‌فکر میکرد فراموش شده...

دور از چشم اون پرستار با یه مداد به جای هر روز روی قسمت پایینی دیوار خط میکشید...صبح روز سی و یکم با تکون های دستی بیدار شد.مرد چشم بادومی اونجا بود!با خوشحالی محکم بغلش کرد اما مرد درست مثل دفعه ی قبل دستش رو کنار زد...

:(من پدرت هستم! از امروز اسمت بورام خواهد بود!)

به ساک پارچه ایی کوچکی اشاره کرد و ادامه داد،

:(اون لباس ها رو بپوش و آماده شو.۵ دقیقه وقت داری،حتی با یک دقیقه تاخیر هم تنبیه میشی!)

اون مرد زیادی خشک و بی احساس بود,اما مگه برای دختر کوچولویی که تازه پدرشو پیدا کرده این چیز ها اهمیت داشت؟!

از شروع سفر حس میکرد در سرزمین عجایب پا گذاشته!از هواپیما ترسیده بود و نمیدونست چطور میشه وارد شکم پرنده ی غول پیکر شد و به آسمون رفت؟!

در تمام طول مسیر مرد ساکت بود و روزنامه میخوند...اما رز تونست قطره اشکی که از گونه ی مرد سر خورد رو ببینه...

قطره ی اشک رو پاک کرد و آروم گونه ی مرد رو بوسید...اما مرد همچنان مثل مجسمه خشک و بی حرکت باقی موند...

وقتی به کره رسیدند وارد خونه ایی شد که از شدت زیبایی شبیه قصر بود!اما اونجا فقط یه زندان بود،یه زندان مجلل...)

به اینجای صحبتش که رسید مکث کرد و برای خودش شراب برنج ریخت.

:(نمیتونم بهت تعارف کنم،برات خوب نیست!)

کوکی به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد،:(بقیه اش چی؟)

:(تو خیلی عجولی!بذار از چند سال بگذریم...اتفاقات مهمی رخ ندادن...مرد همیشه در حال کار کردن بود و به ندرت با دختر صحبت میکرد...یه روز مرد چشم بادومی به سفر کاری رفت و دیگه هرگز برنگشت!رز حالا زندان جدیدی به اسم پرورشگاه داشت...همیشه فکر میکرد پدرش ثروتمنده,اما اون حتی یه وون هم برای تنها عضو خانواده اش به ارث نذاشته بود!

تا ۱۸ سالگی توی توی پرورشگاه موند،بدون اینکه چیزی در زندگیش تغییر کنه...اما سال آخر دبیرستان بزرگترین معجزه زندگی اش رخ داد!طبق معمول به خاطر خرده فرمایشات مدیر پرورشگاه معطل شده بود و باز هم اواسط زنگ به مدرسه رسید.اما اون روز یه اتفاق جالب و عجیب رخ داد.یه ماشین آخرین مدل جلوی در مدرسشون پارک کرده بود و صدای جر و بحث میومد.

فقط روی جلد مجله ها از اون مدل ماشین ها دیده بود و حضور اون ماشین توی محله فقیر نشین واقعا عجیب بود!

سرشو بالا برد و دید که تقریبا تمام مدرسه پشت پنجره صف کشیدن و در حال دید زدن اتفاقات هستن.

پسر جوونی با فرم مدرسه مقابل پنجره ماشین ایستاده بود و از شدت عصبانیت رگ های گردنش متورم شده بودن!

:(گفتم دیگه پامو تو اون آشغالدونی نمیذارم!!!واقعا من چه فرقی با بچه ی خدمتکارمون دارم؟!خون من رنگین تره؟

اوه نه الان یادم افتاد!تنها تفاوتمون اینه که مادر اون یه زن شریفه و مادر من دستاش به لجن آلوده اس!)

سیلی محکمی به پسر زده شد.حالا میتونستم اون زن موقر کوتاه قد و ببینم.با دستی پر از انگشتر به پسر پسر سیلی زده بود،رد انگشتر ها روی صورتش خودنمایی می کردند...

:(لیاقتت زندگی کردن کنار همین موش هاست!چطوره همین جا زندگی کنی؟!کارت اعتباریت رو بده!)

پسر بدون لحظه ایی مکث کارت رو از پنجره ی باز ماشین به داخل پرتاب کرد.کت گرون قیمتش رو روی زمین انداخت و و به اون زن پشت کرد.

:(دیگه به اون خونه بر نمیگردم!)

اینو گفت و وارد مدرسه شد...

:(من اومدم!)

مین چول با لبخند کیسه خریدش را نشان داد.

:(برات لباس و دارو آوردم!)نمیتونست نگاهش را از سینه ی برهنه ی کوکی بگیرد!

کوکی که از سنگینی نگاهش دستپاچه شده بود ملحفه را محکم چسبید و کیسه ی لباس ها را از مین چول گرفت.

پسر بعد از اینکه مطمئن شد کوکی رفته رز را به کناری کشید،

:(باید زودتر برش گردونیم...اوضاع اصلا خوب نیست پلیس داره همه جا رو زیر و رو میکنه...ممکنه دردسر بشه!)

رز بی توجه سر تکان داد,

:(قرص و خریدی؟!)

***

با تابش اولین اشعه های طلوع آفتاب چشمهایش را گشود.سنگینی چیزی روی قفسه سینه اش توجهش را جلب کرد,سر بیول بود!

نور از لابلای موهای تیره دختر می تابید و صورتش را نورانی ساخته بود...دانه های شن ایی که میان موهایش اسیر شده بودند زیر نور آفتاب برق می زدند.لب هایش نیمه باز بود و صورتش از هر زمان دیگری بی گناه تر به نظر میرسید.سر بیول هماهنگ با ریتم نفس هایش بالا و پایین میرفت...انگار آرامش در تک تک سلول هایش تزریق شده بود.
مژه های مشکی و بلندش آرام لرزیدند.شوگا به سرعت چشمانش را بست.

بیول گیج و سردرگم بود...با درک ناگهانی وضعیتی که خوابیده بود،از جا پرید!فقط خوشحال بود که شوگا خواب است.

گونه هایش سرخ شده بود و تنفسش سریع تر...شوگا تمام سعی اش را کرد تا لبخند نزند!

بیول خودش را به کنار آب رساند و سعی کرد با پاشیدن آب به صورت گر گرفته اش کمی خود را خنک کند.

شوگا از پشت سر به حرکاتش نگاه میکرد و آرام میخندید.لرزیدن گوشی در جیبش حواسش را پرت کرد.

:(میشه بگی دقیقا کدوم گوری هستی؟!!)

:(سر صبحی چت شده مامان بزرگ؟!)

:(یه دفعه دیگه اون جوری صدام کن تا بقیه عمرت و تو راه دستشویی بگذرونی!)

جین تقریبا جیغ کشید و باعث شد شوگا گوشی را از گوشش فاصله دهد.

:(جین محض رضای خدا الان وقتش نیست!تلفن و بده به من!)

صدای نامجون شنیده شد.

:(یونگی هر جا هستی سریع تر برگرد...اوضاع خوب نیست.کوکی تو دردسر افتاده و از دیروز غیبش زده...چیزای دیگه هم هست...فقط زودتر بیا!)

یونگی با وحشت به تلفن خیره ماند،چه بلایی بر سر برادر کوچکش آمده بود؟!!!

:(باید برگردیم!کوک تو دردسر افتاده!)

بیول به سمتش دوید،

:(معطل من نشو!یه ماشین میگیرم و خودم برمیگردم!)

:(نمیتونم همینجوری ولت کنم!حداقل برات ماشین میگیرم!)

***

بیول آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه نشد کی به خانه رسید.

از دیدن جیهوپ مقابل در به شدت تعجب کرد.به سمتش رفت،

:(اوه سلام اینجا چیکار میکنی؟)

وضعیت هوسوک به شدت بهم ریخته بود...توجهش به زخم و کبودی روی گردنش جلب شد...لب گزید،

:(آم...گردنت...زخمی شدی...چیزی برای بستنش بیارم؟!)

هوسوک بی توجه به حرفهایش جلو رفت و دستان بیول را محکم چسبید!

:(من...من خیلی معطل کردم...متاسفم...باید بهت بگم!لطفا چیزایی که تو اخبار میبینی رو باور نکن...لطفا...من...من‌‌...توی اون یک ماه سعی داشتم با عذاب وجدانم کنار بیام اما فقط گند زدم..)

بیول اصلا متوجه حرف هایش نمیشد!به این فکر کرد که شاید او مست است!اما هیچ بوی الکلی در کار نبود...

:(دیگه کافیه!نمیذارم دوباره از دست بدم!من دوستت دارم!)

نفس عمیقی کشید و لب هایش را به لب های بیول رساند...

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro