20
کوکی؛
با وحشت به او خیره شده بود،هر چه صدایش می کرد هیچ پاسخی نمی شنید!
خونریزی قطع شده بود،اما کوکی همچنان بیهوش به نظر میرسید…
کمک های اولیه را به خوبی از مربی اش فرا گرفته بود.خواست نبضش را بگیرد،اما هیچ حس نکرد!وحشت زده سرش را روی قفسه ی سینه ی کوک گذاشت،اما هیچ صدایی نبود!قفسه ی سینه پسر کاملا بی حرکت مانده بود...
به سرعت او را روی زمین گذاشت،یکی از کوسن های مبل را تکیه گاه سر پسر بیهوش کرد.
باید به سرعت دست به کار میشد!کف دست راستش را پایین جناغ سینه او گذاشت و انگشتان دست چپش را هم در دست دیگرش قلاب کرد.
باد سریع می بود،با هر یک دقیقه تاخیر شانس زندگی پسر درصد کاهش می یافت!
با قدرت دستانش را به پایین فشار میداد،بعد از 30 ضربه تنفسش را چک کرد،هیچ عکس العملی نداشت…
بینی کوک را گرفت و سرش را بالا برد،راه هوایی پسر را مسدود کرد.نفس عمیقی کشید،چانه ی کوکی را پایین آورد و لب هایش را روی لب های او گذاشت…با فشار بازدمش را به درون دهان کوکی دمید.مطمئن شد که قفسه ی سینه اش برای چند لحظه کوتاه بالا بیاید.
ماساژ قلبی را دوباره آغاز کرد،
:(یک،دو،سه،چهار،پنج…)
با هر 30 بار ماساژ یک تنفس دهان به دهان انجام می داد،نمی دانست چقدر گذشته است...قطرات درشت عرق از گردنش به پایین سر میخوردند...شکم کوکی خیس خیس بود!
برای تنفس دهان به دهان بعدی آماده میشد که جریان هوای گرمی از زیر بینی کوک حس کرد,وقتی قفسه سینه اش را چک کرد برق خوشحالی در چشم هایش درخشیدن گرفت!ضربان قلب پسر بازگشته بود!
با خستگی فزاینده ای خود را روی زمین انداخت.نفسش بالا نمی آمد،به صورتش دست کشید؛خیس بود!گریه کرده بود؟!
پلک هایش را روی هم فشار داد و چشمانش را بست.باید درست فکر می کرد،میدانست هنوز خطر رفع نشده است.
شماره ی آن مرد همیشه مست اما مورد اعتماد را از بر بود.
:(دکتر یه مورد اضطراری پیش اومده،فکر میکنم اوردوز با هروئین باشه!زودتر خودتو برسون!)
:(دختر جون من خارج از شهرم،هیچ جوره نمیتونم خودمو برسونم!)
:(یه بار ایست قلبی_تنفسی کرده!احیا رو انجام دادم اما همچنان بیهوشه)
:(باید هوشیار نگهش داری!با آب سرد،نیشگون یا هر چیز دیگه!باید هوشیار باشه که بتونیم مواد و از بدنش خارج کنیم!)
:(باید چیکار کنم؟!)
:(تا قبل از رسیدن دارو باید وضعیتش رو ثابت نگه داریم.ممکنه دوباره ایست قلبی کنه،اما اگه هوشیار بمونه احتمالش خیلی کمه!,تو خونه روغن کرچک هست؟)
:(نه!اصن اینی که میگی چی هست؟!)
:(فراموشش کن!روغن گردو،زیتون...هر روغن خوراکی ایی که داری مهم نیست.بعد از به هوش اومدنش باید مجبورش کنی تا میتونه روغن بخوره!باعث میشه مواد داخل روده اش زودتر خارج بشن،فهمیدی؟)
:(اون تزریق کرده،مواد داخل خونش هستن!)
:(بهش روغن بده!باید قرص مونوکسید کربن فعال هم بگیری تا خون اش رو از مواد پاک کنه...یادت باشه هوشیار موندن خیلی مهمه!اگر بازم ایست قلبی کرد باید نالوکسن بهش تزریق کنی…)
:(من چطور تنهاش بذارم؟!اگه در نبودم بمیره چی؟!)
:(بدون دارو فکر میکنی چند بار میتونی براش احیا انجام بدی؟!)
رز سرش را در میان دست هایش گرفت،باید چه میکرد؟!نمیتوانست تنهایش بگذارد،ممکن بود تا رسیدن دکتر هم خیلی دیر شده باشد…
:(هیچ کار دیگه ایی نمیتونم براش...؟تنفسش قطع شد!)
گوشی را انداخت و به سمت کوکی یورش برد.دوباره ماساژ قلبی را تکرار کرد،آنقدر ادامه داد که تپش ضعیفی را زیر دستانش حس کرد…
دست هایش به شدت درد می کردند و بازوانش میلرزیدند...نفس نفس میزد..
:(اون...بر...گشت…)
:(حداکثر یک بار دیگه بتونی مراحل احیا رو انجام بدی!ببینم هنوزم اون سرنگ های آدرنالین و داری؟!)
سعی کرد فکرش را متمرکز کند،مدت ها بود که دیگر از آن دارو استفاده نمی کرد…
به سختی خود را به اتاق رساند و دنبال کیف پارچه ای سیاه رنگ گشت.
:(پیداش کردم،حالا باید چیکار کنم؟!)
:(این کار خیلی خیلی خطرناکه،اما اگر نتونی احیا رو ادامه بدی بهش نیاز پیدا میکنی!)
:(توضیح بسه فقط بگو باید چیکار کنم!)
:(خیله خب،فقط یکبار میتونی انجامش بدی!و اگر اشتباه کنی اونو به کشتن میدی یا باعث میشی تا آخر عمرش تو راه بیمارستان باشه…)
:(فقط بگو باید چیکار کنم لعنتی!)
:(سمت چپ قفسه سینشو لمس کن،هر جا شدت ضربان قلب بیشتر بود توقف کن و انگشتت رو فشار بده.جای بین دنده ها رو علامت بزن.دستت رو دور سرنگ مشت کن و با تمام قدرت سرنگ رو فرود بیار!همزمان ماده رو تزریق کن.فقط اگر ضربان قلبش برنگشت انجامش بده!)
بدون کلام دیگری گوشی را قطع کرد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد طبق گفته های دکتر عمل کند.ضربان قلبش ضعیف بود،به سختی می توانست آن را حس کند.دستهایش می لرزید,اصلا نمی توانست بفهمد چرا...او که با دستان خودش جان های زیادی را گرفته بود،پس حال الانش برای چه بود؟!
او که با مرگ بیگانه نبود!خود را قانع کرد که فقط حس انسان دوستی اش او را وادار به همدردی کرده است…
بالاخره توانست مکان تقریبی قلبش را پیدا کند.به خودکاری که روی میز افتاده بود چنگ زد و محل تقریبی قلب بین دنده ها را علامت زد.
:(امیدوارم بهش نیاز پیدا نکنیم...طاقت بیار…)
موهای روی پیشانی پسر را کنار زد،دانه های عرق روی پیشانی صاف و بلندش خودنمایی می کردند…
:(آدمای زیادی دوستت دارن...رفتنت میتونه قلب خیلی ها رو بشکنه...باد خوب بشی…)
انگار برای خودش زمزمه میکرد...توجهش به قفسه ی سینه ی کوکی جلب شد،بی حرکت بود!
به سرعت برای احیا دست به کار شد،اما انگار دست هایش توانشان را از دست داده بودند...هرچه توان داشت به کار برد اما ضربان قلب کوک باز نمی گشت!
باید کاری میکرد...احتمال داشت آن ماده باعث مرگ او شود،اما تزریق نکردنش قطعا پسر را به کشتن میداد!
نفس عمیقی کشید و سرنگ را بالا برد،بدون لحظه ای مکث سوزن را به قفسه سینه کوک فرو کرد!تا چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد،چند ثانیه ایی که گویی چند ساعت گذشت...سوزن را بیرون کشید،باریکه ایی از خون روی سینه اش به را افتاد...به ناگاه کوک با صدای بلندی هوا به را داخل ریه هایش کشید و نیم خیز شد؛
(به دنیا خوش اومدی جئون جانگ کوک!)
رز بعد از گفتن این جمله از شدت خستگی روی زمین افتاد…
***
:(بهتره برگردیم خوابگاه،ااونا هم بالاخره پیداشون میشه!)
نامجون سعی کرد با گفتن این جمله نگرانی اش را پنهان کند.
هنوز کامل از جا بلند نشده بود که زنگ گوشی اش بلند شد,
:(سل..)
…….
:(چی؟!!!خدای من!!حتما!حتما!)
بی اختیار دوباره روی مبل نشست.زانوانش سست شده بودند،هضم آن خبر اصلا ساده نبود.
:(جونا چی شده؟!)
جین با نگاه به چهره ی رنگ پریده نامجون پرسید.
:(برید توییتر و چک کنید)
هوسوک و جین با نگرانی به گفته ی نامجون عمل کردند،گوشی از دست هوسوک افتاد و جین جیغ کشید!
:(کوکی الان کجاست؟؟؟)
نامجون به شدت مضطرب بود.
:(کسی نمیدونه،پلیس گوشیش رو تو محل فیلمبرداری پیدا کرده اما اثری از خودش نیست…)
:(پس چرا نشستید؟!باید بریم دنبالش بگردیم شاید نیاز به کمک داشته باشه!)
جین از جا بلند شد و به سمت در رفت،اما با دست های قدرتمند نامجون متوقف شد.با تعجب برگشت،
:(بنگ پی دی نیم گفته نباید از جامون تکون بخوریم!اطراف خوابگاه هم پر از خبرنگاره!فقط باید بقیه بچه ها رو پیدا کنیم….)
هوسوک که تا آن لحظه هنوز در شوک بود،به حرف آمد.
:(اما کوکی چی میشه؟!ما نمیتونیم دست رو دست بذاریم!)
نامجون انگشت شست و اشاره اش را در دو گوشه چشمانش فشار داد و نفس عمیقی کشید،
:(خواهش می کنم احساسی عمل نکن هوسوک!هر اشتباهی میتونه نابودمون کنه!هیترا منتظر یه فرصتن...باید پیدا کردن کوکی رو به پلیسا بسپاریم...تا چند دقیقه دیگه یه ماشین میاد دنبالت.)
:(ماشین؟فقط برای من؟)
:(دستور بنگ پی دی نیمه!)
***
تهیونگ به صورت جیمین خیره شده بود،همچون فرشته ایی غرق در خواب بود.نگذاشته بود لباس بپوشند،میخواست تمام شب را به تماشای بدن تراش خورده ی معشوقش بگذراند.به آرامی موهای جیمین را لمس کرد،نرم بودند...میتوانست بوی شامپوی هلویی اش را حس کند...رایحه اسکراب بدن شکلاتی اش حتی بعد از آن همه عرق کردن هم به قوت خودش باقی مانده بود...با نوک انگشتانش آرام صورتش را لمس میکرد،روحش از آن همه زیبایی غرق لذت شده بود...شصتش را روی لب های معشوقش کشید و فکر کرد که حتی همین حالا هم دلتنگ بوسیدنش شده!
به جلو خم شد و بدون فکر نرم و آرام لب هایش را بوسید،اما جیمین تکان نخورد.لبخند زد،معشوقش به مانند بچه ها بود؛عمیق و شیرین…
دست هایش را به دور پسر خواستنی رو به رویش حلقه کرد و چشمهایش را بست.
جیمین اما در تمام این مدت بیدار بود!موقع بوسه سعی کرده بود تا تکان نخورد و نلرزد…
لحظه به لحظه احساس پشیمانی اش بیشتر میشد...او نمی توانست هوسوک را فراموش کند...اما خوب می دانست که دیگر رهایی از دستان تهیونگ هم امکان پذیر نیست!اشک روی گونه هایش لغزیدند…
***
شوگا:
به آسمان پر از ستاره خیره شده بود.هیچ وقت اینطور با آرامش در کنار دختری دراز نکشیده بود!در حقیقت هرگز حتی دست کسی را هم نگرفته بود…
قبل از معروف شدن چند بار سکس را تجربه کرده بود؛به حساب کنجکاوی و رفع نیاز...اما خیلی زود به این نتیجه رسیده بود که سکس بدون هیچ احساس قوی قلبی فقط روحش را بیمار میکند…
:(به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟!)
از سوالش تعجب کرد،آنقدر غرق در فکر شده بود که کاملا حضور بیول را از یاد برده بود!قبل از جواب دادن اندکی مکث کرد،
:(فکر نمیکنم اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه...به نظرت اون احساس کشش قوی در نگاه اول صرفا به خاطر هورمونها نیست؟)
سرش را پایین آورد تا عکس العمل بیول را ببیند.گونه های دختر سرخ شد و نگاهش را به طرف دیگر دوخت…
:(من...من...خب نمیدونم برای همین پرسیدم...یعنی ممکن نیست آدم در نگاه اول بتونه عاشق نیمه ی گمشده اش بشه؟!)
شوگا آرام خندید،
:(میشه بهم بگی چطور ممکنه آدم بتونه در نگاه اول تشخیص بده طرف مقابلش نیمه ی گم شده اش یا فرشته ی عذابش؟)
دهان بیول باز مانده بود،نمی دانست باید چه جوابی بدهد.شوگا دوباره ادامه داد،
:(میدونی،به نظرم عشق مثل رشد یه گیاه میمونه...اول باید بذر رو تو دل خاک بکاری،مراقب خاک اطرافش باشی تا حشره نداشته باشه...برای یه مدت طولانی بهش آب بدی و صبر داشته باشی،چون ممکنه تا مدت ها جوونه نزنه!حرفم اینه که برای شکل گیری عشق اول از همه زمان لازمه...حتی وقتی جوونه زد باید بیشتر مراقبش باشی...اون یه گیاه کم جون و ضعیفه که ممکنه با یه باد تند نابود بشه!تابش مستقیم خورشید میسوزونتش...باید هر روز به گیاهت آب بدی،مدت مناسبی زیر تابش نور ملایم نور خورشید بذاریش...به خاکش مواد تقویتی اضافه کنی…
اینا درست مثل مراحل یه رابطه میمونن.برای شکل گیری حوصله و مراقبت زیادی لازمه,اون مواد تقویتی همون جملات عاشقانه و محبت های کوچیک و بزرگن...پس من میگم عشق تو نگاه اول اصلا وجود نداره!)
بیول به شوگا خیره شده بود،
:(چقدر قشنگ حرف میزنی…)
ناخودآگاه گفته بود،صورتش سرخ شد و دوباره نگاهش را دزدید…
حرف های شوگا در ذهنش ته نشین میشدند...به تهیونگ فکر کرد،به راستی عاشقش شده بود؟حالا دیگر مطمئن نبود...خب ته خیلی زیبا بود،اما...اما به راستی غیر از زیبایی چهره اش از او چه میدانست؟!
چقدر پسری که کنارش عاقل و بی همتا بود...انگار بوی امنیت عطر خاص او شده بود!
کم کم چشم هایش گرم شد...دیری نگذشت که در رویا فرو رفت…
***
کوکی نفس نفس میزد،
:(چه اتفاقی برام افتاده؟!)
رز به پشت روی زمین خوابیده بود،از ته دل خندید
:(از مرگ برگشتید جناب جئون،بعد از 3 بار ایست قلبی!)
کوکی با تعجب چندبار پلک زد،مرگ؟!
قلبش سریع میزد و خس میکرد نور اتاق چشمانش را آزار میدهند…
نمیتوانست بفهمد چرا اینجاست!
رز به سختی از جا بلند شد،گوشی اش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.به مین چول پیام داد تا قرصی که دکتر گفته بود را تهیه کند.
تنها چیزی که داشتند روغن زیتون بود،فکر کرد چطورمیتواند کوک را وادار کند آن مایع چسبناک بدبو را بنوشد؟!
3 عدد لیمو در یخچال یافت،آب لیمو ها را گرفت و به همراه تفاله اشان داخل فنجانی پر از روغن زیتون ریخت.کمی هم نمک اضافه کرد،امیدوار بود قابل خوردن شده باشد!
:(اینو بنوش!)
:(کوکی مایع درون لیوان را بو کشید و نوچ ایی کرد
:(این دیگه چه کوفتیه!روغن بخورم؟!)
:(اگه نمیخوای بمیری،آره!کمک میکنه هروئین از بدنت سریع تر دفع بشه!)
:(هرویین؟!چی داری میگی؟!!!!)
با گیجی به اطرافش نگاه کرد،تازه چشمش به بدن برهنه اش افتاد.چشمانش از تعجب گرد شده بود!
پاهایش را جمع کرد تا بتواند خود را بپوشاند!رز ملافه را به سمتش انداخت.کوکی به سرعت آن را به دور خودش پیچید,مایع منی اش که روی شکمش خشک شده بود را دید و نگران به رز خیره شد…
:(من هروئین مصرف کردم و بعد با هم سکس داشتیم؟!!!)
رز سعی کرد جدی بماند،اما نمیتوانست!آن پسر از مرگ برگشته بود اما حالا به احمقانه ترین شکل ممکن نگران سکس کردنش با او بود!بالاخره تحملش تمام شد و بلند خندید.
:(متاسفم که باید ناامیدت کنم،اما بین ما اتفاقی نیوفتاده!)
:(من...من هیچی یادم نمیاد!)
:(بعد مصرف هروئین فراموشی موقت طبیعیه...وقتی مواد کاملا از بدنت خارج شه حالت بهتر میشه...حالا اون و کامل بنوش!)
بینی اش را با دست گرفت و محتوای فنجان را یک جا نوشید،سعی کرد جلوی عوق زدنش را بگیرد…
رز نگران بود که او بخوابد...باید او را بیدار و هوشیار نگه میداشت!
:(بیا تا برات یه قصه بگم...یه قصه ی واقعی…)
توجه کوک جلب شد،قصه؟
:(بیشتر از 20 سال پیش،در یکی از روزهای سرد مسکو،یه دختر دو رگه به دنیا اومد...مادرش یه بالرین جوون و زیبا بود،با سیل عظیمی از عشاق...اما اون عاشق مرد چشم بادومی شده بود که 30 سال ازش بزرگتر بود و بالاخره عشق کار خودشو کرد.بالرین باکرگی خودش رو به مرد میانسال تقدیم کرد...اون باردار شده بود،از مرد خواست تا با هم ازدواج کنن و روسیه رو ترک کنن.اما مرد اون رو نپذیرفت...با خشم اونو یه هرزه خطاب کرد که برای پول های مرد نقشه کشیده!گفت بچه رو ببره برای همون حرومزاده ایی که اون رو حامله کرده!قلب دخترک مثل یه شیشه ی شکسته به هزاران تیکه تبدیل شد...اون حتی نمیتونست پیش خانواده اش برگرده،حالا اون یه دختر بود که بدون اینکه شوهری داشته باشه حامله شده بود...تا چند وقت دیگه که شکمش بزرگ میشد حتما اون رو بیرون می انداختند...حتی ممکن بود انقدر کتکش بزنن تا بچه اش سقط بشه!نه،اون بچه گناهی نداشت!پس وسایل ناچیزش رو جمع کرد،پول هایی که با کارکردن به دست آورده بود و گردنبندی که مرد چشم بادومی براش گرفته بود رو برداشت و شبانه از خونه فرار کرد...باید از سن پترزبورگ دور میشد...مسکو رو انتخاب کرد...یه نامه به آدرسی که از مرد چشم بادومی داشت فرستاد و توش همه چیز رو تعریف کرد...بچه به دنیا اومد،یه دختر با موهای طلایی و چشم های آبی،اما ترکیب صورتش شرقی بود.بالرین عاشق گل های رز بود،مرد چشم بادومی برای اولین بار بهش یه رز قرمز تقدیم کرده بود!پس اسم کودک رو رز گذاشت...روز ها می گذشتند...اون دختر بزرگتر میشد،و بالرین هر روز افسرده تر و شکسته تر میشد...تو سن ۲۸ سالگی سرش پر از موهای سفید شده بود!چشم هاش بی فروغ بودند و اونقدر لاغر بود که میشد وقتی داره لباسش رو عوض میکنه،دنده هاش رو شمرد!بالرین تا آخرین روز عمرش برای مرد چشم بادومی نامه می نوشت و هر روز از پنجره به خیابون خیره میشد،به امید روزی که مرد مهربونش از راه برسه...اما اون مرد هیچ وقت نیومد،در حقیقت اون یه روز بارونی از راه رسید...اما خیلی دیر شده بود،اون روز بالرین رو به خاک سپردن...پس برای بالرین,مرد هرگز نرسیده بود!)
به اینجای داستان که رسید کوکی یک دستش را جلوی دهانش گرفت و به سمت حمام دوید!رز با نگرانی دنبالش کرد،بی وقفه عوق میزد…اما هیچ چیزی نبود،رز آرام کمرش را نوازش کرد،
:(خوب میشی،آروم…)
***
هوسوک از درب پشتی و از پارکینگ وارد ساختمان شد.همهمه ی بزرگی در جریان بود...هر کسی به سمتی می دوید…
یکی از کارمندان که سرش پایین بود موقع دویدن با او برخورد کرد،کاغذ هایش روی زمین پخش شد.
هوسوک موقع کمک کردن چشمش به عکس بزرگی افتاد،عکسی از خودش و یک دختر ناشناس که دست های همدیگر را گرفته بودند!
:(این دیگه چیه؟!)
:(آمم...برای خبر قرار گذاشتنتون با یه آرمیه!)
:(تو...چی داری میگی؟)
:(لطفا با بنگ پی دی نیم صحبت کنید!)بدون کلام دیگری دوید و هوسوک بهت زده را تنها گذاشت!!!
-----------------------
ستاره های دنباله دار عزیزم،قرار بود دو پارت براتون آپ کنم...اما واقعا نظرات کم بودن💔...زمان امتحانات نظرات شما میتونه خیلی دلگرم کننده باشه🌷
از اون عده ایی که نظر میدن واقعا ممنونم💞امیدواریم همگی این پارت و دوست داشته باشید🐞هر چقدر نظرات بیشتر باشن صفحات بیشتری آپ میکنم،لطفا همچنان حمایتم کنید🦋
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro