Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 3

یونگی بهت زده به چهره ی بر افروخته هوسوک چشم دوخته بود...کم تر برادرش را تا این حد خشمگین و سردرگم دیده بود!!!

:(هی هی آروم باش!!!فکر کنم بهتره به هیچول زنگ بزنم!)

***

دوباره روی همون پل ایستاده بودم...انگار یکی فیلم زندگیم رو به عقب برگردونده بود...دوباره سقوط...تلخی آب...شش هام که برای به درون کشیدن ذره ایی اکسیژن تقلا میکردن… دست های مردونه ای که محکم دور کمرم حلقه شدند...2 جفت چشم نگران که بهم خیره شده بودن...ناگهان حس کردم سرم به عقب کشیده میشه!دست هایی محکم موهامو گرفته بودن و منو روی زمین میکشیدن!!!

حتی نمیتونستم چهره اش رو ببینم!جیغ میزدم...احساس میکردم پوست کمرم به طور کلی از بین رفته...سوزش و درد وحشتناک بود…

اونقدر جیغ زده بودم که حنجره ام میسوخت و بجز صدایی گنگ و خفه چیزی ازش خارج نمیشد....

با یه حرکت ناگهانی دوباره منو توی آب پرتاب کرد!!!

سعی کردم بیرون بیام اما محکم موهامو چسبیده بود و سرم رو زیر آب نگه داشته بود… احساس کردم آخرین توانم رو هم دارم از دست میدم...بی رمق شده بودم و حتی دیگه دست پا  هم نمیزدم…

که همون لحظه موهام رو کشید و منو از آب بیرون آورد…

خورشید طلوع کرده بود...نور شدید باعث میشد نتونم صورتش رو درست ببینم...نفس نفس میزدم و لب هام برای بلعیدن هوا میلرزیدند...انگار که برای دزدیدن اکسیژن مسابقه گذاشته بودند…!سرش رو جلو آورد...نفس های داغش به صورتم میخورد… صدای فریاد نههههههه… از خواب پریدم!!!

نفس نفس میزدم...باد داغ هیتر باعث میشد احساس خفگی بهم دست بده،اون هم از زیر لحاف سنگین!!!

از زیر لایه های پتو بیرون اومدم وهیتر رو خاموش کردم.

من اینجا بودم،همچنان زنده...در خانه ی غریبه هایی عجیب اما مهربان!!!

از پنجره به بیرون نگاه کردم،آفتاب کاملا آسمان رو غرق در نور کرده بود و سخاوتمندانه نور و گرماش رو به اطراف میپاشید...حس کردم که مدت زیادیه که خوابیدم...الان وقت رو به رو شدن با اون آدما بود...

ناجیم و مادرش!

من چه حرفی برای زدن داشتم؟؟؟باید میرفتم درسته؟؟؟

اما بعدش چی؟تصمیم من برای ترک زندگی نکبت بارم یه تصمیم آنی نبود...خیلی وقت بود که خسته شده بودم…

حتی تصور برگشت دوباره به اون زندگی هم عذابم میداد…

روز هایی که بدون هیچ امیدی بعد از کار باید نزدیکی های صبح به اون لونه موش لعنتی

برمیگشتم...دقیقا مثل یه جنازه میوفتادم...روی تشکی که بوی کپک وادرار مونده میداد میخوابیدم… بعد هم وقتی که تازه  خواب داشت چشمانم را در آغوش میکشید نور سمج آفتاب از میان تخته های کوبیده شده پنجره راه خودش را به سمت تختم پیدا میکرد...پنجره هایی که هیچ پرده ایی نداشت و حسرت یک خواب راحت رو برای 2 سال تموم به دلم گذاشت…

حالا من اینجا بودم...راحت تا نیمه های روز خوابیده بودم...توی یه رختخواب تمیز!و خونه ایی که آروم بود...توش نه خبری از عربده های مستانه بود نه صدای جیغ زن همسایه موقع دعوا با شوهرش...خبری از شکسته شدن استخوان ها به خاطر ندادن پول نزول خور ها نبود..

انگار اینجا متعلق به جهان دیگری بود...

صدایی توجهم رو جلب کرد.چندتا بچه کوچیک در حال برف بازی بودن...صدای خنده و خوشحالیشون از پشت پنجره ی بسته هم قابل شنیدن بود..

چکمه های براقشون نور خورشید و منعکس میکرد و منگوله های کلاه هاشون موقع دویدن بالا و پایین میپرید.

اینجا فقط آرامش بود و بس…!!!

از منظره ی پشت پنجره دل کندم،بالاخره باید با حقیقت روبرو میشدم!من متعلق به اینجا نبودم!

باید میرفتم پایین و به خاطر همه چیز تشکر میکردم...بعد هم دوباره به همون دخمه برمیگشتم….

اما حالا یه چیز مهم دیگه رو هم از دست داده بودم!!! جرئتم  رو!!!

اون احساس عجیب موقع غرق شدن...تقلاهام برای نفس کشیدن...نه!!!من دیگه اون آدم دیروز نبودم...حالا حتی جرئتم برای تموم کردن همه چیز رو هم از دست داده بودم…

***

:(سلام.من هوسوک هستم برادر یونگی...فکر میکنم یونگی باهاتون تما….)

:(اوه سلام چطوری پسر؟[صدای جیغ بلند در پس ضمینه]اه ببخشید یکی این جا خیلییی شیطون شده[میخنده]خب شنیدم دیشب یه فرشته رو تور کردی!)

آب دهانش رو قورت میده،یونگی مطمئنه این بابا روانشناسه؟؟؟؟!!!

:(آره دقیقا تور کردم!مثه ماهی از آب گرفتمش!!!) با هم میخندند… لحنش جدی میشود…

:(یکم از حالت هاش توضیح بده؟)

:(مم...چیزی که خیلی توجهم رو جلب کرد نگاهش بود...اون نگاه به معنای واقعی کلمه خالی بود!!!نه ترس از غرق شدن داشت نه شادی از نجات پیدا کردن!!!فقط بی روح زمزمه کرد که نباید نجاتش میدادم!!!

لحنش اونقدر سرد بود که حس کردم با یه روح صحبت میکنم…) :(یه حدسایی میزنم.الان کجاست؟برای نظر قطعی باید خودشو ببینم!) :(خونه ی من پیش مادرمه.اما راجع به دیدنش...فکر نمیکنم برای الان فکر خوبی باشه...اون به راحتی میتونه بزاره و بره!نمیخوام تحت فشار بزارمش…)

***

با احساس نور آفتاب روی صورتش از خواب بیدار شد.

تلو تلو خوران به سمت آشپزخانه رفت.احساس خشکی عجیبی در گلویش داشت.اگر سرما خورده باشه؟؟؟؟بیچاره میشد!!!حتما 6 تایی میریختن سرش!!!اگر دیروز حرف گوش کرده بود و اون همه مدت تو سرما برف بازی نمیکرد….

کلافه دستش رو روی صورتش کشید!!!

با دیدن کپه ی پتوی روبروش کم مونده بود جیغ بزنه که با یکم دقت بیش تر متوقف شد.

:(اوه جیمین چرا بازم اینجا خوابیدییی؟؟؟کم مونده بود سکته کنم!!!!خشک میشی خو!بعدم  حتما میخوای واسه ی تمرینای رقص بهونه بیاری که عضله هام گرفته!هه به همین خیال باش!!!!!) لای چشمم هاش رو باز کرد ،سرش به شدت درد میکرد.یادش نمیومد  چقدر منتظر مونده و کی خوابش برده…

و کی روش پتو انداخته بود؟؟؟

:(کوکی اینقد اول صبحی سر و صدا راه ننداز!)

***

روبروی آینه دراور وایستاده بودم و با دیدن چهره ی رنگ پریده و موهای آشفته ام یکه خوردم!!!

زیر چشمهام گود افتاده  بود و گونه هام هیچ رنگی نداشتن!

اگه با همین قیافه پایین میرفتم احتمالا وحشت زده میشدن!!!

باید موهام رو شونه میکردم!اونجا یه شونه بود...اما مطمئنا خوششون نمیومد موهای یه غریبه که نصف شب از رودخونه بیرون کشیده شده بود با شونه شون برخورد کنه… با انگشت هام سعی کردم موهای پرپشتم رو مرتب کنم،همشون گره خورده بودن!!!

بعد از نزدیک 20 دقیقه سر و کله زدن با اون جنگل در هم و برهم بالاخره حالت قابل قبولی پیدا کرد!

مونده بود گونه هام.نیشگون کوچیکی از لپ هام گرفتم وبا دستم چند ضربه کوتاه به صورتم زدم.

خب خیلی بهتر شد!لااقل الان دیگه شبیه یه مرده  ی متحرک نبودم!!!

از پله ها پایین رفتم...احساس میکردم حرارت بدنم بالا رفته و رگ گردنم با هر تپش قلبم بالا میپره...کف دست هام عرق کرده...آاه لعنتی الان وقت سرگیجه بود؟؟؟؟ :(صبح به خیر…)

خانم جانگ با لبخند بزرگی به سمتم برگشت.

:(پس بالاخره بیدار شدی دخترم!دیگه کم کم داشتم نگرانت میشدم!اما دلم نیومد بیدارت کنم!) لبخند از صورت خانم جانگ محو نمیشد.

من هنوز توی شوک بودم...دخترم؟؟؟

این جمله...خیلی عجیبه!و اون لحن...اون همه محبت...احساس کردم چیزی پرسید و من نشنیدم...اونقدر غرق در فکر بودم که فقط حرکت لب هاش رو دیده بودم… :(ببخشید، چیزی گفتید؟!)

خانم جانگ آروم خندید...چشمای مهربونش رو به چشم هام دوخت

:(گفتم حتما باید گرسنه باشی.دیشب برات سوپ تره فرنگی درست کرده بودم اما خوابت برده بود!بشین تا برات یکم سوپ گرم کنم)

با تعجب بهش خیره موندم!برای من سوپ درست کرده بود؟؟؟برای من؟؟؟؟؟

آب دهنمو قورت دادم و نشستم...چرا راجع به رفتن من حرفی نمیزد؟؟منتظر بود سوپم رو بخورم و بعد بهم بگه؟؟؟اوه باز این هم نهایت مهربونیش رو میرسوند!

رفتار اون ناخودآگاه افکارم رو به سمت مادر خودم سوق داد...گرم کردن غذا واسه ی من؟؟؟سابقه نداشت…

حتی اگه دیر میرسیدم غذایی هم باقی نمونده بود...نگاه پر محبت؟؟؟اون حتی دوست نداشت نگاهش به من بیوفته...چه برسه به محبت!

حس کردم چیزی تو گلوم سفت شد… چم شده بود؟؟؟

با کاسه ی سوپی که رو به روم گذاشته شد به خودم اومدم.

:(نوش جونت دخترم.)

با پایین آوردن سرم ازش تشکر کردم.

اوه خدای من!!!

:(این جدا خوشمزه است!!!)

ناخودآگاه گفتم...سرش رو سمت من چرخوند

:(هرچقدر که بخوای هست.فقط برای تو درست کردم!)

تا حالا همچین سوپی نخورده بودم!احساس میکردم نه فقط جسمم که داره کم کم روحم رو هم گرم میکنه…

پشتش به من بود و مشغول خورد کردن سبزیجات و مواد غذایی مختلف بود.

سوپم رو تقریبا تموم کرده بودم،ظرفم  به سمت سینک بردم در حین شستشو دوباره تشکر کردم.

:(کمک نمیخوایید؟)

:(اوه حتما با خودت فکر کردی که یه مهمونی بزرگ در پیشه که دارم این همه غذا درست میکنم و تدارک میبینم!)

باز هم خندید.چقدر خنده اش بهم آرامش میداد!

:(میدونی اینا برای جی وو هستن!یه مسافرت طولانی رفته بود و حالا برای برگشتنش هیجان دارم!آقای جانگ هم بعد از یک هفته از سفر کاری بر میگرده!) انگار سوالم رو از چشمام خوند

:(جی وو دخترمه!اون 4 سال از هوسوک بزرگتره.اوه دخترم تو اسمت رو به من نگفتی!)

:(بیول هستم خانم!)

فقط دعا میکردم چیزی از نام خانوادگیم نپرسه…سرم رو پایین انداخته بودم...

:(خانم؟؟؟تو دخترمی پس میتونه مادر صدام کنی!) با بهت سرم و بالا آوردمو بهش نگاه کردم!

مادر؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همچنان لبخند میزد...میخواست به خورد کردن فلفل دلمه ایی های بنفش ادامه بده که به آرومی دستم رو روی دست هاش گذاشتم…

:(ما...مادر بزارید من انجامشون میدم…!) دست هاش رو با ذوق بهم کوبوند

:(عالی شد!!!!خیلی خوبه که یکی از دخترام اینجاست!!!پس من میرم سراغ دسر!) کوهی از سبزیجات برای خورد کردن وجود داشت!اما احساس خستگی نمیکردم… خانم جانگ...اوم نه مادر!!!!

تمام مدت خاطره هایی از بچه ها یا سال های قبل از ازدواج خودش تعریف میکرد...اصلا متوجه گذر زمان نبودم...و من میخندیدم !!!هر چند لبخندم کمرنگ بود اما داشتم میخندیدم !!!

احساس خوب...چیزی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم….

:(مادر اینا تموم شدن.دیگه چیکار کنم؟)

:(اوه همه رو تموم کردی؟؟؟؟خدای من تو خیلی فرز هستی!!!!!،وایسا ببینم،گوشتها که آماده ان،آها مونده شستن صدف ها و خورد کردن تربچه ها برای سالاد.وایستا الان میارمشون!) به اپن تکیه دادم و مچم رو ماساژ دادم…

:(وایی یادم رفته!!!!گذاشته بودمشون آخر لیست خرید و حالا یادم رفته!!!بدون صدف نمیتونم واسه جی وو سوپ صدف بپزم و سالاد تربچه محبوب آقای جانگ رو هم نمیتونم درست کنم…) برای لحظه ایی سایه ی غم چهره ی مهربونش رو پوشوند...دلم نمیخواست اینطوری ببینمش… :(غذا های روی گاز رو هم نمیتونم رها کنم و برم خرید!)

:(مادر این که مشکلی نیست!من میرم میخرمشون!) چشماش درخشید!!!اما بعد حالتشون عوض شدن…

:(اوه نه تو که نمیتونی بری!این درست نیست!حیف شد اما عیبی نداره!اون همه غذای دیگه هست!) حس کردم اونقدری بهش مدیون هستم که یه خرید ساده در مقابلش چیزی نباشه!به یکم تنهایی و خلوت هم نیاز داشتم...

:(مادر هوا خیلی صاف و تمیزه!من هم از برف خوشم میاد...میخوام یه قدمی هم بزنم!فقط بهم بگید باید از کجا چیزایی که نیاز دارید و بخرم!)

هنوز هم مردد بود،اما بعد از چند ثانیه فکر کردن بالاخره راضی شد.

***

بعد از هزار بار توضیح دادن مسیر بالاخره راضی شد که برم…

:(بازم میگم مطمئنی نمیخوای با اتوبوس بری؟؟؟مسیر طولانی نیست اما میترسم خسته بشی!)

:(دلم میخواد قدم بزنم)

پالتویی که لایه ی توش تماما پشمی بود رو به دستم داد و شال گردن قطوری رو به دور گردنم بست. :(حواست باشه رو قسمت های یخ زده قدم نزاری!از خیابون نرو ممکنه ماشین ها کنترلشون رو روی یخ از دست بدن و…)

:(باشه باشه فهمیدم مادر!من رفتم.)

بالاخره داشتم از در خارج میشدم که با صداش متوقف شدم… :(صبر کن کارت اعتباری یادت رفت!!!رمزشم 1973(

***

:(مگه بهت نمیگم بمون زیر پتو؟؟؟؟دیروزم حرف گوش نکردی نتیجه اش رو دیدی!!!

تا سوپ رو آماده کنم همون جا بمون و تکون نخور!!)

جین با حرص این جملات رو گفت و همزمان یک بسته نودل فوری توی سوپ ریخت… کوکی کلافه مدام زیر پتو وول میخورد و غر میزد!

:(هیونگ؟)

جین بی توجه جواب داد :(چیزی شده جیمین؟)

در حالی که روی اپن شکل های نامفهوم میکشید آروم جواب داد :(اوم نه...بچه ها از دیشب بر نگشتن!میدونی کی بر میگردن؟)

:(نامجون و شوگا 15 دقیقست که راه افتادن.اما هوسوک انگار کاری داشته.دیر تر میاد.

چطور مگه؟)

لبخند کوچکی زد و گفت

:(هیچی فقط نگرانشون شده بودم!باید از دیشب خسته شده باشن…)

***

مسیری رو در پیش گرفته بودم که پوشیده از برف دست نخورده بود...صدای کوبیده شدن برف ها زیر چکمه هام حس عجیبی بهم منتقل میکرد...مجبور بودم  آروم و با دقت راه برم،چون چکمه های ناجیم زیادی برام بزرگ بودن و هر آن امکان داشت نقش زمین بشم!!!

تمام ذهنم درگیر این آدما بود…

من رو نجات داده بودن...بهم غذا و سرپناه داده بودن...و با من مثل یه  انسان  رفتار کرده بودن!!!!

رفتاری که سال ها بود کسی در مقابلم انجامش نداده بود…

و حالا این کارت اعتباری!!!کارت اعتباری و رمزش که در اختیارم گذاشته بود!اونا منو نمیشناختن...اینا چی معنی دارن؟؟؟....

***

از آجومای فروشنده کمک گرفتم و تازه ترین و بهترین صدف هارو انتخاب کردم!

تربچه های سفید رنگ مثل گل های بهاری به نظر میومدن.

احساس میکردم کار خارق العاده ای انجام دادم!!!مفید بودم و این احساس خاصی بود… موقع حساب کردن نگاهم روی قفسه ی سیگار های روی پیشخون لغزید...

تا حالا امتحان نکرده بودم...اما بدون هیچ توضیحی جاذبه ی شدیدی برای احساس کردنش در خودم یافتم!

شلوار خودم هنوز از دیشب تنم بود...دست به جیب هام بردم،چندتا سکه و دو تا اسکناس مچاله شده در اثر خیس شدن توی جیب هام پیدا کردم…شمردمشون،اندازه بودن.

حالا باید کدوم رو میخریدم؟؟؟

چشمم به جعبه ی سبز باریکی افتاد که به عنوان جایزه همراهش فندک پلاستیکی کوچکی فروخته میشد…

***

:(سلام مامااااان!!!)

:(اوه جدا عجیبه که پسر پر مشغله ی من دو روز پشت سر هم خونه اومده!!!!!) هوسوک با شیطنت خاصی میخندد.

آروم به سمت خانم جانگ خم میشود و آهسته می پرسد

:(اون کجاست مامان؟؟هنوز خوابه؟ :| )

:(اون؟؟؟اسم داره عزیزم!نه رفته بیرون برای خرید.) هوسوک با تعجب تقریبا فریاد زد

:(خرییییید؟؟؟؟؟؟؟اونم تنهااااااا؟؟؟؟؟؟) خانم جانگ یکه خورد!

:(اون گفت که دوست داره قدم بزنه و به من هم کمک کنه!)

:(آخ مامان نباید تنها میفرستادیش!!!چند وقته که رفته؟؟؟؟)

:(اوم...وایسا ببینم!اوه!یک ساعتی میشه!به گمونم دیر….)

:(فقط بگو کجا رفته؟؟؟)

.

.

.

به سرعت ماشین و روشن کرد...ماشین از جا کنده شد...  به سمت مغازه آجوما روند...فقط دعا میکرد اتفاق بدی نیوفتاده باشه… ***

تصمیم گرفتم در برگشت برای تنوع هم که شده از مسیری که از داخل پارک میگذشت و موقع اومدن دیده بودمش برگردم....

بسته سیگار رو توی دستام گرفته بودم...به نظرم اینطور میومد که وزنی در حدود یه تن در بین دستام پیدا کرده…

درخت ها متراکم بودند و اجازه نمیدادند نور خورشید وارد پارک بشه….

باریکه های نور از بین انبوه شاخه های برفی درختان پارک سعی در ورود داشتند… فضای پارک در خلسه ی خاصی فرو رفته بود…

بالاخره روشنش کردم...توقع داشتم با پک اول گلوم بسوزه یا بوی تهوع آورش توی ریه هام خونه کنه و باعث بشه حالت تهوع بگیرم…

اما هیچ کدوم از پیش بینی هایم  حتی به واقعیت نزدیک هم نشدند….

پک اول و بی حسی مطلق من… احساس خلائیی

دوست داشتنی که من رو در بر میگرفت…

برای چند ثانیه طوفان آروم گرفت...و احساس آرامش غریبی تو تک تک سلول هام منتشر شد….

***

برای بار دوم بود که مسیری که مادرش گفته بود را با ماشین دور میزد… :(مامان هنوز برنگشته؟؟؟)

جوابی که شنید باعث شد ناخوآگاه پایش بیش تر  پدال گاز رو فشار بده...ضربان روی شقیقه هایش و دانه های درشت عرق… ***

نیمه های مسیر پارک بودم که سر و صدای عجیبی توجهم رو جلب کرد… به سمت قسمت تاریک تر پارک و منشا صدا مسیرم رو تغییر دادم…

صدای جیغ های خفه ی دختری باعث شد هوشیار بشم...مو به تنم سیخ شده بود… جلوتر رفتم...صدا از پشت بوته ها میومد… مردی، دختر جوانی رو به باد کتک گرفته بود…

حس کردم اکسیژن راهش را به ریه هایم گم کرده...قفسه سینه ام را چنگ زدم...میخواستم برای کمک به دختر جلو برم…

اما نفس کشیدنم سخت و سخت تر میشد…

سیگار از دستم رها شد و به درون برف های تازه سقوط کرد…

چند قطره ی قرمز رنگ روی برف ها چکید...سرم گیج میرفت...تعداد قطره ها بیش تر شد..

حس کردم مایع گرمی لب هام رو خیس کرد…

دست کشیدم...انگشتام قرمز شدند...چشمهام سیاهی رفت… ***

با خود فکر کرد شاید از مسیر پارک برگشته باشد...آنقدر عجله داشت که حتی در ماشین را قفل نکرد...به درون پارک دوید… ***

حس کردم دیگه پاهام توانایی نگه داشتن وزنم رو ندارند...سرم سنگین شده بود...چشمهام رو بستم...حس بی وزنی و سقوط…

آخرین چیزی که به یاد دارم دست های گرمی بود که دور بازو هایم حلقه شدند…

ادامه دارد...

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro