part 2
با دیدن گربه ی سیاهی که از جلوی ماشین فرار کرد،نفس حبس شده اش را آزاد کرد.
میخواست دوباره حرکت کند که توجهش به اطراف جلب شد.
:(من دقیقا کجام؟؟؟!!!)
جی پی اس را چک کرد،تا به حال به این قسمت از شهر نیومده بود!
کیلومتر ها با مقصد اصلیش فاصله داشت!
آدرس استدیو را وارد کرد،سرش را چند بار تکان داد تا افکار مزاحم را از سرش بیرون کند.
با خودش فکر کرد که اگه با این وضعیت رانندگی میکرد معلوم نبود تا رسیدن به مقصد کسی رو زیر نگیره!
صدای ضبط رو بلند کرد،سعی کرد روی ریتم کوبنده ی آهنگ تمرکز کنه،افکارش رو روی رقص نت ها نگه داره و جلوی هر فکر دیگه ای رو بگیره…
***
سوپ با جوش سنجاقی در حال قل زدن بود.بوی مطبوعی کل آشپزخانه رو فرا گرفته بود.
مقداری از سوپش رو چشید واز روی رضایت چشم هاش رو بست و زیر لب زمزمه کرد:
(هرچیزی که با عشق درست بشه,مزه ی بهشت میگیره!)
این رو گفت و نخودی خندید،جمله ی طلایی که همیشه مادر مرحومش میگفت!
سوپ بهشتی که نسل به نسل شیوه ی پختنش از مادر به دختر رسیده بود،حالا منتظر بود که با طعم بی نظیرش قلب دخترک سرمازده رو گرم کنه!
پیاله ای رو پر از سوپ کرد،حواسش بود که لبه ی کاسه کثیف نشه.لیوانی از سری لیوان های محبوبش رو پر از دمنوش سماق و عسل کرد و توی سینی کنار سوپ گذاشت.
وقتی جلوی در اتاق رسید لحظه ای مکث کرد
.
.
به این فکر کرد که باید با چه اسمی دخترک را صدا کند....
با چند ضربه ی کوتاه،آرام صدا زد:
(دخترم میتونم بیام تو؟)
چون جوابی نشنید نگران شد و به سرعت در اتاق رو باز کرد.
با دیدن دخترک که با موهای آشفته و صورت رنگ پریده روی تخت به خواب رفته بود،برای لحظه ای احساس آرامش کرد…
صحبت های پسرش مدام در ذهنش تکرار میشدند…
:(مامان لطفا مراقبش باش...فکر میکنم تو وضعیت شکننده ای قرار داره...نمیخوام اتفاقی براش بیوفته!نزار برای مدت طولانی تنها بمونه.)
زمانی که این جمله ها گفته شد از معدود لحظاتی بود که پسرش رو اینقدر جدی بیرون از پوسته ی شاد و بی خیال همیشگیش میدید…!
سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت.
لحظه ایی احساس سرمای عجیبی کرد،که باعث شد بی درنگ دستش رو روی صورت رنگ پریده دخترک بگذاره.
از سردی گونه های برف فامش جا خورد!!!
به سرعت اتاق را به قصد یافتن لحاف های زخیم ترک کرد.
…
با لحاف ضخیم در یک دست و هیتر برقی کوچکی در دست دیگرش،برگشت.
لحاف بزرگ و سنگین را تا زیر چانه ی دخترک بالا کشید،هیتر را طوری تنظیم کرد که حرارت مستقیمش خواب نازک دخترک را آشفته نسازد!
قدمی به عقب برداشت و به فکر فرو رفت،چرا به نظر میومد دخترک هنوز هم میلرزه؟!
گویی چیز مهمی را فراموش کرده باشد،به سرعت از اتاق خارج شد… با کیسه ی آب گرم بزرگی بازگشت.
کیسه را زیر لحاف جای داد،با لبخندی حاکی از احساس رضایت روی تخت در کنار آن موجود شکننده نشست…
گرمایی که در اتاق پخش میشد موجب شده بود که کم کم رنگ به صورت دخترک برگردد.
سرخی لطیفی که گونه های دخترک را رنگ آمیزی کرده بود باعث شد لبخدش عمیق تر شود و خاطره ای را در ذهنش زنده کند...
●
16 سال قبل:
برف سنگینی باریده بود.3 روز مداوم بود که بارش برف ادامه داشت.مه رقیقی سراسر منطقه را فرا گرفته بود،به طوری که حتی در ساعات صبح هم چراغ های خیابان را روشن میگذاشتند!
خانم جانگ روی صندلی کنار شومینه نشسته بود.تنها دخترش روی 2 زانو پشت به مادر ایستاده بود.
موهای به نرمی ابریشم دخترک را دربین دست هایش به 3 دسته تقسیم کرده بود و میبافت.
هیزم ها درون آتش با صدای ترق و تروق ملایمی میسوختند... تششع شعله های آتش روی نیمرخ دخترک افتاده بود...همه چیز خبر از آرامش میداد.،تا اینکه هر دوبا صدای لگد های محکمی که به در خورد از جا پریدند!
خانم جانگ سراسیمه به سمت در دوید،آنقدر عجله داشت که حتی فراموش کرد بپرسه چه کسی پشت در است!
در را به سرعت باز کرد،منظره ای که با آن روبرو شد باعث شد جیغ کوتاهی بزند…!
هوسوکش جلوی در ایستاده بود ،با دستایی که قطرات درشت خون روی اون ها خودنمایی میکردند!!!
بعد از شوک اولیه تازه متوجه جسم کوچک خاکستری رنگ در میان دست های او شد!
پسرک سرتا پا پوشیده از دانه های سفید رنگ برف بود.با صدایی که از شدت سرما میلرزدید گفت: (ما..ما...ن کم.م.کش ک.نن….)
دندون هاش با صدای محکمی بهم میخوردند.
خانم جانگ موجود زخمی رو به سرعت از دست های هوسوک خارج کرد.
:(هوسوک اون خون هارو بشور و زود بیا کنار شومینه کمک من!)
بعد هم پرنده ی سرمازده رو به آرومی روی میز نزدیک به شومینه قرار داد.
جی وو که تا اون لحظه ساکت ایستاده بود با دیدن پرنده ی آغشته به خون جیغ نسبتا بلندی کشید و به سرعت به اتاق خودش گریخت!
خانم جانگ به کشیدن آه کوتاهی بسنده کرد و حواسش را روی پرنده کوچک متمرکز کرد.
به آرامی دستش رو روی بدن پرنده گذاشت،تپش
ضعیف و بی رمقی که زیر انگشتانش حس کرد باعث شد لبخند عمیقی بزند.
:(اوما حالش چطوره؟)
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
(از کابینت سوم یه پارچه تمیز بردار.
در اون کابینت بزرگه زیر گاز رو باز کن،کاسه مسی رو بردار.نصف آب شیر بریز نصف آب کتری.حواست باشه نسوزی عزیزم.)
هوسوک اونقدر سریع دوید که نزدیک بود با سر به اپن آشپز خونه برخورد کنه!
وقتی داشت با آب کتری کاسه را پر میکرد حس سوزش عجیبی در دست هایش داشت،اما بی توجه به اون سعی کرد با کج کردن کتری،کاسه را زودتر پر کند.
با تموم سرعتی که میتونست به سمت شومینه به راه افتاد،درحالی که کاسه ی مسی پر از آب برای دست های کوچیکش خیلی سنگین بود سوزش مزاحمی رو در دستاش احساس میکرد.
تمام دقتش رو به کار گرفته بود که آب از کاسه بیرون نریزه و همزمان سریع حرکت کنه.
.
.
.
اظطرابش باعث شده بود که مسیر کوتاه آشپزخانه تا شومینه به نظر تموم نشدنی بیاد...قدم های کوچک کنترل شده اش هم کمکی به تموم شدن مسیر نمی کردند!...
ظرف رو با احتیاط به مادرش داد.
خانم جانگ با دیدن پارچه ی سفید لحظه ای ماتش برد!به سرعت با چشم هایی که از شدت تعجب گرد شده بودند زمزمه کرد :(هوسوک تو زخمی شدی؟؟؟؟) هوسوک در جواب مادر چند بار پلک زد
:(اوما اون پرنده زخمیه نه من!)
خانم جانگ بی توجه به اعتراض های هوسوک وجب به وجب بدن پسر عزیزش رو به دنبال اثری از زخم و بریدگی میگشت… تا روی دست هاش متوقف شد.
:(تو بدجوری زخمی شدی….!!!)
نگاه هوسوک از صورت مادرش به روی دست های خودش سر خورد...با دیدن خون خشک شده روی خراش های عمیق کف دستش جیغ خفه ای کشید….!!!!!
*** زمزمه کرد
:(هوسوک من....پسری که واسه ی نجات یه پرنده حتی نفهمید خودش چقدر آسیب دیده… هنوز هم همون هوسوکه…) ***
اسپرسو ماشینی رو به دست یونگی داد و با بی خیالی خاص خودش سعی کرد بگه نگاه های کشنده ی یونگی رو نمیبینه!
در حالی که اسپرسو نه چندان دلچسبش رو آروم آروم مزه مزه میکرد نگاه عصبیش رو روی چشمهای هوسوک قفل کرد:
:(دقیقا چه غلطی میکردی که 4 ساعته منو اینجا معطل کردی؟؟؟؟)
:(نامجون کجاست؟)
با نفس عمیقی سعی کرد خشمشو کنترل کنه…
:(گفت میره روی چندتا قطعه ی جدید کار کنه،اما وقتی رفتم تا ازش نظر بخوام دیدم کل ساختمون داره از خر خراش میلرزه!)
هوسوک بی اختیار خنده ی کنترل نشده ایی شلیک کرد...وقتی وسط خندیدن از بین لایه ی نازک اشک، که به خاطر خندیدن زیاد به وجود اومده بود،چشمش به یونگی افتاد،خنده اش ناگهان قطع شد!
یونگی با نگاه اژدها مانندش و سوراخ های بینیش که از خشم میلرزیدن بهش زل زده بودن!!!
:(خب باشه میگم اما اونطوری نگاهم نکن الانه که سکته کنم!)
اما وقتی دید حتی ذره ای تغییر هم در حالت یونگی به وجود نیومد،دستپاچه ادامه داد
:(یادته بهت راجع به آهنگی که داشتم بر اساس خواب هام مینوشتم گفتم؟؟همون فرشته ی بیگناه؟؟؟) یونگی در حال چشیدن قهوه اش جوری که انگار کلافه شده باشه هوم بی حوصله ای گفت.
:(خب من امشب مشغول نجات دادن همون فرشته ی بیگناه بودم،منتها در واقعیت!!!)
یونگی قهوه ای که توی دهانش بود و با شتاب به بیرون تف کرد و با چشمای گرد شده و دهن باز به هوسوک زل زد!!!!
جوابش فقط لبخند هلالی هوسوک بود!
بازوی هوسوک و محکم گرفت وبا تحکم گفت
:(درست حرف بزن ببینم چی شده!!!) هوسوک که سعی میکرد قطره های قهوه ای که روی چونه ی یونگی روان شده بودند رو نادیده بگیره و خنده اش رو کنترل کنه گفت:
:(تو استدیو بودم که احساس کردم چشمام خیلی خسته هستن.فک کردم چند لحظه استراحت ضرری نداره.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد..
دوباره همون پل...دوباره همون دختر…با بال های سفید فرو افتاده...اما این بار قبل از پریدن به سمتم چرخید!مستقیم تو چشم هام زل زد و گفت نجاتم بده هوسوکا!!!
و یه قطره اشک از چشم چپش به پایین سر خورد.اما اون اشک...اون به رنگ خون بود!!!
غم تو چشم هاش میخکوبم کرده بود!نمیدونم برای چند دقیقه همینطور به هم زل زده بودیم... اما بالاخره روش رو برگردوند و مثل همیشه پایین پرید...اما این دفعه مثل هر دفعه با فریاد نه از خواب نپریدم!!!
به جاش انگار پاهام بی اختیار منو به سمت نقطه ای که اون خودش روبه پایین پرت کرده بود میکشوندن...
ومیدونی چی دیدم؟؟؟وقتی دولا شدم و به آب زیر پل نگاه کردم شوکه شدم!!!
روی آب پر از پر های سفید بود…!انگار یه نفر نشسته باشه و دونه به دونه پرهای بال های بی نقصش رو کنده باشه....
قطره ای روی صورتم افتاد...بارون گرفته بود….اما چیزی که عجیب بود پر ها بودن...دونه های قرمزی روی پر ها ظاهر شده بودن...با وحشت سرمو بالا گرفتم...اون بارون بود اما قطره ها از آب نبودن!بارونی از خون میبارید!!!
اون بارون داشت پرها رو غرق میکرد...بوی سنگین و گس آهن توی هوا موج میزد…
سرم تحمل اون رایحه سنگین و نداشت...چشمام سیاهی رفتن...قبل از افتادن یه تصویر توی ذهنم به طرز واضحی جرقه زد…"پل سونگ"...اسم پل روی زمینه فلزی زنگ زده پشت سرش توی ذهنم حک شد...و بعد تعادلم و از دست دادم….سقوط...انگار زمان متوقف شده بود...به محض برخورد با آب سرد وآغشته به خون تیره از خواب پریدم…
تیشرتم خیس عرق شده بود و به تنم چسبیده بود...یه حس قوی که جدا براش توضیحی ندارم وادارم کرد که بلند شم و بیدرنگ به سمت اون پل برم!!!
و میدونی وقتی به سمت پل رسیدم چی دیدم؟؟؟؟
یه دختر با لباس سفید که روی میله های پل وایستاده بود!!!برای لحظه ای برگشت و به سمت جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد...نگاهش خالی بود...سردی اون نگاه تا اعماق وجودمو لرزوند… و بعد بدون ثانیه ای مکث بیش تر،اون پرید!!!
با فریاد بلند نههههه ایی که از حنجره ی خودم خارج میشد از شوک بیرون اومدم و بدون فکر به سمت جایی که اون پریده بود خیز برداشتم،و حتی بدون در آوردن لباس هام پریدم….!)
به این قسمت حرفش که رسید سکوت کرد...حس کرد نفس کم آورده،تمام ماجرا رو بدون لحظه ایی مکث تعریف کرده بود…
یونگی که میخواست هرچی سریع بقیه ماجرا رو بشنوه لیوان کاغذی اسپرسوی سرد شده نیمه کارش رو به سمت هوسوک دراز کرد و با سر اشاره کرد که بنوشه...
یه نفس محتویات لیوان و سر کشید و قصه ش رو از سر گرفت… :(اوه جدی با بدبختی نجاتش دادم!!!!!)
بعد هم قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و ادامه داد...
:(حواست باشه تو موقعیت های این شکلی هیچ وقت کت چرم نپوش مین یونگی!تیپ و قیافه خفن اصلا زیر آب به کارت نمیاد!!!!بیش تر باعث میشه شبیه یه بالون چرمی احمق باد کنی!!!) بعد هم با صدای بلند قهقه زد که با مشت یونگی توی شونش مجبور شد خنده اش رو متوقف کنه… :(خب خب چته؟!!!) یونگی غرید :(بقیشو بگو!)
:(او خب بقیش زیاد جالب نیس!دقیقا وقتی که میخواستم تنفس دهان به دهان بدم به هوش اومد!
:| جدا دلم میخواست ببینم بوسه از لب های یه فرشته چطوریه؟؟؟) بعد هم قیافه غمگین متفکری به خودش گرفت…
:(آه خداونداااااا!!!!!این احمق و شفا بده!!!!
حالا دختره کجاست؟؟؟حالش چطوره؟؟؟) و به هوسوک زل زد.
:(با چشمات منو نخور الان میگم!!سالمه و احتمالا هم الان داره تو تختم خواب های شیرینی از من میبینه!)
دوباره همون لبخند هلالی و زد چشماش رو هم بست!
یونگی احساس کرد پتانسیل اینو داره که توی همون لحظه کیبورد رو تو سر پسرک احمق روبروش خورد کنه!!!
ولی اون موقع ملودیی که برای ساعت ها داشت باهاش سر و کله میزد نصفه و نیمه میموند،پس پشیمون شد و پشتش و به هوسوک کرد و به کارش ادامه داد.
بعد از چند دقیقه بسته موندن چشماش وقتی دید انفاقی نیوفتاده و فقط هر از گاهی صدای تق تق کلید های کیبورد بلند میشه، دزدانه لای یکی از چشم هاشو باز کرد،وقتی دید یونگی بی توجه به اون روی کیبورد قوز کرده و با دقت به مانیتور چشم دوخته لب هاشو جمع کرد.
:(نمیخوای بدونی الان خونه ما چیکار میکنه؟؟؟) جوابش سکوتی بود که تق تق کلید ها اون رو میشکست… زیر لب گفت :(گند اخلاق!!!)
یونگی تمام قد با صندلی به سمتش چرخید
:(چیزی گفتی؟؟؟)
هوسوک که هول شده بود به تته پته افتاد…
:(اوه کی؟من؟نه بابا!آهاااان...هه فقط داشتم بلند بلند فکر میکردم!به نظرت هوای اینجا زیادی خفه نیست؟؟؟چند صدتا قفل به همه جا زدی!!!) ابروی چپ یونگی بالا پرید و بهش زل زد
:(میدونی...خب...مم..من یه کاری کردم...که خیلی عجیبه…)
سرش و پایین آورد و به نقطه ی نامعلومی از میز خیره شد.آروم پشت گردنشو خاروند،یه نفس عمیق کشید و گفت
:(میدونی امشب برای اولین بار یه نفر و زدم!اونم یه دختر رو!!!یه سیلی محکم تو گوش فرشته ی بیگناه…)
هنوز سرش پایین بود،وقتی که جوابی نشنید می خواست سرش رو بالا بیاره که با ضربه ی محکمی به پشت گردنش سرش به پایین پرتاب شد!!!!!
سرش رو که بالا آورد با شعله های خشم در چشم های یونگی مواجه شد و صورت یونگی که از سفید مهتابی به قرمز تغییر رنگ داده بود!!!
:(گفتی چه غلطی کردی احمق؟؟؟)
هوسوک برای لحظه ای جا خورد،اما با به یاد آوردن چیزی متقابلن غرید…
:(یاااااا فکر کردی من کیم؟؟؟؟اونقدر پستم که به یه دختر آسیب بزنم؟؟؟؟نه!!!میدونی اون چی گفت؟؟؟تو چشمام زل زد و گفت که نباید نجاتش میدادم!!!تو روم وایستاد و دااد کشیید که از اون و زندگیش چیزی نمیدونم و نباید نجاتش میدادم!!!!میفهمی این یعنی چی؟؟؟ که چه حالی پیدا کردم وقتی چشماشو دیدم؟؟؟
اون همسن و سال جی وو ئه!اما میتونم قسم بخورم چشمایی که بهم زل زده بودن ذره ای زندگی توشون وجود نداشت……)
آخرین جمله رو با صدایی گفت که حتی خودش هم به سختی میشنید….
***
مسیر بین هال و آشپزخانه را برای هزارمین بار بود که درطول اون شب طی میکرد… دوباره گوشیش رو به امید پیام یا تماسی چک کرد...اما دریغ از یه پیام!
کلافه وسط هال ایستاد دستش رو بین موهاش کشید.بی توجه موهاش رو در بین انگشت های مشت شده اش گرفته بود...نفس کلافش رو بیرون داد داد و به تصویر بکگراند گوشیش خیره شد… لبخند تلخی زد...انگشتش رو به حالت نوازش گونه روی عکس میکشید که قطره اشکی بی هوا روی گونه اش سر خورد….
***
روی تخت نشست.نمیتونست بخوابه...چندوقتی بود که افکار در هم و برهمش خواب رو از چشماش ربوده بودن...احساس خفگی میکرد،قطره های کوچک عرق روی پیشونی و اطراف شقیقه هاش تجمع کرده بودن...بلند شد،تیشرتش رو دراورد و روی تخت انداخت…
شاید یکم آب خنک میتونست حالش رو جا بیاره و اون فکر های لعنتی رو از سرش بیرون کنه!
در حالیکه خیلی آروم قدم بر میداشت تا مبادا کسی رو بیدار کنه به در دستشویی رسید،که حرکت چیزی که از گوشه ی چشم دید توجهش رو جلب کرد…
اونجا،درست وسط هال ایستاده بود،دیدش که ایستاده و کلافه موهاش رو به هم میریزه...عکس توی گوشی رو نوازش میکنه و بعد هم یک قطره اشک….!
برای لحظه ای احساس کرد قلبش میون پنجه هایی آهنین به سختی فشرده شد… زیر لب زمزمه کرد
:(میشه یه روز...فقط برای یه لحظه...قلبت برای من هم اینطوری بتپه؟؟؟...میشه تهیونگ گفتنی با تمام احساست رو بشنوم؟؟؟…)
ادامه دارد...
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro