part 1
Writer: BlueMoon
Couple: Boy X Girl ,VMin
طلوع ستاره ی صبح:
ساعت 1:30 دقیقه بامداد:
به گوشیم نگاه میکنم،هیچ تماسی نیست!همون طوری که فکر میکردم کسی نیست که نگرانم بشه...
.
.
.
قدم های لرزونم منو به سمت پل میکشونن.باید چیزی بنویسم؟اصلا کسی هست که بخواد اونو
بخونه؟؟؟؟
فکر نکنم...
نفس هام توی اون هوای سرد ابر های غمگینی میسازن.شروع میکنم...شاید یه نفر این کاغذ و
بخونه!،شاید احمقانه باشه،اما میخوام یکی بدونه من وجود داشتم !میخوام یه نفر داستانم رو بدونه!
***
نمیدونم چه چیزی منو به سمت این لحظه کشوند،یه مه خاکستری غلیظ سرتاسر ذهنم رو پوشونده ...
***
:اگه اندوه یه دریاچه بود من بار ها به اعماقش شیرجه زدم...
اما الان کف اون دریاچه روی سنگ های تیز دراز کشیدم و به آسمون نگاه میکنم،اما توی این ظلمت
نوری وجود نداره،شب سیاه و عمیقه!اگرچه شادی آسمون بود،دست من هیچ وقت بهش نرسید،هیچ
وقت!..
تا هرجا عقب میرم انگار سایه شوم تنهایی و ناراحتی دنبالمه...
***
دوران دبستان رو یادمه،لبخند های اونارو یادمه،اما چشم های من همیشه خیس بودن!کسی اون بچه
چاقی که لکنت زبون داشت رو دوست نداشت!حتی وقتی تمام خوراکیاش رو با بقیه تقسیم میکرد،حتی
اگه به جای دیگران تمام تقصیرا رو گردن میگرفت،هنوز هیچ کس اونو نمی خواست!به خاطر چاقیش
تحقیر میشد،تو بازی ها راه نمیدادنش:(هی خیکی تو نمیتونی اون تپه رو تکون بدی!باعث میشی
ببازیم!:م م من مممی تو تو نم!)اما هیچ کس صدام رو نمیشنید!
راهنمایی رو به یاد میارم،وقتایی که سر کلاس بیهوش میشدم رو...تموم روز گرسنگی میکشیدم،فقط
آب مینوشیدم،اون وزن لعنتی باید کم میشد!چشمام که همیشه از بیخوابی زیرشون کبود میشد،باید
درس میخوندم،باید بهترین میشدم!اینطوری حتما همه دوستم خواهند داشت!آره باید همین طوری
میشد!ولی نتیجه دقیقا عکسش بود!
سال آخر، موقع برگشتن از مدرسه،کنار همون خرابه ای که جک دیوونه با سگ پیرش زندگی
میکرد،داشتم تلفظ کلمات رو برای بار هزارم تمرین میکردم.کم کم لکنت زبان داشت منو ترک
میکرد!!!کسی کیفم رو بی هوا محکم به عقب کشید،از پشت به زمین افتادم،همون موقع بود که موج
درد تو پهلوم پیچید!قبل از اینکه بفهمم چه خبره ضربه دوم توی شکمم خورد و یکی موهای دم اسبیم
و محکم به عقب کشید.باورم نمیشد!جمع 4 نفره ای که با نفرت بهم زل زده بودن،محبوبترین دخترای
مدرسه بودن!
(:توی موش کور!هرزه ی لعنتی میخوای جای ما ها رو بگیری؟فک کردی با بلبل زبونی جلوی
معلما پسرا نگات میکنن؟نه!یه آشغال همیشه آشغال میمونه!لیاقتت فقط مرگه!شروع کنید بچه ها!)
بیش تراز سیلی که به صورتم خورد،درد حقارت آزارم میداد!دیگه شمارش ضربه ها از دستم در
رفته بود...
برق ناخن های مانیکور شده استلا رو دیدم،همون لحظه صدای شکستن تو گوشم پیچید!ضربه ها قطع
شدن،سرمو بالا آوردمو دیدم که اونا با وحشت بهم خیره شدن! عینکم تو صورتم خورد شده
بود!صورتم خیس شده بود،فکر میکردم اشکه،تا اینکه مزه مزخرف خون و حس کردم...
***
نمیدونم از ترس بود یا درد،اما انگار همونجا از هوش رفته بودم،با احساس چیز نرم و خیسی روی
صورتم به هوش اومدم،اون سگ با وفا داشت خون های روی صورتم رو میلیسید!اون جک رو واسه
کمک به من خبر کرده بود!!!با هر سختی بود خودم و به خونه رسوندم،دیگه هوا تاریک شده بود...
***
صدای داد و فریاد از خونمون بلند شده بود!با نگرانی درو باز کردم،بازم پدر و مادرم داشتن بحث
میکردن،اما انگار این دفعه فرق میکرد!
تا چشم پدرم بهم افتاد سرم هوار کشیید که تا این موقع شب بیرون چه غلطی میکردم!
وقتی قیافه داغون ولباس های پارم رو دید،بدون فرصتی واسه توضیح،دستشو بلند کرد....
دستی که هیچ وقت برای نوازش به سمتم نیومده بود حالا داشت با تمام قوا لهم میکرد!..چشمام سیاهی
رفتن و دیگه چیزی نفهمیدم...
***
چند روز بعد بود که واقعا باورم شد بابا برای همیشه رفته! قبضای تلنبار شده پشت در و داد و
فریادای صاحب خونه گواه رفتنش برای همیشه بود...
اون شب با تک تک اون ضربه ها،با کلمات اون دخترا یه چیزی تو وجودم شکست!ته مونده
احساساتم همون شب از دست رفته بود...
میخوام از 2 سال آخر بگذرم،دو سالی که فقط یه جسم تو خالی بودم،روحم منو ترک کرده بود!دو
سالی که هر لحظه اش منو به این نقطه رسوند.دو سال بود که اشکام خشک شده بودن.
با نگاه به آب سرد و خاموش زیر پاهام،احساس کردم که دیگه کافیه!داستانم باید همینجا تموم
بشه!حتی کسی متوجه رفتنم هم نمیشه!این دنیای لعنتی بدون من مثل همیشه ادامه داره!
یادداشت رو به همراه تلفنم کنار پل گذاشتم. پاهای برهنم روی میله حس عجیبی داشتن!
و پریدم!
.
.
.
گذاشتم آب سرد و تاریک منو در آغوش بکشه،کاش زودتر تموم شه،از درد میترسم!
.
.
.
.
.
.
.
احساس میکردم با کمبود اکسیژن دارم هوشیاریمو از دست میدم،که دست هایی قوی به دورم حلقه
شدن!انگار از عمیق ترین خوابم بیرون کشیده باشنم،اصن نمیخواستم چشمامو باز کنم!صدایی فریاد
میکشید و ازم میخواست چشمامو باز کنم اما من فقط میخواستم بدون درد بخوابم!
.
.
.
ضربه هایی آزاردهنده به قفسه سینم برخورد میکردن؛بالاخره با بیرون ریختن مقدار زیادی
آب تلخ از
دهنم،چشمامو باز کردم.
2 تا چشم نگران بهم زل زده بودن،کمک کرد بلند شم.با وسواس روی بدنم به دنبال آثاری از زخم یا بریدگی میگشت.موجوده روبروم خیس آب بود!مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:
(حالت خوبه؟؟؟)
شونه هامو محکم گرفته بود.
(چرا این کارو کردی؟)
نگاهم کاملا خالی بود،سوالش و دوباره تکرار کرد این بار با صدای بلند تر.
(:نباید نجاتم میدادی...)
لحظه ای سر جاش میخکوب شد،بعد سیلی سختی بهم زد!گوشم سوت میکشید،زمزمه کردم:(نباید
نجاتم میدادی)!
برق خشم تو چشماش درخشید.دستمو با تحکم کشید و با خودش به سمت ماشین برد،درو باز کرد و
هولم داد توی ماشین،کمربندم رو بست و در رو بهم کوبوند.
بدون هیچ حرفی پشت فرمون نسشت.نگاهش فقط به روبرو بود.
.
.
ماشین رو با سرعت وحشتناکی میروند!انگار نور چراغ های کنار جاده کش می اومدن!
لباسام خیس بودنو باعث میشدن سرما تا مغز استخونم نفوذ کنه!دندونام بی اختیار بهم
میخورد!صداشون جدا بلند بود!
برگشت و نیم نگاهی بهم کرد،برای یه لحظه مکث کرد،یه حس عجیبی تو صورتش بود،واقعا گونه
هاش سرخ شدن یا فقط توهم من بود؟!!
!سریع روشو برگردوند و بخاری ماشین رو تا ته زیاد کرد.چشمام میسوختن.
حرارت بازیگوشی که از دریچه ها بیرون میومد نمیذاشت چشمام رو باز نگه دارم.
آخه اون کی بود؟چرا این طور کمکم میکرد؟اون حتی منو نمیشناخت!اما چرا اینقدر این قیافه برام
آشنا بود؟...
.
.
.
.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،ماشین بالاخره متوقف شده بود.
(:حتما هیونگ!...یکم دیرتر بر میگردم...شما شروع کنید!)
برگشت و نگاهم کرد
:(پس بیدار شدی!همینجا منتظر بمون.از جات تکون نخور!)
لحن محکمش باعث شد نتونم حرفی بزنم!
راهش رو به سمت دنج ترین خونه ی اون اطراف کج کرد،از بین اون درختایی که زیر سنگینی برف
خم شده بودن گذشت،میتونستم از اون فاصله تشخیص بدم زن ریز نقشی در رو براش باز کرد که به
گرمی در آغوش کشیدش.
احساس کردم چیزی سنگین و تلخ تا گلوم بالا اومد،چرا هیچ کس منو اونطوری بغل نکرده بود؟؟؟
***
شیشه های ماشین غرق بخار شده بودن،با انگشتم روی شیشه شکل های بی معنی میکشیدم.
وقتی حاضر شدم زندگی رو کنار بزارم احمقانه نیست که حالا فقط با دیدن یه بغل کردن ساده انگار
دستی قلبمو توی مشتش فشار میداد؟؟؟...
مه غلیظی پیش روم بود،که چراغ ها توش شبیه کرم های شب تابی بودن که در دسته های منظم
پرواز میکردن...
***
میخواستم پیاده بشم که در ماشین و باز کرد،لباس هاش رو عوض کرده بود،.دیگه عصبانی به نظر
نمیومد،اما هنوز از نگاه مستقیم به من اجتناب میکرد.پلیور پشمی کرم رنگی دستش
بود،گذاشتش رو صندلیه راننده:بلوزت و عوض کن،لباس هات به تنت چسبیدن!
اینو گفت و در رو بست!تازه متوجه وضعیت اسفبارم شدم!تمام مدت مسیر واسه همین فقط به جلو
نگاه میکرد!
روشو اونور کرده بود و نگاهش به آسمون برفی بود.در حالی که که ازش چشم بر نمیداشتم تا مبادا
یهو بخواد روشو برگردونه،لباس پشمی رو تنم کردم.وقتی پوستم الیاف زبرش رو لمس کرد،مکث
کردم،انگار واقعا باور کردم که زنده بودم و اون مسئول انتقال من به بعد دیگه نبود!!!!
***
راه منتهی به اون خونه از برف پوشیده شده بود،هیچ بادی در کار نبود اما تمام تن من شروع به
لرزیدن کرد،درست مثه روحم که یخ زده بود.
زن میانسالی در رو باز کرد،لبخندش تمام صورتشو پوشونده بود.میتونستم رد محوی از چهره ی
ناجیم رو توی خطوط صورت اون زن بیینم.
بدون هیچ سوالی با گرمی منو به داخل دعوت کرد،صندلی کنار شومینه رو نشونم داد.
تمام وجودم به وضوح در حال لرزیدن بود،:(مامان میتونی یه فنجون از هات چاکلت مخصوصت
براش درست کنی؟)
.
.
.
خودش به قسمت دیگه ایی از خونه رفت بود.این آدما کی بودن؟؟؟دقیقا چرا باید زندگی که برای
خودم مهم نبود برای اونا ارزشی داشته باشه؟...
***
با ضربه آرومی که به شونم خورد از خواب پریدم.
:(عزیزم با این لباس های خیس نخواب،سرما میخوری!)
فنجونی رو به سمتم گرفت و توی دست دیگش یه حوله بود.سرم رو آروم به نشونه تشکر تکون
دادم.خنده ی کوچیکی کرد.
:(میرم سوپ درست کنم،حتما سردته!هوسوک زود بر میگرده!)
و دوباره ناپدید شد.
هوسوک؟!
پس اسمش این بود...
اسم ناجی من!!!
مادرش زن مهربونی به نظر میمومد!..
شکلات گرم بود و شیرین،یادم نمیومد آخرین بار کی چیزی خورده بودم!
:(دنبالم بیا!)
صدای بمش باعث شد از افکارم بیرون بیام.
مطیعانه به دنباش راه افتادم،از پله ها گذشت و روبروی اولین در ایستاد،چراغ و روشن کرد .
:(بیا تو.راحت باش.
اینجا تا همین چند سال پیش اتاق من بود!)
نگاهی به سرتا سر اتاق انداختم،چند تا عکس به دیوار بود که هیچ کدوم رو نمیشناختم،وسایل اتاق
قدیمی اما تمیز بودن.
به دیوار اتاق تکیه داده بود و منو زیرنظر داشت،آب از موهای پرپشت خیسم روی پارکت میچکید...
روشو اونور کرد و گفت:
(برات روی صندلی لباس خشک گذاشتم،تمیزن)
داشت از اتاق بیرون میرفت که بی مقدمه با صدای نسبتا بلندی گفتم:
(نباید نجاتم میدادی!!!!!نمیخواستم نجات پیدا کنم!)
پشتش به من بود،نیمه راه ایستاده بود.
نفس های عمیق میکشید و گوش میکرد.
:(دلیلی واسه ادامه دادن ندارم،پس میخوام دوباره ام.....)
قبل از اینکه بتونم جملم رو کامل کنم ناگهان به سمتم برگشت،مچ دست هام و گرفت و منو به دیوار
پشت سرم چسبوند!
صورتش فقط چند سانتیمتره ناچیز باهام فاصله داشت!!!!!!
میتونستم گرمای نفس هاش که به صورت سردم میخورد و حس کنم!
مجبور بودم برای دیدن چشماش سرمو تا حد زیادی بالا ببرم...
نمیتونستم حالت چشماش رو درک کنم،انگار چیزی بود مابین خشم و بهت زدگی!
از بین دندون های کلید شد ه اش غرید:
(اینقدر مزخرف به هم نباف!!!)
مستقیم توی چشمام نگاه میکرد...
احساس میکردم اون نگاه نافذ داره ذوبم میکنه...سعی کردم لرزش صدام و پنهان کنم...
تا حالا هیچ کس اینقدر نزدیک بهم واینستاده بود!
متقابلا تمام جرئتم و جمع کردم و به چشماش زل زدم،با عصبانیت گفتم:
(تو هیچی از من و زندگی نکبتم نمیدونی!!!!!!سعی نکن قهرمان باشی!...دست از سرم بردار!)
جواب تقلا های من فشرده شدن بیشتر به دیوار بود!
:(بسه!دلسوزیت رو نیاز ندارم!)
انگار این جمله مثل الکلی بود که روی آتیش ریخته بشه!برق خشمی که توی چشماش دوید شوکم
کرد،وحشت کرده بودم!...
یه لحظه حالتش جوری بود که حس کردم میخواد بازم بهم سیلی بزنه!اما این کارو نکرد.[با نفس های
پی در پی و عمیقش سعی داشت خشمش و مهار کنه]
:(من. نمیخوام. برات .دلسوزی. کنم!)
هر کلمه رو با تاکید میگفت.
:(نمیتونستم بزارم کسی جلوی چشمم خودشو بکشه!)
صداش به حد زمزمه رسیده بود:
:(اونم یه فرشته ی بیگناه...)
چشمام تا حد ممکن گشاد شده بودن،اون سرش و پایین انداخته بود...
با... من.... بود؟!!!!
فرشته ی بیگناه؟؟؟؟!!!.....
اون چی میگفت؟؟؟؟....
:(چی...من...منظورت...چی بود؟!)
دستامو رها کرد،بدون کلمه ای حرف به سمت در رفت.
کل این اتفاقات 1 دقیقه هم طول نکشید!
با سوزش توی شش هام به خودم اومدم،من تمام اون مدت نفسمو حبس کرده بودم!!!
احساس میکردم تمام اتاق دور سرم میچرخید...
نمیتونستم درک کنم چه اتفاقی افتاده بود!چشمام سیاهی رفت و از پشت روی جسم نرمی افتادم.
به زودی توی خواب عمیقی فرو رفتم...
.
.
.
ساعت3:33 دقیقه صبح:
اونقدر فکرش درگیر بود که بدون اینکه متوجه بشه خروجی مورد نظرش رو رد کرد...
اتوبان خلوت بود و تا کیلومتر ها دورتر ماشینی دیده نمیشد.همین موضوع باعث میشد بیشتر در
خلسه فرو بره...
یک هفته ی گذشته،خواب های عجیبش مدام توی ذهنش تکرار میشدن...
میخواست همه چیز رو انکار کنه... ذهن منطقی هوسوک جایی برای مسائل فرا طبیعی نداشت!خواب
ها رو صرفا بازتابی از ضمیر ناخودآگاهش میدید،نه قاصدی از اخبار آینده ی جهان واقعی!
اما الان نمیتونست تحلیل منطقی واسه اتفاقایی که افتاده بود پیدا کنه.میخواست همه چیز رو انکار
کنه...اما اون 2 تا تیله ی خیس!اون غم عمیق!نمیتونست اون هارو انکار کنه!
چشمهای اون دختر،وقتی که توی چند سانتیمتریش بود،همون چشم ها بودن!
همون چشم های توی خواب...
خواب هایی که یک هفته ایی بود پریشونش کرده بودن،یک هفته ای که هر بار با عرق سرد روی
پیشونیش و فریاد( نه) از خواب پریده بود...
سایه ی سیاهی و دید و محکم پاش رو روی ترمز کوبوند!
ادامه دارد...
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro