4. Heart Attack
زین چشماشو باز کرد...مادرشو صدا زد...دنیا...سفا...ولیحا...هیچکدوم دیگه نبودن...برای هیچکدوم مراسم عزاداری برگزار نشد، زین حتی نمیدونست آیا اونا دفن شده ن یا نه؟
ولی اونا هرکدوم یه دوست پسر داشتن...و یا همسر...پس اونا میتونستن خواهراشم دفن کنن...چشمای زین از اشک پر شد و وقتی به خودش اومد دید دوتا سرم بهش وصله، یه ماسک اکسیژن و روی تخت بیمارستان خوابه
لیم رو دید که اومد کنارش
"چقدر لوسی تو!"
اون با اخم گفت
"سرمتو باز کن نمیتونیم دیگه اینجا بمونیم"
اون با لحن سردی گفت...زین نمیتونست انکار کنه که تحت کنترل اون پسره...ولی خب هیچ توانی نداشت برای بلند شدن. با این همه، دستشو به سمت سرم برد تا درش بیاره
"هی! م نمیخوایم رگ دستت پاره شه...صبر کن خودم درمیارمش"
لیم گفت و سرم رو خیلی آروم درآورد. زین نمیدونست چند وقت بیهوش بوده...
"من چند وقته بیهوشم؟"
زین پرسید
"چهار روز"
لیم جواب داد و زین چشماشو بست. اون دوباره چشماشو باز کرد
"میتونی لباساتو عوض کنی؟"
اون پرسید. زین سرشو تکون داد. سرگیجه داشت ولی اعتنایی نکرد...میدونست بعد این زندگی براش جهنم میشه پس باید برای همه جور دردی آماده باشه...هیچ دردی بدتر از این نیست که عرض دو ساعت همه ی خانواده ت رو از دست بدی
زین لباساشو عوض کرد و اونا از اتاق بیرون رفتن
"کجا میبریش لیم؟"
یکی از دکترا اعتراض کرد. لیم بهش نگاه کرد
"باید بریم...نمیشه بیشتر از این اینجا نگهش داشت"
لیم گفت. زین احساس کرد سرش خیلی بد گیج میره و الانه که بیفته، پس بازوی عضله ای لیم رو گرفت...اونا از بیمارستان خارج شدن و به سمت خونه رفتن...
لیم کلید خونه رو داشت...اونا وارد خونه شدن و زین تعجبی نکرد وقتی لیم هم وارد خونه شد...اون روی یکی از راحتی ها نشست...زین هم روبروش
"فکر کنم وقتشه بهم بگی کی هستی"
"ببین زین، فقط اینو بدون که من اینجام که ازت محافظت کنم..."
لیم گفت و زین هیچ چاره ای جز باور کردن نداشت...اگه لیم آدمکش بود چی؟ نه اونوقت ولیحا به نمی گفت بره خونه ی لیم. آره...
زین به اتاق مادرش رفت ولی زود بیرون اومد...نمیتونست تحمل کنه...این همه فشار براش زیادی بود. به اتاقش رفت و سعی کرد بخوابه...ولی نشد که نشد
از اتاق بیرون اومد و به نشیمن برگشت. لیم خوابیده بود ولی هنوز هم صاف نشسته بود...زین یکی از پتوهای سبکش رو آورد و روی لیم انداخت. تلفن زنگ زد و زین خیلی زود برش داشت تا لیم بیدار نشه
"بله؟"
اون آروم جواب داد
"پسر تو مغز خر خوردی؟ اومدیم بیمارستان گفتن رفتی...اصلا تو کی به هوش اومدی؟"
هری داد زد. زین به آشپزخونه رفت تا قهوه دم کنه شاید سردردش کمتر شه
"نمیدونم هری...هیچ جوابی ندارم تا بهت بدم...فقط اینو میگم که خیلی شکسته م"
زین گفت و شنید که پشت خط هری فین فین کرد
"الان اونم اونجاست؟"
"کی؟"
زین گیج شد
"لیم دیگه، همون غول بیابونی"
هری بی پروا گفت و زین تذکر های لویی رو از پشت خط شنید
"آره...ولی تو از کجا..."
"مگه مادرت بهت نگفته بود؟"
هری پرسید. زین قوری قهوه ساز رو برداشت...داشت قهوه توی ماگ میریخت
"برو کشوی اول میز مادرتو باز کن...یه نامه برات نوشته...به من گفته بود یادم بمونه چون میدونه یه روز لازمت میشه"
هری گفت و زین متعجب شد...یعنی چی؟ تو همین فکرا بود که قوری قهوه ساز تو دستش ترکید و قهوه ریخت رو دستش...زین زود دستش رو زیر آب سرد برد...
"چی شد؟"
"هیچی...میخونم بهت زنگ میزنم"
زین گفت و گوشی رو قطع کرد...دستش میسوخت...ناگهان لیم رو دید که دستشو گرفت. اون به سرخی دست زین نگاه کرد و از کابینت بالا پماد درآورد. اون حتی جای وسایل خونه رو هم میدونست...
زین ناگهان به این فکر افتاد که الان کمی دستش سوخته و این همه درد داره...کل بدن مادرش تا استخون سوخته بود...اون چقدر درد کشیده بود؟
بی نهایت...
این باعث شد زین دوباره سر گریه رو بگیره و باعث شه لیم اخم کنه
"باز چی شده؟"
لیم پرسید...زین نمی تونست این همه تنهایی و زجر رو تحمل کنه پس دستاشو دور کمر لیم حلقه کرد و سرشو روی سینه ش گذاشت. لیم دستشو پشت زین گذاشت اون واقعا نمیدونست چیکار کنه...تا حالا هیچکس اونو اینطوری بغل نکرده بود
"من...من متاسفم"
زین گفت وقتی از لیم جدا شد. لیم سرشو تکون داد...خانم مالیک بهش گفته بود زین احساساتیه
زین به اتاق مادرش رفت...برای یک لحظه هم که شده چهره ی سوخته ی مادرش از ذهنش نمیرفت بیرون. اون کشوی اول میز مادرش رو باز کرد...کشو خالی بود و فقط یه پاکت توش بود
زین پاکت رو باز کرد...یه کلید و یه نامه توش بود
"زین عزیزم...میدونم وقتی داری این نامه رو میخونی من پیشت نیستم و شاید خواهراتم نیستن، اما یکی هست که تا زمانی که خطر رفع شه باهاته.
لیم پین، مامور ویژه
اون مراقبته، اذیتش نکن. با حرفات نرنجونش چون میدونم الان تو مودی نیستی که حوصله ی هرکسی رو داشته باشی. تو خونه ی خودمون میمونین و اون اتاقی که همیشه قفل بود رو به لیم میدی. کلیدش تو همین پاکته. ازش عذربخواه اگه گرد و خاک نشسته باشه روی اثاثیه"
زین تا اینجا خوند و دیگه نتونست تو اتاق مادرش بشینه...کلید و پاکت رو برداشت و به اتاق خودش رفت. روی تختش نشست و بقیه ی نامه رو خوند:
"لیم هرگز تنهات نمیذاره. اون شاید بلد نباشه باهات مهربون باشه ولی اینو بدون دلش مثل دریا بزرگه. زین عزیزم، دوستت دارم. کارم با تو تموم شد. اگه ولیحا اونجاست نامه رو بده بهش"
زین دیگه نتونست بخونه. نه ولیحا اینجا نیست مامان...نه سفایی هست، نه دنیایی...همه مُردن...طوری که حتی منم نفهمیدم چطور دفن شده ن. جرئتشم ندارم از لیم بپرسم. همه چیزم سوخت...تو همون آتیشی که دامن تو رو گرفت...
زین فکراشو پس زد و به سمت اتاق رفت
"لیم..."
اون صدا زد. لیم اومد بالا
"بله؟"
"این اتاقته"
زین گفت و کلیدو توی قفل چرخوند. در با صدای تقی باز شد و زین در رو بیشتر باز کرد. خودش کنار ایستاد و بعد لیم وارد شد. اون چراغ رو روشن کرد
"واو...اینجا خیلی خوبه"
لیم گفت ولی هیچ احساسی روی صورتش نداشت. زین متوجه شد لیم همینطوریه...نه ناراحت میشه، نه لبخند میزنه فقط اخم میکنه
"ببخشید اگه گرد و خاک داره...این اتاق از زمانی که یادمه قفله"
زین گفت و لیم سرشو تکون داد
"هیچ مشکلی نیست"
"چرا؟"
زین پرسید...میدونست برای امروز هم به مغزش هم به تنش فشار زیادی وارد کرده ولی این فشارات چیزی نیستن
"چی چرا؟"
"چرا چهارسال منو نادیده گرفتی؟ تو طوری رفتار کردی که انگار هرگز منو ندیدی...طوری که انگار منو نجات ندادی"
"امروز زیادی خسته شدی، زین...بهتره بری تو اتاقت"
لیم باز هم بی توجه گفت...زین عصبی شد ولی وقتی حرف مادرش یادش افتاد، نفس عمیق کشید
"شب بخیر"
زین گفت و در رو کوبوند...اون به اتاق خودش رفت و برای هزارمین بار اتفاقات رخ داده رو توی ذهنش حلاجی کرد. آخرکار، از فرط سردرد خوابش برد
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro