Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

23. Fireproof

لیام و زین وارد یه مُتل توی محله های تاریک شهر کوچیک شدن. لیام یه کلید گرفت و زن چاقی که پشت پیشخوان بود توضیحات تکراری رو داد

"ساعت هشت و نیم صبح صبحانه، ساعت دوازده ناهار، ساعت هفت هم شامه...دیر اومدید یا زود، به ما ربطی نداره!"

اون زن خرخر کرد و لیام سرشو تکون داد. دست زین رو گرفت و به طبقه ی بالا که اتاقشون اونجا بود رفتن. لیام در رو باز کرد و بعد از وارد شدن، در رو قفل کرد. زین روی تخت نشست...تخت جیر جیر صدا داد...لیام نفس عمیقی کشید...هر دو هنوز هم منگ بودن

"من باید با هری حرف بزنم"

زین گفت و گوشیش رو درآورد. لیام کنارش نشست...زین شماره ی هری رو گرفت. لیام گوشی رو قاپید و اونو گذاشت روی اسپیکر

یه بوق...

دو بوق...

سه بوق...

"مشترک مورد نظر شما در دسترس نمیباشد، لطفا بعدا شماره گیری بفرمایید"

"فاک آف!"

زین داد زد و دوباره شماره ی هری رو گرفت...

"مشترک مورد نظر شما در شبکه موجود نمیباشد"

"فاک یو بیچ فاااااااکککککک"

زین دوباره ناسزا گفت. لیام تا حالا زین رو اینطوری عصبی ندیده بود...اون وقتی عصبانی میشد خیلی ترسناک میشد پس لیام ترجیح داد سکوت کنه

زین با لجبازی هشت بار شماره ی هری رو گرفت و هربار اپراتور یه مزخرفی بارش کرد. آخر کار به لویی زنگ زد

"زین!"

زین به سمت لیام برگشت. لیام اخم کرد وقتی زین گوشی رو پرت کرد اونطرف...لویی هم جواب نداد

"چیه؟"

"آروم باش...اون حتما آمادگی اینونداره که-"

"خفه شو لی! هیچ میتونی درکم کنی؟"

"خب...خب..."

"آره تو نمیتونی فاکینگ درکم کنی چون تا حالا هیچ دوستی نداشتی!"

زین بلند گفت و اخم لیام غلیظ تر شد...اون چشماشو از زین گرفت و پاهاش خیره شد...زین راست می گفت...لیام تا حالا هیچ دوستی نداشته که بخواد با یه کادوی گوگولی مگولی بترکونتش، یا...کلا هیچ دوستی نداشته!

لیام هیچوقت احساس بدی مثل این نداشت...احساسی که بعد از اینکه زین سرش داد کشید بدترین چیز بود...پس بی اختیار زانوهاشو بغل کرد و چشمای ناراحت نسکافه ایش رو بست. الان داشت احساس آشنایی رو تجربه میکرد...خوب یادش اومد زمانی که مادرش دعواش کرد چون اون توی مدرسه تنبیه شده بود...نه! صبر کن! لیام نباید به یاد بیاره، خب؟

"من...من متاسفم...من خیلی متاسفم لی، نمیخواستم...هی!"

زین من و من کرد و لیام رو بین دستاش گرفت...لیام هیکل بزرگش رو بین دستای زین جا داد...

*******************************

"زین من باید باهات حرف بزنم"

هری التماس کرد. زین چشماشو بست. هری بهش زنگ زده بود و میخواست ببینتش

"نه هری...نمیتونم بهت اعتماد کنم"

"باید اعتماد کنی! شما که نمیتونین تا آخر عمر فراری باشین!"

"هری-"

"زین! یکم منطقی باش! اگه من میخواستم بهت آسیبی بزنم تا حالا مُرده بودی...من و لویی تو پارک کوچیکی که کنار فروشگاه بزرگه ساعت شیش میبینیمتون"

هری با یک دندگی گفت و گوشی رو قطع کرد. زین نفس عمیق کشید. لیام هنوز خواب بود. باید میرفت؟ باید...باید لیام رو بیدار میکرد ولی اون حتما مخالف بود...اما...تنها هم نمیتونست. برای اینکه ذهنش باز شه، تصمیم گرفت بره دو لیوان قهوه بخره. از متل بیرون اومد و دید که اونا تو یه شهرک کوچیکن. مردم اونجا صمیمی به نظر می اومدن ولی زین، یکراست به سمت کافه رفت. چون اگه لیام بیدار شه و ببینه زین نیست، به نظرتون چیکار میکنه؟

اون حتما سکته میکنه!

زین دوتا استارباکس خرید و به متل برگشت. قهوه ها رو گذاشت روی زمین و در اتاق رو با کلید باز کرد. خیلی آروم وارد اتاق شد و قهوه ها رو روی میز گذاشت. لیام هنوز خواب بود

"کجا رفتی؟"

آهق! زین اون هرگز نمیخوابه! زین لبخند زد

"میدونی، خیلی گیجم"

"هری زنگ زده بود آره؟"

لیام هنوز هم چشماشو باز نکرده بود. زین سرشو تکون داد ولی بعد متوجه شد لیام نمیبینه پس زود گفت "آره". لیام نچ نچی کرد. این زین رو خندوند

"هی یا چشماتو باز کن یا بخواب!"

زین اعتراض کرد و لیام چشماشو باز کرد و نشست

"خب چی میگفت؟"

"باید ساعت شیش عصر بریم پارک کوچیکی که کنار فروشگاه بزرگه...اون با لویی منتظرمونه"

"هه! حتما ما هم میریم؟ میریم چی بگیم؟ بگیم هی هری ممنون از هدیه ی نازت ولی بدجایی ترکید و من زنده موندم!"

لیام مسخره کرد...خدای من! زین میخواست جیغ بکشه چون تا حالا ندیده بود لیام کسی رو اینطوری مسخره کنه یا جواب اینطوری بده. پس با لبخند بزرگش پرید رو لیام و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد. لیام که شوکه شده بود رو پشتش افتاد رو تخت و خنده ی کوچولویی کرد

"وای وای وای! من عاشق این لیامم!"

زین با شوق و خنده گفت و لیام دستاشو دور زین حلقه کرد. زین لیام رو بوسید و وقتی کنار کشید، لیام لباشو روی لبای زین گذاشت...اون بیشتر میخواست...بعد ده دقیقه اونا با موهای آشفته و یه دردسر اون پایین و همینطور لبای سرخ از هم جدا شدن...زین پوزخند زد. البته که به لاوبایتایی که روی گردن لیام بود پوزخند میزد!

"میخوای کمکت کنم اون دردس-"

"نه!"

لیام بلند گفت...انگار که ترسیده باشه...زین یه بوسه ی کوچولو رو گونه ی لیام گذاشت و به دستشویی رفت تا مشکلش رو خودش برطرف کنه. میدونین، اون خوشحال بود...لیام داشت عوض میشد...فاک یس!


***بازم میدونم کمه :/ بازم میدونم دیره :/

ولی این آخریا سرم خیلی شلوغ بود. بالاخره تابستون منم به رسمیت شروع شد :)) این یعنی آپدیت سریعتر

این چند روز خیلی خسته بودم...و هستم :|

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro