Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

22. Right Now

زین لایتنر رو محکمتر به خودش فشار داد. خرس بی گناه هنوز لبخند میزد. اون تو خونه تنها بود و این چیزی نبود که میخواست...و چیزی بود که مدت زیادی ازش دور بود

صداهای عجیبی میشنید...کم کم داشت میترسید...وقتی داشت آروم آروم خوابش میبرد، در خونه محکم باز شد و لیام دوید داخل

"زین...زین زود باش با من بیا"

لیام زود گفت و اونا از خونه خارج شدن...به سمت ماشین لیام دویدن و سوارش شدن. لیام با آخرین سرعت از خونه دور شد. زین ترسیده بود و نفس نفس میزد

"لیام..."

"الان نه"

لیام گفت...زین آب دهنشو قورت داد...میتونست صدای قلبش رو بشنوه که توی گوشاش میزد...پوم پوم پوم...زین یه نفس عمیق کشید. وقتی تپش های قلبش آروم شدن، صدای جیک جیک مانندی شنید...صدا از لایتنر بود

"زین پرتش کن بیرون!"

لیام داد کشید و نگه داشت. زین زود لایتنر رو پرت کرد و لیام ماشین رو از اونجا دور کرد...وقتی لایتنر کنار جاده منفجر شد و موجش تا نزدیکی ماشین زین و لیام اومد، زین از شد تعجب خشک شد. لیام بیرون از شهر نگه داشت...سرشو روی فرمون گذاشت...ترسیده بود...لیام پین، ترسیده بود

تاکید میکنم، ترسیده بود

"چ-چی شد؟"

زین نالید...یعنی...یعنی لایتنری که همیشه کنارش نگه میداشت درواقع یه بمب توی قلبش داشت؟ یعنی...یعنی وقتی اون نفر میخواست زین رو بکشه کافی بود یه دکمه رو فشار بده تا خونه بره رو هوا و زین و لیام کشته شن؟ امکان نداشت! این یه کادو بود! یه کادو!

زین احساس کرد عصبانیت توی رگهاش به جای خون جریان پیدا کرده

"اون کادویی بود که از هری بهم رسیده بود...هری! هری! لیام میفهمی کی؟ هری! اون هریه هری فاکینگ استایلز!"

زین داد زد...انگار خودش هم باورش نمیشد که هری اونو بهش داده باشه

"نه این حتما پاپوشه لی! لیام! لیام یه چیزی بگو! بگو هری عمدا اون بمب رو بهم نداده بود...بهم بگو لعنتی بگو هری گناهی نداره"

زین دوباره داد کشید و اشکاش روی گونه هاش افتادن. لیام سر زین رو بغل کرد و دستاشو گرفت. زین هق هق کرد

"هری بی گناهه...اون...اون نبود که مادرمو کشت...اون...اون نمیخواست منو بکشه لیام قسم میخورم"

زین آروم تر گفت و لیام بوسه ای روی سر زین گذاشت و نفس عمیق کشید...هنوز هیچی معلوم نبود...گوشی زین زنگ زد

"بله؟"

زین بدون اینکه به شماره نگاه کنه جواب داد و این به نفع هری بود

"زین! زین کجایی؟ اگه لایتنر پیشته اونو بنداز دورترین جایی که میتونی...خواهش میکنم خیلی دور! زودباش پسر"

هری داد زد...اونم ترسیده بود و این از فریادهای لرزونش معلوم بود

"لایتنر منفجر شد...نقشه ت عملی نشد ولی هری...هری بهم بگو...بگو که خبر نداشتی"

"خبر نداشتم...باور کن...زین، من همون هریم که سالهاست باهاته خواهش میکنم باورم کن"

"باور میکنم...فقط بگو چرا...چرا این همه سال گولم زدی لعنتی"

زین بلند گفت و مشتشو کوبید به داشبورد...لیام ساکت بود

"گولت نزدم...خواهش میکنم زین...من اون عروسک رو نخریدم، اونو یه مرد بهم داد که بدم به تو...اون اومد خونمون...اون تهدیدم کرد...زین من میخواستم بهت بگم ولی نتونستم...من ترسیدم"

"فاک!"

"خواهش میکنم زین...از اینجا برید...برید..."

هری به گریه افتاد و خیلی زود به هق هق افتاد. زین گوشی رو قطع کرد

"باید از اینجا بریم..."

لیام سرشو تکون داد و اونا از شهر خارج شدن. هوا کمی بهتر بود ولی هنوز هم سرد بود پس لیام بخاری رو روی زین تنظیم کرد. اونا از جاده ها گذشتن...

هیچکدوم حرفی نمیزدن...زین نمیخواست باور کنه اون عروسک لعنتی رو هری بهش داده بود...همون هری..همون...

فلش بک:

زین و هری 17 ساله، کنار دریاچه ای که کمی بیرون تر از شهر بود نشسته بودن. آب برق میزد

"زین، قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟"

"قول میدم...تو قول میدی تا آخر عمر باهام دوست بمونی؟"

"قول میدم! قوووولللل!"

هری با لبخند بزرگش داد زد و زین که داشت میخندید رو محکم بغل کرد

پایان فلش بک

ولی...ولی هری به زین قول داده بود تا آخر عمر دوست بمونن...نه دشمن...نه اینکه هری بخواد زین رو منفجر کنه، نه اینکه هری روی زین اسلحه بکشه...ولی...نه خب اون یه شوخی بود...ظاهرا!

"به چی فکر میکنی؟"

"به هری...من نمیتونم باور کنم اون عمدا عروسک رو داده به من...گه اون این کارو کرده باشه، یعنی قاتل مادرم و خواهرامم اونه!"

زین گفت و لیام سرشو تکون داد

"من به هری شک داشتم و دارم، ولی باور اینکه بخواد مادرت و خواهراتو بکشه برای منم سخته...نه...این کار یه مَرده که حتما مثل همونی که خود هری گفت مجبورش کرده"

لیام گفت...زین نفسشو فوت کرد. گیجگاه هاش رو ماساژ داد تا یکم سردردش بهتر شه

"راستی...تو چرا هیچوقت از پدرت حرف نمیزنی؟"

لیام خواست موضوع رو عوض کنه. زین لبخند تلخی زد که از هزارتا اشک بدتر بود

"من وقتی هفت سالم بود اون مرد"

"میدونم...درباره ی کودی...ناپدری یا یه همچین چیزی"

لیام گفت بدون اینکه چشمشو از جاده بگیره

"اون...اون هوموفوبیک بود. همیشه بهم طعنه میزد یا...اه نمیخوام به خاطر بیارم. وقتی مرد خیلی شوکه شدم ولی از طرفی هم راحت شده بودم اما...وقتی مادرمو دیدم..."

زین دیگه ادامه ی حرفشو نزد. لیام کنار جاده نگه داشت...خیلی خوب احساس میکرد زین به یه شونه احتیاج داره تا روش قلبشو بریزه بیرون. آره...وقتی که تیکه های قلبش ریز ریز میشن و درد، درغالب قطره های بلورین از چشماش میپرن بیرون، فقط یه شونه و نوازش یه فرد خاصه که میتونه این قطره ها رو متوقف کنه...فقط یه فرد خاصه که میتونه تیکه های قلب زین رو به هم بچسبونه

و اون فرد خاص، لیامه

لیام دستاشو دور شونه های زین انداخت و زین، سرشو روی سینه ی ستبر لیام گذاشت...چطوره که لیام اینقدر قویه؟ چطوره که روحش اینقدر لطیفه و قلبش اینقدر بزرگ؟

"آرزو میکردم زودتر پیدات کرده بودم"

زین گفت وقتی قلبش آروم گرفت...این چند ماه خیلی براش سخت پیش رفته بود ولی میدونین...وقتی یه چیز سخت رو انجام میدی و زنده از زیرش بیرون میای، خدا یه جایزه از کائنات برات میفرسته...چه پول باشه، چه یه اخلاق پسندیده باشه، چه محبوبیت باشه و چه یه نفر باشه که تمام خلاء های زندگیت رو پر کنه...

آخرین مورد به زین رسید، ولی به من بگین، این قضیه ی لایتنر و هری، یه دونه از اون چیزای سخته؟ اگه این تموم شه و زین از زیرش جون سالم به در ببره، چه جایزه ای براش درنظر گرفته شده؟

نکنه یه نفر دیگه بیاد و جای لیام رو- نه خفه شو! نه نه نه!

این هرگز اتفاق نمی افته! نباید اتفاق بیفته...


***من خودم گیج شدم :/

راستی اینجا لیدل بو (طرفدار ملانی مارتینز) نداریم؟ من هستم...

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro