Ch. 7
لویی رسما روی یه کوه از اوراق، در مورد رسواییهایِ عمومیِ افرادی که قرار بود به زودی ملاقاتشون کنه، نشسته بود. توی سینهش احساس عجیبی داشت و ذهنش به شدت خسته بود. کِلِم سرش رو روی پای لویی گذاشته بود و با چشمهای درشتش بهش خیره شده بود.
"نمیدونم باید بهشون اعتماد بکنم یا نه، کِلِم" لویی زمزمه کرد و دفترچه کوچیکی که حالا پر از رازها، گناهان و رسواییهای بقیه بود رو ورق زد و سرش رو تکون داد. "نه، نباید اعتماد کنم. بعد از حرفهایی که گفتن باید احمق باشم که بهشون اعتماد کنم. اینجا به هیچکس نباید اعتماد کنم. همه یه دلیلی برای اینکه از الستر متنفر باشن، دارن... که البته حالا شامل منم میشه. اینجا در امان نیستم."
نگاهی به کاغذهایی که اطرافش پخش شده بودند، انداخت و به خطراتی که حتی یک لحظه هم اونها رو در نظر نگرفته بود، فکر کرد. اگر حرف زین درست بود، معنیش این بود که یه نفر باعث ناپدید شدن الستر شده؛ یه فرد قدرتمند و خطرناک که میتونست باعث بشه لویی هم به سرنوشت برادر دوقلوش دچار بشه.
ناگهان فکری به ذهنش رسید که باعث شد نگرانیش دو چندان بشه؛ اگر لرد استایلز همون کسی بود که دلیلِ غیب شدن الستر بود، چی؟ اگر اون مرد حتی توی یکی از اون مهمونیها شرکت میکرد، لویی هیچ شانسی برای فریب دادنش نداشت. چی میشه اگر الستر توی یه اتاق تاریک، توی عمارت اون مرد اسیر باشه؟ یا حتی بدتر... اگر برادر دوقلوش یه راز بزرگ علیه اون مرد پیدا کرده بود، چی جلوی اون آلفای قدرتمند رو میگرفت که یه امگای ضعیف رو برای همیشه ساکت نکنه؟
خدا میدونست اون چندمین موردِ قتلش بوده!
اما لویی میدونست که با تمام اینها قرار نیست مشکلی براش پیش بیاد؛ چون اون مرد نمیتونست بدون متهم کردنِ خودش، جلوی عمومِ مردم، نقشهی اون رو افشا کنه و هویتش رو لو بده. اگر اون حرفی در مورد اینکه لویی خودش رو جای برادرش جا زده میزد، پس مشخص میشد که خودش کسی بوده که الستر رو گم و گور کرده! نگران بود اما میدونست حداقل برای الان در امانه.
باید یه راهی پیدا میکرد تا از خودش محافظت کنه و تا جایی که میتونه از اون آلفا دور بمونه. قرار نبود حالا که یه شانس کوچیک برای داشتن یه آیندهی خوب داشت، خودش رو به کشتن بده.
صدایی توی ذهنش بود که میگفت باید نگران افراد دیگهای که الستر ازشون اخاذی میکرده باشه، که البته شامل دوستانش هم میشده!
تمام شرایط علیه لویی بود، اما مطمئن بود که میتونه از پسش بربیاد. تمام زندگیش در کنار پدرش با شرایط بد مقابله کرده بودند؛ این کاری بود که لویی از ابتدای زندگیش بلد بود... میتونست جون سالم به در ببره!
✦✦✦
"درس اولت چطور پیش رفت؟" روز بعد، اِرل در حالی که پشت میز بزرگش مینشست، پرسید.
"همونطور که باید، پیش رفت!" لویی به سادگی جواب داد. اِرل سرش رو تکون داد. "پس فاجعه بوده" با کنایه خندید. "اوه خب، انتظارش رو داشتم. با کسی مثل تو که حتی ذرهای تحصیلات و دوره آموزشی رو نگذرونده، توقع زیادی نباید میداشتم."
لویی کمی صافتر نشست و جدیتر شد." من تحصیلاتم رو گذروندم!" با لبخند سرد و پرکنایهای بیان کرد. "من توی روستا زندگی کردم، نه جنگل!"
"اون تحصیلاتی که با آموزگاران نامناسب و توی یه مدرسهی کوچیک گذروندیش، اصلا قابل مقایسه با تحصیلات فرزندان و امگاهای ما نیستند."
"تا جایی که من فهمیدم، تنها چیزی که امگاهای شما یاد میگیرن، اینه که آلفاهای خودشون رو خشنود کنن، و خب... این نیاز به تحصیلات خاصی نداره"
"بیشعور!" اِرل فریاد زد و با انزجار نگاهش کرد."چیزهایی بیشتر از اینهایی که گفتی هست که یه امگای خوب باید اونها رو یاد بگیره. اون بچههای لعنتی چه کوفتی بهت یاد دادن؟ ذهن تو از قبل نیمه پوسیده بود، لازم نیست که روندش رو سریعتر کنیم!"
لویی دستش رو روی سینهش گذاشت و تظاهر کرد که حرفهای اِرل ناراحتش کرده."باید این حرفها رو روی کارت تبریک تولدم بنویسی! قطعا باعث میشن احساساتی بشم"
"باید طرز برخورد درست رو یاد بگیری!" اِرل به حرف زدنش ادامه داد و تیکهی لویی رو نشنیده گرفت."اینکه چطور رفتار کنی و به چه کسی تعظیم کنی."
لویی از روی خستگی آه بلندی کشید.
"به عنوان پسر یه اِرل و همینطور یه امگا باید با افرادی از طبقههای پایینتر اجتماع در ارتباط باشم، اما اجازه ندارم با افراد برتر جامعه ارتباط داشته باشم و باید صبر کنم تا اونها قدم پیش بذارن. باید توی اوقات استراحتی که توی جشن بهمون داده میشه بین ساعات چهار تا پنج توی پارک تیمرز حضور پیدا کنم اما نباید تا بعد از ساعت شش اونجا بمونم. برای شام باید صبر کنم تا بانوان بالا مرتبه پشت میز بنشینن و بعد از اِرلها و قبل از بارونها* نوبت منه... و این جواب سوالت در مورد کسانی که باید بهشون تعظیم کنم هم بود!"
مکث کوتاهی کرد، نفسی گرفت و ادامه داد. "اجازه دارم با کسانی که کنارم نشستند صحبت کنم اما نمیتونم با کسانی که مقابلم هستند حرف بزنم تا وقتی که مورد خطاب قرار بگیرم. توی مهمونی اجازه دارم برقصم اما فقط با آلفاهای بلندمرتبه و البته که باید صبر کنم تا ازم درخواست بشه و شما باید اجازه بدین. رنگهای هلویی و پاستیلی رو برای روز و سبز تیره رو برای شب باید بپوشم. هدف جشن پیدا کردن یه آلفاست اما باید حواسم باشه تا آلفاهای جفت شده رو به سمت خودم نکشم. و آخر از همه اینکه مهم نیست هوا چقدر سرده، حق ندارم هیچ شنلی بپوشم." لبخندی تحویل اِرل داد."کامل بود؟"
"حتی نزدیک به 'کامل' هم نبود" اِرل زیر لب غرید. "اما بخشهای اساسی رو شامل میشد. اینها رو دیروز بهت یاد دادن؟"
لویی شک داشت که اگر اِرل بفهمه اینها رو از بین رمانهای عاشقانه و کاغذهایی که زین بهش داده بود یاد گرفته، خیلی خوشحال بشه، پس فقط با یه "بله" ساده جوابش رو داد.
اِرل به خشکی سرش رو تکون داد."بسیار خب، به هر حال تو باید یاد بگیری که چطور غذا بخوری. دوست ندارم که خانوادهی من رو موقع شام خجالت زده کنی"
"هر طور که شما بخواین سرورم. حالا میشه در مورد مفاد قراردادمون با هم صحبت کنیم؟"
"نه، الان نه. باید اول در مورد آلفایی که توی جشن قراره... فریبش بدی حرف بزنیم." لویی روی صندلیش خشکش زد." ما در مورد این کار هیچ توافقی با هم نداشتیم! "
اِرل لبخند پر کنایهای تحویلش داد." اوه اما داریم! اگر قرار باشه پای چیزهای احمقانهای که میخوای بگی رو امضا کنم... "
"هیچ کدوم از چیزهایی که من میخوام، احمقانه نیستند!"
"...تو باید بخش خودت رو کامل و بدون نقص انجام بدی" اِرل حرف لویی رو کاملا نادیده گرفت.
"داری ازم میخوای یه آلفا رو اغوا کنم؟" لویی با عصبانیت غرید.
"نه، دارم ازت میخوام با یکیشون ازدواج کنی. این تنها راهیه که من میتونم دوباره سر پا بشم! نکنه فکر کردی با چند تا رقص و یه جشن قراره اعتبار من و الستر برگرده؟"
"و چی میشه اگر الستر برگرده؟" لویی پرسید."اصلا به اون فکر کردی؟ تو قراره کاری کنی که با آلفایی که اصلا نمیشناسه، ازدواج کنه!"
"اوه اون میشناستش! در واقع... " اِرل نیشخندی زد." اگر بفهمه قراره با اون ازدواج کنه خیلی هم خوشحال میشه"
اوه نه... نه نه نه. خون توی رگهای لویی یخ زد، همونطور که اسم یه نفر توی ذهنش تکرار میشد.
"اون آلفا کیه؟ " به آرومی پرسید تا مهر تاییدی روی افکار ترسناکش بخوره. از جوری که صداش ضعیف و شکننده به نظر میرسید، متنفر بود." لرد هری استایلز. دوک تیبیل"
قلب لویی توی سینه فرو ریخت. اون کلمات و اسم بوی مرگ میدادند و باعث میشدند بدنش به لرز بیوفته. "اون مرد خطرناکه" بعد از اینکه از شوک بیرون اومد، به زبون آورد. "اون یه جنایتکاره! چطور چنین آلفایی رو برای پسرت میخوای؟"
"شاید جنایتکار باشه اما قدرتمنده. حتی نسبت به خیلی از افراد سلطنتی هم قدرت و ثروت بیشتری داره! بین آلفاها رتبه بندیای وجود داره که از مقامهای سلطنتی هم باارزشتره و اون مرد از همه آلفاها بالاتره و خودش هم به خوبی این رو میدونه. دقیقا به همون دلیلی که ازش میترسی، میخوام که باهاش ازدواج کنی!"
اِرل بدون هیچ ملاحظهای ترس لویی رو به روش آورد و مشخصا ازش لذت میبرد." اون مرد هیچ اخلاقیات و رحمی نداره و میدونم تنها کسیه که به کارهای احمقانهی الستر اهمیتی نخواهد داد."
"منظورت از کارهای احمقانه، اخاذی از نیمی از سلطنتیها و سواستفاده از بقیهشونه؟" لویی کنایه زد و اِرل به سادگی خندید. "نمیدونم چرا اینقدر نسبت به سرگرمیهای برادرت حساس شدی. مگه تو همون کار رو با من نمیکنی؟ با کسی که همخونِ خودته؟"
"همخون بودن هیچ اهمیتی نداره وقتی که وفاداریای وجود نداشته باشه... در ضمن من ازت سو استفاده نمیکنم. ماها یه قرار ساده با هم گذاشتیم."
"میبینی؟ خیلی تفاوتی ندارن."
چهره لویی جدی شد. "اصلا میدونی پسرت هنوز زندهست یا نه؟ یه چیزهایی دیروز شنیدم... در مورد پسرت و لرد استایلز. چطور میتونی مطمئن باشی که اون مرد من رو میخواد؟ یا اینکه عاقبت من مثل پسرت نمیشه؟"
"پسر من حالش خوبه" اِرل غرید، انگار که میخواست تمام احتمالاتِ موجود رو نادیده بگیره. "اون خوبه فقط... اون همینجوریه. حوصلهاش سر میره و میذاره میره. تنها مشکل اینه که توی بدترین موقعیت ول کرده و رفته! اگر بخاطر حساس بودن شرایط نبود، تو اصلا اینجا نبودی!"
"اما لرد استایلز... "
"لرد استایلز پسر من رو میخواست... مهم نیست که اون دوستهای احمقش چی توی گوشِ تو خوندن! من همه چیز رو در مورد کارهای الستر میدونستم... جوری که تلاش میکرد تا اون مرد رو راضی کنه، تا توجهش رو جلب کنه... و تا جایی که من خبر دارم، توی انجامش موفق شده بود."
"و بعد ناپدید شد... و این اصلا هم شک برانگیز نیست! "
اِرل دستش رو روی صورتش گذاشت و آهی کشید."دوک هیچ ارتباطی به غیب شدن پسر من نداره."
"چطور اینقدر مطمئنی؟" لویی پرسید و هر لحظه که میگذشت بیشتر از قبل نسبت به اون مرد احساس انزجار میکرد. "تو خودت گفتی، اون آلفا هیچ رحمی نداره! اون..."
"چون همون روزی که الستر غیب شد، من و اون آلفا داشتیم با هم معامله میکردیم و شبش با چند تا فاحشه سرش گرم بود."
"خب میتونسته یکی دیگه رو اجیر کرده باشه..."
"و دقیقا برای چی باید این کار رو کرده باشه؟"
"چون-" لویی حرفش رو خورد، مطمئن نبود که باید چیزهایی که میدونه رو به اِرل بگه یا نه."نمیدونم" به آرومی گفت و نگاهش رو از اِرل دزدید.
"فکر کنم کودِ زمینهای مزرعه روی ذهنت اثر گذاشته. هیچ نگرانیای در مورد لرد استایلز وجود نداره، البته اگر کاری نکنی که روی بدش بالا بیاد."
لویی سرش رو بلند کرد. "من رو ببخشید اما شما نمیتونید بعد از اینکه گفتید یه نفر خطرناکه، بگید چیزی برای نگرانی وجود نداره." اِرل ابرویی بالا انداخت."برنامه داری باهاش دربیوفتی؟ "
" خب ازم خواستی اغواش کنم تا با پسرت ازدواج کنه." لویی با لحن آرومی گفت، انگار که داشت برای یه بچه توضیح میداد." همین کار میتونه 'در افتادن با اون آلفا' در نظر گرفته بشه."
"چرت نگو، بهش میگن خواستگاری" "مطمئن نیستم خواستگاری کردن اینجوری باشه"
اِرل پوزخندی زد." تو در مورد خواستگاریهای اشرافی چی میدونی؟ تو بین یه مشت گاو و خوک بزرگ شدی!"
"خواستگاری باشه یا نه، اون مرد هنوز هم... "
"مگه تو پول نمیخوای؟" اِرل وسط حرفش پرید. "مگه خونهت رو نمیخوای؟ مطمئنم تو خواستههای زیادی داری!"
"زیاد نیستن." لویی گفت و سرش رو بالا گرفت. "من فقط میخوام صاحب خونهی خودم باشم، همین."
"و مطمئنم تو نمیخوای مادربزرگت زیر خاک بره... هم بخاطر پنهان کردن تو و هم بخاطر حرفهایی که اون روز زد."
لویی شونههاش رو بالا انداخت."احتمالا حق با تو باشه"
"پس باید کاری رو بکنی که من ازت میخوام. لرد استایلز رو اغوا کن و باهاش ازدواج کن و من در عوض هر قراردادی که ازم بخوای رو برات امضا میکنم." لویی نفس عمیقی کشید. میتونست به وضوح صدای تیک تیک بمب ساعتیای که وسط زندگیش افتاده بود رو بشنوه.
✦✦✦
*بارون: از القاب سلطنتی.
✦✦✦
خب، چی فکر میکنید؟
الستر کجاست؟ لرد استایلز ربطی به ناپدید شدنش داره یا نه؟🤔
دوستتون دارم🤍
مرسی که میخونید.
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro