Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 6

"...بعدا در مورد مفاد قراردادمون با هم صحبت می‌کنیم، سرورم. صبح خوبی داشته باشید." سرش رو کمی خم کرد و بعد از اتاق غذاخوری بیرون رفت.

وقتی که از دیدِ بقیه خارج شد، نفسش رو بیرون داد و دست‌های لرزون و مشت شده‌ش رو از هم باز کرد. می‌دونست بیشتر از چیزی که باید، پاش رو از گلیمش دراز کرده بود... باید محتاط‌تر می‌بود، مودب‌تر.

جوری که اون مرد در مورد مادرش حرف زده بود و فکر کرده بود شخصی که لویی هست ذره‌ای به اون ارتباط داره، باعث شده بود خونش به جوش بیاد. می‌دونست که به هيچ وجه آدم خوبی نیست، حتی ذره‌ای شباهت به یه آدم خوب نداشت؛ اما اونقدرها هم - مثل اِرل - بد نبود.

'آدم‌های خوب' معمولا انتخاب‌های درستی داشتند. تصمیمات زندگی عموما سیاه و سفید بودند؛ اما کسانی مثل لویی مجبور بودند گزینه‌های خاکستری و تیره‌تر رو انتخاب کنند. کسانی که همیشه بهترین انتخاب‌ها سر راهشون قرار می‌گرفت و همیشه توی زندگی بهترین‌ها نصیبشون می‌شد، تصمیماتِ افرادی مثل لویی رو مورد قضاوت قرار می‌دادند؛ درست مثل اِرل و مادربزرگش.

مردم خوب معمولا انتخاب‌های خوبی داشتند، اما انتخاب‌های خوب غالبا باعث نمی‌شه آدم خوبی هم باشی!

"و الان بهونه‌ت بابت رنگ پریده و بدن لرزونت چیه؟" این اولین حرف زین بود، وقتی که لویی به کتابخونه رسید.

"اگر بخوای این‌جوری رفتار کنی به خواهرت در مورد اون لباسی که گم کردی میگم!" لیام غر زد. "و منم بهت گفتم تنها کسی که می‌تونست من رو تهدید کنه، الان گمشده!" زین پاهاش رو روی هم انداخت.

"همین الان به اِرل گفتم تنها نکته مثبتی که توی من دیده بخاطر پدرم بوده، نه اون." شونه‌هاش رو بالا انداخت و مقابل اون دو پسر نشست."خیلی خوب با این موضوع کنار نیومد. خب بهونه تو بابت اینکه همیشه یه حرومزاده‌ی بداخلاقی چیه؟"

گوشه‌ی لب زین بالا رفت. "چیزهای طبیعیِ دنیا. اینکه آلفاها تمام قدرت رو دارن، اینکه کفش‌های جدید و قشنگم بخاطر بارون خراب شدن و اینکه هیچکس به ترکیب غذاییِ دلخواه من اهمیت نمیده. می‌تونم ادامه بدم اما فکر می‌کنم وقت زیادی نداشته باشیم"

لویی لب‌هاش رو جمع کرد و سرش رو تکون داد. "منصفانه‌ست. میشه درس رو شروع کنیم؟ من گرامر رو توی مدرسه یاد گرفتم اما بعد از اون تحصیلاتی نداشتم." لویی این حقیقت که بخاطر مشخص نشدن جنسیتش نتونسته به مدرسه‌ی آلفا/بتا/امگا بره رو نادیده گرفت." پدر و مادرم چند تا کتاب برای من به جا گذاشتند، اکثرشون رمان‌های عاشقانه بودند و... کتاب‌های فلسفی. اما چیزهایی راجع به سلطنت و سیاست هم-"

"هی هی هی... بس کن!" زین دست‌هاش رو بالا آورد. "تو فقط قراره یه امگای واجد شرایط باشی. در ضمن، تنها دلیلی که دولت اجازه میده ما درس بخونیم اینه که بتونیم توی درس‌های بچه‌هامون کمکشون کنیم. نیازی نیست در مورد سیاست چیزی بدونیم. ما فقط باید خوشگل به نظر بیایم و بدونیم باید به چه کسی تعظیم کنیم!"

"هاه... "

"بهم نگو که فکر کردی نظرت قراره اهمیتی برای کسی داشته باشه. تو به هر حال یه امگایی... لباس و جایگاهت قرار نیست تفاوتی ایجاد کنه."

"نه، این فکر رو نکردم." لویی با صداقت گفت؛ درسته که روستایی بود اما احمق نبود. می‌دونست که یه امگا، چه پولدار باشه یا نه، از نظر بقیه وجودش فقط برای رفاه آلفاهاست. "فقط فکر می‌کردم شرایط از چیزی که تصور می‌کردم، باید سخت‌تر باشه. ممکنه ندونم انجمنمون چند تا عضو داره اما قطعا می‌تونم خوشگل به نظر بیام!" لویی لبخندی زد. "حتی توی روزهای خوب می‌تونم خیره کننده باشم"

زین لب‌هاش رو بهم فشرد؛ به نظر می‌رسید سعی داره جلوی خنده‌ش رو بگیره، در حالی که لیام آزادانه می‌خندید." اون واقعا بامزه‌ست. مگه نه زین؟"

"شاید" ماسک بی‌خیال زین دوباره روی صورتش برگشته بود."متاسفانه ما توی جشن به دلقک احتیاج نداریم"

"برای رضای مسیح..." لیام زیر لب غرید.

"نه، حق با اونه" لویی گفت و به زین خیره شد، سرش رو کج کرد و لبخند شیرینی بهش تحویل داد." فکر می‌کنم توی اون جشن به اندازه کافی آلفاهایی که تظاهر می‌کنن به امگاها اهمیت میدن و همین‌طور زین که تظاهر می‌کنه یه عوضی نیست، داریم؛ پس نیازی به دلقک نیست."

لبخند کوچیکی روی صورت زین نشست. "چی می‌تونم بگم؟" شونه‌هاش رو بالا انداخت. "دوست دارم یه نمایش خوب تحویل بدم."

"شما دو تا- دارید با شوخی بهم توهین می‌کنید؟" لیام با گیجی اخم کرد. زین پوزخندی زد و لویی چهره‌ش رو جمع کرد.

"چرت و پرت دیگه بسه. بیاید روی چیزی که مهمه تمرکز کنیم." زین از جا بلند شد و یه مشت کاغذ از توی یه کیف بیرون کشید.

"این چیه؟" لویی اخمی کرد. "معلوم نیست؟ اخبار رسوایی!"

لیام بلافاصله واکنش نشون داد. "واقعا فکر می‌کنی باید این چیزها رو بهش یاد بدیم؟"  "پس فکر می‌کنی باید چیکار کنیم؟"  "شاید برخوردها و معاشرت‌های ساده... مثل اینکه چجوری باید غذا بخوره. یا اینکه چجوری با یه عضو سلطنتی صحبت کنه."

"هیچکس به نحوه غذا خوردنش اهمیتی نمیده..."  "معلومه که اهمیت میدن!" لیام با لحن حق به جانبی گفت."من مطمئنم اهمیت میدن!"

"هیچ امگای محترمی توی جشن غذا نمی‌خوره. ما همیشه توی اتاقمون غذا می‌خوریم. چیزی که باید بهش یاد بدیم نکات مهمی مثل اینه که آقای اِتون چندین ساله داره تظاهر می‌کنه که هنوز توی دهه‌ی بیست سالگیشه یا اینکه باید از دوک مرگ دور بمونه."

اخمی روی صورت لویی نشست." چند ساله؟ چطور می‌دونی داره تظاهر می‌کنه؟ مثلا هر سال میگه بیست و نه سالشه؟"

"این تنها چیزی بود که از حرف‌هاش توجه‌ات رو جلب کرد؟ همین الان در مورد یه مرد خطرناک بهت هشدار داد!" لیام کاملا عصبی به نظر می‌رسید.

زین، لیام رو کاملا نادیده گرفت و به لویی نزدیک‌تر شد."بدتر از اون!" امگا زمزمه کرد. "وقتی که من پونزده سالم بود، گفت بیست و خرده‌ای سالشه و حالا من بیست و چهار سالمه و اون هنوز اصرار داره که تو همون محدوده سنیه! منظورم اینه که لازم نیست نابغه باشی تا بفهمی بیشتر از ده سال از اون موقع گذشته!"

"در حقیقت بیشتر از ده سال نیست، فقط نه سال گذشته!" لیام با آه کوتاهی، توضیح داد."اوه خفه شو لیام. برو سراغ یه کار دیگه"

"نمی‌خوام!" لیام با صدای بلندی اعتراض کرد."چطور این اطلاعات خاله زنک قراره به لویی کمک کنه تا نقش الستر رو ایفا کنه؟" بتا با لحن عصبی‌ای پرسید.

"چون این اطلاعات خاله زنکی همون چیزهایی هستن که الستر ازشون استفاده می‌کرد تا مردم رو کنترل کنه... تا باعث بشه احساس حقیر بودن داشته باشن" زین رو به دوستش گفت." بدون این اطلاعات، اون فقط یه امگای ساده توی جشنه! درست مثل بقیه."

"چیزهایی که الستر علیه اون‌ها استفاده می‌کرد، این اطلاعات پیش پا افتاده نبودند و خودت خوب این رو می‌دونی."

"نه." زین به سادگی حرف‌های لیام رو نادیده گرفت."بالاخره باید از یه جایی شروع کنه." نگاه سردش رو به سمت لویی برگردوند. "الستر الان هیچ ارزشی نداره، اما برای بالا رفتن به کمک احتیاج داره" لویی لب پایینش رو گاز گرفت."چرا ارزشی نداره؟"  "چون عاشق آلفای اشتباهی شد و سقوط کرد."  "بذار حدس بزنم... دوک مرگ؟"

"دقیقا. این یه عشق در نگاه اول بود... حداقل از طرف الستر. لرد استایلز، این اسمیه که مردم برای صدا زدنش جلوی خودش استفاده می‌کنند، توی اون زمان علایق دیگه‌ای داشت که شامل یه امگای معصوم از یه خانواده خوب نمی‌شد. اون یه مرد خطرناکه... همه این رو می‌دونن و مطمئن هستن که قتل چند نفر از سلطنتی‌ها به اون مربوطه اما بخاطر جایگاه بالایی که به عنوان یه آلفا و یه دوک داره، هیچکس جرات نمی‌کنه حرفی بزنه. الستر همیشه عاشق چالش بود و دوک یه چالش بزرگ بود. خودش رو تغییر داد تا مطابق سلیقه‌ی دوک باشه و وقتی که بالاخره دوک بهش توجه نشون داد، الستر چیز بیشتری می‌خواست... این به یه جور اعتیاد برای اون تبدیل شده بود."

یه قاتل... الستر عاشق یه قاتل شده بود."بعدش چه اتفاقی افتاد؟"  "هیچی..." زین شونه‌هاش رو بالا انداخت."بدون هیچ نشونه و حرفی غیبش زد."

"و چه اتفاقی برای لرد استایلز افتاد؟"  "منظورت چیه؟"  "یعنی چیزی در مورد الستر نپرسید؟ دنبالش نگشت؟" زین خندید. "نه حتی یه بار!" ابروهای لویی گره خورد."مگه خواستگارش نبود؟"

"آقای استایلز از هیچ امگایی خواستگاری نکرده و نمی‌کنه." زین سرش رو تکون داد. "اون یه آلفای بالارتبه‌ست. یه آدم قدرتمند. اون هر کاری که بخواد می‌تونه بکنه. الستر این رو می‌دونست و فکر می‌کرد می‌تونه تغییرش بده"

"احمقانه‌ست." لویی سرش رو تکون داد. زین ابرویی بالا انداخت."چرا احمقانه‌ست؟"

"تو نمی‌تونی کسی رو تغییر بدی. اگه کسی بخواد تغییر کنه باید خواسته‌ی خودش باشه، وگرنه همه‌ش تظاهره. و صادقانه، الستر باید به جای اینکه به ویژگیِ امگاهای خوشایندِ عشقش توجه کنه، به بخش قاتل بودنش دقت می‌کرد."

زین به لیام خیره شد، انگار که اون دو از طریق چشم‌هاشون یه مکالمه‌ی کوتاه داشتند. لویی با دیدن رفتار اون دو حس عجیبی بهش دست داد.

هیچوقت این حد از نزدیکی رو با کسی تجربه نکرده بود که بتونن ناگفته، حرف‌های همدیگه رو بفهمن. این فقط باعث می‌شد بیشتر به این پی ببره که تا چه حد تنهاست.

"الستر دشمن‌های زیادی داشت که کنارش بودند؛ نه بخاطر اینکه دلشون می‌خواست، بلکه بخاطر اینکه مجبور بودند. لرد استایلز آزاد بود تا هر کاری دوست داره انجام بده و این به مزاج الستر خوش نیومده بود. چندین ماه تلاش کرد تا چیزی رو پیدا کنه و بتونه علیه آلفا ازش استفاده کنه تا دوک چاره‌ی دیگه‌ای جز موندن کنارش نداشته باشه. دو روز قبل از اینکه ناپدید بشه، به ما گفت که داره به پیدا کردن یه مدرک بزرگ نزدیک میشه..."

"شما فکر می‌کنید لرد استایلز ربطی به ناپدید شدن الستر داره؟"  "تقریبا بابتش مطمئنم. به هر حال، نمی‌تونم بگم بابتش ناراحتم!"

و همون موقع بود که لویی متوجه موضوعی شد که نفسش رو بند آورد؛ الستر حتی به دوستانش هم رحم نکرده بود!

"اون رازهای شما رو هم می‌دونست..." زین سرش رو تکون داد. "اون رازهای همه رو می‌دونست. عمیق‌ترین، تاریک‌ترین و حساس‌ترین رازها رو... و نه فقط می‌دونست بلکه می‌تونست تک تکشون رو با مدرک ثابت کنه. تمام مدارکش رو توی صندوق خصوصیش توی بانک نگه می‌داشت. بخاطر همین هم تو باید حداقل چیزهای ساده رو یاد بگیری تا تظاهر کنی که هنوز هم بقیه رو توی چنگت داری. مهم نیست که به بقیه بگیم 'حافظه‌ت رو از دست دادی'... چون اون‌ها می‌دونن که مدارکِ مربوط بهشون، یه جایی پنهان شده. تو یه شروع جدید داری اما توسط کسانی احاطه شدی که ازت متنفرن و همزمان ازت می‌ترسن."

"می‌خوای مدارک مربوط به تو رو بهت برگردونم؟"

زین خندید و چشم‌های سرد و بی‌احساسش رو به لویی دوخت." حتی اگر بتونی کلید اون صندوق رو پیدا کنی و سراغش بری، بهت پیشنهاد می‌کنم این کار رو نکنی... حداقل نه با من. چون به محض اینکه مدارکم رو بگیرم، همه چیز در مورد تو رو به همه میگم. البته این مسئله اصلا شخصی نیست و باهات مشکلی ندارم، فقط دوست دارم ببینم که تمام ورژن‌هایی که از الستر وجود داره، زجر می‌کشن."

لویی سرش رو تکون داد، می‌تونست درک کنه که این مسئله شخصی نیست و با اون پسر همدردی می‌کرد."منصفانه‌ست." به سمت لیام چرخید. "تو چطور؟"

لیام سرش رو به علامت نه تکون داد و نگاهش رو از لویی گرفت."بسیار خب." لویی دست‌هاش رو بهم کوبید. "بیاید چند تا راز در مورد بقیه یاد بگیریم!"

✦✦✦

شخصا ترجیح می‌دادم الستر، ویلیام باشه ولی خب انگاری قسمت نبوده😂😭

بازم میگم این لویی>>>

بچم زین رو دیدید چه سلیطه‌ست؟😂🥺
دوستش دارمممم. لیام بچه‌ی مظلومم🤏🏻

مرسی که میخونید. دوستتون دارم🤍

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro